واقعيت و هستى اشياء
ما هرگز ترديد نداريم و هم نبايد داشته باشيم در اينكه در نخستين گامى
كه مىخواهيم پس از خاموش كردن ترانه سفسطه برداريم با واقعيت اشياء مواجه
شده و سر و كار ما با واقعيت هستى خواهد بود يعنى اصل واقعيت را اثبات
نموده و با غريزه غير قابل دفع خود به جستجو و كنجكاوى از واقعيتهاى
گوناگون خواهيم پرداخت .
و بعبارت ديگر مىدانيم واقعيتى هست (اين همان
اصلى است كه در مقدمه بعنوان اصل اثبات واقعيت از آن ياد كرديم اين اصل
عبارت است از اذعان و تصديق به اينكه اجمالا موجودى داريم و بر خلاف زعم
سوفسطائيان جهان هيچ در هيچ و موجود بودن امرى پوچ نيست .
اين اصل اصلى استيقينى و قطعى و مورد قبول تمام اذهان بشرى و نخستين
نقطهاى است كه فكر انسان در اين سير عقلانى بنام فلسفه كه در پيش دارد
آنرا مبدا و آغاز حركتخويش قرار مىدهد .
بايد دانست كه بر هر فيلسوفى لازم است كه افكار خويش را از يك نقطه قطعى
و غير قابل ترديدى آغاز كند و براهين و استدلالات خويش را بر روى يك پايه
محكم و متين بگذارد زيرا بديهى است كه اگر اساس و بنيان يك سلسله افكار
بنام افكار فلسفى بر يك فرضيه غير قطعى و نظريه احتمالى گذاشته شود هيچگونه
ارزش و اعتبارى نمىتوان برايش قائل شد زيرا بنيانى است كه از پاى بست
ويران است پس آن اصل اولى كه بعنوان مبدا سير و نقطه اتكاء انتخاب مىشود
بايد اصلى باشد كه هيچگونه ترديدى در او روا نباشد و بايد اصل متعارف باشد
نه اصل موضوع بلكه بايد بمثابهاى باشد كه انكارش مساوى انكار همه اصلهاى
مسلم ديگر باشد .
اصل كلى واقعيتى هست
محققين حكما باين نكته بر خوردهاند كه يگانه اصلى كه صلاحيت دارد مبدا
و نقطه شروع فلسفه قرار گيرد همان اصل واقعيتى هست مىباشد كه سر حد فلسفه
و سفسطه يا رئاليسم و ايده آلبسم محسوب مىشود و اصلى استيقينى و فطرى و
مورد تصديق تمام اذهان بشرى و حتى خود سوفسطائى نيز بدون آنكه توجه داشته
باشد در حاق ذهن خود بان اعتراف دارد .
ما در نخستين لحظهاى كه گريبان خويش را از چنگال مغالطات سفسطى خلاص
مىكنيم و از فطرت واقع بين خود استفاده مىكنيم خود را با واقعيت اشياء
مواجه مىبينيم و اذعان و تصديق قطعى به اينكه واقعيتى هست را در نهايت
وضوح و روشنى در ذهن خود مىيابيم يعنى خود را مواجه با همان چيزى مىبينيم
كه هر كسى با فطرت ساده خود بدون آنكه توجهى بمغالطات سفسطى داشته باشد خود
را مواجه با آن مىبيند همانطوريه در متن بيان شده در نخستين گامى كه
مىخواهيم پس از خاموش كردن ترانه سفسطه برداريم با واقعيت اشياء مواجه شده
و سر و كار ما با واقعيت هستى خواهد بود يعنى اصل واقعيت را اثبات نموده و
با غريزه ... .
پس از قبول اين اصل يعنى پس از اذعان و تصديق به اينكه واقعيتى هست در
مرحله دوم سير عقلانى خويش بدنبال اين مطلب مىرويم كه مظاهر اين واقعيت
چيست و بعبارت ديگر چه چيز هست و چه چيز نيست در اين مرحله است كه مظاهرى
مىيابيم و مىرسيم به اينكه من هستم زمين هستستارگان هست ماده هست قوه
هست روح هست همانطورى كه در متن بيان شده مىدانيم واقعيتى هست و سپس به
توليد و تكثير اين حقيقت كه حقيقتهاى ديگرى را بوجود مىآورد خواهيم پرداخت
و البته برخى از اين حقائق حقايقى استبديهى و عيانى و غنى از استدلال مثل
حقيقت اينكه من هستم كه از علم حضورى نفس بذات خويش سر چشمه مىگيرد و يا
حقيقت اينكه زمين يا خورشيد هست كه از علم احساسى بديهى خارجى سر چشمه
مىگيرد و برخى ديگر نيازمند به بحث و تحقيق است ولى در هر حال قبول و
اذعان اصل كلى واقعيتى هست و نفى زعم باطل سوفسطائى كه مدعى است همه چيز
هيچ اندر هيچ و باطل اندر باطل است و اصلا موجود شدن و واقعيت پيدا كردن
امرى محال و ممتنع استبما فرصت و نوبت مىدهد كه اين حقائق جزئىتر را
بدون هيچ اشكال و مانعى اذعان كنيم .
