790- همدم انبياء و اولياء عليست
روى حارث حضرت امير (عليه السلام ) را ديد كه با حضرت خضر در نخيله
(952)
نشسته كه ناگه طبقى خرما از آسمان براى آنها نازل شد و آنها از آن خوردند.
حضرت خضر وقتى خرماها را مى خورد هسته هاى آن را دور مى انداخت ول حضرت امير (عليه
السلام ) هسته خرماها را در دست خود جمع مى كرد.
حارث مى گويد: به امام گفتم : كه اين دانه هاى خرما را به من ببخش ، آن حضرت آنها
را به من داد و من نيز آن هسته ها را در زمين كاشتم و آنها نخل خرما شد و خرمايشان
آنچنان پاكيزه بود كه مثل آن را من نديده بودم .(953)
791- دختربچه عاشق
ابوالاسود دئلى از ياران امام على (عليه السلام ) است كه در ركاب آن حضرت در صفين
نيز جنگيده بود، او از شعراى اسلام است و قرآن را در زمان زياد بن ابيه اعراب و
نقطه گذارى كرده است .
يكى از شيوه هاى معاويه در جذب ياران امام على (عليه السلام ) نسبت به خود، دادن
هديه به آنها بود، لذا روزى ابوالاسود وقتى در منزل خود نبود ياران معاويه به در
خانه مردم حلوا و عسل مى دادند، از جمله به در خانه اسود نيز حلوائى دادند كه دختر
اسود آن را گرفت .
اسود وقتى به منزل برگشت ديد دخترش مشغول خوردن حلو است ، گفت : دخترم ! معاويه اين
حلوا را براى ما و امثال ما مى فرستد تا با اين طريق ما را از دوستى اميرالمؤ منين
على (عليه السلام ) برگرداند دختر 5 ساله ابوالاسود فورا ضمن اينكه معاويه را لعن
كرد، رفت و دست در حلق خود كرد تا هر چه حلوا خورده است را برگرداند.(954)
792- قضاوتى جامع و كامل
روزى در دوران خلافت حضرت سه نفر را به محضر امام آوردند، كه هر سه نفر به نحوى در
قتل فردى شركت داشته اند يكى از آنان مقتول را نگه داشته بود و ديگرى او را كشته
بود و شخص سوم در رؤ يت و شناسايى مقتول ، آنان را يارى كرده بود. امام دستور دادند
كه فرد اخير را نابينا كنند و آن كسى كه مقتول را گرفته بود را به زندان بيندازند
(تا زمان فوت در آن مكان محبوس باشد) و قاتل را در دستور قصاص نفس دادند.(955)
793- عدالت مجسم
در عهد حكومت امام على (عليه السلام ) دزدان حرفه اى پديد آمده بودند كه پس از دو
مرتبه گرفتارى و قطع دست راست و پاى چپ ، براى سومين بار به سرقت روى آورده و
گرفتار گرديده بودند، امام اين گروه را به زندان افكند و اظهار داشت :
انى لا ستحى من ربى ان ادعه بلايد يستنظف بهاو لارجل يمشى
بهاالى حاجته ؛ من شرم دارم كه كسى را بدون دست و پا قرار دهم تا از نظافت
خود عاجز و امكان رفتن و بر آوردن حاجات خود را نداشته باشد.(956)
نمونه ديگرى : نوجوانى بود كه به حد بلوغ نرسيده بود؛ اين جوان مرتكب سرقت گرديده
بود. امام دستور دادند كه بخشى از گوشت اطراف انگشتان او را قطع كنند، سپس تهديد
نمودند كه اگر مجددا به سرقت رو آورد دست او را قطع خواهند كرد.(957)
794- اولين صحنه ملاقات ابن ملجم با امام على (ع )
بعد از اينكه امام على (عليه السلام ) به حكومت رسيد، حبيب بن منتخب را كه فرماندار
و والى اطراف يمن از جانب عثمان بود را بر رياستش ابقا كرد، و طى نامه اى به او
سفارش تقوا كرد و از او خواست تا از مسلمانان آنجا بيعت بگيرد، حضرت نامه خود را
مهر زد و با يك مرد عرب نزد او فرستاد، حبيب وقتى نامه امام را گرفت مردم را به
بيعت امام فرا خواند، مردم آن ديار نيز اطاعت كردند. آنگاه گفت : من مى خواهم ده تن
از سران و شجاعان شما را به جانب آن حضرت روانه كنم ، آنها پذيرفتند. او در ابتدا
صد نفر را انتخاب كرد و از جمع آنها هفتاد تن و از هفتاد تن سى نفر و از سى ده نفر
را انتخاب كرد و به جانب امام فرستاد، بعد از آنكه كه آن ده نفر به حضور امام
رسيدند و به امام تبريك گفتند، امام به آنها خوش آمد گفت ، در آن جمع ده نفر ابن
ملجم - لعنة الله عليه - حركت كرد و در مقابل امام ايستاد و گفت : سلام بر تو اى
امام عادل و بدر كامل ، شير بزرگوار، قهرمان دلاور، سوار بخشنده ، و كسى كه خداوند
او را بر بقيه مردم فضيلت داد صلوات و درود خدا بر تو و
خاندانت ، شهادت مى دهم كه تو به حق و حقيقت اميرالمؤ منين هستى ، و تو وصى رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خليفه او وارث علم او مى باشى ، خداوند لعنت كند
كسى را كه حق و مقام تو را منكر شود!...
حضرت امير (عليه السلام ) به جانب ابن ملجم خيره شد و پس از آن به گروه اعزامى نظر
كرده آنگاه آنها را مقرب داشت ... حضرت دستور داد كه به هر نفر از آنها حله اى يمنى
عبايى عدنى بخشيدند. امام فرمان داد كه آنها مورد احترام قرار بگيرند.
