ميزان الحكمه جلد ۱۳
آيت الله محمد محمدى رى شهرى
- ۱۱ -
ـ درست (و به موقع ) جبران كردن (خطاها و گناهان ) سر لوحه صلاح
وسازندگى است .
ـ چه دور است جبران كردن چيزهاى از دست رفته .
ـ آن چـه را در اوايـل عمر خود ازدست داده اى در اواخر عمرت جبران كن تادر آخرتت
سعادتمند گردى .
عوامل خودسازى .
ـ امام على (ع ) : سبب صلاح نفس دورى كردن از دنياست .
ـ از طريق جهاد پيگير با نفس هايتان بر آن ها مسلط شويد.
ـ خودسازى (در گرو) مبارزه باهواى نفس است .
ـ از كوشش در راه خودسازى دست بر مدار, زيرا در اين راه چيزى جز جديت تو را كمك نمى
كند.
ـ كمك كننده ترين عامل در راه خودسازى , قناعت است .
ـ چگونه مى تواند خودسازى كندكسى كه به اندك قانع نيست !.
ـ اگر خواهان خودسازى هستى , بايدصرفه جويى و قناعت و كم خواهى را پيشه كنى .
ـ هرگاه نفس تو در برابرت سركشى كرد تو نيز در برابر او سركشى كن , رام تومى شود و
نفس خود را درباره خودت فريب بده , فرمانبردار تو مى شود.
ـ همنشينى با نابخردان اخلاق را تباه مى سازد و همچشمى با خردمندان اخلاق رامى سازد
و خلايق گونه گونند و هركس برحسب طينت و ساختار (روانى و بدنى ) خودعمل مى كند.
ـ همانا تقواى الهى داروى درددل هاى شماست و پاك كننده آلودگى جان هايتان .
ـ هنگامى كه شريح بن هانى را به سردارى سپاه عازم شام گماشت , به اوسفارشهايى كرد
از جمله فـرمـود : بـدان كـه اگـراز افـتـادن در ورطه امور ناخوشايند پروانداشته
باشى و نفس خود را از بـسـيـارى امـوردلـخواهش باز ندارى هوس ها تو را به سوى زيان
هاى فراوانى خواهد كشاند پس , دربرابر نفس خود عاملى بازدارنده باش و درهنگام خشم ,
جلو برآشفتگى خود را بگير وآن را درهم شكن .
ـ سبب خودسازى , پارسايى است .
ـ با پشت كردن به نفس (اماره ) خودبه خويشتن (نفس فاضله و ناطقه انسانى )روى كن .
ـ كسى كه خواهان خودسازى ونگهدارى دين خود است , بايد از آميختن بادنياپرستان دورى
كند.
ـ امـيدوارترين مردم به اصلاح نفس كسى است كه هرگاه بر بدى هاى خود آگاه شود در
برطرف ساختن آن ها شتاب ورزد.
ـ هـر كـه نـفـس خود را نكوهش كندآن را اصلاح گرداند و هر كه نفس خويشتن را بستايد
آن را بكشد.
ـ داروى نفس , خويشتن دارى ازهوس است و پرهيز كردن از لذت هاى دنيا.
ـ امـام سـجـاد(ع ) ـ در دعـاـ : بـار خـدايا,بر محمد و آل او درود فرست و به لطف
خود (هرگونه پـيـشـامـد بدى را) از من دورگردان و با نعمت خويش مرا تغذيه فرما و
بابزرگواريت مرا اصلاح گردان و با احسانت درمانم فرم.
يارى جستن از حق در مبارزه با نفس .
ـ پـيامبر خدا(ص ) ـ در پاسخ به اين سؤال كه راه شناخت حق چيست ـ : شناخت نفس
پرسيد : راه رسيدن به معرفت نفس چيست ؟
فرمود : كمك جستن از حق دربرابر نفس .
ـ امـام عـلـى (ع ) : ستايش مخصوص خداوندى است كه ستايش را به نعمت ها ونعمت ها را
به شكر مـى پـيـونـدد او را بـرنعمت هايش مى ستاييم , همان گونه كه بربلايش ستايشش
مى كنيم و از او يـارى مـى جـوييم در برابر اين نفس هايى كه درانجام آن چه بدان
فرمان داده شده اند, بسى كندى مى ورزند و به سوى آن چه از آن نهى شده اند مى
شتابند.
ـ و از خداوند در برابر نفس خودم وشما يارى مى طلبم .
ـ من گفتم آن چه را كه شنيديد و ازخداوند در برابر نفس خود و شما يارى مى طلبم و او
ما را بس است و بهترين حمايتگر است .
هر كه تهذيب نفس نكند.
ـ امام على (ع ) : هر كه نفس خود راتهذيب نكند, از خرد بهره مند نشود.
ـ هر كه با اصلاح نفس خود (خطاهاو كاستى هاى ) آن را جبران نكند, درد وبيماريش سخت
شود و درمان او دشوارگردد و طبيبى (براى درمان درد خود) نيابد.
ـ هر كه خود را مهذب نسازد,عادت هاى زشت او را رسوا كند.
ـ هر كه نفس خود را تربيت نكند,آن را تباه گرداند.
ـ ناتوانترين مردم كسى است كه ازاصلاح خود ناتوان باشد.
ـ ناتوانترين مردم كسى است كه بتواند عيب و كاستى خود را برطرف سازد واين كار را
نكند.
ـ هر كه نفس خود را اصلاح كند برآن مسلط شود و هر كه نفس خويش را به حال خود رها
سازد او را هلاك گرداند.
ـ هـر كـه بـه نقص خود رسيدگى نكند,هوا و هوس بر او چيره گردد و هر كه نقص داشته
باشد, مرگ برايش بهتر است .
ـ هر كه نفس خود را واگذارد, كارش را تباه گرداند.
