فاطمه (سلام الله عليها) واژه بى خاتمه

محمدرضا رنجبر

- ۴ -


تخته تابوت

دخترم!

جامه ات چه زيباست امروز؟!

خانم!

مى رويم ، به «عروسى» ، با مادرم ، همين امشب!

آه!

دخترم!

زندگى دفترى از خاطره هاست ، خاطراتى «شرين» ، خاطراتى «مغشوش» ، يكنفر در شب «كام» ، يكنفر در دل «خاك» ، يكنفر هدم «خوشبختى» هاست ، يكنفر همسفر «سختى» هاست!

چشم تا باز كنيم «عمر» مان مى گذرد، و ز سر «تخت» مراد ، پاى بر «تخته ى» تابوت گذاريم همه! و اين از آن رو است كه نباشيم، همه ، جز همسفرانى چند ، ليك در راه سفر غم و شادى بهم است ، ساعتى در ره اين دشت غريب ، مى رسد «راه روى خسته» به خرم كده يى ، لحظه اى در دل اين وادى پير ، مى رسد «همسفرى شاد» به ماتمكده يى! تا ببينيم كجا، باز كجا؟ چشممان بار دگر ، سوى هم باز شود!

در جهانى كه در آن راه ندارد اندوه ، زندگى با همه معنى خويش ، از نو آغاز شود! [ مهدى سهيلى. ] خانم!

ديدن يك «جامه» زيبا ، شنيدن يك نام «عروسى» ، شما را تا به كجا برد، كه اين «آه» بلند را به دنبال داشت! و اين پر شكوه، شكوه را؟!

دخترم!

درست همين ساعت ها بود، كه رسول خداى- ص- فرمود:

فاطمه ام را بياوريد! و آوردند ، دستيش در دست ام سلمه بود، و دامن كشان مى آمد ، آه!

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود!

هر چه جز بار غمش در دل مسكين من داشت برود از دل من، و ز دل من آن نرود!

از شدت شرم چهره اش جارى بود از عرق!

پايش بلغزيد، همينكه رسيد!

رسول خدا فرمود:

خداوند تو را از لغزش هاى دنيا و آخرت نگاه دارد! [ بحارالانوار، ج 42، صص 96- 95. ] آنگاه نو عروس آسمان آماده شد ، «كوچ» را، تا خانه شوى ، شوى شيدايى خويش! و آخرين درس هاى پدر اينكه:

دخترم!

به سخنان مردم گوش مده!

مبادت نگران باشى كه شويت «تهى» است دستانش! كه تهيدستى را اگر از براى ديگرها سرشكستگى هاست در پى، براى پيامبر و خاندانش «فخر» است، و «مباهات»!

دخترم!

پدرت اگر مى خواست مى توانست گنج هاى زمين را مالك آيد ، اما او رضايتمندى خداى اختيارش بود!

دخترم!

اگر آنچه را پدرت مى داند، مى دانستى ، دنيا در ديده ات زشت مى نمود! و آخرينم حرف آنكه:

من درباره ات هيچ كوتاهى ننمودم ، تو را به بهترين خاندان خويش به شوى دادم!

شويى بزرگ!

بزرگ «دنيا» ، بزرگ «آخرت»! و آنگاه دستى به دعا برداشت و بگفت:

خدايا!

فاطمه از من است، و من از او!

خدايا!

او را ، از هر پليدى، و ناپاكى، بدورش دار! و نيز دست فاطمه اش در دست على- ع- گذارد و على را گفت:

اين وديعه ى خداوند است، و رسولش، كه در نزد توست!

خدا را در نظر داشته باش! و نيز اشتياق مرا به او [ شجره طوبى، ص 254. ] و دخترش را گفت:

دخترم!

به خانه خود برويد!

در پناه خدا!

