هر پديده كه پديدار مىشود علتى دارد و اگر اين علت نبود پديده مفروض
نيز نبود .
اگر به درى بسته فشار آورديم و باز نشد بر مىگرديم و از گوشه و كنار به
جستجو مىپردازيم يعنى مىخواهيم بفهميم چه كم و كاستى در علتباز شدن در
پيدا شده كه در باز نمىشود چه اگر چنين كم و كاستى
نبود فشار دستبا بقيه شرايط حتما در را باز مىكرد. (يكى از قوانينى كه از
قانون عليت و معلوليت منشعب مىشود قانون جبر على و معلولى استيعنى اينكه
علت ضرورت دهنده به معلول است و هر معلولى بوجود آمدنش و مختصات وجوديش همه
ضرورى و قطعى و غير قابل اجتناب است .
در مقدمه اين مقاله نظريههاى مختلفى كه در باره اين قانون فرعى ابراز
شده نقل كرديم و يك برهان ساده نيز بر صحت اين قانون اقامه كرديم .
عجب اينست كه در عين اينكه ان قانون از قوانينى است كه هنگامى كه بصورت
يك قانون كلى و عمومى بر اذهان عرضه مىشود موجب استيحاش مىشود و صعب
القبول جلوه مىكند و تمرين و ممارستهاى برهانى زيادى لازم است تا اين
استيحاش وهمى از بين برود در عين حال هر كسى در شعور مخفى خود بان اذعان
دارد و بحسب فطرت ادراك و اراده خويش از آن پيروى مىنمايد جمله متن كه
مىگويد اگر به درى بسته فشار آورديم ... تا آنجا كه مىگويد پس ناچار علت
تامه هر معلولى به معلول خود ضرورت مىداد ... اذعان و تصديق فطرى و
عملى اين قانون را در اذهان بيان مىنمايد.) و
همچنين يكنفر مكانيسين ماشينى را كه بكار انداخته با مشاهده
كوچكترين خللى در حركت ماشين فورا به كنجكاوى در پيكره ماشين مىپردازد
يعنى مىخواهد بفهمد كه كدام شرط از شرايط على حركت ماشين مفقود مىباشد چه
اگر چنين واقعهاى در كار نبود ماشين هرگز در حركتخود لنگ نمىشد يعنى اگر
علت تامه حركت موجود بود حركت ضرورى بود .
پس ناچار علت تامه هر معلول به معلول خودش ضرورت مىداده و معلول وى در
دنبال اين ضرورت بوجود مىآمده .
بديهى است كه اگر مجرد وجود خارجى علت در يك زمانى اگر چه بهمراه معلول
نباشد كافى بود كه پس از نابودى وى معلول خود بخود بوجود خود ادامه دهد
هيچگاه اين تفتيش انجام نمىگرفت.
نيازمندى معلول به علت از نظر حدوث و بقا
(در اينجا يكى ديگر از قوانين منشعب از قانون عليت و معلوليتبيان شده و
آن اينكه معلول همانطورى كه حدوثا نيازمند بعلت استبقاء نيز نيازمند بعلت
است .
در مقدمه اين مقاله وعده داديم كه تفصيل اين مطلب را در مقاله 9 بيان
كنيم ولى حالا مناسبتر ميدانيم كه در همين جا آنچه مىخواستيم بگوئيم بيان
كنيم .
تصور ابتدائى هر كسى اينست كه چه مانعى دارد كه معلول در بقاء خويش از
علتبى نياز باشد زيرا رابطه و علاقه معلول با علتبه اين وجه است كه
علتبوجود آورنده معلول است و البته همينكه معلول از ناحيه علت وجود يافت
قهرا بايد رابطهاش با علت قطع شود و معنا ندارد كه آن رابطه و علاقه باقى
بماند و قهرا بايد معلول بتواند بعد از آنكه بوسيله لتحدوث يافتخود بخود
بوجود خويش ادامه بدهد مگر آنكه علتيا علل فانى كنندهاى پيدا شود و آن
معلول را فانى و نابود كند .
