اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد سوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۵ -


واقعيت و هستى اشياء

ما هرگز ترديد نداريم و هم نبايد داشته باشيم در اينكه در نخستين گامى كه مى‏خواهيم پس از خاموش كردن ترانه سفسطه برداريم با واقعيت اشياء مواجه شده و سر و كار ما با واقعيت هستى خواهد بود يعنى اصل واقعيت را اثبات نموده و با غريزه غير قابل دفع خود به جستجو و كنجكاوى از واقعيتهاى گوناگون خواهيم پرداخت .

و بعبارت ديگر مى‏دانيم واقعيتى هست (اين همان اصلى است كه در مقدمه بعنوان اصل اثبات واقعيت از آن ياد كرديم اين اصل عبارت است از اذعان و تصديق به اينكه اجمالا موجودى داريم و بر خلاف زعم سوفسطائيان جهان هيچ در هيچ و موجود بودن امرى پوچ نيست .

اين اصل اصلى است‏يقينى و قطعى و مورد قبول تمام اذهان بشرى و نخستين نقطه‏اى است كه فكر انسان در اين سير عقلانى بنام فلسفه كه در پيش دارد آنرا مبدا و آغاز حركت‏خويش قرار مى‏دهد .

بايد دانست كه بر هر فيلسوفى لازم است كه افكار خويش را از يك نقطه قطعى و غير قابل ترديدى آغاز كند و براهين و استدلالات خويش را بر روى يك پايه محكم و متين بگذارد زيرا بديهى است كه اگر اساس و بنيان يك سلسله افكار بنام افكار فلسفى بر يك فرضيه غير قطعى و نظريه احتمالى گذاشته شود هيچگونه ارزش و اعتبارى نمى‏توان برايش قائل شد زيرا بنيانى است كه از پاى بست ويران است پس آن اصل اولى كه بعنوان مبدا سير و نقطه اتكاء انتخاب مى‏شود بايد اصلى باشد كه هيچگونه ترديدى در او روا نباشد و بايد اصل متعارف باشد نه اصل موضوع بلكه بايد بمثابه‏اى باشد كه انكارش مساوى انكار همه اصلهاى مسلم ديگر باشد .

اصل كلى واقعيتى هست

محققين حكما باين نكته بر خورده‏اند كه يگانه اصلى كه صلاحيت دارد مبدا و نقطه شروع فلسفه قرار گيرد همان اصل واقعيتى هست مى‏باشد كه سر حد فلسفه و سفسطه يا رئاليسم و ايده آلبسم محسوب مى‏شود و اصلى است‏يقينى و فطرى و مورد تصديق تمام اذهان بشرى و حتى خود سوفسطائى نيز بدون آنكه توجه داشته باشد در حاق ذهن خود بان اعتراف دارد .

ما در نخستين لحظه‏اى كه گريبان خويش را از چنگال مغالطات سفسطى خلاص مى‏كنيم و از فطرت واقع بين خود استفاده مى‏كنيم خود را با واقعيت اشياء مواجه مى‏بينيم و اذعان و تصديق قطعى به اينكه واقعيتى هست را در نهايت وضوح و روشنى در ذهن خود مى‏يابيم يعنى خود را مواجه با همان چيزى مى‏بينيم كه هر كسى با فطرت ساده خود بدون آنكه توجهى بمغالطات سفسطى داشته باشد خود را مواجه با آن مى‏بيند همانطوريه در متن بيان شده در نخستين گامى كه مى‏خواهيم پس از خاموش كردن ترانه سفسطه برداريم با واقعيت اشياء مواجه شده و سر و كار ما با واقعيت هستى خواهد بود يعنى اصل واقعيت را اثبات نموده و با غريزه ... .

پس از قبول اين اصل يعنى پس از اذعان و تصديق به اينكه واقعيتى هست در مرحله دوم سير عقلانى خويش بدنبال اين مطلب مى‏رويم كه مظاهر اين واقعيت چيست و بعبارت ديگر چه چيز هست و چه چيز نيست در اين مرحله است كه مظاهرى مى‏يابيم و مى‏رسيم به اينكه من هستم زمين هست‏ستارگان هست ماده هست قوه هست روح هست همانطورى كه در متن بيان شده مى‏دانيم واقعيتى هست و سپس به توليد و تكثير اين حقيقت كه حقيقتهاى ديگرى را بوجود مى‏آورد خواهيم پرداخت و البته برخى از اين حقائق حقايقى است‏بديهى و عيانى و غنى از استدلال مثل حقيقت اينكه من هستم كه از علم حضورى نفس بذات خويش سر چشمه مى‏گيرد و يا حقيقت اينكه زمين يا خورشيد هست كه از علم احساسى بديهى خارجى سر چشمه مى‏گيرد و برخى ديگر نيازمند به بحث و تحقيق است ولى در هر حال قبول و اذعان اصل كلى واقعيتى هست و نفى زعم باطل سوفسطائى كه مدعى است همه چيز هيچ اندر هيچ و باطل اندر باطل است و اصلا موجود شدن و واقعيت پيدا كردن امرى محال و ممتنع است‏بما فرصت و نوبت مى‏دهد كه اين حقائق جزئى‏تر را بدون هيچ اشكال و مانعى اذعان كنيم .