ـ هر كه در آن چه دوست دارد برنفس خود آسان گيرد, در آن چه دوست ندارد نفسش او را
به رنج و زحمت اندازد.
ـ كسى كه خودش را اصلاح نمى كند,چگونه ديگرى را اصلاح مى كند!.
ـ چگونه ديگرى را راهنمايى كند,كسى كه خودش را گمراه مى سازد!.
ـ چگونه خيرخواه ديگرى باشد,كسى كه به خودش خيانت و دغلى مى كند!.
ـ چگونه درباره ديگرى عدالت ورزد, كسى كه به خودش ستم مى كند!.
ـ وقـتى نفس خودت را نمى توانى مطيع خودت گردانى , هرگز از ديگران انتظار اطاعت
نداشته باش .
رخصت دادن به نفس در پيروى از هوس .
ـ امـام عـلـى (ع ) : بـه نـفـس هـاى خـود رخصت ندهيد كه اين رخصت دادن ها شما
را به راه هاى ستمكاران مى برد و (با نفس )مماشات نكنيد كه مماشات كردن (با او)
شمارا به معصيت مى كشاند.
ـ به نفس خود در پيروى از هوس وبرگزيدن لذت هاى دنيا رخصت مده كه دين تو خراب مى
شود و درست نمى شود ونفست زيان مى بيند و سود نمى برد.
آثار كرامت نفس .
ـ امـام عـلـى (ع ) : هـر كـه بـراى نفس (وشخصيت ) خود احترام قائل باشد, آن را
بامعصيت خوار نمى گرداند.
ـ هر كه براى خود احترام قائل باشدخواهش هاى نفسانيش در نظر او بى ارزش باشد.
ـ هر كه كرامت نفس داشته باشد, دنيادر چشمش خرد آيد.
ـ هر كه كرامت نفس داشته باشد,كمتر مخالفت و ناسازگارى كند.
ـ سختى ها ومصائب درنفس گرانمايه تاثير نمى گذارد.
ـ هزينه ها, بر نفس شريف سنگينى نمى كند.
آفت نفس .
ـ امام على (ع ) : آفت نفس , شيفتگى به دنياست .
ـ سرآمد آفت ها, شيفتگى به لذت هاست .
ـ خدمت تن كردن به اين است كه لذت ها و خواهش ها و خوشى هايى را كه مى طلبد برايش
برآورده سازى و اين خودموجب هلاكت نفس است .
ـ امـام صـادق (ع ): نـفـس را بـا هوس هايش رها مكن كه هواى نفس موجب هلاكت آن مى
گردد و واگذاشتن نفس با هوسش مايه درد و رنج آن است و باز داشتن نفس از هواو هوسش
باعث درمان آن مى باشد.
نفاق .
نفاق .
قرآن :.
((در نـتـيـجـه , بـه سـزاى آن كـه با خدا خلف وعده كردندو از آن روى كه دروغ مى
گفتند, در دل هايشان ـ تا روزى كه او را ديدارى كنند ـ پيامدهاى نفاق را باقى گذاشت
)).
ـ امام على (ع ) : نفاق , ايمان را تباه مى كند.
ـ نفاق , برادر شرك است .
ـ نفاق , همزاد كفر است .
ـ پـيـامبر خدا(ص ) : نفاق ابتدا به صورت نقطه اى سياه ظاهر مى شود و هرچه نفاق
بيشتر شود آن نقطه بزرگتر مى گردد و چون نفاق به مرحله كمال رسد, دل به كلى سياه مى
شود.
نفاق ننگ اخلاق است .
ـ امام على (ع ) : نفاق ننگ خصلت هاست .
ـ چه زشت است كه انسان ظاهرى موافق داشته باشد و باطنى منافق !.
ـ چه زشت است براى انسان كه دورو باشد!.
ـ خيانت اصل نفاق است .
علت نفاق .
ـ امام على (ع ) : نفاق انسان ناشى ازذلتى است كه در خود حس مى كند.
ـ نفاق از ديگپايه هاى زبونى است .
ـ دروغ به نفاق مى انجامد.
ويژگى منافق .
ـ امام على (ع ) : منافق نسبت به خودش مسامحه روا مى دارد و از مردم خرده گيرى
مى كند.
ـ منافق , گفتارش زيباست و كردارش بيمارى درونى .
ـ منافق زبانش خوشحال مى كند ودلش زيان مى رساند.
ـ منافق , بى شرمى كودن و چاپلوسى بدبخت است .
ـ منافق , نيرنگباز است و زيانبار وشكاك و بدبين .
ـ امـام صـادق (ع ) : مـنـافق به آن چه مايه سعادت مؤمنان است رغبتى ندارد و انسان
خوشبخت از اندرز تقوا پند مى گيرد هر چندمخاطب آن اندرز كس ديگرى باشد.
ـ پيامبر خدا(ص ) : منافق كسى است كه هرگاه وعده دهد خلف وعده كند, هرگاه كارى كند
آن را فاش سازد (و در بوق دمد), هرگاه سخن بگويد دروغ گويد, هرگاه امانتى به
اوسپارند خيانت ورزد, هرگاه روزى داده شودسبكسرى كند و هرگاه روزى داده
نشود(وتنگدست گردد) به غل و غش روى آورد.