اين اصل كلى مانند ساير حقائق نظرى بر خلاف حقائق اعتبارى كه در مقاله 6
گذشت اصلى است مطلق و ثابت و هرگز مشمول قانون تحول و تكامل و نشوء و
ارتقاء نخواهد بود و همانطورى كه در متن بيان شده پيوسته يك حقيقت پاى بر
جاء و غير قابل تغير و تحول بوده و بر خلاف انتظار طرفداران حقيقت نسبى
هيچگاه از جاى خود تكان نخواهد خورد يعنى بر خلاف زعم نسبيون و طرفداران
ماترياليسم ديالكتيك چنانكه در مقاله 4 گذشت كه تمام اصول فكرى و عقلانى را
قابل تغيير و تبديل به ضد خود مىدانند اين اصل كه حد فاصل رئاليسم و ايده
آليسم است هيچگاه تغيير نكرده و تبديل به ضد خويش كه همان مدعاى ايده آليسم
و سوفسطائىگرى است نخواهد شد.
مجددا يادآورى مىكنيم كه اين اصل كلى كه نقطه شروع كنجكاوى فلسفى است
پس از قبول اصل كلى امتناع تناقض است كه زير بناء جميع افكار و انديشههاى
بشرى است و در ساير علوم عموما و در فلسفه خصوصا مورد استفاده است .
همانطورى كه در مقدمه مقاله گفتيم اصل امتناع تناقض و اصل اثبات واقعيت
دو اصل متعارف عمدهاى است كه مورد استفاده استدلالات و براهين فلسفى قرار
مىگيرد در حقيقت اين دو اصل به منزله دو بال اصلى است كه سير و پرواز
فلسفى قوه عاقله را در صحنه پهناور هستى ميسر مىسازد .
پس از قبول اصل كلى واقعيتى هست و پس از توليد و تكثير اين حقيقت و
پيدايش معلومات چندى در اين باب انسان بيك نكته واضح و روشن ديگر بر
مىخورد كه مربوط به خويشتن و دستگاه ادراكى و فكرى خويشتن است و آن وجود
اغلاط و اشتباهاتى است كه خواه ناخواه گرفتار آنها مىشود و گاهى چيزى را
كه نيست هست و چيزى را كه هست نيست مىپندارد و همانطورى كه در متن بيان
شده همان اندازه كه اصل واقعيت پيش ما روشن است وجود اين اغلاط و تصادف با
اين اشتباهات نيز روشن است و از اينجا نيازمندى شديد به شناختن واقعيت و
بعبارت ديگر بفن وجود شناسى كه با دارا بودن آن فن بتوان موجودات واقعى را
از امور پندارى و حقايق را از اوهام تميز داد براى انسان پيدا مىشود و اين
همان فلسفه است كه مىتوانيم آنرا علم الوجود يا فن واقعيتشناسى بناميم .
در اينجا كه از نقطه شروع فلسفه بحث كرديم بى مناسبت نيست كه به نكته
ذيل توجه كنيم .
نظريه دكارت
دكارت دانشمند شهير فرانسوى كه خواست تحولى در فلسفه تعقلى ايجاد كند و
شالوده نوينى بريزد چنانكه مىدانيم ابتداء در همه چيز شك كرد و يگانه چيزى
را كه يقينى و قابل اعتماد دانست و همان را نقطه شروع در فلسفه قرار داد
وجود خويشتن بود من وجود دارم هر چند وجود خويشتن را نيز از راه وجود
انديشه و فكر بثبوت رسانيد پس در حقيقت دكارت نقطه شروع را وجود فكر و
انديشه قرار داد .