روشنى ها ديده ام ، در چشم اختربارتان ، جلوه مهتاب دارد ، باغ ايمان شما ، با شما ميثاق يارى بسته ام، تا روز مرگ كافرم گر سر بگردانم، ز فرمان شما را حت پرهيزگاران ، در قيامت ، زان تست ، ديده ام اين وعده ى حق را، به قرآن شما!

داستان رنجتان ، پايان پذيرد ، دير نيست، تا بهاران زايد از فصل زمستان شما!

محنت ظلمت ، نپايد ، باش تا بينم به كام چلچراغ بخت را روشن در ايوان شما آيد آن روزى، كه با عزم تو و لطف خداى پشت عالم بشكند جمع پريشان شما [ مهدى سهيلى. ] آرى دخترم!

آن ناقه سوار عصه عرصات ، آن شب نيز بر ناقه اى سوار آمد، كه با قطيفه اى پوشانيده بودندش ، زمام مهار ناقه بدست سلمان بود، و پيامبر نيز به دنبال! و پيشاپيش، جماعت زنان ، شادان و شادمان ، «هلهله» مى كردند، و «تكبير» مى گفتند! و پيامبرشان گفته بود:

مباد! چيزى بگوئيد كه خداى را خوش نيايد! كه به موسايش فرمود:

از من به مردمان بگوى:

اگر كارى كنيد كه خوشم بيايد ، كارى كنم كه خوشتان بيايد! و اگر كارى كنيد كه خوشم نيايد ، كارى كنم كه خوشتان نيايد! و آن شب چيزى نگفته نيامد كه خداى را خوش نيايد، و از فرط وجد و نشاط هر كس چيزى مى گفت ، يكى مى گفت:

سرن بعون الله جاراتى! و اشكرنه فى كل حالاتى اى بانوان!

به يارى خداى حركت كنيد! و در تمامى حالات، خداى را سپاسگزار باشيد! و نيز همو مى گفت:

با بهترين زنان جهان همراهى كنيد! كه فدايش باد خويشان، همه، و كسانش! و آن ديگر مى گفت:

فسرن جاراتى بها انها كريمه بنت عظيم الخطر او را حركت دهيد اى بانوان!

او بانويى است بزرگوار، و دخت آنكس كه مقامش والاست، و شانش گرامى و عظيم! و آن ديگرى گفت! و الحمد لله على افضاله و اشكر الله العزيز القادرى ستايش آن خداوندست بر فضيلت هايش، كه بخشيده ما را، و سپاسش باد كه پيروزمند است، و بس توانا! و همچنان مى گفتند، و مى گفتيم، تا به «حجله» رسيديم ، آه! اين نيز همچنان در ياد من است، كه در حجله على- ع- فاطمه- س- را مى گفت:

بانوى من!

گرفته اى!

غمزده اى!

نگرانى چرا؟! و شنيدم كه فاطمه اش گفت:

تفكرت فى حالى و امرى ، عند ذهاب عمرى، و نزولى فى قبرى ، فشبهت دخولى فى فراشى بمنزلى كدخولى الى لحدى و قبرى، فانشدك الله ان قمت الى الصلاه ، فتعبد الله تعالى هذه الليله...! [ غايه المرام فى رجال البخارى، ص 295. ] على جان!

به خود مى انديشم، و روزگار پايانى عمر را، و منزلگاه ديگرم ، «قبر» را، و «قيامتم»!

من امروز از خانه پدر به خانه تو بيامدم، و مى دانم كه فردا نيز از اين خانه به خانه قبر روان خواهم شد!

على جان!

تو را به خداوند سوگند مى دهم، كه در اين آغازين لحظات زندگى ، بيا تا كه با هم به نماز ايستيم، و در اين شب خداى را به عبادت باشيم! و آن شب به نماز ايستادند، و خوبش به ياد دارم كه فاطمه- س- بر سجاده ى نماز بود، و شنيد صدايى را ، دلخسته دختركى بود كه مى گفت:

اى زينت پيامبر!

خانه شوهر به تو آباد باد خاطرت از رنج و غم آزاد باد

اى بانوى بزرگ!