ـ امـام سجاد(ع ) : منافق نهى مى كند وخود نهى نمى پذيرد, به آن چه دستور مى
دهدخودش عمل نمى كند, چون به نماز ايستد به چپ و راست مى نگرد, چون ركوع كند خود را
(مانندگوسفند) به زمـيـن انـدازد (يعنى بعد از ركوع نايستد و به همان حال به سجده
رود), چون سجده كند (مانند كلاغ و ساير پرندگان كه دانه مى چينند) منقار به زمين
زند و چون بنشيندنيم خيز نشيند
((11)) , چون شب شود با اين كه روزه نداشته است همه اش به فكر خوردن غذاست ودر
هنگام روز با آن كه شـب زنـده دارى نـكرده است , هم و غمش خفتن است اگر سخنى
(ياحديثى ) به تو گويد, دروغ گـويـد و اگـر بـه تووعده اى دهد, خلف وعده كند و اگر
به او اعتمادكنى و امانتى سپارى به تو خيانت كند و اگر با اومخالفت كنى , پشت سرت
بدگويى كند.
ـ امـام عـلى (ع ) : شخص منافق هرگاه نگاه مى كند براى سرگرمى است , هرگاه سكوت مى
كند هـمـراه بـا غـفلت است , وقتى سخن مى گويد بيهوده گويى مى كند, هرگاه بى نياز
شودطغيان مـى كـنـد, وقتى گرفتارى به او رسد داد وفرياد راه مى اندازد, زود ناراحت
مى شود و ديرخشنود مـى گـردد, از اندك خدا ناخشنود مى شودو بسيارش هم او را خشنود
نمى سازد, شر بسياردر سر مـى پـرورانـد و مـقدارى از آن ها را به كارمى بندد و
افسوس مى خورد كه چرا فلان كار بد راانجام نداده است .
ـ پيامبر خدا(ص ) : منافق , چشمانش دراختيار اوست , هر طور بخواهد گريه مى كند.
ـ گريه مؤمن از دل اوست و گريه منافق از سرش .
ـ بيشتر منافقان امت من , قاريان آن هستند.
نشانه هاى نفاق .
ـ امـام صـادق (ع ) : چـهـار چيز از نشانه هاى نفاق است : سختدلى , خشكيدگى چشم
,مداومت بر گناه و آزمندى به دنيا.
ـ پيامبر خدا(ص ) : نشانه منافق سه چيزاست , هرگاه سخن گويد دروغ گويد, هرگاه وعده
دهد وفا نكند و هرگاه به او اعتماد شود خيانت كند.
ـ چهار خصلت است كه در هر كه باشندمنافق است و اگر يكى از آن ها در او باشد يك خصلت
نفاق در او وجـود دارد تـا ايـن كـه آن رارها كند : كسى كه هرگاه سخن گويد دروغ
گويدو هرگاه وعـده دهـد خـلـف وعده كند و هرگاه پيمان بندد پيمان شكنى كند و هرگاه
ستيزه كنداز حق تجاوز نمايد.
ـ چـهـار خـصـلـت است كه در هر كه باشدمنافق محض است , و در هر كس يكى از آن هاباشد
يك خصلت نفاق در او وجود دارد تا اين كه آن را رها كند : هرگاه به او اعتماد شود
خيانت كند, هرگاه سخن گويد دروغ گويد, هرگاه پيمان بندد پيمان شكنى كند, و هرگاه
ستيزه كند از حق تجاوز نمايد.
ـ سـه خـصـلـت اسـت كـه در هر كه باشندمنافق است , هرچند اهل روزه و نماز باشد
وخودش را مسلمان بداند : كسى كه هرگاه به اواعتماد شود خيانت ورزد و هرگاه سخن
گويددروغ گويد و هـرگـاه وعـده دهد خلف وعده كندخداوند عزوجل در كتاب خود فرموده
است :((براستى كه خـدا خـيانتكاران را دوست ندارد)) وفرموده است : ((لعنت خدا بر او
اگر ازدروغگويان باشد)) و فرموده است : ((و در اين كتاب از اسماعيل ياد كن كه او
راست وعده بود وفرستاده اى پيامبر بود)) .
ـ براى منافق سه نشانه است : هرگاه سخن گويد دروغ گويد, هرگاه وعده دهد خلف وعده
كند وهرگاه به او اعتماد شود خيانت ورزد.
ـ نشانه منافق سه چيز است : هرگاه سخن گويد دروغ گويد, هرگاه وعده دهد خلف وعده كند
و هرگاه به او اعتماد شود خيانت ورزد.
ـ امـام صـادق (ع ) : مـنـافـق سـه نشانه دارد :زبان او با دلش ناسازگار است و دلش
با كردارش و ظاهرش با باطنش .
ـ پيامبر خدا(ص ) : منافقان را نشانه هايى است كه با آن ها شناخته مى شوند :
درودشان لعنت است , پـرخـور و شـكـم بـاره انـد, بـه غنائم دستبرد مى زنند, به
مساجد نزديك نمى شوند,مگر با اكراه و ريـاكـارى , نـمـاز را آخـر وقـت مـى
خـوانـنـد, خود برتر بينند, به طورى كه با كسى انس و الفت نمى گيرند و كسى هم با
آنان الفت نمى گيرد, شب مانند چوب خشك مى افتند وروز صداى خود را به جر و بحث بلند
مى كنند.
ويژگى هاى منافقان .
قرآن :.
((مـنـافـقان با خدا نيرنگ مى كنند و حال آن كه او باآنان نيرنگ مى كند و چون به
نماز ايستند با كسالت وتنبلى برخيزند با مردم ريا مى كنند و خدا را جز اندكى ياد
نمى كنند ميان آن (دو گروه ) دو دلـند, نه با اينانند ونه با آنان و هر كه را خدا
گمراه كند, هرگز راهى براى (نجات ) او نخواهى يافت )).
ـ امام على (ع ) ـ در خطبه اى در بيان اوصاف منافقان ـ : شما را از منافقان برحذرمى
دارم , زيرا كه آنـان مـردمـانـى گـمـراهـنـد و گـمـراه كـنـنـده , خـود لـغـزيـده
اند و ديگران را مى لغزانند, بـه رنـگ هـاى گـونـاگـون وحالات مختلف در مى آيند,با
هر وسيله و از هر طريقى آهنگ (فريب وگمراهى ) شما مى كنند و در هر كمينگاهى به كمين
شما مى نشينند.