آن جماعت هنگامى كه حركت كردند ابن ملجم مجدد در مقابل حضرت ايستاد و اشعارى را
انشاء كرد: تو گواه پاك ، صاحب خير و نيكى و فرزند شيران طراز اول مى باشى اى وصى
محمد صلى الله عليه و آله و سلم ...(958)
795- گفتگوى امام على (ع ) با ابن ملجم
بعد از اينكه ابن ملجم عرض ارادت به امام كرد (در داستان قبلى ذكر شد) امام گفتار
او را تحسين كرد و فرمود: اسمت ؟ گفت : عبدالرحمن . حضرت فرمود: فرزند چه كسى هستى
؟ گفت . فرزند ملجم مرادى .
حضرت فرمود: آيا تو مرادى هستى ؟ گفت : آرى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود:
انا لله انا اليه راجعون و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العضيم
حضرت مكرر به او نگاه مى كرد و يك دست خود را به ديگرى مى زد و كلمه استرجاع را بر
زبان جارى مى نمود. بعد فرمود: واى بر تو! آيا تو از قبيله بنى مرادى ؟ گفت : آرى
در اينجا حضرت اين اشعار را خواند:
انا انصحك منى بالوداد |
|
مكاشفه و انت من الاعادى |
اريد حياته و يريد قتلى |
|
عذيرك من خليلك من مراد |
من تو را به دوستى نصيحت مى كنم آشكارا و حال آنكه مى دانم تو از دشمنان من مى باشى
من قصد زنده ماندن او را دارم و او قصد قتل ؛ مرا عذر خواه تو دوستت از قبيله مراد
است .(959)
796- سه بار بيعت گرفت
اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى جماعتى از يمن نزد امام وارد شدند و با آن حضرت بيعت
كردند. ابن ملجم هم كه جز آن گروه بود بيعت كرد و بعد از بيعت حركت كرد كه برود
حضرت او را صدا زد و از او عهد و پنهان گرفت كه بيعت خود را نگسلد، او پذيرفت ، سپس
تا حركت كرد اما مجددا حضرت براى سومين بار درخواست بيعت و استحكام آن را نمود، ابن
ملجم كه از اين واقعه متعجب شده بود گفت : نديدم با ديگران اين گونه عمل كنى ، امام
به او فرمود: برود اما من نمى بينم كه تو بر آنچه بيعت كردى وفا كنى . ابن ملجم از
زمانى كه اسم مرا شنيدى از حضورم ناراحت شدى در حالى كه به خدا قسم من ماندن با تو
و جهاد براى تو را دوست دارم و قلب من دوستدار توست و محققا من دوستداران تو را نيز
دوست دارم و با دشمنان تو دشمن مى باشم .
امام تبسمى كرد و فرمود: اى برادر مرادى اگر از چيزى سؤ ال كنم صادقانه جواب مى دهى
؟
گفت : بلى اى اميرالمؤ منين !
حضرت فرمود: آيا تو دايه اى يهودى داشته اى كه هر گاه گريه مى كردى تو را كتك مى زد
و به صوتت سيلى مى نواخت و مى گفت : ساكت شو! زيرا تو از كسى كه ناقه صالح را پى
كرد شقى ترى و بزودى جنايت عظيمى را مرتكب خواهى شد كه خداوند به خاطر آن بر تو غضب
كند و سرنوشت تو آتش جهنم باشد؟
ابن ملجم گفت : اين بوده و ليكن به خدا قسم تو در نزد من از هر كسى محبوبترى .(960)
797- ماندن ابن ملجم نزد على (ع )
ابن ملجم مدتى در بنى تميم ماند امام به هنگام مراجعت دوستانش به يمن او مريض شد و
دوستانش او را ترك گفته و به يمن رفتند. ابن ملجم چون خوب شد نزد اميرالمؤ منين آمد
و شبانه روز از حضرت جدا نمى شد. حضرت خواسته هايش را بر آورده مى ساخت و او را
گرامى مى داشت و به منزل خود دعوت مى كرد و در همان حال مى فرمود: تو قاتل و كشنده
من هستى و اين شعر را مكرر مى خواند:
اريد حياته و يريد قتلى |
|
عذيرك من حليلك من مراد |
ابن ملجم مى گفت : اى اميرالمؤ منين اگر مى دانى من قاتل شما هستم مرا بكش . حضرت
مى فرمود: براى من جايز و حلال نيست مردى را قبل از اين كه نسبت به من كارى انجام
دهد، بكشم و يا طبق نقل ديگر مى فرمود: هر گاه من تو را بكشم چه كسى مرا خواهد كشت
؟
798- عكس العمل ياران امام در قبال ابن ملجم
شيعيان و پيروان امام على (عليه السلام ) وقتى از واقعه مطلع شدند، مالك اشتر و
حارث بن اعور همدانى و ديگران حركت كردند و شمشيرهاى خود را برهنه نموده گفتند: اى
اميرالمؤ منين ! اين سگى كه بارها او را اين گونه مخاطب ساختى كيست ؟ در حالى كه تو
امام ما، ولى ما و پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما هستى . دستور كشتن
او را به ما بده . حضرت به آنها فرمود: شمشيرهاى خود را غلاف كنيد! خداوند شما را
مبارك گرداند، عصاى وحدت امت را نشكنيد آيا مرا اينگونه مى شناسيد كه كسى را بكشم
كه نسبت به من كارى انجام نداده است ؟
بعد از اين صحبت حضرت به منزل خود بازگشت . اما شيعيان جمع شدند و آنچه شنيده بودند
به هم مى گفتند: آنها مى گفتند: حضرت على (عليه السلام ) در آخر شب به مسجد مى رود،
شما خطاب امام را به ابن ملجم شنيديد و او جز حق چيزى نمى گويد و شما عدل و شفقت او
را ديده ايد! ما مى ترسيم كه اين مرد مرادى امام را ترور كند. لذا به فكر چاره
افتادند؛ از اين رو تصميم گرفتند قرعه بزنند و طبق آن ، هر شب قبيله اى را براى
حفاظت امام تعيين كنند قرعه در شب اول و دوم و سوم به اهل كناس افتاد، آنها
شمشيرهاى خود را شب با خود حمل كردند و به شبستان مسجد جامع رفتند، همين كه على
(عليه السلام ) از مسجد خارج شد و با اين حالت آنها را ديد فرمود: چه مى كنيد؟ آنها
ماجرا را به اطلاع حضرت رساندند حضرت در حق آن ها دعا كرد و خنديد سپس آنها را از
اين كار نهى كرد.(961)
799- ابن ملجم در كوفه
وقتى حضرت على (عليه السلام ) در اواخر عمر شريفش و بعد از جنگ نهروان در كوفه
مستقر شده بود دستور داده بود اسامى كسانى را كه وارد كوفه مى شوند را بنويسند و به
آن حضرت بدهند. روزى حضرت صورت اسامى را مى خواند. ابن ملجم را ديد و با انگشت خود
روى اسم او گذاشت و بعد فرمود: قاتلك الله قاتلك الله !