طرفداران بىنيازى معلول از علت در بقاء امثله و شواهدى نيز براى مدعاى
خودشان ذكر مىكنند از قبيل بقاء فرزند از پدر و بقاء ساعتبعد از ساعتساز
و بقاء ساختمان بعد از بناء و بقاء حركتسنگى كه بوسيله دست پرتاپ مىشود
بعد از جدا شدن از دست و از بين رفتن فشار دست و حتى ادعا مىشود كه در علم
الحركات و فيزيك جديد رسما تاييد شده كه جسم در حالات حركت و سكونى كه بر
وى عارض مىشود تنها هنگامى احتياج به تاثير نيروى خارجى دارد كه بخواهد
تغيير حالتى برايش پيدا شود مثل آنكه صفر درجه حركت دارد يعنى ساكن است و
بحركت در آيد يا آنكه به درجه خاصى حركت دارد و بعد تغيير حالت دهد و
درجهاى از حركت كمتر يا زيادتر پيدا كند و اگر جسم بوسيله تاثير نيروى
خارجى بحركت در آمد ما دامى كه عامل خارجى پيدا نشود كه آن حركت را كند يا
تند يا متوقف كند آن جسم خود بخود و بدون احتياج به عامل و علتخارجى بحركت
اولى خود ادامه مىدهد همانطورى كه اگر در اثر تاثير نيروى خارجى متوقف شد
ما دامى كه عامل خارجى پيدا نشود و درجهاى از حركتبوى ندهد بتوقف خود
ادامه مىدهد نتيجه اينكه هر درجهاى از حركت كه براى جسم متحرك فرض كنيم
آن درجه حركت تنها در حدوث اولى خود احتياج به عامل خارجى دارد ولى در
ادامه خود بىنياز از هر عامل و علتى است .
ما فعلا بدون آنكه به مثالهاى فوق توجهى بكنيم و مناقشه آنها را بيان
كنيم و بدون آنكه در مقام توجيه و تفسير نظريه فيزيكى از لحاظ فلسفى برآئيم
يك تحليل عقلانى كلى در مورد رابطه علتبا معلول بعمل مىآوريم تا ببينيم
فتواى عقل و فلسفه در اين مورد چيستبعدا در پاورقىهاى ديگر به پيروى متن
مثالهاى فوق و همچنين نظريه فيزيكى فوق را بررسى مىكنيم تا ببينيم كه آيا
اين امور ناقض حكم عقل و مخالف آن استيا آنكه ناقض و مخالف نيست و تصور
مناقضت و مخالفت نتيجه سوء استنباطى است كه بعمل آمده .
تصورى كه هر انسانى از قانون عليت دارد اينست كه علت وجود دهنده به
معلول است هر كس كه خود را مذعن به اين قانون كلى مىشمارد و رابطه على و
معلولى بين موجودات قائل است چه متكلم و چه حكيم چه الهى و چه مادى چه عالم
و چه فيلسوف اينطور فكر مىكند كه علت وجود دهنده به معلول است و رابطهاى
كه بين آنها برقرار است اينست كه معلول واقعيتخود را از ناحيه علت دريافت
مىكند .
ما همين فكر قطعى و يقينى را مورد تجزيه و تحليل قرار مىدهيم و
مىگوييم درست است كه علت واقعيت دهنده و وجود دهنده به معلول است ولى در
موارد معمولى كه چيزى چيزى را به چيزى مىدهد مثل آنكه شخصى بنام الف به
شخص ديگرى بنام ب شىء خاصى را بنام ج مىدهد پاى چهار امر واقعيتدار در
كار است .
1- دهنده الف .
2- گيرنده ب .
3- شىء داده شده ج .
4- دادن عمل و حركتى كه از ناحيه دهنده صورت مىگيرد .
و البته ممكن است در برخى موارد امر پنجمى هم فرض شود و آن عبارت است از
گرفتن يعنى عملى كه از ناحيه گيرنده صورت مىگيرد .
بهر حال در اينجا لا اقل چهار امر واقعيتدار در كار است كه واقعيت هر
يك غير از واقعيتسه امر ديگر است .
حالا بايد ببينيم در مورد علت و معلول كه ما علت را بعنوان وجود دهنده
به معلول مىشناسيم پاى چند واقعيت در كار است و آيا واقعا در اينجا نيز
پاى چهار واقعيت در كار استباين ترتيب:
1- دهنده علت .
2- گيرنده ذات معلول .
3- داده شده وجود و واقعيت .