دل هايشان بيمار است و ظاهرشان آراسته وپاك , مخفيانه عمل مى كنند و چون خزنده اى
زهرناك آهـسـتـه مـى خـزند و بى خبر زهر خود رامى ريزند, شرح و بيانشان داروست و
گفتارشان شفا, اما كـردارشـان درد بـى درمـان بـه رفـاه وآسايش مردم حسادت مى ورزند
و به آتش بلا وگرفتارى (مـردمـان ) دامن مى زنند و نوميدمى كنند, در هر راهى به خاك
هلاكت افكنده اى و براى نفوذ در هـر دلى وسيله اى و براى هر غم واندوهى اشك هايى
(دروغين ) دارند, مدح وستايش به قرض هم مـى دهـنـد و از يـكـديـگـرانتظار پاداش (و
ستايش متقابل ) دارند, اگرچيزى بخواهند پافشارى مـى كـنـنـد و اگر سرزنش كنند پرده
درى مى نمايند و اگر داورى كنندزياده روى مى ورزند, در مـقـابـل هر حقى باطلى در
چنته دارند و در برابر هر راستى , خميده اى وبراى هر زنده اى قاتلى و بـراى هـر درى
كـلـيـدى وبـراى هر شبى چراغى چشم نداشتن و بى نيازى را دستاويز طمع قرار مـى دهند
تا از اين راه بازارخود را داغ كنند و كالاهايشان را رونق بخشندمى گويند و ايجاد
شبهه مـى كـنـنـد, وصف مى كنندو حقيقت را وارونه جلوه مى دهند, راه (ورود به مسير
باطل ) را آسان مـى كنند و تنگه (آن را) كج و دشوار رو مى سازند (تا افراد به راحتى
قدم به راه باطل گذارند و در پـيـچ و خـمهاى آن سرگردان شوند و بيرون شدن از آن
ناممكن يادشوار شود) اينان دار و دسته شـيـطـانـنـد وزبـانـه هـاى انـبـوه آتش
((آنان گروه شيطانند وبدانيد كه گروه شيطان همان زيانكارانند)).
ـ منافقان با دروغ , خود را آراسته جلوه مى دهند.
ـ عادت منافقان , تغيير دادن خلق وخوى است (هر لحظه به رنگى در مى آيند).
ـ دانش منافق , در زبان اوست دانش مؤمن در كردار اوست .
ـ موافقت زياد (نشانه ) نفاق است ,مخالفت زياد (علامت يا موجب ) دشمنى است .
ـ پارسايى منافق , جز در زبان او نمودارنمى شود.
ـ كـار آخـرت را وسـيله رسيدن به دنيامكن واين جهان زودگذر را برآخرت برمگزين ,زيرا
اين كار خصلت منافقان و خوى بى دينان است .
ـ زبان مؤمن در پشت دل اوست و دل منافق در پشت زبان او.
ـ پـيـامـبر خدا(ص ) : كسى كه باطنش باظاهرش ناسازگار باشد او منافق است هر كه مى
خواهد باشد.
ـ چنانچه خشوع بدن بر خشوع دل بچربد اين در نظر ما نفاق است .
ـ امـام عـلى (ع ) : اگر با اين شمشيرم بر بن بينى مؤمن بزنم تا با من دشمنى ورزد
هرگزدشمنى نـخـواهد كرد و اگر همه دنيا را به پاى منافق بريزم تا مرا دوست داشته
باشد, هيچ گاه مرا دوست نخواهد داشت و اين از آن روست كه قلم قضا بر اين امر رقم
خورده و اين قضاى الهى بر زبان پيامبر امـى (ص ) جـارى گشت و فرمود :اى على , هيچ
مؤمنى با تو دشمنى نمى كند و هيچ منافقى تو را دوست نمى دارد.
آشكارترين منافق .
ـ امـام عـلـى (ع ) : آشكارترين منافق كسى است كه به طاعت (خدا) فرا خواند و
خودش بدان عمل نكند و از معصيت باز دارد و خودش از آن باز نايستد.
ـ بـدترين منافق كسى است كه به طاعت (خدا) امر كند و خودش بدان عمل نكند و ازمعصيت
باز دارد و خودش از آن باز نايستد.
پرهيز از منافق زبان باز.
ـ پـيـامبر خدا(ص ) : من براى امت خوداز مؤمن و مشرك نمى ترسم , زيرا مؤمن
راايمانش مانع (از لـطـمه زدن به جامعه اسلامى ) مى شود و مشرك را نيز همان كفرش
سركوب مى كند اما ترس من بـراى شـمـا از مـنـافـق زبـان بـازى اسـت كـه حـرف هـايـى
مى زند كه شما بدان اعتقاد داريد و كارهايى مى كند كه شما به آن ها اعتقاد نداريد.
ـ بيشترين ترس من براى شما بعد ازخودم , وجود منافق زبان باز است .
ـ امـام على (ع ) : رسول خدا(ص ) به من فرمود : من براى امتم نه از مؤمن مى ترسم
ونه از مشرك , زيـرا مؤمن را خداوند به واسطه ايمانش جلوگيرى مى كند و مشرك
راخداوند به سبب شركش از پـاى در مـى آوردامـا تـرس من براى شما از منافق زبان بازى
است كه مطابق اعتقادات شما سخن مى گويدو برخلاف آن چه معتقديد عمل مى كند.
پايه هاى نفاق .
ـ امام على (ع ) : نفاق بر چهار پايه استوار است : بر هوس و سهل انگارى وخشم و
طمع .