خداوند تو را بكشد! خداوند تو را بكشد! ياران حضرت فرمودند: پس چرا او را نمى كشى
تو كه مى دانى او قاتل توست ؟ حضرت فرمود: خداوند بنده اى را عذاب نمى كند تا اينكه
او مرتكب گناه شود.(962)
اصبغ بن نباته در آخرين لحظات عمر شريف امام على (عليه السلام ) در نزد امام حاضر
شد، او مى گويد: امام بيهوش شد. وقتى آن حضرت به هوش آمد. فرمود: اى اصبغ ! هنوز
نشسته اى . گفتم : بلى ، اى مولاى من . آنگاه امام فرمود: اى اصبغ ! مى خواهى بارى
تو حديث ديگرى بگويم عرض كردم : بلى يا على (عليه السلام ).
حضرت فرمود: اى اصبغ ! روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در يكى از راههاى
مدينه مرا ديد در حالى كه بسيار غمگين بودم . حضرت به من فرمود: اى ابوالحسن ترا
غمگين مى بينم آيا مى خواهى حديثى برايت بگويم تا ديگر هرگز ناراحت نشوى . عرض كرد:
بلى يا رسول الله .
حضرت فرمود: هر گاه قيامت شود خداوندى منبرى را كه از منبر پيغمبران و شهيدان
بلندتر است را نصب مى نمايد. سپس خداوند ترا امر مى كند تا بر منبر بروى و يك پله
پايين تر از من بايستى ، سپس امر مى فرمايد: به دو ملك كه آنها بنشينند پايين تر از
تو، پس وقتى ما بر منبر مى رويم خلق اولين و آخرين حاضر شوند.
آنگاه ملكى كه پايين تر از تو نشسته ، ندا سر مى دهد. اى مردم ! هر كه مرا مى شناسد
كه مى شناسد، اما هر كه مرا نمى شناسد، بداند كه من نگهبان بهشتم ، همانا خداوند به
من امر كرده كه بدهم كليدهاى بهشت را به محمد صلى الله عليه و آله و سلم و محمد صلى
الله عليه و آله و سلم مرا امر فرموده كه آنها را بدهم به على بن ابيطالب (عليه
السلام )، پس اى مردم شما را شاهد مى گيرم در اين مورد، سپس نگهبان جهنم كه پايين
تر از ملك بهشت است ، همانند ملك بهشت ، همان گويد و عمل كند. على (عليه السلام )
فرمود: پس من مى گيريم كليدهاى بهشت و دوزخ را، سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم فرمود: يا على ! تو متوسل من مى شوى و اهلبيت تو متوسل تو خواهند شد و شيعيان
تو توسل اهلبيت تو مى شوند.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: اصبغ ! من دستهاى خود را بر هم زدم و گفتم يا
رسول الله پس ما به سوى بهشت مى رويم . حضرت فرمود: به خداى كعبه سوگند بله به بهشت
مى رويم .
اصبغ گفت : اين آخرين حديثى بود كه از مولاى خود على (عليه السلام ) شنيدم آنگاه او
به شهادت رسيد.(963)
800- آتش غم بر سينه ياران على (ع )
محمد بن حنفيه مى گويد: چون شب بيستم ماه مبارك رمضان شد اثر زهر شمشير ابن ملجم -
لعنه الله عليه - به قدمهاى مبارك پدرم رسيد لذا در آن شب پدرم نماز خود را نشسته
خواند و به ما وصيتها كرد تا اينكه صبح شد پس به مردم اجازه داد تا به خدمتش برسند
مردم آمدند و سلام كردند آنگاه حضرت جواب آنها را داد.
سپس پدرم فرمود: ايها الناس سلونى قبل ان تفقدونى ؛
اى مردم بپرسيد قبل از اينكه مرا از دست بدهيد و من در ميان شما نباشم . ولى سؤ
الات خود را كوتاه و سبك كنيد كه حال امام شما خوب نيست .
مردم با شنيدن اين جمله امام به سختى ناليدند.
آنگاه حجربن عدى برخاست و شعرى چند در مصيبت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) انشاء
كرد چون ساكت شد. امام به او فرمود: اى حجر! چگونه خواهد بود حال تو، كه از تو
بخواهند و به تو دستور دهند كه از من بيزارى جويى .
حجر عرض كرد: به خدا قسم اگر مرا با شمشير پاره پاره كنند و به آتش عذاب نمايند
من از تو بيزارى نمى جويم . حضرت فرمود: تو به خير باشى و مؤ فق ، خداوند تو را
جزاى خير دهد از آل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم .
آنگاه پدرم : مقدارى شير طلبيد و اندكى از آن ميل كرد. سپس فرمود:
اين آخر رزق و روزى من از دنياست .
حاضرين به شدت اشك ريختند و مردم جملگى به خروش آمدند و هاى هاى گريستند...(964).
801- دهانش پر از آتش باد
مردى پس از واقعه هولناك ضربت خوردن مولاى مظلومان على (عليه السلام )، به ابن ملجم
- لعنه الله عليه - گفت :
اى دشمن خدا خوشدل مباش كه على (عليه السلام ) بزودى حالش
خوب خواهد شد.
