ميزان الحكمه جلد ۱۳

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۴ -


ـ امـام صـادق (ع ) : مردى نزد رسول خدا(ص ) آمد ديد جامه آن حضرت كهنه وفرسوده است پس دوازده درهـم بـه ايـشـان تـقديم كرد حضرت فرمود : اى على , اين درهم ها رابگير و با آن ها برايم لـبـاسـى بـخر تا بپوشم على (ع ) مى فرمايد : من به بازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و خـدمـت رسـول خدا(ص ) آوردم حضرت به آن نگاهى كرد وفرمود : اى على , اگر پيراهن ديگرى بـاشـد بـيشتردوست دارم فكر مى كنى صاحبش آن را پس بگيرد؟
عرض كردم : نمى دانم فرمود : بروببين من نزد فروشنده پيراهن رفتم و گفتم :رسول خدا(ص ) از اين خوشش نمى آيد وپيراهن ديگرى مى خواهد بنابراين , اين را از ماپس بگير فروشنده درهم ها را به من برگرداند ومن آن ها را خـدمـت رسـول خـدا(ص ) آوردم حـضرت همراه على (ع ) به بازار آمد تا پيراهنى بخرد در بين راه كـنـيـزكى را ديد كه كنارى نشسته است و مى گريد رسول خدا(ص ) به او فرمود :چه شده است ؟
دخترك گفت : اى رسول خدا(ص ), خانواده ام به من چهار درهم دادند تابرايشان چيزى بخرم اما اين درهم ها گم شده اندو من جرات نمى كنم پيش آن ها برگردم رسول خدا(ص ) چهار درهم به او داد و فـرمـود : پـيش خانوداه ات برگرد سپس رسول خدا(ص ) به بازار رفت و پيراهنى به چهار درهـم خريدارى كرد و آن را پوشيد و خداى عزوجل را سپاس گفت و از بازار بيرون آمد مردى را ديد كه برهنه است و مى گويد : هر كه مرا بپوشاند, خداوند ازجامه هاى بهشت بر او بپوشاند رسول خـدا(ص )پيراهنى را كه خريده بود در آورد و به آن سائل پوشاند سپس به بازار برگشت و با چهار درهـم بـاقـيـمـانده پيراهن ديگرى خريد و آن را پوشيد وخدا را سپاس گفت و به سوى خانه اش برگشت ناگاه ديد كه همان كنيزك سر راه نشسته است ومى گريد رسول خدا(ص ) به او فرمود : چراپيش خانواده ات نمى روى ؟
عرض كرد : اى رسول خدا(ص ) من دير كرده ام و مى ترسم مرابزنند رسـول خدا(ص ) فرمود : جلو بيفت و راه خانه تان را به من نشان بده , رسول خدا(ص )رفت تا به در خانه آن ها رسيد و ايستاد و فرمود :سلام بر شما اى اهل خانه , اما جوابى نيامد,حضرت دوباره سلام داد بـاز هم جواب ندادندپيامبر بار ديگر سلام داد, اين بار اهل خانه جواب دادند : سلام و رحمت و بركات خدا برشما اى رسول خدا حضرت به آنان فرمود : چرابار اول و دوم جواب سلام مرا نداديد؟
عـرض كـردنـد : اى رسـول خـدا, سـلام شـمـا را شـنيديم ولى دوست داشتيم آن را زياد بگوييد رسول خدا(ص ) فرمود : اين كنيزك در آمدن به خانه دير كرده است , او را اذيت نكنيد عرض كردند :اى رسـول خـدا, او را بـه مـيـمنت قدوم شما آزادكرديم رسول خدا(ص ) گفت : خدا را سپاس , بابركت تر از اين دوازده درهم نديده بودم خداوندبا آن ها دو برهنه پوشانيد و انسانى را آزاد كرد.

امين .

قرآن :.
((در آن جا (هم ) مطاع (و هم ) امين است )).
ـ پيامبر خدا(ص ) : هان ! به خدا قسم كه من در آسمان امين هستم و در زمين نيز امينم .

ـ كـشـف الـغـمـة : يـكى از نام هاى پيامبر(ص )((امين )) است كه بر گرفته از امانت و امانتدارى وخوش قولى است .

پيش از آن كه پيامبر مبعوث شود عرب هاآن حضرت را امين مى ناميدند, چون امانتدارى او را ديده بـودنـد اصـولا هـر كسى كه از خلف وعده و دروغگويى او ايمن باشى , چنين شخصى امين است از همين رو, خداوند از جبرئيل (ع ) بااين صفت يادكرده وفرموده است : ((در آن جا(هم ) مطاع (و هم ) امين است )).
ـ ابـن اسـحـاق : پـيـش از آن كـه بـه رسـول خدا(ص ) وحى نازل شود, قريش به آن حضرت امين مى گفتند.
ـ ابـن اسـحـاق آن جا كه از موضوع ساختن كعبه پيش از بعثت سخن مى گويد, مى نويسد :قبايل قـريـش بـراى سـاخـتن كعبه سنگ جمع كردند و هر قبيله اى جداگانه جمع آورى مى كردآن ها پـايـه هـاى كـعبه را بالا بردند تا به جايگاه ركن ـ يعنى حجر الاسود ـ رسيد در اين هنگام بايكديگر بحثشان شد و هر قبيله اى مى خواست او حجر الاسود را در محل خودش قرار دهد نه ديگرى .

آن هـا در مسجد جمع شدند و به مشورت پرداختند و هر يك ديگرى را به انصاف دعوت كرد بعضى از راويـان گفته اند : ابو امية بن مغيرة بن عبداللّه بن عمر بن مخزوم كه در آن سال مسن ترين فرد قـريش بود, گفت : اى گروه قريش , بياييد اولين كسى را كه از در اين مسجدوارد شد داور ميان خـود قرار دهيد قريش موافقت كردند نخستين كسى كه بر آنان واردشد, رسول خدا(ع ) بود وقتى قريش او را ديدندگفتند : اين مرد امين است , ما قبول داريم , اومحمد است .