من نيز آرزومندم ، با تو باشم، و با ديگرها، و در اين يك شب، كه شب شادى توست ، من نيز شريك!

اما چكنم ، جامه اى نيست مرا!

اگرت هست جامه اى كهنه، مرا ارزانى بدار!

گفت چنين زهره افلاك جود پيرهن كهنه اش آرند زود و آورديم!

همگان به آن گمان كه خواهدش ببخشايد، آن كهنه جامه را، اما شنيديم كه بگفت:

به گرد من گرد آئيد! و گرد آمديم، و بديديم:

جامه تو را از بدن دور كرد خاطر آن غمزده مسرور كرد و جامه كهنه اش را خود به تن داشت!

آرى، خاندان كرم اند، اينان، دخترم! و در اين خاندان ، هميشه ، ديگرها ، به «تقدم» باشند! و از اين نمونه ها چه بسيارم كه به ياد است! و هنوزم در ياد كه:

روزى پيامبر- ص- ، پس از پايان نماز ، نماز عصر ، در محراب بنشست ، روى به مردم ، در همان حال بيامد ، پيرى از اعراب مهاجر ، جامه اش كهنه، و تا آنجا فرتوت بود و ضعيف، كه بر پاى نمى توانست ايستاد!

پيامبر- ص- ، به «تفقد» احوالش را جويا شد، و آن پير گفتش ، اى پيامبر خداى!

گرسنه ام ، برهنه ام، و تهيدست!

سيرم كنيد! و بپوشانيد! و نيز مرحمتى!

پيامبرش فرمود:

خود، چيزى ندارم ، اما آنكس كه كسى را به خير راهنمايى مى دارد ، به مانند است آن را، كه انجامش مى دهد!

برخيز و روى را سوى آن سرايى دار، كه خداى و رسولش را دوست دارد، و خداى و رسولش نيز دوستش مى دارند!

آنگاه بلال را گفت:

اين مرد را به خانه اش مى رسانى ، خانه فاطمه را!

آرى، و آن بيابانى مرد به راه افتاد، و همراهش بلال ، همينكه به خانه فاطمه رسيدند ، آن مرد ، فرياد برآورد:

سلام بر شما خاندان پيامبر- ص-! و حضرت پاسخش را بگفت:

السلام عليك!

كيستى تو؟!

او گفت:

از باديه نشينانم! و از سرزمين هاى دور مى آيم! و گرسنه ام، و برهنه، و بى چيز! و حوالت داشت مرا ، به اين بارگاه ، پدرت، آن سرور انسان ها! و فاطمه كه سومين روز گرسنگى خود و شوى خويش را پشت سر مى گزارد، پوستينى از گوسفند، كه دباغى شده بود، و حسن و حسينش شبها بر آن مى آرميدند، بياورد، و بگفت:

اى ميهمان ما، اين را بگير!

اميد است خداوند بهتر از اين تو را نصيب دارد، و آن بيابانى گفت:

اى والا دخت!

گرسنه ام ، تو مرا پوستين گوسپند مى دهى؟!

با اين، چه توانم كرد؟!

حضرتش تا كه اين حرف را شنيد ، دست بر گردن داشت، و هديت دخت عمويش را باز كرد، و به آن بيابانى بداد، و بگفتش: اين را بگير! و بفروش!

اميدمندم كه خداى بهتر از اين تو را نصيب فرمايد! و آن بيابانى گردنبند را بگرفت، و به مسجد روانه، و به نزد رسول خدا- ص- آمد، و ايشان در ميان بود اصحاب را، و بگفتش ، اى رسول خداى!

فاطمه دخترت مرا اين گردنبند بداد! و مرا گفت كه: آن را بفروش!

پيامبر تا آن گردنبند را بديد بگريست!

عمار نتوانست كه طاقت آرد ، برخاست! و بگفت:

اى رسول خدا!