آن ملعون در پاسخ گفت : پس ام كلثون بر چه كس اين گونه ناله مى كند و مى گريد، بر
من مى گريد يا بر پدرش على سوگوارى مى كند. به خدا سوگند! اين شمشير را هزار درهم
خريدم و با هزار درهم آنرا به زهر سيرابش ساختم .
و چنين ضربتى بر على زده ام كه اگر آن ضربه را بين مردم مشرق و مغرب تقسيم كنند
همگى آنها بميرند.(965)
802- سفارشهاى آخر
على (عليه السلام ) در آخرين لحظات عمر شريف خود به فرزندان خود فرمود: زود باشد كه
فتنه ها از هر طرف رو به شما آورد و منافقان اين امت كينه هاى ديرينه خود را از شما
طلب نمايند و انتقال بگيرند پس بر شما باد صبر، كه عاقبت صبر نيكو است . سپس رو به
جانب حسين (عليه السلام ) نمود و فرمود: كه بعد از من به خصوص فتنه هاى شما بسيار
خواهد بود، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند. سپس فرمود: اى ابا عبدالله ! ترا اين امت
شهيد مى كنند پس بر تو باد صبر و تقوا در بلا.
آنگاه امام لختى بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اينك رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم و عمويم حمزه و برادرم جعفر نزديك من آمدند و گفتند: زود بيا كه ما مشتاق
و منتظر توايم پس ديده هاى مبارك خود را گردانيد و به اهلبيت خود نظرى كرد و فرمود:
همه شما را به خدا مى سپارم ... آنگاه فرمود: بر شما سلام اى فرشتگان خدا...
آنگاه جبين مباركش در عرق نشست و چشمهاى مبارك را بر هم گذاشت و دست و پاى خود را
به جانب قبله كشيد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا
شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و با قدم شهادت به سوى جنت خداوند
پرواز كرد و اين قلعه كه آتشش هنوز در جانهاى شيعيان جارى و جاويد و دائمى است در
شب جمعه 21 رمضان سال 40 بود.(966)
803- قصاص قاتل امام
ابن ملجم در روز 21 رمضان توسط ضربه اى كه امام حسن (عليه السلام ) بر حسب وصيت پدر
بزرگوارشان كرده بودند آن شقى را به جهنم فرستاد سپس ام الهيثم دختر اسوده نخعى ،
جسد ابن ملجم را خواست تا به او بدهند. آنگاه آتشى بر افروخت و جسد كثيف و جهنمى او
را در آتش انداخت ، ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه استخوانهاى پليد ابن
ملجم - لعنه الله عليه - را در گودالى انداخته بودند و پيوسته مردم كوفه از آن چاله
صداى ناله و فرياد مى شنيدند.
ليكن مسعودى مورخ مشهور مى نويسد: وقتى خواستند ابن ملجم - لعنه الله عليه - را
بكشند، عبدالله بن جعفر گفت : او را به من دهيد تا سينه ام راحت شود، آنگاه دست و
پاى او را بريد و ميخى را در آتش سرخ كرد و در چشمان آن ملعون كرد... سپس مردم ابن
ملجم را گرفته و در بوريا پيچيدند و به آتش كشيدند.(967)
804- عشق تو جارى و جاويد در جانها
حارث كه از اصحاب حضرت على (عليه السلام ) است سراسيمه به خدمت على (عليه السلام )
رفت ، آن حضرت از حارث چه چيزى ترا بر آن داشته كه در اين موقع شب نزد من آيى ؟
حارث گفت : والله دوستى و عشقى كه در جان من است مرا پيش تو آورد.
آنگاه حضرت به او فرمود: بدان اى حارث ! كه نمى ميرد آن كسى كه مرا دوست مى دارد
الا اينكه در وقت جان دادن مرا مى بيند و با ديدن من اميدوار رحمت الهى مى شود و
همين طور كسى كه مرا دشمن مى دارد مرا مى بيند در وقت مردن ، اما عرق خجالت و
نااميدى در صورت مى نشيند.(968)
805- چگونگى غسل امام على (ع )
محمد حنفيه مى گويد: چون برادرانم مشغول غسل پدر شدند. امام حسين (عليه السلام ) آب
مى ريخت و امام حسن (عليه السلام ) غسل مى داد و احتياجى به اين نبود كه كسى بدن
مطهر و معطر پدرم را جا به جا كند، بلكه بدن پدرم هنگام غسل ، خود از اين سو به آن
سو مى شد و بويى خوشتر از مشك و عنبر از بدن مطهرش به مشام مى رسيد، چون كار غسل
تمام شد. امام حسن (عليه السلام ) فرمود: اى خواهرم ! حنوط جدم رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم را بياور. آنگاه زينب عليهاالسلام حنوط باقى مانده اى كه سهم امام
بود را آورد و آن همان كافورى بود كه جبرئيل آن را از بهشت براى پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم و فاطمه عليهاالسلام و امام على (عليه السلام ) آورده بود.