هـوس , خـود, بـر چـهـار شـعـبـه اسـت : سـتـم و تـجـاوز و شـهـوت و سـركـشـى هر كه
ستم كـنـدگـرفـتارى هايش زيادشود وتنهاماندوازكمك به او خوددارى شود هر كه تجاوز
كند كسى از شرارتها وبدى هايش در امان نباشد و دلش سالم نماند و در برابر خواهش هاى
نفسانى خوددار نباشد هـر كه شهوات خود را تعديل نكند در پليدى ها فرو رود و هر كه
سركشى كند از روى عمد و بدون دليل گمراه شود.
سـهـل انگارى نيز بر چهار شعبه است :غفلت و مغرور شدن (به رحمت حق ) وآرزو و ترس و
تعلل ورزيـدن و ايـن از آن روسـت كه ترس , از حق باز مى دارد و تعلل ورزيدن موجب
كوتاهى كردن در عـمل مى شود تا آن كه اجل در رسد و اگر آرزونبود, انسان حساب كار
خود را مى دانست واگر از حساب كار خود آگاه مى شد از ترس ووحشت در جا مى مرد.
و خـشم بر چهار شعبه است : خودبرتربينى , فخرفروشى , غرور و عصبيت هركه خودبرتربين
باشد, بـه حـق پشت كند هركه فخرفروشى كند, از صراط راستى منحرف شود و به گناه
درافتد هر كه غـرورداشـتـه باشد بر گناهان اصرار ورزد و هر كه عصبيت داشته باشد, از
حق منحرف شود وبه باطل گرايد پس , چه بد خصلتى است خصلتى كه نتيجه اش پشت كردن به
حق وگناه و اصرار بر گناه و انحراف از راه راست باشد.
و طمع نيز بر چهار شعبه است : شادمانى و سرمستى و خيره سرى و فزونخواهى شادمانى
كردن نزد خداوند خوشايند نيست و سرمستى تبختر و خودپسندى است وخيره سرى بلايى است
كه آدمى را بـه كـشـيدن بار گناهان وا مى دارد و فزونخواهى سرگرمى و بازى و گرفتارى
و جايگزين كردن چيز پست تر (يعنى دنيا) به جاى چيزبهتر (يعنى آخرت ) است .
اين است نفاق و پايه ها و شاخه هاى آن .
نكوهش شخص دو زبانه .
ـ عـبدالرحمن بن حماده در حديثى مرفوع : خداوند تبارك و تعالى به عيسى بن مريم
(ع ) فرمود : اى عـيـسى , زبانت درآشكار و نهان يكى باشد و همچنين دلت من تو را از
نفست برحذر مى دارم و بـدان كـه مـن از هـر چـيزى بخوبى آگاهم دو زبان در يك دهان
نشايد و دو شمشير در يك نيام نگنجدو دو دل در يك سينه جاى نگيرد و ذهن هانيز چنين
اند.
ـ امام باقر(ع ) : بد بنده اى است آن بنده اى كه دورو و دو زبان باشد, در
حضوربرادرش او را بستايد و در غـيـابـش از وى بدگويد اگر نعمتى به او عطاشود, بر وى
حسادت ورزد و اگر گرفتار آيد تنهايش گذارد.
ـ امام كاظم (ع ) ـ در سفارش خود به هشام ـ : اى هشام , بد بنده اى است آن بنده اى
كه دو چهره و دو زبـانـه باشد, درحضور برادرش او را بستايد و در غيابش ازوى بد
گويد, اگر نعمتى به او داده شود بر وى حسد ورزد و اگر گرفتار آيد تنهايش گذارد.
ـ امـام باقر(ع ) : بد بنده اى است بنده بدگوى عيبجوى , پيش روى انسان به گونه اى
است و پشت سر به گونه اى ديگر.
ـ پـيـامـبر خدا(ص ) : سه نفرند كه خداونددر روز قيامت به آن ها نمى نگرد و پاكشان
نمى شمارد و عـذابـى دردنـاك در انـتظارشان مى باشد : و مردى كه پيش رويت
اظهاردوستى مى كند و پشت سرت دلش آكنده ازغل و غش است .
ـ هر كه برادر مؤمن خود را پيش رويش بستايد و پشت سرش از او بدگويى كند, پيوند حرمت
ميان آن ها بريده شود.
ـ بـدتـرين مردم را افراد دورو مى يابيد,كسى كه پيش اين عده با چهره اى مى آيد وپيش
آن عده با چهره اى ديگر.
نحوه محشور شدن منافقان و فرجام آن ها.
قرآن :.
((آن روزى كـه مردان و زنان منافق به كسانى كه ايمان آورده اند, مى گويند : ما را
مهلت دهيد تا از نورتان (اندكى ) برگيريم گفته مى شود : باز پس گرديد و نورى
درخواست كنيد آن گاه ميان ايشان ديوارى زده مى شودكه آن را دروازه اى است : درونش
رحمت است و بيرونش روى به عذاب دارد)).
((خـدا بـه مردان و زنان منافق و كافران آتش جهنم راوعده داده است در آن جاودانه
اند آن آتش براى ايشان كافى است و خدا لعنتشان كرده و براى آنان عذابى پايدار است
)).
((آرى , منافقان در فروترين طبقات دوزخند و هرگزبراى آنان ياورى نخواهى يافت )).
ـ پيامبر خدا(ص ) : روز قيامت انسان دوچهره در حالى مى آيد كه يك زبان از پس گردنش
آويزان است و يك زبان از جلو ودر آن ها آتش افروخته است كه به بدنش زبانه مى كشد
سپس به او گفته مـى شـود : ايـن كـسـى است كه در دنيا دو رو و دو زبان بود اوبدين
گونه در روز قيامت شناخته مى شود.