بهر حال دكارت مدعى شد كه فرضا در همه چيز شك كنم در اينكه من خودم وجود
دارم نمىتوانم شك كنم و تنها همين يك يقين اولى كافى است كه مرا هدايت كند
و يقينهاى ديگرى بدنبال خود بياورد لهذا نقطه شروع در فلسفه دكارت من وجود
دارم بشمار مىرود بر روش دكارت ايرادات زيادى وارد كردهاند و ما نيز
بنوبه خود ايراداتى محكم بر اين روش وارد كرديم رجوع شود به جلد اول صفحه
64 و جلد دوم صفحه 54 در اينجا بمناسبت مطلب بالا اضافه مىكنيم كه قطع نظر
از همه ايراداتى كه از طرف ما و ديگران بر اين روش وارد شده اساسا انتخاب
اين راه براى نقطه شروع فلسفه متضمن فائدهاى نيست زيرا باعتراف خود دكارت
شك وى در همه چيز سواى وجود خويشتن شك واقعى و حقيقى نبود بلكه شك دستورى و
فرضى بود و البته ممكن نيست كه كسى بتواند در يقينيات فطرى خويش كه جبرا و
اضطرارا به آنها اذعان دارد واقعا شك كند و بقول پاسكال شكاك واقعى وجود
ندارد و حتى سوفسطائىترين افراد نيز طبق فطرت ادراك و اراده خويش در حاق
ذهن خود به بسيارى از حقائق جزما اذعان دارد و روى آن اذعانها در جريان
حيات زندگى خويش حركاتى مىكند على هذا پس اينكه دكارت مىگويد در هر چيزى
اگر شك كنم خواهم گفت انديشه است ولى در خود انديشه نمىتوانم شك كنم جز يك
بيان شاعرانه چيزى نيست زيرا اگر بنا بر شك دستورى و فرضى باشد در جميع
بديهيات بلا استثناء حتى در وجود همين انديشه و شك نيز مىتوان شك كرد و
مانند شاعر باستانى فارسى زبان مىتوان گفت همين سمراد هم سمراد باشد يعنى
مىتوان گفت همه چيز پندار است و هر پندارى حتى خود همين پندار هم پندار
است و وجهى ندارد كه ما بين يقينيات فطرى خويش تبعيض قائل شويم و اما اگر
بنا بر قبول يقينيات فطرى است البته انسان هيچ فرقى بين وجود خويشتن و ساير
علمهاى بديهى و يقينى نمىبيند مثلا هيچ فرقى از اين جهتبين وجود خويشتن و
وجود اين قلم و كاغذ كه بدست گرفته و اين چراغ كه در پرتو آن چيز مىنويسد
و همچنين ساير بديهيات از قبيل امتناع تناقض و غيره نمىبيند و در اين صورت
ترتيب عقلى اقتضا مىكند كه پس از خاموش كردن ترانه سوفسطائىگرى كه وجود و
موجوديت را منكر و امرى محال مىداند به نقطه مقابل آن كه همان اصل يقينى و
بديهى واقعيتى هست مىباشد تكيه كنيم و سپس در مرحله دوم بترتيبى كه گفته
شد بتكثير و توليد اين حقيقتبپردازيم و در مرحله سوم كه مصادف با اغلاط
حقيقتنما مىشويم با انتخاب روش صحيح بواقعيتشناسى و علم الوجود كه همان
فلسفه استبپردازيم و اين همان يگانه ترتيب صحيحى است كه در اين مقاله
انتخاب شده و با
روشى كه محققين حكما نيز تا كنون
پيش گرفتهاند وفق مىدهد)
و سپس به توليد و تكثير
اين حقيقت كه حقيقتهاى ديگرى را بوجود مىآورد خواهيم پرداخت ولى پس
از آنكه شماره چندى از اين معلومات پيش ما پيدا مىشوند مىيابيم كه همه
شان حقيقت نيستند بلكه برخى از آنها دروغهاى راستنما مىباشند اگر چه ريشه
اصلى اين معلومات واقعيتى هست پيوسته يك حقيقت پاى بر جا و غير قابل تغير و
تحول بوده و بر خلاف انتظار طرفداران حقيقت نسبى هيچگاه از جاى خود تكان
نخواهد خورد.
و همان اندازه كه اصل واقعيت پيش ما روشن است وجود اين اغلاط و تصادف با
اين اشتباهات نيز روشن است و ترديد در وجود خطا و غلط فكرى از ترديد در اصل
واقعيت كه آنرا سفسطه مىخوانيم دست كمى ندارد زيرا سفسطه با كشتن
واقعيتحقيقت را كه گراميترين دوست ما بود از بر ما مىگرفت و نفى خطا و
غلط نيز پندار غلط را در بر ما مىگنجاند و در هر دو حال حقيقت از بر ما
ربوده مىشود
پس واقعيت را بايد شناخت و بدين وسيله موجودات واقعى را از موجودات
پندارى و حقايق را از وهميات تميز داد .
اكنون چه بايد كرد و بسوى كدام وسيله بايد دست دراز كرد .
(در مقدمه مقاله گفتيم كه انسان در طريق تحقيقات
علمى وسيلههاى مختلف بكار مىبرد گاهى از روش حسى و گاهى از روش عقلانى
استفاده مىكند گاهى به آزمايش و تجربه عملى و گاهى به تجزيه و تحليل
عقلانى مىپردازد و فلسفه و علوم مطلقا با آنكه همه محصول فعاليت فكر و
انديشه بشرى است راهها و وسائل بدست آوردن آنها متفاوت است و از اينرو است
كه علماء منطق جديد فصل جديدى در منطق باز كردهاند و در آن فصل روشها و
اسلوبهائى را كه لازم است در هر علم بكار برده شود تعيين كردهاند .