وقتى حنوط پدرم را باز كردند، شهر كوفه از بوى خوش آن معطر شد، آنگاه پدرم را در
پنج جامه كفن كردند و در تابوت نهادند و بر اساس وصيت پدرم حسنين : عقب تابوت را
برداشتند و جلوى تابوت را (جبرئيل و ميكائيل همرزمان امام در ميادين جنگ ) برداشتند
و به جانب نجف شتافتند. بعضى از مردم مى خواستند به دنبال تابوت آيند كه امام حسن
(عليه السلام ) آنها را به مراجعت فرمان داد، و برادرم امام حسين (عليه السلام ) مى
گريست و مى گفت : لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ؛
اى پدر بزرگوار، پشت ما را شكستى ؛ من گريه را از جهت تو آموخته ام .(969)
806- همه در بحر غم مولا
محمد حنفيه مى گويد شبى كه تابوت پدرم را از كوفه به نجف حركت مى داديم ، به خدا
سوگند من مى ديدم كه جنازه آن حضرت بر هر ديوار و يا خانه اى و يا هر درختى كه مى
گذشت آنها خم مى شدند و خشوع مى كردند وقتى تابوت به موضع قبر رسيد، فرود آمد و
امام حسن (عليه السلام ) با جماعت همراه بر آن حضرت نماز خواندند و هفت تكبير گفت ،
و بعد از نماز جنازه را برداشتند و آن موضع را حفر كردند كه ناگاه قبر از پيش ساخته
اى نمايان شد و چون خواستند پدرم را داخل قبر نمايند(970)
صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت : داخل كنيد او را به سوى تربت طاهر كه حبيب به سوى
حبيب خود مشتاق گرديده است ، و نيز منادى صدا زد كه : حق تعالى شما را صبر نيكو
كرامت فرمايد در مصيبت سيد شما و حجت خدا بر خلق خويش .(971)
807- دختر يتيمى از على (ع ) مى گويد:
ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عبدالواحد بن زيد كه مى گويد: كه من در خانه كعبه
مشغول طواف بودم دخترى را ديدم كه براى خواهر خود سوگند ياد كرد به نام اميرالمؤ
منين (عليه السلام ) به اين شكل ؛ لا و حق المنتجب با لوصيه
الحاكم بالسويه العادل فى القضيه العال البينه زوج فاطمه المرضيه ...
عبدالواحد مى گويد: من در تعجب شدم كه اين دختر با همه كودكى اش چگونه اين طور
زيبا على (عليه السلام ) را مدح و ثنا و ستايش مى كند، از او پرسيدم : اى دختر! آيا
تو على (عليه السلام ) را مى شناسى كه اين گونه او را ستايش مى كنى ؟!!
دختر گفت : چگونه او را نشناسم كسى را كه وقتى پدرم در جنگ صفين در يارى او شهيد
شده بود و ما يتيم بوديم ما را يارى مى كرد و متوجه احوال ما بود.
سپس ادامه داد: روزى امام به خانه ما آمد! به مادرم فرمود: حال تو چطور است اى مادر
يتيمان ؟
مادرم به حضرت عرض كرد: بخير است ، آنگاه مادرم من و خواهرم را نزد آن حضرت حاضر
كرد؛ من بر اثر مرض آبله نابينا شده بودم وقتى نگاه امام به من افتاد، آهى كشيد و
اين دو شعر را قرائت كرد.
ما ان تاوهت من شى ء رزئت به |
|
كما تاوهب للاطفال فى الصغر |
قدمات والدهم من كان يكفلهم |
|
فى النائباب و فى الاسفار و الحضر |
آنگاه آن حضرت دست مباركش را بر صورت من كشيد و چشم من بينا شد،
آن چنانكه در شب تار شتر رميده را از مسافت بسيار دور مى بينم .(972)
808- مرد آذربايجانى نزد على (ع )
روزى مردى آذربايجانى خدمت على (عليه السلام ) آمد و عرض كرد: كه يا على ! مرا شترى
سركش و چموش است كه به هيچ شكلى نمى توان آن را رام كرد. حضرت فرمود: چون به شهر
خود رسيدى بر شتر خود اين دعا را بخوان اللهم انى اتوجه
اليك ... شتر تو رام خواهد شد. آن مرد به شهر خود مراجعت كرد و با آن دعا
شتر خود را رام كرد، و سال ديگر بر آن شتر نشست و خدمت امام رسيد. او وقتى امام را
ديد قبل از آنكه صحبتى كند امام چگونگى رام شدن شتر او را به همان نحوى كه واقع شده
بود، را براى آن مرد تعريف كرد، آن مرد عرض كرد: يا على ! چنان است كه تو نزد من
حاضر بودى و همه چيز را مشاهده كردى .(973)
809- گريه مردى يهودى از غم هجران
حارث اعور مى گويد: پير مردى را در كوفه ديدم كه شديدا مى گريست و مى گفت : صد سال
زندگى كردم و فقط در طول اين صد سال يك ساعت عدالت ديدم .
حارث مى گويد به او گفتم چطور و چگونه ؟
او گفت : من حجر حميريم و يهودى بودم از بهر تهيه غذا به كوفه آمدم چون به
قبه
(974) رسيدم اموالم مفقود شد. من نزد مالك اشتر نخعى رفتم و ماجراى خود
را به او گفتم . مالك مرا به نزد اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) برد. آن حضرت تا
مرا ديد فرمود: (يا اخا اليهود! علم بلايا و منايا و ما كان
و ما يكون ) نزد ما است ، من بگويم براى چه نزد من آمدى يا تو خود مى گويى ؟
گفتم : شما بگوييد. حضرت فرمود: جماعت جن مال تو را در قبه
ربوده اند.
الان از ما چه مى خواهى اى برادر يهودى ، به او عرض كردم : يا على ! اگر تفضل
فرمايى و مالم را به من برگردانى مسلمان مى شوم . پس حضرت مرا با خود به همان محل
قبه برد و دو ركعت نماز گذارد و دعايى نمود. پس قرائت نمود
يرسل عليكما شواظ من نار و نحاس فلا تنتصران آنگاه فرمود: اى جماعت جن !
شما با من بيعت كرديد اين چه كار زشتى است كه مرتكب شديد، من ناگاه ديدم تمامى
اموالم حاضر شد و من هم شهادت خود را گفتم و مسلمان شدم و به آن مرد پاك سرشت ، پاك
خوى ، پاك رو، ايمان آوردم ، ولى افسوس وقتى وارد كوفه شدم شنيد آن خوش خوى خوش روى
خوش طينت شهيد شده است و گريه ام به خاطر از دست دادن آن مرد الهى است .(975)
810- عهدنامه صفين
وقتى در صفين قرآنها بالا شد مالك اشتر در صف مقدم جبهه مى جنگيد، اشعث بن قيس كندى
مردى و ياران امام را بر ضد جنگ تحريك كرد تا آنجا كه هوادارانش شمشيرها را در غلاف
كردند و فرياد مى زدند، ما خواستار صلح هستيم !