اين اصل كلى مانند ساير حقائق نظرى بر خلاف حقائق اعتبارى كه در مقاله 6 گذشت اصلى است مطلق و ثابت و هرگز مشمول قانون تحول و تكامل و نشوء و ارتقاء نخواهد بود و همانطورى كه در متن بيان شده پيوسته يك حقيقت پاى بر جاء و غير قابل تغير و تحول بوده و بر خلاف انتظار طرفداران حقيقت نسبى هيچگاه از جاى خود تكان نخواهد خورد يعنى بر خلاف زعم نسبيون و طرفداران ماترياليسم ديالكتيك چنانكه در مقاله 4 گذشت كه تمام اصول فكرى و عقلانى را قابل تغيير و تبديل به ضد خود مى‏دانند اين اصل كه حد فاصل رئاليسم و ايده آليسم است هيچگاه تغيير نكرده و تبديل به ضد خويش كه همان مدعاى ايده آليسم و سوفسطائى‏گرى است نخواهد شد.

مجددا يادآورى مى‏كنيم كه اين اصل كلى كه نقطه شروع كنجكاوى فلسفى است پس از قبول اصل كلى امتناع تناقض است كه زير بناء جميع افكار و انديشه‏هاى بشرى است و در ساير علوم عموما و در فلسفه خصوصا مورد استفاده است .

همانطورى كه در مقدمه مقاله گفتيم اصل امتناع تناقض و اصل اثبات واقعيت دو اصل متعارف عمده‏اى است كه مورد استفاده استدلالات و براهين فلسفى قرار مى‏گيرد در حقيقت اين دو اصل به منزله دو بال اصلى است كه سير و پرواز فلسفى قوه عاقله را در صحنه پهناور هستى ميسر مى‏سازد .

پس از قبول اصل كلى واقعيتى هست و پس از توليد و تكثير اين حقيقت و پيدايش معلومات چندى در اين باب انسان بيك نكته واضح و روشن ديگر بر مى‏خورد كه مربوط به خويشتن و دستگاه ادراكى و فكرى خويشتن است و آن وجود اغلاط و اشتباهاتى است كه خواه ناخواه گرفتار آنها مى‏شود و گاهى چيزى را كه نيست هست و چيزى را كه هست نيست مى‏پندارد و همانطورى كه در متن بيان شده همان اندازه كه اصل واقعيت پيش ما روشن است وجود اين اغلاط و تصادف با اين اشتباهات نيز روشن است و از اينجا نيازمندى شديد به شناختن واقعيت و بعبارت ديگر بفن وجود شناسى كه با دارا بودن آن فن بتوان موجودات واقعى را از امور پندارى و حقايق را از اوهام تميز داد براى انسان پيدا مى‏شود و اين همان فلسفه است كه مى‏توانيم آنرا علم الوجود يا فن واقعيت‏شناسى بناميم .

در اينجا كه از نقطه شروع فلسفه بحث كرديم بى مناسبت نيست كه به نكته ذيل توجه كنيم .

نظريه دكارت

دكارت دانشمند شهير فرانسوى كه خواست تحولى در فلسفه تعقلى ايجاد كند و شالوده نوينى بريزد چنانكه مى‏دانيم ابتداء در همه چيز شك كرد و يگانه چيزى را كه يقينى و قابل اعتماد دانست و همان را نقطه شروع در فلسفه قرار داد وجود خويشتن بود من وجود دارم هر چند وجود خويشتن را نيز از راه وجود انديشه و فكر بثبوت رسانيد پس در حقيقت دكارت نقطه شروع را وجود فكر و انديشه قرار داد .