چـون پـيـامـبـر بـه آن ها رسيد, موضوع را به اطلاع ايشان رساندند حضرت فرمود: پارچه اى برايم بياوريد پارچه را آوردند پيامبر حجرالاسود را برداشت و با دست خود روى پارچه گذاشت و سپس فرمود : هر قبيله اى گوشه اى ازپارچه را بگيرد و همگى آن را بلند كنيد قريش اين كار را كردند و وقـتـى بـه محل نصب رسيد,پيامبر آن را با دست خود برداشت و درجايگاهش قرار داد و آن گاه روى آن را ساخت .

ـ ابن عباس يا محمد بن جبير بن مطعم ـ درباره ساختن كعبه ـ : وقتى به محل نصب حجر الاسود در كعبه رسيدند, هر قبيله اى گفت :مابراى نصب سزاوارتريم كاراختلاف بالاگرفت تا جايى كه بيم درگـيـرى و كشتار مى رفت , اماسرانجام قرار گذاشتند نخستين كسى كه از باب بنى شيبه وارد شـد حـجر الاسود را نصب كندهمگان گفتند : ما راضى هستيم و قبول مى كنيم رسول خدا(ص ) نـخستين كسى بود كه از باب بنى شيبه وارد شد و چون او را ديدند گفتند : اين مرد امين است و به هر حكمى كه بدهدراضى هستيم .

ـ داود بـن حـصـيـن ـ در اوصـاف پـيـامـبـر(ص ) ـ : او مردى بود كه از همه قوم خودجوانمردتر, نيك خوتر, خوش برخوردتر,همسايه دارتر, بردبارتر, امانتدارتر, راستگوترو از بد زبانى و آزار رسانى به دورتر بود هرگزديده نشد كه با كسى كشمكش و مجادله كندخداوند اخلاق و خصال پسنديده را در وجـود آن حـضرت جمع كرده بود تا جايى كه قومش او راامين ناميدند و در مكه غالبا با لقب امين از ايشان ياد مى شد.
ـ ابـن اسـحـاق : خديجه دختر خويلدبانويى تاجر و بزرگ زاده و ثروتمند بود مردم را براى تجارت با امـوال خـود اسـتـخدام مى كرد و در قبال كارشان مقدار معينى از سود حاصل از تجارت به ايشان مى داد قريش مردمى تاجر پيشه بودندوقتى خبر راستگويى و امانتدارى و خلق وخوهاى پسنديده پـيامبر به گوش خديجه رسيد,كسى را نزد آن حضرت فرستاد و پيشنهاد كرد بااموالى از او براى تجارت به شام رود.

راستگو.

ـ ابـن عـبـاس : چون آيه ((و خويشان نزديكت را هشدار ده )) نازل شد, رسول خدا(ص ) بالاى كوه صفا رفت و بانگ زد : اى گروه قريش , قريش گفتند : اين محمد است كه از فراز صفا فرياد مى زند پس , همگى جمع شدند و آن جا رفتند و گفتند : چه شده است اى محمد؟
فرمود : اگر من به شما بـگـويـم كه درپشت اين كوه گروهى سواره هستند حرف مراباور مى كنيد؟
گفتند : آرى , تو در مـيـان ما متهم وبدنام نيستى و هرگز دروغى از تو نشنيده ايم فرمود : اينك , من شما را از عذابى سخت بيم مى دهم اى فرزندان عبدالمطلب , اى فرزندان عبد مناف , اى فرزندان زهره , ـ به همين تـرتـيـب هـمـه خـانـدان هـا و تـيـره هاى قريش را نام برد ـخداوند به من فرمان داده است كه به خـويـشـان نـزديكم اعلام خطر كنم و من نمى توانم هيچ گونه سودى در دنيا و بهره اى در آخرت بـراى شـماتضمين كنم , مگر اين كه بگوييد : معبودى جزاللّه نيست در اين هنگام ابو لهب گفت : هلاكت و زيان باد تو را!.
بـراى همين ما را جمع كردى ؟
در اين هنگام خداوند تبارك و تعالى سوره ((تبت يدا ابى لهب وتب )) را نازل فرمود.
ـ در مناقب ابن شهر آشوب آمده است :روايت شده است كه چون آيه ((و خويشان نزديكت را هشدار ده )) نازل شد, رسول خدا(ص ) روزى بالاى كوه صفا رفت و فريادزد : هشدار! قريش جمع شدند و گـفتند : چه خبراست ؟
پيامبر فرمود : آيا اگر به شما بگويم كه دشمن بامدادان يا شبانگاه بر شما يـورش خـواهدآورد, سخنم را باور مى كنيد؟
گفتند : آرى فرمود : پس , اينك من شما را از عذابى سـخت بر حذر مى دارم ابولهب گفت : هلاكت و زيان باد تو را! براى چنين چيزى ما را صدا زدى ؟
دراين هنگام , سوره تبت نازل شد.
ـ پـيـامـبر خدا(ص ) : اى مردم , بلد راه به كسان خود دروغ نمى گويد و من اگر هم دروغگو بودم (دسـت كم ) به شما دروغ نمى گفتم به خدايى كه معبودى جز او نيست , من فرستاده به حق خدا بـه سـوى شـما خصوصا و به سوى همه مردم عموما هستم به خدا قسم همان گونه كه مى خوابيد مـى مـيـريد و همان گونه كه بيدار مى شويد, برانگيخته خواهيد شد و مطابق كردارتان حسابرسى خـواهـيـد شـد و در بـرابرنيكى , پاداش نيك خواهيد يافت و در برابربدى , كيفر بد خواهيد چشيد بهشت جاويدان دركار است و دوزخ هميشگى .

ـ ابـن جـريـر : هـنگامى كه پيامبر(ص )دعوت خود را به قبايل عرضه مى كرد, نزد بنى كلاب آمده آن ها گفتند : ما به اين شرط با توبيعت مى كنيم كه بعد از تو كار (خلافت ) به مامنتقل شود پيامبر فرمود : كار دست خدا است اگر او خواست به شما خواهد رسيد و اگرنخواست به ديگرى واگذار خـواهـد شـد بـنـى كـلاب رفتند و بيعت نكردند و گفتند : ما در راه تو شمشير نمى زنيم كه بعدا ديگران را بر ماحكومت دهى !.
ـ عـامـر بـن طفيل , همان كسى كه خواست پيامبر را غفلتا بكشد, به آن حضرت گفت :اى محمد, اگـر مـسـلمان شوم چه به من مى رسد؟
حضرت فرمود : در سود و زيان اسلام شريك خواهى بود گفت : مرا والى بعد از خودت قرارمى دهى ؟
فرمود : اين سمت نه از آن تو خواهدبود نه از آن قوم و قبيله تو, اما دهنه هاى اسبان (فرماندهى سواران ) را به دست تو مى سپارم تادر راه خدا بجنگى .