4- دادن ايجاد
و بعبارت ديگر آيا در مورد عليت و معلوليت موجد و ايجاد و وجود و موجود
و به تعبيرهاى ديگر جاعل و جعل و مجعول و مجعول له معطى و اعطاء و معطى و
معطى به چهار امر واقعيتدار استيا آنكه چنين نيست و بر فرض اينكه چنين
نيست پس چگونه است .
ما اولا گيرنده و داده شده را در مورد علت و معلول در نظر مىگيريم و
بررسى مىكنيم كه آيا ممكن است كه اين دو مفهوم در واقعيتخارجى باشند يا
نه مىبينيم اگر گيرنده يعنى ذات معلول قطع نظر از آنچه از ناحيه علت
دريافت مىكند واقعيتى بوده باشد لازم مىآيد كه آن معلول معلول نباشد و
باصطلاح خلف لازم مىآيد زيرا بحسب اصل اولى و تعريف اولى ما علت را بعنوان
واقعيت دهنده به معلول شناختيم باين معنا كه معلول واقعيتخود را از ناحيه
علت كسب كرده و اگر بنا شود آنچه معلول از علت كسب مىكند واقعيتى باشد و
خود معلول يك امر واقعيتدار ديگرى باشد پس معلول واقعيتخود را از ناحيه
علت كسب نكرده يعنى واقعا معلول معلول نيست پس در مورد علت و معلول واقعيت
گيرنده عين واقعيت داده شده است و اين ذهن ما است كه براى يك واقعيت عينى
دو مفهوم مختلف گيرنده داده شده اعتبار مىكند .
براى مرتبه دوم به بررسى مىپردازيم كه آيا آنچه ما آنرا بعنوان افاضه و
ايجاد مىناميم دادن واقعيتى جدا از واقعيت داده شده دارد يا نه در اينجا
مىبينيم اگر واقعيت دادن غير از واقعيت داده شده باشد لازم مىآيد كه ما
وجود معلول داده شده را چنين فرض كنيم كه قطع نظر از افاضه و عمل علتيك
واقعيتى است مستقل و كارى كه علت مىكند اينست كه با آن واقعيت مستقل اضافه
و ارتباط پيدا مىكند و آن را بر مىدارد و به معلول مىدهد و البته اين
فرض مستلزم اينست كه ما براى گيرنده نيز واقعيتى مستقل از واقعيت داده شده
فرض كنيم و حال آنكه قبلا ديديم كه اين فرض محال است پس معناى دادن علتبه
معلول و واقعيتيافتن معلول از علت اين نيست كه واقعيت معلول در كنارى جزء
ساير واقعيتها انبار شده و كار علت اينست كه آن واقعيت كنار گذاشته را بر
مىدارد و تحويل معلول مىدهد بلكه معناى واقعيت دادن علتبه معلول اينست
كه واقعيت معلول عين افاضه و اعطاء علت ستيعنى همانطورى كه گيرنده و داده
شده در مورد علت و معلول دو امر واقعيتدار نيستند داده شده و دادن نيز دو
امر علىحده خارجى نيستند پس در مورد علت و معلول گيرنده و داده شده و دادن
همه يك چيز است و ما بايد معلول را بعنوان عين افاضه علتبشناسيم نه بعنوان
چيزى كه چيز دومى را بنام فيض بوسيله واقعيتسومى بنام افاضه از شىء
چهارمى بنام علت دريافت كرده است .
براى مرتبه سوم واقعيت دهنده را در نظر مىگيرم ولى در اينجا مىبينيم
كه واقعيت وى بايد مستقل از واقعيت گيرنده و داده شده و دادن باشد زيرا
دهنده واقعيتى است كه واقعيت ديگرى از او ناشى شده و او منشا آن واقعيت
ديگر است و البته امكان ندارد كه يك شىء خودش منشا خودش باشد زيرا مستلزم
صدفه و تقدم شىء بر نفس است كه مستلزم تناقض است .
از اينجا اينطور مىفهميم كه در مورد علت و معلول كه ما علت را بعنوان
وجود دهنده به معلول مىشناسيم و ابتداء چنين تصور مىكنيم كه وجود دادن
مستلزم چهار چيز است دهنده گيرنده داده شده دادن اينطور نيستبلكه در خارج
دو واقعيتبيشتر نيست واقعيت علت و واقعيت معلول كه عين افاضه علت است و
بعبارت ديگر پس از بررسى كامل درك مىكنيم كه در مورد معلولات واقعيت ايجاد
و وجود و موجود يكى است و اين ذهن ما است كه از يك واقعيت وجدانى سه مفهوم
مختلف ساخته است و موجب طرز تفكر غلط ابتدائى ما شده است .