بهر حال دكارت مدعى شد كه فرضا در همه چيز شك كنم در اينكه من خودم وجود دارم نمى‏توانم شك كنم و تنها همين يك يقين اولى كافى است كه مرا هدايت كند و يقين‏هاى ديگرى بدنبال خود بياورد لهذا نقطه شروع در فلسفه دكارت من وجود دارم بشمار مى‏رود بر روش دكارت ايرادات زيادى وارد كرده‏اند و ما نيز بنوبه خود ايراداتى محكم بر اين روش وارد كرديم رجوع شود به جلد اول صفحه 64 و جلد دوم صفحه 54 در اينجا بمناسبت مطلب بالا اضافه مى‏كنيم كه قطع نظر از همه ايراداتى كه از طرف ما و ديگران بر اين روش وارد شده اساسا انتخاب اين راه براى نقطه شروع فلسفه متضمن فائده‏اى نيست زيرا باعتراف خود دكارت شك وى در همه چيز سواى وجود خويشتن شك واقعى و حقيقى نبود بلكه شك دستورى و فرضى بود و البته ممكن نيست كه كسى بتواند در يقينيات فطرى خويش كه جبرا و اضطرارا به آنها اذعان دارد واقعا شك كند و بقول پاسكال شكاك واقعى وجود ندارد و حتى سوفسطائى‏ترين افراد نيز طبق فطرت ادراك و اراده خويش در حاق ذهن خود به بسيارى از حقائق جزما اذعان دارد و روى آن اذعانها در جريان حيات زندگى خويش حركاتى مى‏كند على هذا پس اينكه دكارت مى‏گويد در هر چيزى اگر شك كنم خواهم گفت انديشه است ولى در خود انديشه نمى‏توانم شك كنم جز يك بيان شاعرانه چيزى نيست زيرا اگر بنا بر شك دستورى و فرضى باشد در جميع بديهيات بلا استثناء حتى در وجود همين انديشه و شك نيز مى‏توان شك كرد و مانند شاعر باستانى فارسى زبان مى‏توان گفت همين سمراد هم سمراد باشد يعنى مى‏توان گفت همه چيز پندار است و هر پندارى حتى خود همين پندار هم پندار است و وجهى ندارد كه ما بين يقينيات فطرى خويش تبعيض قائل شويم و اما اگر بنا بر قبول يقينيات فطرى است البته انسان هيچ فرقى بين وجود خويشتن و ساير علمهاى بديهى و يقينى نمى‏بيند مثلا هيچ فرقى از اين جهت‏بين وجود خويشتن و وجود اين قلم و كاغذ كه بدست گرفته و اين چراغ كه در پرتو آن چيز مى‏نويسد و همچنين ساير بديهيات از قبيل امتناع تناقض و غيره نمى‏بيند و در اين صورت ترتيب عقلى اقتضا مى‏كند كه پس از خاموش كردن ترانه سوفسطائى‏گرى كه وجود و موجوديت را منكر و امرى محال مى‏داند به نقطه مقابل آن كه همان اصل يقينى و بديهى واقعيتى هست مى‏باشد تكيه كنيم و سپس در مرحله دوم بترتيبى كه گفته شد بتكثير و توليد اين حقيقت‏بپردازيم و در مرحله سوم كه مصادف با اغلاط حقيقت‏نما مى‏شويم با انتخاب روش صحيح بواقعيت‏شناسى و علم الوجود كه همان فلسفه است‏بپردازيم و اين همان يگانه ترتيب صحيحى است كه در اين مقاله انتخاب شده و با روشى كه محققين حكما نيز تا كنون پيش گرفته‏اند وفق مى‏دهد) و سپس به توليد و تكثير اين حقيقت كه حقيقتهاى ديگرى را بوجود مى‏آورد خواهيم پرداخت ولى پس از آنكه شماره چندى از اين معلومات پيش ما پيدا مى‏شوند مى‏يابيم كه همه شان حقيقت نيستند بلكه برخى از آنها دروغهاى راست‏نما مى‏باشند اگر چه ريشه اصلى اين معلومات واقعيتى هست پيوسته يك حقيقت پاى بر جا و غير قابل تغير و تحول بوده و بر خلاف انتظار طرفداران حقيقت نسبى هيچگاه از جاى خود تكان نخواهد خورد.

و همان اندازه كه اصل واقعيت پيش ما روشن است وجود اين اغلاط و تصادف با اين اشتباهات نيز روشن است و ترديد در وجود خطا و غلط فكرى از ترديد در اصل واقعيت كه آنرا سفسطه مى‏خوانيم دست كمى ندارد زيرا سفسطه با كشتن واقعيت‏حقيقت را كه گراميترين دوست ما بود از بر ما مى‏گرفت و نفى خطا و غلط نيز پندار غلط را در بر ما مى‏گنجاند و در هر دو حال حقيقت از بر ما ربوده مى‏شود

پس واقعيت را بايد شناخت و بدين وسيله موجودات واقعى را از موجودات پندارى و حقايق را از وهميات تميز داد .

اكنون چه بايد كرد و بسوى كدام وسيله بايد دست دراز كرد .

(در مقدمه مقاله گفتيم كه انسان در طريق تحقيقات علمى وسيله‏هاى مختلف بكار مى‏برد گاهى از روش حسى و گاهى از روش عقلانى استفاده مى‏كند گاهى به آزمايش و تجربه عملى و گاهى به تجزيه و تحليل عقلانى مى‏پردازد و فلسفه و علوم مطلقا با آنكه همه محصول فعاليت فكر و انديشه بشرى است راهها و وسائل بدست آوردن آنها متفاوت است و از اينرو است كه علماء منطق جديد فصل جديدى در منطق باز كرده‏اند و در آن فصل روشها و اسلوبهائى را كه لازم است در هر علم بكار برده شود تعيين كرده‏اند .