ـ پيامبر خدا(ص ) : همانا بهترين سخن راست ترين آن است .

نفرت شديد پيامبر از دروغگويى .

ـ عايشه : منفورترين اخلاق نزدپيامبر(ص ) دروغگويى بود.
ـ پيامبر(ص ) هرگاه مى فهميد يكى ازاعضاى خانواده اش دروغى گفته است , چندان ازاو اعراض مى فرمود تا توبه مى كرد.
ـ هيچ اخلاقى نزد رسول خدا منفورتراز دروغگويى نبود هرگاه مطلع مى شد كسى دروغى گفته اسـت , مـهرش از دل او بيرون مى رفت تا وقتى كه مى فهميد توبه كرده است اين مطلب را احمد و بـزار بـا لـفظ و تعبير خود وابن حبان نيز در صحيحش نقل كرده اند عبارت او چنين است : عايشه گـفـت : هيچ خصلتى نزدرسول خدا(ص ) منفورتر از دروغگويى نبودگاه فردى نزد آن حضرت دروغـى مـى گـفـت وايشان همچنان از او دلگير بودند تا آن كه متوجه مى شدند از آن دروغ توبه كـرده اسـت حاكم نيزاين مطلب را روايت كرده و گفته است : سندش صحيح است عبارت حاكم چنين است .

عـايـشـه گـفـت : نـزد رسول خدا(ص ) چيزى منفورتر از دروغ نبود و از هر كس دروغى هرچند كوچك مى شنيد, مهر او را از دل خودبيرون مى كرد تا زمانى كه از آن توبه مى كرد.
ـ هـيچ خصلتى نزد رسول خدا(ص ) منفورتراز دروغ نبود و هرگاه مطلع مى شد يكى ازاصحابش دروغى گفته است , به او بى اعتنايى مى كرد تا آن كه مى فهميد توبه كرده است .

ـ عـبـداللّه بـن سـلام : هـنـگـامى كه رسول خدا(ص ) به مدينه آمد, مردم براى ديدن آن حضرت مـى شـتـافتند و كسى مى گفت : رسول خدا(ص ) وارد شد من هم با مردم رفتم تا ايشان را ببينم وقـتـى چهره رسول خدا را ديدم متوجه شدم كه چهره او چهره يك فرد دروغگو نيست عبداللّه بن سـلام مـى گويد : نخستين سخنى كه ازپيامبر شنيدم اين بود كه مى فرمود : اى مردم , به يكديگر سـلام گـوييد و مردم را اطعام كنيد و صله رحم به جا آوريد و شب هنگام كه مردم خفته اند,نماز بگزاريد و به سلامت وارد بهشت شويد.

دادگر.

قرآن :.
((بـنـابـراين , به دعوت پرداز و همان گونه كه مامورى ايستادگى كن و هوس هاى آنان را پيروى مكن و بگو : به هر كتابى كه خدا نازل كرده است ايمان آوردم و مامورشدم كه ميان شما به عدالت رفـتـار كـنم خدا پروردگار ما وپروردگار شماست اعمال ما از آن ما و اعمال شما از آن شماست ميان ما و شما خصومتى نيست خدا ميان ما راجمع مى كند و فرجام به سوى اوست )).
ـ امـام صـادق (ع ) : رسـول خـدا(ص )نگاه هاى خود را ميان اصحابش تقسيم مى كرد و به اين و آن يكسان مى نگريست .

ـ امـام عـلى (ع ) ـ در نامه خود به يكى از كارگزارانش ـ : در نيم نگاه ها و نگاه ها واشاره كردن ها و درود گـفـتن هايت با مردم به يكسان رفتار كن , تا بزرگان و قدرتمندان دربى عدالتى از تو طمع نكنند و ضعفا وفرودستان از دادگرى تو نوميد نشوند,والسلام .

ـ در نـامـه خـود بـه مـحـمـد بن ابى بكر ـ :در نيم نگاه و نگاه هايت با مردم به يكسان عمل كن , تا بـزرگـان و قـدرتـمـنـدان در تو طمع نكنند كه به سود آنان بى عدالتى ورزى ومردمان ناتوان و فرودست از عدالت ودادگريت در برابر آنان نوميد نشوند.
ـ يك نفر يهودى از رسول خدا(ص )چند دينار طلبكار بود و آن ها را مطالبه كردحضرت فرمود : اى مـرد يـهـودى , فـعـلاچيزى ندارم كه به تو بدهم او گفت : اى محمد, رهايت نمى كنم تا طلبم را بـپـردازى رسـول خدا فرمود : پس , من هم با تومى نشينم حضرت در كنار او آن قدر نشست كه در همان جا نماز ظهر و عصر و مغرب وعشا و صبح را خواند اصحاب رسول خدا(ص ) آن مرد را تهديد مـى كـردنـد پيامبربه آنان نگاه كرد و فرمود : با او چه مى كنيد؟
عرض كردند : اى رسول خدا, يك نفريهودى شما را نگهدارد؟
فرمود :پروردگارم عزوجل مرا مبعوث نكرده است كه به معاهد و غير مـعاهد ستم كنم چون روزبالا آمد مرد يهودى گفت : گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و گـواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست و نصف مالم رادر راه خدا دادم به خدا قسم اين كار را با تونكردم , مگر براى اين كه اوصافى را كه از تودر تورات آمده است امتحان كنم من اوصاف تو را در تورات چنين خوانده ام :محمد بن عبداللّه زادگاهش مكه است وهجرتگاهش مدينه طيبه نـه تـنـدخـوسـت و نه خشن و نه داد و بيداد راه مى اندازد و نه زبانش را به فحش و ناسزا مى آلايد اكـنـون مـن گـواهى مى دهم كه معبودى جز اللّه نيست و تو رسول خدا هستى و اينك اموال من دراخـتيار شماست و هرگونه كه خداوند دستورداده درباره آن حكم فرما آن مردى يهودى مال و ثروت زيادى داشت امام على (ع )سپس فرمود : بستر رسول خدا(ص ) يك عبا بود و بالش او پوستى پـر شـده از لـيـف خـرمـا يـك شـب آن را بـراى پيامبر دولاكردم صبح كه شد پيامبر فرمود : اين بستر,ديشب مرا از نماز باز داشت امام (ع ) دستورداد آن را يك لا كردند.