ـ امـام صادق (ع ) : هر كه با مردم باچهره اى رو به رو شود و با چهره اى ديگر ازآن
ها عيبگويى كند, روز قيامت با دو زبان ازآتش (به محشر) مى آيد.
ـ پيامبر خدا(ص ) : كسى كه در دنيا دوچهره باشد, روز قيامت با دو چهره از آتش محشور
مى شود.
ـ هر كه دو زبانه باشد, خداوند درروز قيامت براى او دو زبان از آتش قراردهد.
خصلت هايى كه در وجود منافقان جمع نمى شوند.
ـ پيامبر خدا(ص ) : دو خصلت است كه در منافق وجود ندارد : نيكويى روش ورفتار و
فهم در دين .
ـ امام صادق (ع ) : دو خصلت است كه در منافق فراهم نمى آيند : راه و رسم نيكو وفهم
در سنت .
ـ خـداونـد خـوش راه و رسمى و دين فهمى و خوش خويى را هرگز در وجودمنافق و فاسق جمع
نمى كند.
ـ مـردى بـه امام صادق (ع ) عرض كرد:آيا بيم آن هست كه من منافق باشم ؟
حضرت فرمود : وقتى روز يـا شب درخانه ات تنها هستى آيا نماز مى خوانى ؟
عرض كرد : آرى فرمود : براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
عرض كرد : براى خداوندعزوجل فرمود : چگونه منافق باشى وقتى براى خداى عزوجل و نه
غير او, نمازمى خوانى ؟
.
عوامل از بين برنده نفاق .
ـ پيامبر خدا(ص ) : صلوات فرستادن برمن و اهل بيتم نفاق را از بين مى برد.
ـ با صداى بلند بر من صلوات بفرستيد, زيرا كه آن نفاق را از بين مى برد.
گفتارى پيرامون نفاق در صدر اسلام .
قـرآن كـريـم بـه مـوضـوع مـنافقان اهتمام بليغى نشان داده و با ياد كردن از
رذايل اخلاقى آن ها ودروغـپـردازى هـا و نـيـرنـگ هـا و دسيسه هايشان وفتنه ها و
توطئه هايى كه بر ضد پيامبر(ص ) ومـسـلـمانان به راه انداختند به شدت بر آنان مى
تازد درسوره هاى قرآن , همانند سوره بقره و آل عـمـران ونسا و مائده و انفال و توبه
و عنكبوت و احزاب وفتح و حديد و حشر و منافقون و تحريم , بارها ازمنافقان سخن به
ميان آمده است .
خـداونـد در كـلام خـود سـخـت تـريـن تـهـديـدهـا را بـه آنـان كـرده اسـت , مانند
مهر زدن بر دل هـايـشـان ,كـشـيـدن پرده بر گوشها و ديدگانشان , از بين بردن نور آن
ها و رها كردنشان در تـاريـكـى هايى كه هيچ چيز و هيچ راهى را نمى بينند اين ها
وعده هايى است كه در همين جهان به آن ها داده است و اماوعده اى كه براى آخرت به آن
ها داده اين است كه منافقان در پايين ترين طبقه دوزخ جاى خواهندگرفت .
ايـن هـمـه نـيـسـت مـگـر به خاطر مصيبت هاى سختى كه , بر اثر مكر و نيرنگ و انواع
دسيسه ها وتـوطـئه هـاى مـنافقان , به اسلام و مسلمانان رسيد كارى كه آن ها با دين
خدا كردند نه مشركان كـردنـد و نـه يهود و نصارا درباره آن ها همين نكته بس كه خداى
متعال به پيامبر خود مى فرمايد : ((آنانند دشمن (واقعى ) پس از ايشان برحذر باش )).
آثـار دسـيـسـه هـا و تـوطئه هاى منافقان , در همان اوايل هجرت پيامبر(ص ) به مدينه
, نمايان شد درسـوره بـقـره كـه به قولى در آغاز ماه ششم هجرت نازل شده , از
منافقان سخن به ميان آمده و سپس درسوره هايى كه بعدا نازل گرديد از اين گروه ياد
شده و به پاره اى دسيسه ها و توطئه هاى ايـشـان اشـاره كـرده اسـت , مانند كنار
كشيدن خود از سپاه اسلام درروز احد كه تقريبا يك سوم مـسلمانان را تشكيل مى دادند,
پيمان بستن با يهود, تحريك كردن آن هابر ضد مسلمانان , ساختن مسجد ضرار, ساختن
وشايع كردن ماجراى افك , فتنه انگيزى در ماجراى آب دادن و ماجراى عقبه و امـثـال
اين ها كه آيات شريفه به آن ها اشاره مى كند كار فسادانگيزى منافقان و شرارت هايشان
بر ضد پيامبر(ص ) به آن جا رسيد كه خداوند آنان را تهديد كرده فرمود :((اگر منافقان
و كسانى كه در دل هـايـشـان مـرض است و شايعه افكنان در مدينه (از كارشان ) باز
نايستند, تورا بر آنان سخت مـسـلط مى گردانيم , تا جز (مدتى )اندك در همسايگى تو
نپايند از رحمت خدا دورگرديده و هر كجا يافته شوند گرفته و سخت كشته خواهند شد)).
اخـبـار فـراوانـى در دسـت اسـت حـاكـى از اين كه عبداللّه بن ابى بن سلول و دار و
دسته منافق او,هـمـانـان كـه بـر ضـد پـيـامـبر(ص ) غائله آفرينى مى كردند و منتظر
پيشامدهاى بد براى آن حـضرت بودند و مؤمنان آن ها را مى شناختند, نزديك به يك سوم
مسلمانان را تشكيل مى داده اند و همانان بودند كه در روز احد مؤمنان را تنها
گذاشتند و ازآن ها جدا شدند و به مدينه بازگشتند و گفتند : اگرجنگيدن مى دانستيم ,
بى گمان از شما پيروى مى كرديم اينان همان عبداللّه بن ابى و دار و دسته اوبودند.