وارد شدن در اين فصل منطقى و بحث از روشهاى علوم خارج از وظيفه فعلى ما است آنچه تذكرش در اينجا مناسب است همان است كه در متن اشاره شده و آن عبارت است از تعيين اينكه براى شناخت واقعيت و بعبارت ديگر براى تحقيق غوامض فلسفى چه بايد كرد و بسوى چه وسيله‏اى بايد دست دراز كرد تعيين اين مطلب مخصوصا از آن جهت لازم است كه اخيرا برخى از كسانى كه حدود حس و حدود عقل را بدرستى تشخيص نداده‏اند و در اعتبار و ارزش روش حسى راه اغراق و مبالغه پيموده‏اند صريحا ادعا كرده‏اند كه يگانه وسيله منحصر بفرد تحقيق در همه قسمتهاى حس و تجربه است و بغير آن اعتمادى نيست ما در مقاله 5 آنجا كه اختلاف نظر منطق تعقلى و منطق تجربى را بيان مى‏كرديم جواب كافى باين ادعا داديم و ثابت كرديم كه اين ادعاها از عدم تعمق در حدود حس و عقل و بررسى نكردن افكار و ادراكات و محتويات ذهن ناشى شده و روشن كرديم كه در حسى‏ترين و تجربى‏ترين علوم قضايائى چند مورد استفاده قرار مى‏گيرد كه گواهى از حس و تجربه ندارد و صرفا جنبه عقلانى دارد در اينجا در مقام توضيح متن و اثبات اينكه نمى‏توان منشا همه تصديقها و اذعانهاى ضرورى ذهن را احساس دانست اضافه مى‏كنيم كه يكى از تصديقهاى ضرورى ذهن ما واقعيت داشتن خود احساس است آيا وجود احساس را نيز ما احساس كرده‏ايم يكى ديگر از تصديقهاى ضرورى ذهن ما واقعيت داشتن تجربه است آيا وجود تجربه را ما با تجربه ثابت كرده‏ايم و بعلاوه همانطورى كه در متن بيان شده خود اين ادعاها كه از اين اشخاص مى‏شنويم كه به اين صورت تعبير مى‏شود هر حقيقتى را فقط با حس و تجربه بايد بدست آورد و يا اينكه بغير محسوس اعتبارى نيست‏حسى و تجربى نيست زيرا برخى كلى است و برخى منفى و حس به منفى و كلى تعلق نمى‏گيرد پس اگر بغير حس و تجربه اعتبارى يست‏بخود اين ادعاها نيز اعتبارى نيست .

يك توجه مختصر بخود مسائل فلسفى اين گمان كودكانه را از بين مى‏برد و روشن مى‏كند كه تحقيق اين مسائل از حدود احساس و آزمايش خارج است مثلا تصور همين مسائلى كه در همين مقاله بنظر خواننده محترم مى‏رسد اشتراك وجود اصالت وجود تشكيك وجود و غيره بخوبى مى‏رساند كه ادعاى اينكه تحقيق در اين مسائل را بايد از راه حس و تجربه و در زير ذره‏بين و لابلاى لابراتوار انجام داد چه قدر مضحك و مسخره است .

اشتباه در وسيله تحقيقات فلسفى تا اندازه زيادى ناشى از اشتباه ديگرى است راجع به اينكه فلسفه چيست و چه فائده‏اى دارد و فرق آن با علم چيست در مقاله 1 رفع اين اشتباهات به حد كافى شده است)

آيا مانند دانشمندانى كه گفته‏اند حقايق را بايد با كمك حس و تجربه فقط بدست آورد براى شناختن مطلق واقعيت و اوصاف و خواص او بحس و تجربه بپردازيم .

و يا به سخن آنانى كه گفته‏اند حقيقت‏بايد متكى بعمل و وابسته بكار بوده باشد و گرنه انديشه و فكرى كه ارتباط بعمل نداشته باشد پندار خالى بوده و از حقيقت دور است گوش كنيم و يا مانند ... .

اين راهها راههاى رسائى هستند ولى نسبت‏بمقصد ويژه خودشان نه بهر مقصد .

اين دانشمندان كسانى هستند كه به تحقيق در باره يك سلسله از امور ماديه كه ميدان فعاليت‏حس و تجربه مى‏باشد اشتغال ورزيده و يك رشته واقعيتهاى مقيده خواص موضوعات ماديه بدست آورده‏اند آنگاه خاموشى فن خود را از بحثهائى كه خارج از وظيفه وى مى‏باشد مانند بحث و كنجكاوى در اصل واقعيت و چگونگى وى نفى پنداشته و از مجموع اين سخنان مثبت و منفى خواص مثبته ماده غير ماده و غير خواص ماده كه نفى مى‏نمايند يك رشته سخنانى بنام فلسفه تهيه نموده‏اند و در حقيقت از وظيفه يك فيلسوف كه در اصل و اساس بود و نبود اشياء بايد گفتگو كند غفلت كرده‏اند اين دانشمندان بايد اين نكته را متذكر شوند كه حس و محسوس وى و تجربه و مورد وى و عمل كه يك طفيلى وجودى ما است و متعلق وى و همچنين ما كه همه آنها را بكار مى‏بنديم همگى بواقعيت مطلق بستگى داشته و چيزهاى واقعيت‏دار هستيم .