شجاع .

ـ امـام عـلـى (ع ) : در جـنـگ بدر ما به پيامبر(ص ) پناه مى برديم و آن حضرت ازهمه ما به دشمن نزديكتر بود و در آن روزاز همه ما شجاعت بيشترى نشان داد.
ـ وقـتى جنگ شدت مى گرفت و دوسپاه به جان هم مى افتادند, ما خود را در پناه رسول خدا قرار مى داديم و هيچ كس به دشمن نزديكتر از آن حضرت نبود.
ـ وقـتـى آتش جنگ شعله ور مى شد ودو سپاه درگير مى شدند, ما خود را در پناه رسول خدا قرار مى داديم , زيرا هيچ يك ازما به دشمن نزديكتر از پيامبر نبود.
ـ برا بن عازب : هرگاه جنگ بالامى گرفت , ما خود را در پناه رسول خدا قرارمى داديم و كسى كه جرات مى كرد با اوروياروى شود (براستى ) شجاع بود.
ـ امـام صـادق (ع ) : چـون آيـه ((لا تـكـلف الا نفسك )) نازل شد, شجاعترين مردم كسى به حساب مى آمد كه در پناه رسول خدا, عليه وآله السلام , مى جنگيد.
ـ انـس : رسول خدا(ص ) زيباترين وبخشنده ترين و شجاعترين مردم بود شبى مردم مدينه صدايى شـنيدند و دچار وحشت شدند عده اى از مردم به طرف صدا حركت كردند پيامبر كه جلوتر از آن ها بـه طـرف صـدا رفـتـه بود و سوار بر اسب برهنه ابو طلحه و شمشير به دوش داشت برمى گشت , آن عده را ديد و فرمود : نترسيد, نترسيد.

مهربان .

قرآن :.
((قطعا براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر اودشوار است شما در رنج بيفتيد به (هدايت ) شما حريص و نسبت به مؤمنان دلسوز و مهربان است )).
((پـس , بـه (بـركـت ) رحمت الهى , با آنان نرمخو (و پرمهر) شدى و اگر تندخو و سختدل بودى , قـطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند پس , از آنان درگذر و برايشان آمرزش بخواه و در كار(ها) با آنان مشورت كن و چون تصميم گرفتى , بر خدا توكل كن , زيرا خداوند توكل كنندگان را دوست مى دارد)).
ـ انـس : اخـلاق رسـول خـدا(ص ) چـنـين بود كه هرگاه يكى از برادران خود را سه روزنمى ديد, جـويـاى حالش مى شد اگر به مسافرت رفته بود برايش دعا مى كرد و اگردر شهر بود به ديدنش مى رفت و اگر بيماربود, از او عيادت مى كرد.

بردبار.

ـ انـس : من با رسول خدا(ص ) راه مى رفتم و حضرت بردى نجرانى با حاشيه اى زبر و درشت بر تن داشـت عربى باديه نشين از راه رسيد و رداى ايشان را محكم كشيد من به گردن پيامبر(ص ) نگاه كـردم ديـدم حـاشـيه ردا, از شدت كشيدن , روى گردن حضرت رد انداخته است آن باديه نشين سـپـس گفت :اى محمد, دستور بده از مال خدا كه نزدتوست به من بدهند پيامبر(ص ) به طرف اوبرگشت و خنده اى كرد و سپس دستور داد به او چيزى عطا كنند.

با شرم .

ـ ابوسعيد خدرى : پيامبر خدا(ص ) باشرمتر از دختران پرده نشين بود.
ـ رسول خدا(ص ) از يك دختر پرده نشين باشرم تر بود و هرگاه از چيزى خوشش نمى آمداز چهره او مى فهميديم .

ـ رسـول خـدا(ص ) چـنـدان بـاشـرم بود كه هيچ چيز از او خواسته نمى شد مگر اين كه آن راعطا مى كرد.

فروتن .

ـ پـيـامـبـر خـدا(ص ) : خـداى متعال به من وحى فرمود كه فروتن باشيد, تا كسى به ديگرى فخر نفروشد و كسى به كسى تعدى نكند.
ـ امـام صادق (ع ) : جبرئيل (ع ) نزد رسول خدا(ص ) آمد و او را (ميان قبول پادشاهى وخزاين دنيا و تـرك آن ) مـخير كرد و از روى خيرخواهى به آن حضرت اشاره كرد كه براى خداى متعال فروتنى كـند (و دنيا را رد كند) پس ,رسول خدا براى فروتنى در برابر خداى تبارك و تعالى , چون بردگان غذا مى خورد و مانندبردگان (روى زمين ) مى نشست .

ـ امـام بـاقـر(ع ) : جـبـرئيـل (ع ) كليدهاى گنجينه هاى زمين را سه بار نزد پيامبر آورد و اورا در انتخاب آن ها آزاد گذاشت , بدون آن كه خداى تبارك و تعالى از آن چه در روز قيامت برايش آماده كرده است , چيزى بكاهد اما هربار پيامبر فروتنى در برابر خداى عزوجل رابرگزيد.
ـ پـيـامـبر خدا(ص ) : جبرئيل نزد من بودكه فرشته اى از آسمان بر من فرود آمد اين فرشته كه بر هـيـچ پيامبرى پيش از من فرودنيامده و بعد از من نيز بر احدى فرود نخواهدآمد, اسرافيل بود او گـفـت : سـلام بر تو اى محمد, سپس گفت : من فرستاده پروردگارت به سوى تو هستم به من فـرمـان داده اسـت تو رامخير سازم كه اگر خواهى پيامبرى و بندگى رابرگزين و اگر خواهى پيامبرى و پادشاهى را من به جبرئيل نگاه كردم , او به من اشاره كرد كه فروتنى كن پس من گفتم : پيامبرى و بندگى راانتخاب كردم .