وارد شدن در اين فصل منطقى و بحث از روشهاى علوم خارج از وظيفه فعلى ما
است آنچه تذكرش در اينجا مناسب است همان است كه در متن اشاره شده و آن
عبارت است از تعيين اينكه براى شناخت واقعيت و بعبارت ديگر براى تحقيق
غوامض فلسفى چه بايد كرد و بسوى چه وسيلهاى بايد دست دراز كرد تعيين اين
مطلب مخصوصا از آن جهت لازم است كه اخيرا برخى از كسانى كه حدود حس و حدود
عقل را بدرستى تشخيص ندادهاند و در اعتبار و ارزش روش حسى راه اغراق و
مبالغه پيمودهاند صريحا ادعا كردهاند كه يگانه وسيله منحصر بفرد تحقيق در
همه قسمتهاى حس و تجربه است و بغير آن اعتمادى نيست ما در مقاله 5 آنجا كه
اختلاف نظر منطق تعقلى و منطق تجربى را بيان مىكرديم جواب كافى باين ادعا
داديم و ثابت كرديم كه اين ادعاها از عدم تعمق در حدود حس و عقل و بررسى
نكردن افكار و ادراكات و محتويات ذهن ناشى شده و روشن كرديم كه در حسىترين
و تجربىترين علوم قضايائى چند مورد استفاده قرار مىگيرد كه گواهى از حس و
تجربه ندارد و صرفا جنبه عقلانى دارد در اينجا در مقام توضيح متن و اثبات
اينكه نمىتوان منشا همه تصديقها و اذعانهاى ضرورى ذهن را احساس دانست
اضافه مىكنيم كه يكى از تصديقهاى ضرورى ذهن ما واقعيت داشتن خود احساس است
آيا وجود احساس را نيز ما احساس كردهايم يكى ديگر از تصديقهاى ضرورى ذهن
ما واقعيت داشتن تجربه است آيا وجود تجربه را ما با تجربه ثابت كردهايم و
بعلاوه همانطورى كه در متن بيان شده خود اين ادعاها كه از اين اشخاص
مىشنويم كه به اين صورت تعبير مىشود هر حقيقتى را فقط با حس و تجربه بايد
بدست آورد و يا اينكه بغير محسوس اعتبارى نيستحسى و تجربى نيست زيرا برخى
كلى است و برخى منفى و حس به منفى و كلى تعلق نمىگيرد پس اگر بغير حس و
تجربه اعتبارى يستبخود اين ادعاها نيز اعتبارى نيست .
يك توجه مختصر بخود مسائل فلسفى اين گمان كودكانه را از بين مىبرد و
روشن مىكند كه تحقيق اين مسائل از حدود احساس و آزمايش خارج است مثلا تصور
همين مسائلى كه در همين مقاله بنظر خواننده محترم مىرسد اشتراك وجود اصالت
وجود تشكيك وجود و غيره بخوبى مىرساند كه ادعاى اينكه تحقيق در اين مسائل
را بايد از راه حس و تجربه و در زير ذرهبين و لابلاى لابراتوار انجام داد
چه قدر مضحك و مسخره است .
اشتباه در وسيله تحقيقات فلسفى تا اندازه زيادى ناشى از اشتباه ديگرى
است راجع به اينكه فلسفه چيست و چه فائدهاى دارد و فرق آن با علم چيست در
مقاله 1 رفع اين اشتباهات به حد كافى شده است)
آيا مانند دانشمندانى كه گفتهاند حقايق را بايد با كمك حس و تجربه فقط
بدست آورد براى شناختن مطلق واقعيت و اوصاف و خواص او بحس و تجربه بپردازيم
.
و يا به سخن آنانى كه گفتهاند حقيقتبايد متكى بعمل و وابسته بكار بوده
باشد و گرنه انديشه و فكرى كه ارتباط بعمل نداشته باشد پندار خالى بوده و
از حقيقت دور است گوش كنيم و يا مانند ... .
اين راهها راههاى رسائى هستند ولى نسبتبمقصد ويژه خودشان نه بهر مقصد .