و بهمين جهت ما بايد اول بواقعيت‏حس تكيه بزنيم تا بتوانيم با نيروى وى محسوس را بيابيم و همچنين نخست‏بايد بواقعيت تجربه تكرار عمل ايمان داشته باشيم و پس از آن بمورد تجربه پرداخته و قضاوت نمائيم و پيش از اينها بواقعيت‏خودمان و همچنين بواقعيتهاى ديگرى كه براى انجام اين كارها لازم است‏بايد علم داشته باشيم و هرگز نمى‏توان گفت كه چيزى در واقعيت‏خود و مقدم‏تر از واقعيت‏خود تاثير مى‏تواند كرد يعنى قضاوت حسى و تجربى ما در واقعيت‏خود و واقعيت علل خود قضاوت نمايد .

گذشته از اينكه همين سخنانى كه از اين دانشمندان مى‏شنويم هر حقيقتى را با حس و تجربه بايد بدست آورد بغير محسوس اعتبارى نيست‏خود حسى و تجربى نيستند زيرا برخى كلى و برخى منفى هستند و حس و تجربه بكلى و منفى تعلق نمى‏گيرند .

در صورتى كه اصل همه معلومات ما علم به اصل واقعيت مى‏باشد نتايج ضرورى اين علم و تصديق را نمى‏شود انكار كرد و گرنه مائيم و چاله تاريك سفسطه .

پس در مورد كنجكاوى از اصل واقعيت و احكام وى بيك رشته معلومات و تصديقات اوليه كه ما اضطرارا و خواه ناخواه آنها را پذيرفته‏ايم بايد دست زد .

ما در برابر سوفسطى ايده‏آليست‏حقيقى كه به چيزى جز انديشه اعتراف نداشت و ندارد مى‏گوئيم زمين هست آسمان هست انسان هست درخت هست ماده هست قوه هست ... يعنى هر يك از اين شمرده‏ها داراى واقعيت است البته اين واقعيت كه براى همه اثبات مى‏كنيم معنائى است غير از معناى هر يك از آنها و هم يك معنى است (اشاره است‏بدو مسئله از مسائل وجود كه يكى بنام مغايرت مفهومى وجود با ماهيت و يا بنام زيادت وجود بر ماهيت و ديگرى بنام اشتراك وجود خوانده مى‏شود .

داشتن فلسفه مسبوق به شناخت ذهن است

مسائل وجود كه بصورت دوازده مسئله در متن بيان شده برخى متعلق به عالم ذهن ست‏يعنى جنبه ذهنى دارد و برخى متعلق به عالم خارج است و جنبه عينى دارد و برخى ذو جنبتين است و ما بترتيب اين جنبه‏ها را در هر يك از آنها توضيح مى‏دهيم خواننده جلد اول و دوم اين كتاب متوجه اهميت تحقيق و بررسى ادراكات و اعمال و افعال ذهنى و رابطه شديد طرز تحقيق فلسفى با شناختن فعاليتها و طرز انديشه سازى ذهن شد و مشاهده كرد كه غالب مقالات گذشته بر محور مسائل ادراكى مى‏چرخيد در اين مقاله نيز كه از مسائل وجود بحث مى‏كنيم و سر و كار ما با خود واقعيت و هستى است‏باز به مسائلى بر مى‏خوريم كه با مسائل ادراكى مرتبط است .

البته بر آشنايان به اين مباحث پوشيده نيست كه طرز تحقيق مسائل ادراكى در فلسفه با طرز تحقيق روانشناسى جديد كاملا متفاوت است نظر روانشناسى متوجه مطالعه درون و قوانين بوجود آمدن و از بين رفتن و روابط پديده‏هاى نفسانى با يكديگر يا با امور خارجى است و مقصود وى شناختن موجودات عالم درونى است ولى نظر فلسفه اولا و بالذات متوجه شناخت وجود و واقعيت است و به انديشه‏هاى ذهن جز با نظر ابزار و اسباب كار نگاه نمى‏كند از نظر فلسفى ما شناخت وجود و واقعيت وقتى ميسر است كه انبوه انديشه‏هائى را كه محصول فعاليتهاى مختلف ذهن است‏بدست آوريم و آنچه را كه نماينده واقعيت‏خارج است از آنچه محصول و معلول فعاليت ذهن است تشخيص دهيم و بعبارت ديگر به بررسى ادراكات ذهن پرداخته آنچه را حقيقت است از آنچه حقيقت‏نما است تميز دهيم و به تعبير فلاسفه اسلامى امور اصيل را از امور اعتبارى باز شناسيم و اين مطلب از مطالعه همين مقاله و مقاله‏هاى بعدى روشن‏تر خواهد شد و خواننده محترم از حالا بايد ذهن خويش را براى قبول يك حقيقت كه مكرر بان اشاره خواهيم كرد آماده كند و آن اينكه تا ذهن را نشناسيم نمى‏توانيم فلسفه داشته باشيم .