ـ انـس بن مالك : رسول خدا(ص ) روى زمين مى نشست و روى زمين غذا مى خورد ودعوت بنده زرخريد را مى پذيرفت ومى فرمود : اگر به (خوردن ) سردستى دعوت شوم مى پذيرم و اگر پاچه اى براى من هديه آورند, قبول مى كنم و ميش و بز خود را شخصاعقال مى بست .

ـ حمزة بن عبداللّه بن عتبه : در پيامبرشش خصلت وجود داشت كه در پادشاهان وجود ندارد : هر انـسانى از سفيد و سياه ايشان رادعوت مى كرد, دعوتش را مى پذيرفت گاه خرمايى را روى زمين مـى ديد و آن رابرمى داشت و, با اين كه مى ترسيد از خرماهاى صدقه باشد, به دهان مى گذاشت و بر الاغ برهنه بدون پالان سوار مى شد.
ـ پيامبر خدا(ص ) : من همان طور غذامى خورم كه بنده مى خورد و همان طورمى نشينم كه بنده مى نشيند, زيرا من درحقيقت بنده هستم .

پيامبر(ص ) دو زانو مى نشست .

ـ امـام باقر(ع ) : رسول خدا(ص ) مانند بنده غذا مى خورد و مانند بنده مى نشست و روى زمين چيز مى خورد و روى زمين مى خوابيد.
ـ امـام صـادق (ع ) : رسـول خدا(ص ) روى زمين نشسته بود و غذا مى خورد زن بدزبانى ازكنار آن حـضـرت رد شـد و گـفـت : اى مـحمد, به خدا قسم كه تو مانند بنده غذا مى خورى و مانندبنده مـى نـشـيـنـى رسول خدا(ص ) به او فرمود :واى بر تو! كدام بنده , بنده تر از من است ؟
زن گفت : لـقمه اى از غذايت به من بده رسول خدالقمه اى به او داد زن گفت : نه به خدا, بايدلقمه اى را كه در دهانت هست به من بدهى پيامبر(ص ) لقمه را از دهانش درآورد و به اوداد و زن آن را خورد.
ـ پـيـامـبر خدا(ص ) : پنج كار است كه تا زنده هستم رهايشان نمى كنم : غذا خوردن روى زمين با بندگان , سوار شدن بر الاغ برهنه ,دوشيدن بز با دست خودم , پوشيدن لباس پشمينه و سلام كردن به كودكان , تا اين كارها بعداز من سنت شود.
ـ در مناقب ابن شهر آشوب آمده است :پيامبر خدا(ص ) با تهيدستان مى نشست و بامستمندان غذا مى خورد.
ـ امـام باقر(ع ) : در روزگار رسول خدا(ص )مستمندان شب ها را در مسجد مى خوابيدند يك شب پيامبر با مستمندانى كه در مسجد بودند,نزديك منبر در قابلمه اى افطار كرد سى مرد ازغذاى آن قابلمه غذا خوردند و سپس آن قابلمه براى همسران رسول خدا برگردانده شد كه آن هارا هم سير كرد.
ـ يـزيـد بـن عـبـداللّه بن قسيط : اصحاب صفه گروهى از اصحاب رسول خدا(ص ) بودند كه خانه نـداشـتـنـد و بـه روزگـار رسـول خـدا(ص ) درمـسـجـد مـى خوابيدند و روزها هم در سايه آن پناه مى گرفتند و جايى جز مسجد نداشتند پيامبرشب ها به هنگام غذا خوردن آنان را فرامى خواند و گروهى را ميان اصحاب خود تقسيم مى كرد كه با آن ها غذا بخورند و گروهى هم باخود پيامبر غذا مى خوردند, تا اين كه خداى متعال به آنان ثروتى عنايت فرمود.
ـ ابوذر : رسول خدا(ص ) در ميان اصحاب خود مى نشست به طورى كه وقتى غريبه اى واردمى شد تـا نـمى پرسيد, متوجه نمى شد كدام يك ازآن ها رسول خدا(ص ) است لذا ما از آن حضرت خواهش كـرديـم در جايى بنشيند كه اگرغريبه اى وارد شد, ايشان را بشناسد بدين منظورسكويى از گل درست كرديم و حضرت روى آن مى نشست وما هم در دو طرف ايشان مى نشستيم .

ـ ابـن مـسـعـود : مـردى نـزد پـيامبر(ص ) آمدو با ترس و لرز شروع به صحبت با آن حضرت كرد پيامبر(ص ) فرمود : آرام باش , من كه پادشاه نيستم .

ـ ابو مسعود : مردى خدمت پيامبر(ص )آمد و در حالى كه بدنش مى لرزيد, با آن حضرت به صحبت پرداخت پيامبر فرمود :آرام باش , من كه پادشاه نيستم من فرزند زنى هستم كه گوشت خشكيده نمك سود مى خورد.
ـ انـس بـن مـالـك : رسول خدا(ص ) بانوشيدنيى افطار مى كرد و با نوشيدنيى سحرى مى خورد و گـاهى اوقات هم يك شربت بودشبى براى آن حضرت نوشيدنى تهيه كردم , اماپيامبر(ص ) نيامد من خيال كردم يكى ازاصحاب ايشان را دعوت كرده است لذا خودم نوشيدنى را خوردم ساعتى بعد از عـشا پيامبرآمد من از فردى كه همراه حضرت بود پرسيدم آيا پيامبر(ص ) در جايى افطار كرد, يا كـسى ايشان را دعوت نموده است ؟
گفت : نه من آن شب را از فكر اين كه پيامبر(ص ) نوشيدنى را ازمـن بـخواهد و شربتى نباشد و گرسنه بخوابد, باچنان غم و اندوهى به سر بردم كه فقط خدا از آن خـبـر دارد اما صبح پيامبر در حالى كه روزه داشت بيدار شد و درباره آن نوشيدنى از من سؤالى نكرد و تاكنون نيز از آن سخنى به ميان نياورده است .