آيا مرا اجازت باشد تا آن را خريدار باشم؟!

فرمودش:

خريدارى كن!

گفت:

اى بيابانى!

آن را به چند خواهى فروخت؟!

گفت:

به يك نوبت غذاى سير ، از نان و گوشت، و يك برد يمانى كه خود را با آن توانم پوشانيد، و بتوانم نماز گزارد، و به يك دينار، تا مرا به خانه ام و خانواده ام برگرداند!

در همان هنگام ، عمار به او گفت:

«بيست» دينار، و «دويست» درهم، و يك «برد» يمانى، و «مركب» خود را، به تو مى دهم، و نيز از «گندم» و «گوشت» تو را سير مى دارم!

بيابانى گفت:

تو چه «سخاوتمندى» اى مرد! و به همراهش برفت، و عمار آنها را به او بداد!

بيابانى به نزد رسول خدا- ص- آمد ، حضرتش پرسيد:

«سير» شدى آيا؟ «لباس» پوشيدى آيا؟ بيابانى گفت:

آرى ، پدرم ، مادرم ، فدايت باد! و آنگاه عمار ، گردن بند را برداشته، و با «مشك»، خوشبويش نمود، و در «بردى» يمانى پيچيدش، و آن را به غلامش داد، و گفتش: اين را به نزد رسول خدا- ص- خواهى برد، و خودت نيز غلام آن حضرت باش! و آن غلام آمد به نزد رسول خدا- ص-، و گفته هاى عمار را بگفت ، رسول خدا- ص- فرمود:

به نزد فاطمه- س- مى روى، و اين را به او تقديمش ميدارى، و تو خود نيز از اين پس غلام او باش! و غلام، گردن بند را به نزد حضرتش آورد، و فرمايش رسول خدا- ص- را باز گفت، و فاطمه- س- گردن بند را بگرفت، و غلام را گفت كه از اين پس آزاد باشى! و غلام خنديد!

حضرتش فرمود:

چرا؟ خنده! و غلام گفت:

«خنده ام» نيست جز از بركت همين گردن بند ، «گرسنه» اى را سير نمود، و «برهنه» اى را پوشانيد، و «تهيدستى» را بى نياز داشت، و «بنده اى» را آزاد نمود، و سرانجام نيز به نزد «صاحب» آمد! [ فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43، ص 58- 56. ] خانم!

يك جامه، تا كجا برد ، شما را ، به ياد داريد كه امروزمان وعده گفتار در چه بود؟ آرى دخترم!

به ياد دارم ، اما ديگر فرصتمان رفت ، اين زمان بگذار تا وقت دگر، و آن وقت دگر، فرداست، مگر نه؟!

آرى، دخترم!

همان فردا ، اگر توفيق رفيق آيد، خواهمت گفت كه چرا «شد» آنچه «نبايست»، و خليفه خداى، آنكه بفرموده پيامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه ديگر هيچ! چرا به خلافت نتوانست رسيد؟! و چرا «ابوبكر» تكيه اش داشت بر آن مسند!

خانم!

پس يك سوال است مرا ، مى توانمش پرسيد؟!

آرى، دخترم! تا به اذان كمى وقت باقى است، مى توانى.

خانم!

مرا دو برادر است، و كوچكتر ، آنها نيز به مكتب مى روند، و خواندن را، و نوشتن، مى آموزند ، امروز هر دوى آنها بر يكى كاغذ، خطى بنوشته بودند، و مرا گفتند: داورى كن، كه كداميك زيباتر است!

به يقين زيباترها هميشه «يكى» بيش نباشند، و اگر مى گفتم، يكى شان را نگرانى بود، و من در اين ماجرا بماندم كه چه بايد نمودن؟!

گفتمشان: تا شب مرا مهلت بايد بود!

حال، مرا راهنما باشيد چه بايد بگويمى؟!

دخترم!

تو را آفرين باد اين همه دقت را! و من چه زيبا راهى، پيش پايت خواهم نهاد! و آن را نيز مديون فاطمه- س- باش!