انسان پس از اذعان و قبول اصل قطعى واقعيتى هست و پس از يافتن پاره‏اى مظاهر واقعيت از قبيل من هستم سفيدى هست درخت هست‏سنگ هست‏خورشيد هست و ... به اين نكته بر مى‏خورد كه در ذهن خود تصورات زيادى از اشياء زيادى دارد مثلا تصورى از سفيدى دارد و تصورى از خورشيد و تصورى از درخت و تصورى از سنگ ... آنگاه مى‏بيند اين معانى كه از آنها تصوراتى دارد هيچكدام به يكديگر قابل تطبيق نيستند يعنى بالضروره مى‏يابد كه درخت عين سنگ و هر دو عين خورشيد و هر سه عين انسان و هر چهار عين سفيدى يا قرمزى نيستند پس مى‏فهمد كه اجمالا عينيت مطلق بين اين مفهومات حكمفرما نيست و يك نحو مغايرتى در كار است ولى در عين حال همه اين امور متغايره در يك امر با يكديگر شريكند يعنى ذهن درباره آنها از يك حيث‏بيك جور حكم مى‏كند و آن جهت عبارت است از جنبه موجود بودن و واقعيت داشتن در خارج يعنى ذهن درباره هر يك از آنها حكم مى‏كند كه در خارج موجود است و واقعيت دارد به اين ترتيب درخت واقعيت دارد سنگ واقعيت دارد انسان واقعيت دارد پس هر كس كه به ذهن خويش مراجعه كند مى‏يابد كه اولا تصورات و مفاهيم زيادى از اشياء پيش خود دارد مثل تصور سفيدى و تصور گرمى و تصور درخت و تصور سنگ اما اينكه علت و منشاء پيدايش اين مفاهيم و تصورات چيست‏خارج از بحث فعلى ما است و در مقاله 5 بيان شده است و ثانيا مفهوم وجود يا واقعيت‏با همه آنها در ذهن انتساب و ارتباط پيدا مى‏كند يعنى ذهن حكم مى‏كند كه سفيدى واقعيت دارد درخت واقعيت دارد سنگ واقعيت دارد ... در اينجا چند پرسش مى‏آيد .

مفهوم هستى در ذهن

اول آيا مفهوم وجود يا واقعيت كه ما در فارسى از آن با كلمه هستى تعبير مى‏كنيم عين همان مفاهيم متعدده‏اى است كه ما از اشياء داريم مثلا مفهوم هستى در ذهن ما عين مفهوم انسان و مفهوم سفيدى و مفهوم درخت و غيره است و بعبارت ديگر تصور ذهنى ما از وجود و هستى عين تصور ذهنى ما از انسان و سفيدى و درخت و ساير اشيائى است كه در ذهن وجود را بانها نسبت مى‏دهيم يا غير آنها است .

اين سؤال مسئله اول از دو مسئله بالا را كه بنام زيادت وجود بر ماهيت‏يا مغايرت وجود با ماهيت‏خوانده مى‏شود طرح مى‏كند اين مسئله چنانكه واضح است صرفا جنبه ذهنى دارد و روى همين جهت‏براى يافتن پاسخ سؤال بالا همان مراجعه به ذهن و بررسى مختصر تصورات ذهنى بدون احتياج پيمودن پيچ و خم استدلال كافى است انسان با مراجعه به ذهن خود مى‏يابد كه همان طورى كه خود تصوراتى كه ما از اشياء داريم مغاير با يكديگرند مثلا تصور ذهنى انسان غير از تصور ذهنى سنگ و غيره است مى‏يابد كه تصور ذهنى سنگ و درخت و غيره غير از تصور ذهنى هستى نيز هست‏يعنى همان طورى كه سنگ و درخت و غيره هر يك در ذهن صورتى دارد مغاير با صورتى كه خورشيد در ذهن دارد هستى نيز صورتى در ذهن دارد مغاير با صورت ذهنى خورشيد و صورت ذهنى درخت و غيره و البته همان طورى كه در متن اشاره شده مى‏توان برهان نير بر مطلب اقامه كرد به اين ترتيب كه اگر تصور ذهنى هستى عين تصور ذهنى انسان مثلا بوده باشد لازم است كه لفظ هستى يا وجود يا واقعيت مرادف با لفظ انسان بوده باشد مثل لفظ بشر كه مرادف لفظ انسان است و در اين صورت بايد معناى جمله انسان موجود است مساوى باشد با جمله انسان انسان است همان طورى كه جمله انسان بشر است مساوى است‏با جمله انسان انسان است و اگر اين دو جمله مساوى و مرادف يكديگر بوده باشد بايد غنى از استدلال و غير محتاج باثبات بوده باشد زيرا انسان انسان است‏براى ذهن غنى از استدلال است و حال آنكه اثبات وجود انسان براى ذهن محتاج به استدلال است و البته مفهوم انسان بعنوان مثال آورده شد و مى‏توان چيزهاى ديگر را بجاى انسان ذكر كرد .