حقيقت اينست كه علت عمده اين طرز تفكر غلط ابتدائى كه متاسفانه غالب
مدعيان فلسفه دچار آن هستند بيشتر از يك قياس گرفتن بيجا سرچشمه مىگيرد
معمولا مىبينيد كه اگر فى المثل كسى بكس ديگر پولى بدهد يا گلى اهداء كند
اين خود مستلزم اينست كه لا اقل پاى چهار امر واقعيت دار در كار باشد و
ديدهاند بطور قطع در اين موارد شىء داده شده غير از عمل اعطاء و دادن است
و ديدهاند كه هر گاه مثلا كسى از كسى پولى يا گلى گرفت تنها در همان لحظه
اول كه آن چيز را از او مىگيرد به او نيازمند است ولى در لحظات بعد خودش
شخصا واجد آن شىء داده شده است و در واجد بودن آن شىء هيچگونه احتياجى به
دهنده اولى ندارد پس چنين خيال كردهاند كه وجود دادن نيز نظير پول دادن يا
گل اهداء كردن است كه اولا واقعيت گل و پول غير از واقعيت اعطاء آن گل و آن
پول است و حتى مغاير با واقعيت گيرنده آنست و ثانيا در لحظه بعد از لحظه
دريافت گيرنده بشخصه ميتواند واجد آن شىء باشد بدون آنكه احتياجى به دهنده
داشته باشد و از اينجا نتيجه گرفتهاند كه معلول در بقاء خود بىنياز از
علت است .
بعد از اين كه بنا بر اصل كلى مسلم اولى قبول كرديم كه رابطه علت و
معلول رابطه وجود دادن و وجود يافتن است و بنا بر مقدمه گذشته دانستيم كه
اين رابطه يعنى وجود دادن و وجود يافتن معلول با خود وجود معلول واقعيتهائى
مغاير و جدا از يكديگر نيستند يعنى واقعيت معلول با رابطه معلول با علتيكى
است پس دانسته مىشود كه واقعيت معلول را نمىتوان منفك از رابطه معلول با
علت فرض كرد يعنى قطع رابطه معلول با علتبا حفظ بقاء معلول امرى محال و
ممتنع است و از اينجا نتيجه گرفته مىشود كه معلول حدوثا و بقاء نيازمند
بعلت و متكى بعلت است و محال است كه يك شىء بوسيله علتى بوجود آيد و بعد
رابطهاش با علت قطع شود و بتواند بخودى خود بوجود خود ادامه دهد از نظر
فلسفى يا بايد بكلى قانون علت و معلول را به كنارى گذاشت و در نتيجه تسليم
مدعاى سوفسطائيان و قائلين به صدفه و اتفاق شد و يا آنكه بايد اصل نيازمندى
معلول را بعلت در بقاء پذيرفت و اما توجيه مثالها و شواهدى كه بر عدم
نيازمندى معلول بعلت در بقاء آورده شده بعدا خواهد آمد در اينجا نكات ذيل
را بتناسب مطلب گذشته يادآورى مىكنيم :
الف- ما مكرر گفتهايم كه اولين وظيفه هر فيلسوف اينست كه به ذهن و
انديشههاى ذهنى توجه كند و طرز انديشه سازى ذهن را بشناسد و اين قسمت مهم
را ما قسمت روانشناسى فلسفه خوانديم در اينجا نيز خواننده محترم متوجه شد
كه منتهاى كارى كه ما كرديم اين بود كه انديشههاى ذهنى خود را در مورد علت
و معلول با اتكاء يكى دو اصل متعارف فلسفى بررسى كرديم و ثابت كرديم كه اين
تكثر صرفا تكثر مفهومى و ذهنى است و اين تكثر ذهنى است كه منشا بزرگترين
اشتباه در فلسفه مىشود لهذا مجددا جملهاى را كه قبلا نيز ادا كردهايم
تكرار مىكنيم ما تا ذهن را نشناسيم نمىتوانيم فلسفه داشته باشيم .