اين دانشمندان كسانى هستند كه به تحقيق در باره يك سلسله از امور ماديه
كه ميدان فعاليتحس و تجربه مىباشد اشتغال ورزيده و يك رشته واقعيتهاى
مقيده خواص موضوعات ماديه بدست آوردهاند آنگاه خاموشى فن خود را از
بحثهائى كه خارج از وظيفه وى مىباشد مانند بحث و كنجكاوى در اصل واقعيت و
چگونگى وى نفى پنداشته و از مجموع اين سخنان مثبت و منفى خواص مثبته ماده
غير ماده و غير خواص ماده كه نفى مىنمايند يك رشته سخنانى بنام فلسفه تهيه
نمودهاند و در حقيقت از وظيفه يك فيلسوف كه در اصل و اساس بود و نبود
اشياء بايد گفتگو كند غفلت كردهاند اين دانشمندان بايد اين نكته را متذكر
شوند كه حس و محسوس وى و تجربه و مورد وى و عمل كه يك طفيلى وجودى ما است و
متعلق وى و همچنين ما كه همه آنها را بكار مىبنديم همگى بواقعيت مطلق
بستگى داشته و چيزهاى واقعيتدار هستيم .
و بهمين جهت ما بايد اول بواقعيتحس تكيه بزنيم تا بتوانيم با نيروى وى
محسوس را بيابيم و همچنين نخستبايد بواقعيت تجربه تكرار عمل ايمان داشته
باشيم و پس از آن بمورد تجربه پرداخته و قضاوت نمائيم و پيش از اينها
بواقعيتخودمان و همچنين بواقعيتهاى ديگرى كه براى انجام اين كارها لازم
استبايد علم داشته باشيم و هرگز نمىتوان گفت كه چيزى در واقعيتخود و
مقدمتر از واقعيتخود تاثير مىتواند كرد يعنى قضاوت حسى و تجربى ما در
واقعيتخود و واقعيت علل خود قضاوت نمايد .
گذشته از اينكه همين سخنانى كه از اين دانشمندان مىشنويم هر حقيقتى را
با حس و تجربه بايد بدست آورد بغير محسوس اعتبارى نيستخود حسى و تجربى
نيستند زيرا برخى كلى و برخى منفى هستند و حس و تجربه بكلى و منفى تعلق
نمىگيرند .
در صورتى كه اصل همه معلومات ما علم به اصل واقعيت مىباشد نتايج ضرورى
اين علم و تصديق را نمىشود انكار كرد و گرنه مائيم و چاله تاريك سفسطه .
پس در مورد كنجكاوى از اصل واقعيت و احكام وى بيك رشته معلومات و
تصديقات اوليه كه ما اضطرارا و خواه ناخواه آنها را پذيرفتهايم بايد دست
زد .
ما در برابر سوفسطى ايدهآليستحقيقى كه به چيزى جز انديشه اعتراف نداشت
و ندارد مىگوئيم زمين هست آسمان هست انسان هست درخت هست ماده هست قوه هست
... يعنى هر يك از اين شمردهها داراى واقعيت است البته اين واقعيت كه براى
همه اثبات مىكنيم معنائى است غير از معناى هر يك از
آنها و هم يك معنى است (اشاره استبدو مسئله از مسائل وجود كه يكى بنام
مغايرت مفهومى وجود با ماهيت و يا بنام زيادت وجود بر ماهيت و ديگرى بنام
اشتراك وجود خوانده مىشود .
داشتن فلسفه مسبوق به شناخت ذهن است
مسائل وجود كه بصورت دوازده مسئله در متن بيان شده برخى متعلق به عالم
ذهن ستيعنى جنبه ذهنى دارد و برخى متعلق به عالم خارج است و جنبه عينى
دارد و برخى ذو جنبتين است و ما بترتيب اين جنبهها را در هر يك از آنها
توضيح مىدهيم خواننده جلد اول و دوم اين كتاب متوجه اهميت تحقيق و بررسى
ادراكات و اعمال و افعال ذهنى و رابطه شديد طرز تحقيق فلسفى با شناختن
فعاليتها و طرز انديشه سازى ذهن شد و مشاهده كرد كه غالب مقالات گذشته بر
محور مسائل ادراكى مىچرخيد در اين مقاله نيز كه از مسائل وجود بحث مىكنيم
و سر و كار ما با خود واقعيت و هستى استباز به مسائلى بر مىخوريم كه با
مسائل ادراكى مرتبط است .
البته بر آشنايان به اين مباحث پوشيده نيست كه طرز تحقيق مسائل ادراكى
در فلسفه با طرز تحقيق روانشناسى جديد كاملا متفاوت است نظر روانشناسى
متوجه مطالعه درون و قوانين بوجود آمدن و از بين رفتن و روابط پديدههاى
نفسانى با يكديگر يا با امور خارجى است و مقصود وى شناختن موجودات عالم
درونى است ولى نظر فلسفه اولا و بالذات متوجه شناخت وجود و واقعيت است و به
انديشههاى ذهن جز با نظر ابزار و اسباب كار نگاه نمىكند از نظر فلسفى ما
شناخت وجود و واقعيت وقتى ميسر است كه انبوه انديشههائى را كه محصول
فعاليتهاى مختلف ذهن استبدست آوريم و آنچه را كه نماينده واقعيتخارج است
از آنچه محصول و معلول فعاليت ذهن است تشخيص دهيم و بعبارت ديگر به بررسى
ادراكات ذهن پرداخته آنچه را حقيقت است از آنچه حقيقتنما است تميز دهيم و
به تعبير فلاسفه اسلامى امور اصيل را از امور اعتبارى باز شناسيم و اين
مطلب از مطالعه همين مقاله و مقالههاى بعدى روشنتر خواهد شد و خواننده
محترم از حالا بايد ذهن خويش را براى قبول يك حقيقت كه مكرر بان اشاره
خواهيم كرد آماده كند و آن اينكه تا ذهن را نشناسيم نمىتوانيم فلسفه داشته
باشيم .