و ايضا چنانكه در پرسش دوم خواهيم ديد مفهوم هستى مفهوم واحدى است و مفاهيم انسان و درخت و سنگ و سفيدى مفاهيم متعدده هستند و مفهوم واحد محال است كه عين چند مفهوم متعدد بوده باشد .

پس نتيجه گرفته مى‏شود كه مفهوم وجود يا واقعيت‏يا هستى يك مفهومى است كه در ذهن مغاير است‏با مفهوم هر يك از امورى كه ما در نظر واقع بينى خود آنها را امورى واقعيت‏دار مى‏بينيم و حكم مى‏كنيم كه فلان چيز هست و اين است معناى مغايرت مفهومى وجود با ماهيت‏يا زيادت وجود بر ماهيت .

اين مسئله در مقابل عقيده برخى متكلمين كه معتقد بوده‏اند هيچ مغايرت مفهومى بين وجود و ماهيت نيست طرح شده يعنى بحثهاى كلامى متكلمين موجب ورود اين مسئله در مباحث فلسفى شده در كتب حكما اول كسى كه مى‏بينيم اين مسئله را متعرض و يادآورى كرده فارابى است .

هر چند خود اين مسئله از نظر اينكه واضح و بى نياز از استدلال است اهميت چندانى ندارد ولى چنانكه بعدا خواهيم ديد همين مسئله غير مهم موجب پيدايش اساسى‏ترين مسائل فلسفه يعنى مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيت‏شده و توجه به اين مسئله براى براهينى كه در آن مسئله اقامه مى‏شود لازم است .

مفهوم هستى مشترك معنوى يا لفظى

دوم آيا مفهوم وجود يا هستى كه به اين امور متعدده در ذهن حمل مى‏شود و حكم مى‏شود كه زمين هست آسمان هست انسان هست درخت هست‏يك مفهوم واحد و يك معناى واحدى است‏يا آن كه مفاهيم و معناى متعدده است و باصطلاح آيا مشترك معنوى است‏يا مشترك لفظى .

از مسائل وجود همين يك مسئله است كه در ما بعد الطبيعه ارسطو طرح شده ارسطودر مقاله الف كبرى براى اثبات اينكه مفهوم وجود يك مفهوم عام و شاملى است‏بحث اشتراك لفظى و اشتراك معنوى را پيش مى‏كشد و ثابت مى‏كند كه مفهوم وجود از قبيل مشترك معنوى است نه لفظى .

قبلا بايد معناى اصطلاحى مشترك معنوى و مشترك لفظى را توضيح دهيم اگر فرض كنيم قضاياى چندى را كه داراى موضوعات متعدده‏اى باشند ولى همه آنها از لحاظ محمول مشترك و مانند يكديگر باشند طرح كنيم مثل اينكه بگوئيم زيد انسان است و عمرو انسان است و حسن انسان است در اين صورت گاه هست كه محمول مشترك ما فقط از جنبه لفظ در همه يكى است نه از جنبه معنى مثل اينكه ما به مايعى كه از پستان گاو دوشيده شده اشاره مى‏كنيم و مى‏گوئيم كه اين شير است و به حيوان مخصوصى كه داراى چنگال و دندان و يال و دم مخصوص است و در موزه حيوانات در قفسى حبس شده است نيز اشاره مى‏كنيم و مى‏گوئيم اين شير است و بشير سماور نيز اشاره مى‏كنيم و مى‏گوئيم اين شير است در اينجا محمول در هر سه قضيه بحسب لفظ يكى است ولى بحسب معنا و مفهوم متعدد است‏يعنى آنگاه كه به آن مايع مى‏گوئيم شير است‏يك معنا و مفهوم در ذهن ما پيدا مى‏شود و آنگاه كه به آن حيوان مى‏گوئيم شير است‏يك معنا و مفهوم ديگر و آنگاه كه بشير سماور مى‏گوئيم شير است‏يك معنا و مفهوم سوم و بعبارت ديگر در هر يكى از اين سه حمل كه محمول با يك لفظ ادا شده يك صورت ذهنى بخصوص را بر موضوع منطبق ساخته‏ايم و هيچگونه معنا و مفهوم مشتركى كه بهر سه موضوع قابل انطباق باشد در نظر نگرفته‏ايم .