ـ مـن ده سال رسول خدا(ص ) را خدمت كردم به خدا قسم كه هرگز به من اف نگفت وهيچ گاه درباره چيزى به من نفرمود: چرا چنين كردى ؟
و چرا چنين نكردى .

ـ چون رسول خدا(ص ) به مدينه آمد,ابوطلحه دست مرا گرفت و به خدمت رسول خدا(ص ) برد و عرض كرد : اى رسول خدا,انس بچه زرنگى است , اجازه بدهيد خدمتكارشما باشد انس مى گويد : مـن در سفر و حضررسول خدا(ص ) را خدمت مى كردم به خدا قسم كه هيچ گاه درباره كارى كه انـجـام مى دادم نفرمود, چرا اين كار را كردى ؟
و اگر كارى راانجام نداده بودم هيچ گاه نفرمود : چرا اين كار رانكردى .

با توكل .

ـ جابر بن عبداللّه : با رسول خدا(ص ) براى شركت در جنگى به طرف نجد حركت كرديم پيامبر در يـك وادى پـر از درخـتـان خـاردار بـه مـارسيد و زير درختى پياده شد و شمشيرش را به يكى از شـاخـه هـاى آن آويخت مسلمانان براى پناه گرفتن در سايه درختان در وادى پراكنده شدند جابر مـى گويد : رسول خدا(ص ) فرمود :من خوابيده بودم كه مردى آمد و شمشير رابرداشت از خواب بـيـدار شـدم ديـدم او بـالاى سـرم ايـستاده است همين قدر فهميدم كه شمشير دردست هاى او مـى درخـشـد آن مـرد به من گفت :كيست كه تو را از دست برهاند؟
گفتم : خدادوباره گفت : كـيـسـت كـه تـو را از دست من برهاند؟
من گفتم : خدا آن مرد شمشير را غلاف كرد و نشست و رسول خدا(ص ) هم متعرض اونشد.
ـ امـام صـادق (ع ) : در جنگ ذات الرقاع ,رسول خدا در كنار واديى زير درختى فرود آمددر همين هـنـگام سيلى آمد و ميان آن حضرت ويارانش كه در آن طرف وادى منتظر بند آمدن سيل بودند, فـاصـلـه انـداخـت مـردى از مـشركان متوجه پيامبر شد و به همرزمان خود گفت : من محمد را مـى كـشـم و آمد و به روى پيامبر شمشيركشيد و گفت : اى محمد, كيست كه تو را ازدست من نجات دهد؟
پيامبر فرمود : آن كه پروردگار من و توست در اين هنگام جبرئيل آن مرد را از اسبش پرت كرد و او به پشت روى زمين افتاد رسول خدا(ص ) برخاست و شمشيررا برداشته روى سينه او نـشـسـت و فرمود : اى غورث , كيست كه تو را از دست من نجات دهد؟
عرض كرد : بخشندگى و آقـايى تو اى محمدپيامبر او را رها كرد مرد از جا برخاست , درحالى كه مى گفت : به خدا قسم كه تو از من بهتر وآقاترى .

شكيب.

ـ پيامبر خدا(ص ) : هيچ كس مانند من در راه خدا آزار نديده است .

ـ هيچ كس به اندازه من آزار و اذيت نديده است .

ـ هيچ كس به اندازه من در راه خدا آزارنديده و هيچ كس به اندازه من در راه خداترسانده و تهديد نشده است سى شبانه روز برمن گذشت و من و بلال غذايى كه هر موجودزنده اى مى خورد, براى خوردن نداشتيم , مگرآن مقدارى كه اگر زير بغل بلال مى گذاشتى ناپديد مى شد.
ـ اسماعيل بن عياش : رسول خدا(ص ) دربرابر گناهان (و خطاهاى ) مردم از همه شكيباتربود.
ـ طـارق محاربى : رسول خدا(ص ) را دربازار ذوالمجاز ديدم كه جبه اى قرمز رنگ پوشيده است و مى رود و با صداى بلند مى گويد :اى مردم , بگوييد معبودى جز اللّه نيست تارستگار شويد و مردى از پـى او سـنـگ مى انداخت و قوزك ها و پشت پاشنه هاى پايش را خونى كرده بود و مى گفت : اى مردم , به حرفش گوش ندهيد, او دروغگوست .

پـرسـيـدم : ايـن كـيست ؟
گفتند : جوانى ازفرزندان عبد المطلب پرسيدم : اين مرد كه درپى او مى رود و سنگ مى زند كيست ؟
گفتند : اوعمويش عبد العزى ـ همان ابولهب ـ است .

ـ منيب : در جاهليت , رسول خدا(ص ) راديدم كه مى فرمود : اى مردم , بگوييد خدايى جزاللّه نيست تـا رسـتـگار شويد اما بعضى به صورت او آب دهان مى انداختند و بعضى رويش خاك مى پاشيدند و بـعضى دشنامش مى دادند در اين هنگام , دختركى قدح آبى آورد و پيامبرصورت و دست هاى خود را شست و فرمود :دختركم , صبور باش و براى مغلوبيت و خوارى پدرت اندوهگين مباش .

مـن پـرسـيـدم : ايـن دخـترك كيست ؟
گفتند :زينب دختر رسول خدا(ص ) است و اودختركى خدمتكار است .

ـ ابـن مـسـعـود : انـگـار رسـول خدا(ص ) رامى بينم كه داستان پيامبرى از پيامبران را به نمايش مـى گذارد كه قومش او را زدند و خونى كردند و او خون از چهره اش پاك مى كرد ومى گفت : بار خدايا, قوم مرا بيامرز , زيرا كه آنان نادانند.

بى اعتنا به دني.