انسان پس از اذعان و قبول اصل قطعى واقعيتى هست و پس از يافتن پارهاى
مظاهر واقعيت از قبيل من هستم سفيدى هست درخت هستسنگ هستخورشيد هست و ...
به اين نكته بر مىخورد كه در ذهن خود تصورات زيادى از اشياء زيادى دارد
مثلا تصورى از سفيدى دارد و تصورى از خورشيد و تصورى از درخت و تصورى از
سنگ ... آنگاه مىبيند اين معانى كه از آنها تصوراتى دارد هيچكدام به
يكديگر قابل تطبيق نيستند يعنى بالضروره مىيابد كه درخت عين سنگ و هر دو
عين خورشيد و هر سه عين انسان و هر چهار عين سفيدى يا قرمزى نيستند پس
مىفهمد كه اجمالا عينيت مطلق بين اين مفهومات حكمفرما نيست و يك نحو
مغايرتى در كار است ولى در عين حال همه اين امور متغايره در يك امر با
يكديگر شريكند يعنى ذهن درباره آنها از يك حيثبيك جور حكم مىكند و آن جهت
عبارت است از جنبه موجود بودن و واقعيت داشتن در خارج يعنى ذهن درباره هر
يك از آنها حكم مىكند كه در خارج موجود است و واقعيت دارد به اين ترتيب
درخت واقعيت دارد سنگ واقعيت دارد انسان واقعيت دارد پس هر كس كه به ذهن
خويش مراجعه كند مىيابد كه اولا تصورات و مفاهيم زيادى از اشياء پيش خود
دارد مثل تصور سفيدى و تصور گرمى و تصور درخت و تصور سنگ اما اينكه علت و
منشاء پيدايش اين مفاهيم و تصورات چيستخارج از بحث فعلى ما است و در مقاله
5 بيان شده است و ثانيا مفهوم وجود يا واقعيتبا همه آنها در ذهن انتساب و
ارتباط پيدا مىكند يعنى ذهن حكم مىكند كه سفيدى واقعيت دارد درخت واقعيت
دارد سنگ واقعيت دارد ... در اينجا چند پرسش مىآيد .
مفهوم هستى در ذهن
اول آيا مفهوم وجود يا واقعيت كه ما در فارسى از آن با كلمه هستى تعبير
مىكنيم عين همان مفاهيم متعددهاى است كه ما از اشياء داريم مثلا مفهوم
هستى در ذهن ما عين مفهوم انسان و مفهوم سفيدى و مفهوم درخت و غيره است و
بعبارت ديگر تصور ذهنى ما از وجود و هستى عين تصور ذهنى ما از انسان و
سفيدى و درخت و ساير اشيائى است كه در ذهن وجود را بانها نسبت مىدهيم يا
غير آنها است .
اين سؤال مسئله اول از دو مسئله بالا را كه بنام زيادت وجود بر ماهيتيا
مغايرت وجود با ماهيتخوانده مىشود طرح مىكند اين مسئله چنانكه واضح است
صرفا جنبه ذهنى دارد و روى همين جهتبراى يافتن پاسخ سؤال بالا همان مراجعه
به ذهن و بررسى مختصر تصورات ذهنى بدون احتياج پيمودن پيچ و خم استدلال
كافى است انسان با مراجعه به ذهن خود مىيابد كه همان طورى كه خود تصوراتى
كه ما از اشياء داريم مغاير با يكديگرند مثلا تصور ذهنى انسان غير از تصور
ذهنى سنگ و غيره است مىيابد كه تصور ذهنى سنگ و درخت و غيره غير از تصور
ذهنى هستى نيز هستيعنى همان طورى كه سنگ و درخت و غيره هر يك در ذهن صورتى
دارد مغاير با صورتى كه خورشيد در ذهن دارد هستى نيز صورتى در ذهن دارد
مغاير با صورت ذهنى خورشيد و صورت ذهنى درخت و غيره و البته همان طورى كه
در متن اشاره شده مىتوان برهان نير بر مطلب اقامه كرد به اين ترتيب كه اگر
تصور ذهنى هستى عين تصور ذهنى انسان مثلا بوده باشد لازم است كه لفظ هستى
يا وجود يا واقعيت مرادف با لفظ انسان بوده باشد مثل لفظ بشر كه مرادف لفظ
انسان است و در اين صورت بايد معناى جمله انسان موجود است مساوى باشد با
جمله انسان انسان است همان طورى كه جمله انسان بشر است مساوى استبا جمله
انسان انسان است و اگر اين دو جمله مساوى و مرادف يكديگر بوده باشد بايد
غنى از استدلال و غير محتاج باثبات بوده باشد زيرا انسان انسان استبراى
ذهن غنى از استدلال است و حال آنكه اثبات وجود انسان براى ذهن محتاج به
استدلال است و البته مفهوم انسان بعنوان مثال آورده شد و مىتوان چيزهاى
ديگر را بجاى انسان ذكر كرد .