از هـمـيـن جـاسـت كـه بـعـضـى گـفـتـه انـد جـريان نفاق باورود اسلام به مدينه
آغاز شد و تا نزديكى هاى رحلت پيامبر(ص ) ادامه يافت .
اين نظر گروهى از مفسران است , اما تامل دررخدادهاى زمان پيامبر(ص ) و دقت در فتنه
هايى كه پـس از رحـلـت بـه وقـوع پيوست و توجه به طبيعت فعال و مؤثر اجتماع , سست
بودن اين نظر را نشان مى دهد, چون :.
اولا : دلـيـل قـانـع كـننده اى وجود ندارد كه ثابت كند نفاق و دورويى در وجود برخى
كسانى كه پـيـش از هـجـرت در مـكـه بـه پـيامبر ايمان آوردند وجودنداشته است ممكن
است كسى بگويد كـه پـيـامـبـر(ص ) و مسلمانان پيش از هجرت در مكه ازچنان قدرت و
نفوذ و اقتدارى برخوردار نـبـوده انـد كه مردم از آنان بترسند و از سر ترس يا به
اميد رسيدن به مال و مقامى , به ظاهر دم از ايـمـان بـزنند و اسلام رامستمسكى براى
نزديك كردن خود به مسلمانان قرار دهند چرا كه در آن زمـان مـسـلمانان خود تحت فشار
و ستم بودند و به دست سران قريش و مشركان مكه كه دشمن مـسـلـمـانان و مخالف حق
بودند, آزار وشكنجه مى شدند برخلاف وضعيتى كه پيامبر(ص )بعد از هجرت به مدينه داشت
, زيرا زمانى كه پيامبر(ص ) به مدينه هجرت كرد, ياران وهوادارانى از قبيله اوس و
خـزرج بـه دسـت آورده بـودو از شخصيت هاى نيرومند و متنفذ آن ها قول گرفته بود كه
هـمـان گـونـه كـه از خـود و خـانـواده هـايـشـان دفـاع مـى كنند از او نيز دفاع
نمايند اسلام به عـموم خانه هاى مدينه وارد شده بود و لذا رسول خدا(ص ) مى توانست
با پشتيبانى و حمايت آنان بر تـعـداد انـدكـى كـه ايـمـان نـيـاورده و بـر شـرك
خـودبـاقى بودند, مسلط شود اين عده قليل كه نمى توانستند آشكارا با مسلمانان مخالفت
كنند وشرك خود را نمايان سازند با اظهار اسلام خود را ازگزند و آسيب حفظ كردند, لذا
به ظاهر ايمان آوردند اما در باطن همچنان كافر بودند و دست به دسيسه و توطئه و
نيرنگ بر ضد مسلمانان مى زدند.
ايـن سـخـن تـا حـدى درسـت اسـت امـا كامل نيست ,زيرا ترس از قدرت و نيروى مخالف و
اميد دست يافتن به مال و مقام بالفعل تنها علت نفاق نيست تابگوييم اگر اين ها نباشد
نفاق هم نخواهد بـود, چه بسيارى اوقات در جوامع شاهد آن هستيم كه عده اى از هر
دعوتگرى پيروى مى كنند و بر گرد هر ندايى جمع مى شوند و به مخالفت نيروهاى مخالف
مسلطسركوبگر آن دعوت هم اعتنايى نمى كنند و با هرخطرى زندگى مى كنند و به راه خود
ادامه مى دهند به اميد اين كه روزى موفق شـونـد مـرام خود را پياده كنند و مستقلا
بر مردم حاكميت يابند و اداره جامعه را شخصا به عهده گـيـرنـد و بر ديگران سيادت
كنند ومى دانيم كه پيامبر(ص ) در هنگام دعوت قوم خودبه اسلام يادآور مى شد كه اگر
ايمان بياورند و از اوپيروى كنند بر زمين پادشاهى خواهند كرد.
بنابراين , عقلا رواست كه برخى از كسانى كه به پيامبر ايمان آوردند, در ظاهر دين آن
حضرت ازاو پـيـروى كـنـنـد بـه امـيد اين كه از اين طريق به آرزوى خود يعنى پيشوايى
و رياست و حاكميت دست يابند بديهى است كه آثار ناشى از اين گونه نفاق ,حادثه آفرينى
و دسيسه چينى بر ضد اسلام ومـسلمانان و ضربه زدن به جامعه دينى نيست , بلكه لازمه
اش اين است كه حتى الامكان اسلام را تـقـويـت كنند و در راه دفاع از آن از مال و
مقام خود بگذرندتا بدين وسيله كارها رو به راه شود و زمينه اى براى بهره گيرى آنان
از اسلام و در آوردن آن در خدمت منافع شخصى شان فراهم آيد.
الـبـتـه چـنـيـن مـنـافـقـانى , چنانچه علايم و نشانه هايى از دين بيابند كه مثلا
با هدف و آرمان ريـاسـت طـلـبى و سلطه جويى شان ناسازگار باشد مكارانه با آن مخالفت
و ضديت خواهند كرد تا قضيه را درمسيرى بيندازند كه آنان را به هدف پليدشان برساند.
هـمـچـنـيـن ايـن امكان وجود دارد كه برخى مسلمانان در دين خود شك و ترديد كنند و
از دين خـويـش بـرگـردند, اما اين ارتداد خود را مخفى نگه دارند كمااين كه خداوند
متعال مى فرمايد : ((اين بدان سبب است كه آنان ايمان آوردند اما سپس كافر شدند
))همچنين اين امر از لحن آيه اى مـانند ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد, هر كه از
شما از دينش برگردد زودباشد كه خداوند مردى را بياورد)) پيداست .