ـ پـيـامبر خدا(ص ) روى بوريايى درازكشيده و آن بوريا بر پهلوى حضرت رد انداخته بود به ايشان عـرض كـردنـد : كـاش بسترى تهيه كنيد حضرت فرمود : مرا چه به دنيا حكايت من و دنيا حكايت سـواره اى اسـت كـه در يـك روزگـرم تابستانى به راهى رود و ساعتى از روز رازير سايه درختى بيارمد و سپس حركت كند وبرود.
ـ در خبرى ديگر آمده است : چون پيامبر(ص ) نشست , حصير بر پهلوى حضرت رد انداخته بود عمر گفت : البته من گواهى مى دهم كه تو رسول خدا هستى و نزد خدا بيش ازقيصر و خسرو گرامى و محترم مى باشى , اما آن دو از چنان دنيايى برخوردارند در حالى كه شماروى حصير مى خوابى و بر پهلويت رد انداخته است پيامبر(ص ) فرمود : آيا راضى نيستى كه دنيابراى آنان باشد و آخرت از آن ما.
ـ عمر : خدمت رسول خدا(ص ) رسيدم آن حضرت روى حصيرى نشسته بود من هم نشستم , ديدم جز يك ازار چيز ديگرى بر تن ندارد و حصير بر پهلويش رد انداخته است درگوشه اى از اتاق مشتى جـو به اندازه يك صاع ومقدارى برگ درخت سلم (براى دباغى كردن پوست ) به چشم مى خورد و يـك پـوسـت دبـاغـى نـشده اى هم آويزان بود اشك از چشمانم سرازير شد رسول خدا فرمود : چرا گـريـه مـى كنى , پسر خطاب ؟
عرض كردم : اى پيامبرخدا, چرا گريه نكنم وقتى مى بينم كه اين حصيربر پهلوى شما رد انداخته و اين هم خزانه شماست كه مى بينم , در حالى كه كسرى و قيصردر بـاغ هـاى پر از ميوه و جويبار زندگى مى كننداما شما كه پيامبر و برگزيده خدا هستى , اين وضع خـزانه تان مى باشد؟
پيامبر فرمود : اى پسرخطاب , آيا نمى پسندى كه آخرت از آن ما باشدو دنيا از آن ايشان ؟
.
ـ از رسـول خدا(ص ) اجازه ورود خواستم و در غرفه اى بر ايشان وارد شدم حضرت روى بوريايى از بـرگ درخـت خرما دراز كشيده وقسمتى از بدنش روى خاك بود زير سرش بالشى پر شده از ليف خرما قرار داشت و بالاى سر ايشان پوستى خيسانده شده در مايع دباغى كه بوى بدى از آن به مشام مـى رسـيـد, آويزان بودو در گوشه غرفه مقدارى برگ درخت سلم قرارداشت من به پيامبر سلام كـردم و نـشـستم و گفتم :شما پيامبر و برگزيده خدا باشى و كسرى و قيصربر تخت هاى طلا و فرش هاى ديبا و حريربنشينند؟
فرمود : آنان كسانى هستند كه نعمت هاى زودگذر در همين دنيا به ايشان داده شده و ما مردمى هستيم كه نعمت هايمان درآخرت به ما داده مى شود.
ـ عـايـشه : ابوبكر و عمر, بر پيامبر(ص )وارد شدند رسول خدا(ص ) فرمود : اين حرف را نزنيد, زيرا بستر كسرى و قيصر در آتش است , اما اين بستر و تخت من فرجامش به سوى بهشت است .

ـ جـنـدب بن سفيان : شاخه خرما بنى به پيامبر اصابت نمود و انگشت ايشان را خونى كرد حضرت فرمود : چيزى نيست , انگشتى خونى شده و اين در راه خدا اهميتى ندارد جندب مى گويد : پيامبر را به خانه بردند و روى تختش كه رويه اش از برگ و ليف درخت خرما بافته شده بود بسترى كردند و زير سر ايشان بالشى پوستى كه از ليف خرما پر شده بود, قرار دادندعمر به حضور پيامبر آمد و ديد حـصير بر پهلوى رسول خدا رد انداخته است گريه اش گرفت پيامبر فرمود : چرا گريه مى كنى ؟
عـرض كـرد :اى رسـول خـدا, كـسـرى و قيصر را به ياد آوردم كه بر تخت هاى زرين مى نشينند و جـامـه هـاى سـندس و استبرق ـ يا گفت : حرير و استبرق ـمى پوشند رسول خدا(ص ) فرمود : آيا راضـى نـيـسـتـيـد كـه بـراى شـما آخرت باشد و براى آنان دنيا؟
جندب مى گويد : در اتاق چند پـوسـت دبـاغـى نـشـده بـدبـويى بود عمر گفت : خوب است دستور دهيد اين ها را بيرون ببرند حضرت فرمود : نه , اين ها اسباب و اثاثيه اهل منزل است .

ـ در مـكـارم الاخـلاق آمـده اسـت : ابن خولى , ظرفى از شير و عسل براى پيامبر(ص )آورد رسول خـدا(ص ) از خـوردن آن امـتـنـاع ورزيـد و فرمود : دو نوشيدنى در يك وعده ؟
ودو ظرف در يك ظـرف ؟
حضرت آن را نخوردو فرمود: من (خوردن ) اين را حرام نمى دانم , اماخوش ندارم كه فخر بـفـروشـم و فـردا (ى قيامت )به خاطر چيزهاى زيادى دنيا حسابرسى شوم من فروتنى را دوست دارم , زيرا هر كه براى خدافروتنى كند, خداوند او را رفعت مى بخشد.
ـ يـزيـد بـن قـسـيـط : مقدارى شربت بادام براى پيامبر(ص ) آوردند و آن را در برابرايشان نهادند حـضـرت فرمود : اين چيست ؟
عرض كردند : شربت بادام حضرت فرمود : آن را از جلو من برداريد اين نوشيدنى نازپروردگان است .

ـ ابـو صـخـر : بـراى پـيـامـبـر(ص ) شربت بادام آوردند حضرت فرمود : آن را ببريد, اين نوشيدنى نازپروردگان است .