و ايضا چنانكه در پرسش دوم خواهيم ديد مفهوم هستى مفهوم واحدى است و
مفاهيم انسان و درخت و سنگ و سفيدى مفاهيم متعدده هستند و مفهوم واحد محال
است كه عين چند مفهوم متعدد بوده باشد .
پس نتيجه گرفته مىشود كه مفهوم وجود يا واقعيتيا هستى يك مفهومى است
كه در ذهن مغاير استبا مفهوم هر يك از امورى كه ما در نظر واقع بينى خود
آنها را امورى واقعيتدار مىبينيم و حكم مىكنيم كه فلان چيز هست و اين
است معناى مغايرت مفهومى وجود با ماهيتيا زيادت وجود بر ماهيت .
اين مسئله در مقابل عقيده برخى متكلمين كه معتقد بودهاند هيچ مغايرت
مفهومى بين وجود و ماهيت نيست طرح شده يعنى بحثهاى كلامى متكلمين موجب ورود
اين مسئله در مباحث فلسفى شده در كتب حكما اول كسى كه مىبينيم اين مسئله
را متعرض و يادآورى كرده فارابى است .
هر چند خود اين مسئله از نظر اينكه واضح و بى نياز از استدلال است اهميت
چندانى ندارد ولى چنانكه بعدا خواهيم ديد همين مسئله غير مهم موجب پيدايش
اساسىترين مسائل فلسفه يعنى مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيتشده و توجه به
اين مسئله براى براهينى كه در آن مسئله اقامه مىشود لازم است .
مفهوم هستى مشترك معنوى يا لفظى
دوم آيا مفهوم وجود يا هستى كه به اين امور متعدده در ذهن حمل مىشود و
حكم مىشود كه زمين هست آسمان هست انسان هست درخت هستيك مفهوم واحد و يك
معناى واحدى استيا آن كه مفاهيم و معناى متعدده است و باصطلاح آيا مشترك
معنوى استيا مشترك لفظى .
از مسائل وجود همين يك مسئله است كه در ما بعد الطبيعه ارسطو طرح شده
ارسطودر مقاله الف كبرى براى اثبات اينكه مفهوم وجود يك مفهوم عام و شاملى
استبحث اشتراك لفظى و اشتراك معنوى را پيش مىكشد و ثابت مىكند كه مفهوم
وجود از قبيل مشترك معنوى است نه لفظى .
قبلا بايد معناى اصطلاحى مشترك معنوى و مشترك لفظى را توضيح دهيم اگر
فرض كنيم قضاياى چندى را كه داراى موضوعات متعددهاى باشند ولى همه آنها از
لحاظ محمول مشترك و مانند يكديگر باشند طرح كنيم مثل اينكه بگوئيم زيد
انسان است و عمرو انسان است و حسن انسان است در اين صورت گاه هست كه محمول
مشترك ما فقط از جنبه لفظ در همه يكى است نه از جنبه معنى مثل اينكه ما به
مايعى كه از پستان گاو دوشيده شده اشاره مىكنيم و مىگوئيم كه اين شير است
و به حيوان مخصوصى كه داراى چنگال و دندان و يال و دم مخصوص است و در موزه
حيوانات در قفسى حبس شده است نيز اشاره مىكنيم و مىگوئيم اين شير است و
بشير سماور نيز اشاره مىكنيم و مىگوئيم اين شير است در اينجا محمول در هر
سه قضيه بحسب لفظ يكى است ولى بحسب معنا و مفهوم متعدد استيعنى آنگاه كه
به آن مايع مىگوئيم شير استيك معنا و مفهوم در ذهن ما پيدا مىشود و
آنگاه كه به آن حيوان مىگوئيم شير استيك معنا و مفهوم ديگر و آنگاه كه
بشير سماور مىگوئيم شير استيك معنا و مفهوم سوم و بعبارت ديگر در هر يكى
از اين سه حمل كه محمول با يك لفظ ادا شده يك صورت ذهنى بخصوص را بر موضوع
منطبق ساختهايم و هيچگونه معنا و مفهوم مشتركى كه بهر سه موضوع قابل
انطباق باشد در نظر نگرفتهايم .