اما مالك اشتر با بى اعتنايى به حوادث ، خود را به نزديك سراپرده معاويه رساند،
اشعث چون مالك را در چنين وضعى ديد با لحن تهديدآميزى از على (عليه السلام ) خواست
تا مالك را از ادامه جنگ باز دارد. حضرت به ناچار يزيدبن هانى را نزد مالك اشتر
فرستاد، اما مالك از امام اجازه و فرصت خواست تا كار را يكسره كند.
اشعث وقتى خبر را شنيد بانگ زد: يا على ! مالك را احضار كن تا بر گردد و الا تو را
زنده نمى بيند.
آنگاه امام مجددا يزيد را پيش مالك فرستاد. مالك در حالى كه خشم و غضب اندامش را
فراگرفته بود، دست از جنگ كشيد و به موسى امام آمد و بانك بر منافقان زد كه چرا يك
مرتبه بر امام خود عصيان كرديد.
اشعث گفت : ما با كسانى كه قرآن در دست دارند نمى توانيم بجنگيم . مالك گفت : اى
احمق ! يك سال است ما آنها را به قرآن دعوت مى كنيم عمل امروز آنان جز فريب چيز
ديگرى نيست .
هر چه مالك نصيحت كرد منافقان نپذيرفتند.
اشعث به مالك ناسزا گفت ، مالك او را تازيانه زد. ياران اشعث دست به شمشير بردند و
مالك نيز چنين كرد. امام على (عليه السلام ) وقتى اين حادثه را ديد از شدت تاءسف
فرمود: اى مالك ! چاره كر از دست ما بيرون رفت .
آنگاه امام رو به لشكر خود كرد فرمود: شما كارى كرديد كه نيروى اسلام متزلزل شد و
توانايى از دست رفت ... اشعث گفت : يا على ! اكنون كه هر دو طرف به حكميت قرآن راضى
هستيد. اجازه دهيد نزد معاويه بروم و نظر او را جويا شوم . امام فرمود: كار از دست
من خارج شد و شما كه به ميل خود عمل مى كنيد. در اين صورت من دخالتى ندارم . اشعث
نزد معاويه رفت و معاويه او را به انتخاب حكمين از دو طرف وادار كرد. معاويه ، عمر
و عاص را حكم كرد و اشعث و يارانش ابوموسى اشعرى را انتخاب كردند چون اين خبر به
امام رسيد فرمود: سبحان الله ، اين قوم منافق لااقل اختيار تعيين حكم را نيز به من
نمى دهند... اصرار امام مبنى بر انتخاب ابن عباس و مالك اشتر به علت مقاومت اشعث
سودى نبخشيد.
بدين ترتيب در تاريخ 17 صفر 38 هجرى قمرى صلح نامه اى در 19 ماده به امضاى على
(عليه السلام ) و معاويه و شهود طرفين تنظيم شده و قرار شد تا 6 ماه ديگر موضوع
اختلاف طرفين را با آيات قرآن مطابقت داده و راءى خود را بر اساس قرآن اعلام كنند و
اين جنگ با 95 هزار كشته و ظلم هاى متعدد در حق ولايت به پايان رسيد.
811- متن قرارداد حكميت در جنگ صفين
قرارداد حكميت بين اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) و معاويه نوشته شد، ولى معاويه
نپذيرفت كه از على (عليه السلام ) به عنوان اميرالمؤ منين ياد شود متن قرارداد اين
گونه است :
اين نوشته اى است كه بر اساس درخواست على بن ابيطالب و
معاوية بن ابى سفيان و هوادارانشان تهيه شده است تا كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم درباره اختلاف دو طرف داورى كند. بر مردم عراق و شيعيان غايب و
حاضر على است كه به اين حكم متعهد باشند. همچنين بر مردم شام و هواداران غايب و
حاضر معاويه است كه به اجراى اين حكم تن در دهند، ما به حكم قرآن خرسند و به اجراى
او امر آن ملزم هستيم ، تنها قرآن است كه قادر به حل اختلافات ماست و ما تمام قرآن
را از آغاز تا انجام ، داور اختلافات خود قرار داده ايم . هر آنچه را كه زنده نگاه
داشته است ، زنده نگاه مى داريم و هر چيز را كه مى رانده مى ميرانيم ، بر مبناى اين
حكم هر دو طرف متخاصم درخواست حكميت كرده اند و على و شيعيانش ، عبدالله بن قيس را
به عنوان ناظر و داور قرار داده اند و معاويه و يارانش نيز عمر و عاص را ناظر و
داور خود ساخته اند از هر دو حكم پيمانى محكم گرفتند كه قرآن را در اين مهم فرا روى
خود قرار دهند و از آن به چيز ديگر رو نياورند.
اگر قضيه حكميت رهنمودى از قرآن نيافتند بايد از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم استعانت جويند و نبايد به خلاف و هواهاى نفسانى و شبهات تكيه كنند.
عبدالله بن قيس و عمر و عاص از على و معاويه پيمان گرفته اند كه به داورى دو حكم كه
بر مبناى قرآن و سنت پيامبر است خرسند و مطيع باشند و آن را نقض نكنند، دو حكم تا
وقتى كه از حق تجاوز نكرده باشند جان و مال و خانواده شان از هر گونه گزندى در امان
است .