ـ امـام صـادق (ع ) : هـيـچ چـيز نزد رسول خدا(ص ) محبوبتر از اين نبود كه در راه خداگرسنه و ترسان باشد.
ـ هـيچ چيز دنيا براى رسول خدا(ص )خوشايند نبود مگر اين كه در دنيا (به خاطر خدا)گرسنه و ترسان باشد.
ـ امام باقر(ع ) : رسول خدا(ص ) نه دينارى به ارث گذاشت و نه درهمى و نه بنده اى و نه كنيزى و نـه گـوسفندى و نه شترى زمانى كه درگذشت زره او در گرو يكى از يهوديان مدينه بود كه در قبال قرض كردن بيست صاع جو براى خرجى خانواده اش , آن زره را نزدش به گروگذاشته بود.
ـ ابـن عباس : زمانى كه رسول خدا(ص )درگذشت , زره آن حضرت به عنوان گرو درمقابل سى صاع جو كه پيامبر براى خرجى خانواده اش قرض كرده بود, نزد مردى يهودى نگهدارى مى شد.
ـ عمرو بن حارث : رسول خدا(ص ) وقتى از دنيا رفت نه درهمى از خود باقى گذاشت و نه دينارى و نـه بـنـده اى و نـه كـنـيـزى و نـه هيچ چيزديگرى , به جز استر سفيدش كه بر آن سوارمى شد و جنگ افزارش و زمينى كه آن را براى ابن السبيل صدقه قرار داد.
ـ امام صادق (ع ) : رسول خدا(ص ) درحالى از دنيا رفت كه بدهكار بود.

سپر بلا كردن خود و خانواده اش .

ـ امـام عـلـى (ع ) ـ در نـامـه خـود به معاويه ـ :هرگاه جنگ بالا مى گرفت و مردم از ترس واپس مـى رفـتند, رسول خدا(ص ) اعضاى خاندانش را پيش مى انداخت و به وسيله آن ها,ياران خود را از سـوزش شـمـشيرها و نيزه ها حفظمى كرد از همين رو, عبيدة بن حارث در جنگ بدر و حمزه در جنگ احد و جعفر در جنگ موته كشته شدند.

مقدم داشتن مردم بر خود و خانواده اش .

ـ عايشه : رسول خدا(ص ) هيچ گاه سه روز پياپى غذاى سير نخورد اگر مى خواستيم مى توانستيم سير شويم , اما آن حضرت ايثارمى كرد.
ـ رسـول خـدا(ص ) تا لحظه اى كه از دنيارفت هيچ گاه سه روز پياپى غذاى سير نخورد البته اگر مى خواستيم مى توانستيم سير شويم , اماديگران را بر خود مقدم مى داشتيم .

ـ ابـن عـبـاس : رسـول خدا(ص ) شب هاى پياپى با خانواده اش گرسنه مى خوابيدند وشامى براى خوردن نمى يافتند بيشترين غذاى آن ها نان جو بود.
ـ عـايـشـه : تا زمانى كه رسول خدا(ص )زنده بود, خاندان محمد هيچ گاه دو روزپياپى از نان جو سير نخوردند.
ـ انس بن مالك : فاطمه (ع ) تكه اى نان جو به پيامبر(ص ) داد حضرت به اوفرمود : اين اولين غذايى است كه پدرت بعداز سه روز مى خورد.
ـ حـسـن : پيامبر خدا(ص ) از اموال خودبه مردم كمك مى كرد تا جايى كه (بر اثرتنگدست شدن ) ازار خـود را بـا پـوسـت وصـله مى كرد تا زمانى كه زنده بود هيچ گاه نشد كه سه روز متوالى هم صبحانه بخورد و هم شام .

ـ عايشه : تا زمانى كه رسول خدا زنده بود, خانواده محمد هيچ گاه سه روز پياپى صبحانه و شام را از نان جو سير نخوردند.
ـ ابـن عـبـاس : بـه خـدا قسم كه شب هابر خاندان محمد(ص ) مى گذشت و شامى براى خوردن نمى يافتند.
ـ امـام بـاقـر(ع ) ـ بـه مـحمد بن مسلم ـ :اى محمد, آيا فكر مى كنى رسول خدا(ص ),از زمانى كه خـداونـد او را برانگيخت تا وقتى جانش را گرفت , سه روز پياپى از نان گندم سير خورد؟
امام (ع ) سپس خودش جواب داد و فرمود : نه به خدا قسم آن حضرت اززمانى كه خداوند او را برانگيخت تا وقتى جانش را گرفت , هيچ گاه سه روز پياپى ازنان گندم سير نخورد.
هان ! من نمى گويم كه چيزى پيدا نمى كرد(تا بخورد) آن حضرت گاهى اوقات به يك نفر صد شتر جايزه مى داد بنابراين , اگرمى خواست بخورد, مى توانست .

خشمگين نشدن براى خويش .

ـ در مناقب ابن شهر آشوب آمده است :پيامبر خدا(ص ) براى پروردگارش خشم مى گرفت و براى خودش خشم نمى گرفت .

ـ امام على (ع ) ـ در وصف پيامبر(ص ) ـ :براى ستمى كه بر خودش مى رفت انتقام نمى گرفت مگر آن گـاه كـه حـرمـت هـاى خـداونـد هتك مى شد در اين هنگام براى خداى تبارك و تعالى خشم مى گرفت .

ـ عايشه : رسول خدا(ص ) هيچ گاه نه چيزى را با دست خود زد و نه زنى را و نه خدمتكارى را مگر هـنگامى كه در راه خدامى جنگيد هرگز به خاطر امور شخصى ازكسى انتقامجويى نكرد, مگر در مواردى كه محارم الهى هتك مى شد كه در اين صورت به خاطر خداى عزوجل انتقام مى گرفت .

ـ رسول خدا(ص ) هرگز به خاطر خودش انتقام نگرفت , مگر آن گاه كه به خدا بى حرمتى مى شد, در اين صورت براى خدا انتقام مى گرفت .

ـ امام حسن (ع ) : از دايى خود, هند بن ابى هاله   ((3)) تميمى , ـ كه وصف كننده بود ـ درباره اوصاف رسـول خـدا(ص ) پـرسـيدم , گفت : دنياو امور مربوط به آن او را به خشم نمى آورد وهرگاه حق مورد بى حرمتى قرار مى گرفت ملاحظه احدى را نمى كرد و هيچ چيز جلو خشم او را نمى گرفت تـا ايـن كـه انـتـقام حق را مى گرفت هرگز به خاطر خودش خشمگين نمى شد و ازكسى انتقام نمى گرفت .

ـ امام صادق (ع ) : در جنگ احد مسلمانان ازاطراف رسول خدا(ص ) پراكنده شدند پيامبر به شدت خشمگين شد امام فرمود : آن حضرت وقتى به خشم مى آمد, قطرات عرق ماننددانه هاى مرواريد از پيشانيش مى چكيد.