هـمچنين آن دسته از مشركان مكه كه در روزفتح اين شهر ايمان آوردند, ايمان اكثر آن
ها ازروى صـداقـت و اخـلاص نـبـود كسى كه در حوادث سال هاى دعوت دقت كند, برايش
روشن مى شود كه اگر انبوه سپاهيان مسلمان و درخشش شمشيرهاى آنان بر فراز سر كفار در
روز فتح مكه نبود, بى گمان كفار مكه و اطراف آن ـ به ويژه سران و اشراف قريش ـ به
پيامبر(ص ) ايمان نمى آوردند با ايـن حـال چـگونه مى توان حكم كرد كه در دل هاى اين
عده نور ايمان و در جان هايشان اخلاص و يـقين پديد آمد و همگى داوطلبانه و با رضايت
خاطر به خدا ايمان آوردند و خزنده نفاق هرگز در جان آنان نخزيد.
ثانيا : اين سخن كه جريان نفاق تا نزديكى هاى رحلت پيامبر(ص ) ادامه يافت و بعد از
درگذشت آن حـضـرت قـطـع شـد, صـحت ندارد البته با رحلت پيامبر و تشكيل خلافت , خبر
دادن از منافقان قـطع شد و اثر آن ها محو گرديد و آثار و نشانه هاى مخالفت و توطئه
ها و دسيسه چينى هاى شوم و پليدكه قبلا خودنمايى مى كرد, ديگر بروز نكرد.
امـا آيـا ايـن امـر بـه خاطر آن بود كه با رحلت پيامبر(ص ), منافقان توفيق اسلام
را يافتند وهمگى مخلصانه ايمان آوردند و دل هاى آنان كه اززندگى پيامبر متاثر نشده
بود از مرگ آن حضرت متاثر گـرديـد؟
يـا علتش اين بود كه منافقان بعد ازرحلت پيامبر يا پيش از آن با سران حكومت اسلامى
پنهانى توافق كرده بودند كه از مزاحمت دست بردارند و اولياى حكومت نيز در مقابل به
آنان اجازه دهـند تا به آرزو و آرمان خود برسند؟
يااين كه به طور اتفاقى و تصادفى ميان منافقان ومسلمانان آشتى و سازشى پيش آمد و
همگى دريك مسير قرار گرفتند و اصطكاك و برخورد ازميان رفت ؟
.
تـامل و دقت كافى در رخدادهاى آخر عمرپيامبر(ص ) و فتنه هايى كه پس از رحلت ايشان
به وقوع پيوست , شايد ما را در رسيدن به پاسخى قانع كننده براى اين پرسش ها
راهنمايى كند.
آن چه در اين فصل آورديم اشاره اى اجمالى بود به راه و روش تحقيق در اين موضوع .
عـلامـه طـبـاطبائى در تفسير آيه ((وليقول الذين فى قلوبهم مرض )) مى نويسد :
((دنباله بحثى كه پيرامون نفاق گذشت )) :.
بـعـضـى از مـفسران گفته اند كه آيه ((وليقول الذين فى قلوبهم مرض )), با توجه به
اين كه تمام سـوره درمـكه نازل شده و پديده نفاق در مدينه به وجود آمده ,در واقع
خبر دادن از حوادثى است كه بعد از هجرت رخ خواهد داد.
الـبـتـه ايـن مـطلب كه سوره مورد بحث تماما درمكه نازل شده از نظر روايات قطعى است
و در اين باره ادعاى اجماع از سوى مفسران شده است و اين كه از مقاتل نقل كرده اند
كه آيه ((وما جعلنا اصحاب النار الاملائكة )) در مدينه نازل شده , از طريق نقل ثابت
نشده و به فرض هم كه ثابت باشد يـك نـظـرشخصى است و بر اين پايه استوار است كه
پديده نفاق در مدينه پيدا شده و اين آيه از آن خبر مى دهد.
و امـا ايـن مـطـلب كه جريان نفاق در مدينه پيداشده است , بعضى از مفسران بر آن
اصرار ورزيده وچـنـيـن دلـيل آورده اند كه پيامبر و مسلمانان پيش ازهجرت آن قدر
نيرومند و با نفوذ و مقتدر نـبـودنـد كه مردم از قدرت آنان حساب ببرند يا انتظار
داشته باشند از قبل ايشان به منافعى دست يابند تا در نتيجه ,به ظاهر دم از ايمان
بزنند و به جمع مسلمانان بپيوندند و در باطن بر كفر خويش باقى باشندبرخلاف وضعيتى
كه مسلمانان بعد از هجرت درمدينه داشتند.
لـيـكـن ايـن اسـتـدلال , هـمـان گـونـه كه در تفسيرسوره منافقون در گفتارى پيرامون
نفاق اشـاره كرديم , كامل و همه جانبه نيست , زيرا علت و انگيزه نفاق منحصر در ترس
و پرهيز داشتن يا انتظاررسيدن به منافع آتى و بالفعل نمى باشد, بلكه علل وانگيزه
هاى گوناگونى مى تواند داشته بـاشد از جمله انتظار رسيدن به سود و منفعتى در آينده
, يا عصبيت و غرور, يا رسوخ يك عادت در وجود شخص به طورى كه دست برداشتن از آن
برايش دشوار باشد,و امثال اين عوامل .
و هـيچ دليلى در دست نيست كه نشان دهد هيچ يك از اين علل و انگيزه ها در هيچ يك از
كسانى كـه پـيـش از هـجـرت در مكه به پيامبر ايمان آوردندوجود نداشته است , بلكه
درباره يكى از آنان نـقـل شـده كه ايمان آورد و سپس از ايمانش برگشت يا باشك و
ترديد ايمان آورد, اما بعدا شك و ترديدش از بين رفت .
|