ولى گاه هست كه محمول مشترك ما از جنبه معنا و مفهوم واحد است مثل آنكه
مىگوئيم زيد انسان است عمرو انسان استحسن انسان است در اينجا مفهوم و
مقصود ما از لفظ انسان در همه اين قضايا يك چيز استيعنى در هر سه حمل كه
محمول با لفظ انسان ادا شده يك صورت كلى ذهنى را بر موضوع منطبق ساختهايم
و يك معنا و مفهوم مشتركى را در هر سه مورد در نظر گرفتهايم و البته ممكن
است در اين قسم كه معنا و مفهوم در هر سه مورد يكى است الفاظ متعدد باشد
مثل آنكه الفاظ مترادفه را بكار ببريم و بگوئيم زيد انسان است و عمرو بشر
است و حسن حيوان ناطق است در اينجا با اينكه الفاظ متعدد و مختلف است و در
ناحيه لفظ اشتراكى نيست در ناحيه معنا اشتراك هست .
بحسب اصطلاح اشتراك در مورد مثال اول مثال شير اشتراك لفظى و اشتراك در
مورد مثال دوم مثال انسان اشتراك معنوى خوانده مىشود و البته اشتراك لفظى
چون از صفات لفظ است و از رابطه وضعى لفظ با معنا حكايت مىكند در لغات
مختلف است ولى اشتراك معنوى چون خاصيت ذهنى معنا است ربطى به عالم وضع
الفاظ ندارد .
حالا بايد ببينيم كه مفهوم وجود يا هستى كه بموضوعات متعدده حمل مىشود
و حكم مىشود كه زمين هست انسان هست آسمان هست مشترك لفظى استيا مشترك
معنوى .
پاسخ اين پرسش نيز چون مستقيما مربوط به وجدانيات ذهنى خود ما است واضح
ستيعنى هر كسى با توجه مختصر بمحتويات ذهنى خويش درك مىكند كه مفهوم
اقعيتيا وجود يا هستى كه باشيائى مانند زمين و آسمان و درخت و انسان و
ماده و قوه و غيره حمل مىشود از قبيل مشترك معنوى است نه از قبيل مشترك
لفظى يعنى ما هنگامى كه در ذهن خود هستى را بهر يك از اين اشياء حمل
مىكنيم و حكم به هستى آنها بنمائيم يك معنا و مقصود را در همه موارد حمل
مىكنيم نه بيشتر .
سوم ما از هر چيز واقعيتدار كه على رغم سوفسطائى حكم مىكنيم
واقعيتدار است مثل انسان و درخت و زمين و غيره دو مفهوم در ذهن خود داريم
يكى همان مفهوم انسان در مورد انسان و درخت در مورد درخت كه ملاك تميز و
شناسائى ما همان مفهوم است و روى همان مفهوم او را غير از ساير اشياء
مىدانيم و ديگر مفهوم هستى كه مشترك فيه همه اين امور استحالا بايد
بدانيم كه از اين دو مفهوم كه نسبتبهر چيزى داريم كداميك اصيل است و
كداميك اعتبارى پاسخ اين پرسش را كه مسئله سومى را طرح مىكند در پاورقى
بعد به
پيروى از متن خواهيم داد)
و اگر چنانچه معنى موضوع و محمول در اين قضايا يكى
بودند انسان هستيعنى انسان انسان ديگر اثبات لزوم نداشت گذشته از
اينكه سوفسطى انديشه اين معانى را انكار نداشت و هم يك معنى بيشتر انكار
ندارد و آن مصداق همان مفهوم هستى و واقعيت است از همينجا بايد نتيجه گرفت
كه:
1- ما واقعيت هستى را بيك معنى به همه چيز اثبات مىكنيم .
2- مفهوم واقعيت هستى غير از مفهوم هر يك از اشياء واقعيتدار است .
3- نظر به اينكه ما در خارج همه چيز را عين هم نمىپنداريم و ترديد هم
نداريم يعنى انسان غير درخت و درخت غير انسان استبهر معنى از غيريتبوده
باشد همين اندازه كه دوتائى درستشود از همين جا بايد نتيجه گرفت كه ما از
موجودات خارجى دو مفهوم متباين مىگيريم يكى مفهومى كه اشياء واقعيتدار با
وى از همديگر متمايزند و سوفسطى نيز بنام انديشه او را مىپذيرد مانند
مفهوم انسان درخت و ... و ديگرى مفهوم هستى واقعيت پس هر چيز واقعيتدار
بما دو مفهوم اعطا مىكند مانند انسان خارجى كه دو مفهوم انسان و واقعيت را
مىدهد