ولى گاه هست كه محمول مشترك ما از جنبه معنا و مفهوم واحد است مثل آنكه مى‏گوئيم زيد انسان است عمرو انسان است‏حسن انسان است در اينجا مفهوم و مقصود ما از لفظ انسان در همه اين قضايا يك چيز است‏يعنى در هر سه حمل كه محمول با لفظ انسان ادا شده يك صورت كلى ذهنى را بر موضوع منطبق ساخته‏ايم و يك معنا و مفهوم مشتركى را در هر سه مورد در نظر گرفته‏ايم و البته ممكن است در اين قسم كه معنا و مفهوم در هر سه مورد يكى است الفاظ متعدد باشد مثل آنكه الفاظ مترادفه را بكار ببريم و بگوئيم زيد انسان است و عمرو بشر است و حسن حيوان ناطق است در اينجا با اينكه الفاظ متعدد و مختلف است و در ناحيه لفظ اشتراكى نيست در ناحيه معنا اشتراك هست .

بحسب اصطلاح اشتراك در مورد مثال اول مثال شير اشتراك لفظى و اشتراك در مورد مثال دوم مثال انسان اشتراك معنوى خوانده مى‏شود و البته اشتراك لفظى چون از صفات لفظ است و از رابطه وضعى لفظ با معنا حكايت مى‏كند در لغات مختلف است ولى اشتراك معنوى چون خاصيت ذهنى معنا است ربطى به عالم وضع الفاظ ندارد .

حالا بايد ببينيم كه مفهوم وجود يا هستى كه بموضوعات متعدده حمل مى‏شود و حكم مى‏شود كه زمين هست انسان هست آسمان هست مشترك لفظى است‏يا مشترك معنوى .

پاسخ اين پرسش نيز چون مستقيما مربوط به وجدانيات ذهنى خود ما است واضح ست‏يعنى هر كسى با توجه مختصر بمحتويات ذهنى خويش درك مى‏كند كه مفهوم اقعيت‏يا وجود يا هستى كه باشيائى مانند زمين و آسمان و درخت و انسان و ماده و قوه و غيره حمل مى‏شود از قبيل مشترك معنوى است نه از قبيل مشترك لفظى يعنى ما هنگامى كه در ذهن خود هستى را بهر يك از اين اشياء حمل مى‏كنيم و حكم به هستى آنها بنمائيم يك معنا و مقصود را در همه موارد حمل مى‏كنيم نه بيشتر .

سوم ما از هر چيز واقعيت‏دار كه على رغم سوفسطائى حكم مى‏كنيم واقعيت‏دار است مثل انسان و درخت و زمين و غيره دو مفهوم در ذهن خود داريم يكى همان مفهوم انسان در مورد انسان و درخت در مورد درخت كه ملاك تميز و شناسائى ما همان مفهوم است و روى همان مفهوم او را غير از ساير اشياء مى‏دانيم و ديگر مفهوم هستى كه مشترك فيه همه اين امور است‏حالا بايد بدانيم كه از اين دو مفهوم كه نسبت‏بهر چيزى داريم كداميك اصيل است و كداميك اعتبارى پاسخ اين پرسش را كه مسئله سومى را طرح مى‏كند در پاورقى بعد به پيروى از متن خواهيم داد) و اگر چنانچه معنى موضوع و محمول در اين قضايا يكى بودند انسان هست‏يعنى انسان انسان ديگر اثبات لزوم نداشت گذشته از اينكه سوفسطى انديشه اين معانى را انكار نداشت و هم يك معنى بيشتر انكار ندارد و آن مصداق همان مفهوم هستى و واقعيت است از همينجا بايد نتيجه گرفت كه:

1- ما واقعيت هستى را بيك معنى به همه چيز اثبات مى‏كنيم .

2- مفهوم واقعيت هستى غير از مفهوم هر يك از اشياء واقعيت‏دار است .

3- نظر به اينكه ما در خارج همه چيز را عين هم نمى‏پنداريم و ترديد هم نداريم يعنى انسان غير درخت و درخت غير انسان است‏بهر معنى از غيريت‏بوده باشد همين اندازه كه دوتائى درست‏شود از همين جا بايد نتيجه گرفت كه ما از موجودات خارجى دو مفهوم متباين مى‏گيريم يكى مفهومى كه اشياء واقعيت‏دار با وى از همديگر متمايزند و سوفسطى نيز بنام انديشه او را مى‏پذيرد مانند مفهوم انسان درخت و ... و ديگرى مفهوم هستى واقعيت پس هر چيز واقعيت‏دار بما دو مفهوم اعطا مى‏كند مانند انسان خارجى كه دو مفهوم انسان و واقعيت را مى‏دهد