ب- برهانى كه در اينجا بر مطلب اقامه كرديم يك برهان عقلى خالص بود و
مطابق آنچه در مقدمه مقاله 7 گفتيم اين مسئله را جزء مسائل فلسفى خالص بايد
تلقى كرد كه به هيچ اصل تجربى يا غير تجربى خارج از حوزه فلسفه متكى
نيستبلكه يك توجه دقيق باين مسئله روشن مىكند كه اين مسئله جزء مسائلى
است كه تحقيق در آنها فقط از راه برهان عقلى بترتيبى كه بيان شد ميسر است و
ضمنا ثابت مىكند كه نظريه كسانى كه حدود حس و عقل و تجربه و تعقل و علم و
فلسفه را نشناختهاند و در ارزش حس و تجربه راه اغراق پيموده و ادعا
كردهاند مسائل فلسفى نيز از راه حس و تجربه بايد تحقيق شود چقدر مضحك و
مسخره است .
ج- ماديين طرفدار عدم نيازمندى معلول بعلت در بقاء هستند و ما بعدا در
محل ديگرى كه مناسبتى پيش آيد گفتار آنها را نقل و انتقاد خواهيم كرد .
و عدهاى از متكلمين نيز همين عقيده را دارند ولى محققين فلاسفه عموما
طرفدار نيازمندى معلول بعلت در بقاء هستند و هر دستهاى طبق مشرب و مسلك
خود برهان يا براهينى اقامه كردهاند و برخى از آن براهين در عين اينكه
طرفداران اصالت وجود بانها اعتماد كردهاند بوى اصالت ماهيت مىدهد و ما
براى دورى جستن از اطاله از بحث و انتقاد در آن براهين صرف نظر مىكنيم و
چنين گمان مىكنيم كه آنچه در بالا گفته شد بهترين و سادهترين راهى است كه
تا كنون بيان شده است و بهر حال اين مطلب از مهمترين مسائلى است در مباحث
الهيات كه در مقاله 14 خواهد آمد مورد استفاده قرار مىگيرد .
د- علت در اصطلاحات فلسفى غالبا به همان معنا اطلاق مىشود كه در بالا
تعريف شد يعنى وجود دهنده شىء ولى گاهى بمعنائى اعم از اين معنا اطلاق
مىشود و آن عبارت است از مطلق چيزهايى كه شىء در وجود يافتن خود محتاج
بانها است اگر علت را بمعناى اعم اطلاق كنيم شامل معدات و شرائط وجود شىء
نيز مىشود همانطورى كه اگر معلول مركب باشد شامل اجزاء تشكيل دهنده واقعيت
وى نيز هست چنانكه اگر قائل بعلت غائى باشيم شامل آن نيز هست زيرا درباره
هر يك از شرائط و معدات و همچنين درباره غايت و همچنين درباره هر يك از
اجزاء تشكيل دهنده واقعيتشىء صادق است كه گفته شود وجود شىء محتاج به
آنها است ولى تعريف اولى كه عنوان وجود دهندگى در آن اعتبار شده بر شرائط و
معدات و همچنين بر غايت و بر اجزاء تشكيل دهنده واقعيتشىء صادق نيستبلكه
تنها بر آن چيزى صادق است كه اصطلاحا علت فاعلى خوانده مىشود اينكه در
بالا گفته شد كه معلول حدوثا و بقاء نيازمند بعلت است همان علت فاعلى در
نظر گرفته شده و برهانى كه در بالا اقامه شد همان طورى كه واضح است تنها
شامل علت فاعلى است و اين برهان شامل شرائط و معدات و همچنين غايت و اجزاء
تشكيل دهنده واقعيتشىء مركب نمىشود آرى در مورد اجزاء تشكيل دهنده
واقعيتشىء مثل آنكه آن شىء مركب حقيقى باشد و از ماده و صورت تركيب
يافته باشد از راه ديگر بايد گفت كه هويت معلول حدوثا و بقاء نيازمند به
آنها است و اين مطلب خيلى واضح و روشن و غنى از استدلال بنظر مىرسد زيرا
گمان نمىرود كه كسى در اين مطلب شك كند كه بقاء مركب موقوف ببقاء جميع
اجزاء آن است و با انتفاء يك جزء حد اقل مركب منتفى مىشود و تا كنون بنظر
نرسيده كه كسى مخالف اين مطلب بوده باشد.)