اين عهدنامه را عميره در روز چهارشنبه هفدهم صفر سال سى و
هفتم هجرى نوشت .(976)
812- احمقى در چنگال روباه
ابوموسى اشعرى بعد از اعلام راءى حكميت تازه متوجه شد كه ملعبه دست هوس عمر و عاص
بوده است . بعد از اين واقعه حضرت امير (عليه السلام ) در قنوت نماز خود ابوموسى
اشعرى را لعن مى كرد. على (عليه السلام ) در نماز اين گونه آنها را لعن مى كرد:
بارالها! اولا معاويه ثانيا عمر و ثالثا ابو اعور سلمى اشعرى را لعن نما.(977)
وقتى كه ابوموسى اشعرى در مكه متوجه لعن على (عليه السلام ) گرديد، طى نامه اى به
امام نوشت : به من خبر رسيده كه تو در نماز مرا لعن مى كنى و مردم جاهل پشت سر تو
نيز آمين مى گويند و من همان سخن موسى پيغمبر خدا را مى گويم :
پروردگارا! به خاطر آنچه به من دادى شكر مى كنم پس هرگز
پشتيبان مجرمان نخواهم بود(978)
813- بيعت مردم كوفه با على (ع )
وقتى كه خبر بيعت مردم با على (عليه السلام ) به كوفه رسيد، هاشم بن عتبه با على
(عليه السلام ) بيعت كرد و گفت : دست راستم و چپم براى على (عليه السلام ) است و
افزود:
ابايع غير مكتتم عليا |
|
و لا اخشى اميرى الا شعريا |
بدون واهمه و پنهانكارى با على بيعت مى كنم و از امير اشعرى
، ابوموسى مى ترسم .
خبر بيعت مردم با على (عليه السلام ) را يزيد بن عاصم به كوفه آورد و ابوموسى اشعرى
هم با على (عليه السلام ) بيعت كرد وقتى خبر بيعت كردن ابوموسى به عمار ياسر رسيد
گفت : به خدا قسم او عهد و بيعتش را خواهد شكست و كوششهاى على (عليه السلام ) را بى
فايده خواهد نمود و لشكر او را تسليم خواهد كرد.(979)
814- مارق اول
بعد از پايان يافتن ماجراى صفين عروه بن اديه نخستين كسى بود كه به حكميت اعتراض
كرد و شعار خوارج يعنى لا حكم الا الله را سر داد و
اساس دين خوارج را اعلام كرد.
آنگاه دو نفر به نامهاى زرعه بن برج طايى و حرقوص بن زهر سعدى به نمايندگى خوارج
نزد امام على (عليه السلام ) رسيدند و او را به لا حكم الا
الله فرا خواندند، حضرت نيز در پاسخ آنان فرمود: لا
حكم الا الله
حرقوص با كمال بى شرمى گفت : يا على ! از گناه خود توبه كن و از اين كار بر رد و با
ما به جنگ معاويه بشتاب ، امام آنها را به خطاهايى كه انجام دادند و حضرت را وادار
به حكميت و تحميل نماينده احمق خود ابوموسى اشعرى اشاره كرد و فرمود: ما تعهدى را
امضاء كرديم و پاى بند به آن هستيم .
حرورا منطقه اى بود در بيرون كوفه كه محل تجمع خوارج شد، خوارج با مكاتباتى كه با
بصره و كوفه و جاهاى ديگر مى كردند هم فكران خود را در آن محل جمع كردند و با
عبدالله بن وهب راسبى بيعت كردند كه وى مردى بسيار متعصب و ظاهرا زاهد بود تا اينكه
جمع خوارج به 12 هزار نفر رسيد.
اين جماعت به نامه ها و نصايح امام كه براى آنها فرستاده مى شد توجه نكردند و از
حروراء به قصد نهروان حركت كردند و در طى راه خود هر مسلمانى را كه مى ديدند به قتل
مى رساندند كه از جمله آنها عبدالله بن خباب و همسر باردارش را مى توان نام برد اما
بعد از قتل عبدالله شخصى را به عنوان نماينده خود بنام حارث بن مرره نزد خوارج
فرستاد تا با آنها صحبت كند اما خوارج بر سر او ريخته و او را نيز بى رحمانه به
شهادت رساندند.
815- گفتگوهاى قبل از جنگ نهروان
فتنه خوارج كم كم به حدى رشد كرد كه امام صلاح ديد قبل از شتافتن به سوى معاويه به
سراغ اين گروه گمراه رود وقتى لشكر امام به نهروان رسيد. امام از خوارج خواست تا
قاتلان جنايات اخير را تحويل دهند، اما خوارج پاسخ دادند كه ما خون امام و يارانش
را مباح مى دانيم
از آنجا كه امام همواره از خونريزى خوددارى مى كرد، لذا در مرحله اول يك بار قيس بن
سعد را و بار ديگر ابو ايوب انصارى و دفعه ديگر صعصعه بن صوحان را ماءمور كرد تا با
خوارج گفتگو كنند.
سرانجام امام ابن عباس را نيز به سوى آنها فرستاد تا آنان را نصيحت كند ولى هيچ
پندى در آنها اثر نكرد و آنها از ابن عباس خواستند تا خود امام به مباحثه با آنان
بيايد.
بدين ترتيب امام على (عليه السلام ) خود در برابر خوارج قرار گرفت . خوارج عبدالله
بن الكواء را براى بحث با امام انتخاب كردند.
امام به عبدالله فرمود: چه ايرادى بر من وارد دانستيد در حالى كه در جمل ايراد
نگرفتيد؟
عبدالله گفت : در واقعه جمل موضوع حكميت مطرح نبود.
امام فرمود: ما در حكميت اشخاص را حاكم قرار نداديم ، بلكه قرآن را حاكم دانستيم و
اين قرآن خطوطى بيش نيست و بيانگرى مى خواهد.
خوارج ديدند كه ابن الكواء مردى نيست كه بتواند در برابر بيان امام بايستد.
بنابراين فرياد زدند با آنها مباحثه نكنيد بلكه بايد با آنان جنگيد.
ابن اثير در كتاب كامل خود مى نويسد: در آن هنگام خوارج به سوى پل حركت كردند و
امام فرمود: هرگز آنها از پل نخواهند گذشت قتلگاه آنها در اين طرف رود خواهد بود
باز امام به سمت آنها رفت و آنها را نصيحت كرد.
اكثر خوارج وقتى استدلال قوى امام را شنيدند توبه كردند و فروة بن نوفل اشجعى با
500 تن از گروه خوارج از آنها جدا شد. حضرت دستور داد پرچم امان را ابو ايوب انصارى
در جاى مخصوص نصب كند و 10 هزار نفر آن منطقه را محافظت كنند از جماعت 12000 نفرى
گمراه فقط 4000 نفر در جهل و عناد خود باقى ماندند.
816- حمله كنندگان نهروان
وقتى گروه گمراه خوارج از راه مذاكره به راه نيامدند. امام ديد عبدالله بن راهب و
حرقوص بن زهر فرياد كشيدند آيا كسى از شما مشتاق رفتن به بهشت نيست ؟
و به سوى سپاه امام حمله كردند و يكى از ياران امام را شهيد كردند امام با مشاهده
آن فرمود:
الله اكبر! ديگر قتال با آنها حلال است لذا فرمان جنگ داد.
در كمتر از يك ساعت تمامى خوارج جز نفر از آنها كه فرار كردند كشته شدند از
ياران امام فقط 2 نفر شهيد شدند از عايشه روايت مى كنند كه وقتى خبر كشته شدن خوارج
را شنيد و متوجه شد امام على (عليه السلام ) آنان را كشته است گفت : از پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: اينها بدترين مردم و از دين خارج شدگان اند.
سپس گفت : رحمت خدا بر على باد! كه حق هميشه با اوست !
امام پس از خاتمه جنگ دستور داد مجروحان خوارج را از ميان كشته ها جدا كرده و مداوا
كنند و همه توابين آنها را بخشيد.
817- ظهور خوارج دوم
بعضى پايان جنگ نهروان ، عده اى از آن جماعت كه توبه كرده بودند و از آنها جدا شده
بودند در كوفه مستقر شدند آنها گفتند: ما در ركاب على (عليه السلام ) نمى جنگيم و
بر ضد او نيز هم نمى جنگيم و قيام نمى كنيم اين جماعت گمراه با جمع ديگرى از خوارج
كه اين انديشه را داشتند در كوفه اقامت كردند، اما پس از واقعه نهروان و كشته شدن
همه دوستان و ياران خود؛ خود را مقصر شمرده و مى گفتند: ما ياران خويش را ذليل
كرديم .
رئيس اين گروه مستورد از قبيله بنى سعد بن زيد مناة بود كه آنها را به جنگ بر عليه
على (عليه السلام ) مجددا تحريك كرد و از نخيله خروج كرد.
امام على (عليه السلام ) ابن عباس را براى اتمام حجت نزد آنها فرستاد آنها گفتند:
اگر حضرت بر حق بود چرا در جنگ جمل از آنها اسيرى نگرفت ؟ ابن عباس پاسخ داد:
كداميك حاضر بوديد به عنوان اسير عايشه سهم او شود؟
سپاه امام آنان را در هم كوبيد، اما مستورد زنده ماند تا آنكه بار ديگر در زمان
حكومت مغيرة بن شعبه قيام كرد و كشته شد.
818- قسم نخوريد
روزى اميرالمومنين على (عليه السلام ) وارد بازار شد و فرمود:
اى جماعت گوشت فروشها! هر كس از شما در گوسفند باد كند از ما نيست .
مردى كه به آن حضرت پشت كرده بود، گفت : قسم به كسى كه در پس هفت حجاب پوشيده است
، هرگز.
امام بر پشت او زد و فرمود: اى گوشت فروش ! چه كسى در پس هفت پرده پوشيده شده است
؟!
او گفت : پروردگار عالم .
امام فرمود: خطا رفتى ، مادرت به عزايت بنشيند بين خدا و خلق او حجابى نيست .
آن مرد درباره كفار قسمى كه ياد كرده بود از امام سؤ ال كرد، امام فرمود: تو به
پروردگار خود قسم نخورده اى .(980)
819- على (ع ) و عدالت
روزى على (عليه السلام ) بعد از ايراد خطبه اى در خصوص تقسيم عادلانه بيت المال
فرمود: نزد ما مقدارى از بيت المال هست مى خواهيم آن را در
ميان شما تقسيم كنيم فردا همگى بدون استثناء بياييد و سهم خود را بگيريد و هيچ كس
اعم از عرب و عجم و اعم از اينكه تاكنون حقوق مى گرفته يا نه ، غايب نشود.
فرداى آن روز همه مسلمانها براى گرفتن سهم خود از بيت المال حاضر شدند البته طلحه و
زبير، عبدالله بن عمر، سعيد بن عاص ، مروان وعده ديگرى از بزرگان و رجال قريش و غير
قريش در اين تقسيم به جهت اعتراض به شيوه حضرت شركت نكردند.
آنگاه امام به منشى و خزانه دار خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود: ابتداء اسامى
مهاجرين را بخوان و به هر يك از آنها كه حاضر شده اند سه دينار بده ، سپس سهم انصار
را به همين نحو بپرداز و به هر يك از افرادى كه حضور دارند اعم از سياه و سفيد بدون
استثناء سه دينار بده ... .
سهل بن حنيف با اشاره به شخصى عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) اين شخص
غلام و برده من بوده كه ديروز او را آزاد كردم . حضرت فرمود:
به او هم به اندازه تو مى دهيم و به هر يك از آن دو نفر سه دينار داد.(981)
820- اما معاويه و عدالت او
پس از شهادت حضرت على (عليه السلام ) معاويه به فرمانداران خود در سراسر كشور نوشت
كه شهادت هيچ يك از شيعيان و خاندان على (عليه السلام ) را در محاكم قضايى نپذيرند
و اضافه كرد كه اگر دو نفر شهادت دادند كه كسى از دوستداران على (عليه السلام ) و
خاندان او است اسمش را از دفتر دولت حذف كنيد و حقوق و مقررى او را قطع نماييد و هر
كس متهم به دوستى اين قوم بود او را شكنجه بدهيد و خانه اش را ويران سازيد!
امام باقر (عليه السلام ) اين فاجعه را در روايتى اينگونه بيان مى فرمايد: شيعيان
ما در هر كجا كه بودند به قتل مى رسيدند، بنى اميه دستها و پاهاى اشخاصى را كه به
گمان از شيعيان ما هستند بريدند... .(982)
بنى اميه در بخشنامه هاى متعددى به مردم هشدار داده بودند كه اسم كودكان خود را على
نگذارند.(983)