فاطمه؟!

آرى، دخترم!

يك روز، حسن و حسين- ع-، هر دو خطى را بنوشتند، و بياوردند پيش پيامبر- ص-، و او را بخواستند، داورى را، كه كدامينش زيباتر؟! و پيامبر خداى نيز ننمود ، داورى را، و بگفت:

مادرتان را دريابيد! و او را به داورى خوانيد! و اين از آن رو بود كه اگر در داورى يكى را نگرانى پيش آيد، با عاطفت مادرى جبرانش بدارد!

اجابت نمودند، و مادر را به داورى خواستند، و مادر بگفت:

انا ماذا اصنع؟! و كيف احكم بينهما؟!

من چه توانم نمودن؟! و چگونه ميانه دو كودكم را به داورى بنشينم؟!

اما راهيش در پيش نبود ، به ناگاه چنينشان گفت:

يا قرتى عينى!

انى اقطع قلادتى على رأسكما، و انشر بينكما جواهر هذه القلاده ، فمن اخذ منها اكثر ، فخطه احسن!

اى ديدگانم را نور!

من رشته اين گردن بند را پاره خواهم نمودن، و دانه هاش بر سرهاى شما خواهم ريختن ، هر كدام از شما دانه هاى بيشتريش بود، خط او زيباتر است [ بحارالانوار، ج 45، س 190 و ج 43، ص 309 به نقل از نهج الحياه. ] و آنگاه دانه هاى بيشتر را بر سر آن ريخت كه خطش زيباتر مى نمود!

خانم!

سپاس شما را، و ستايش فاطمه را، كه دانستمى چه بايد نمودن!

بيش از اين به مزاحمت نخواهم بود ، اما، يادتان باشد ، فردا ، بايست ، از على گوئيد، و انكه چرا به خلافت...!

دخترم!

من كه باشم، كه توانم، از على گفت!

على دست خدا بود ، على مست خدا بود ، على را چه بنامم؟ على را چه بخوانم؟ ندانم، ندانم ثنايش نتوانم، نتوانم!

خدا خواست كه خود را بنمايد ، در، جنت خود را به رخ ما بگشايد ، على را به همه خلق نشان داد ، على رهبر مردان صفا بود ، على آينه پاك خدا بود ، على مرهم دل هاى خراب است ، ره كوى على راه صواب است ، على گر چه خدا نيست، و ليكن ز خدا نيز جدا نيست ، برو سوى على تا كه وفا را بشناسى ، ببر نام على تا كه صفا را بشناسى ، اگر آينه خواهى كه ببينى رخ حق را ، على را بنگر تا كه خدا را بشناسى ، چه گويم سخن از او؟ كه نگنجد به بيانم!

ندانم كه سخن را به چه وادى بكشانم؟!

ندانم، ندانم!

نتوانم نتوانم [ مهدى سهيلى. ]

بنچاق فتنه

دخترم!

يهود را، و مسيحيت را ، دانشمندانى است، كه آنان را، «راهبان» نيز بنامند، و راهبان، پاره اى شان تارك دنيايند، و نيز دنيائيان را! و هماره در «انزوا»، و به «عبادت» شاغل، و با چه «رياضت» ها! كه كمترين حاصلش، «توان» است ، توان پيش بينى، و پيش گويى ، اينكه آينده چه خواهد شد و آيندگان نيز چگونه؟!

«عمر»، و «ابابكر» ، همين دو، كه بنچاق بودند، فتنه را، و فساد، و انديشمندان مصلحت، و طالبان فرصت ، دست در دست هم داشتند، و با يك انديشه مشئوم به راه افتادند، تا ببينند راهبان را، و بدانند كه در آينده چه خواهد شدن! و اين پيامبر را چگونه اش سرنوشتى است! تا اگر آن باشد كه خواهند ، «تظاهر» به ايمانش كنند! و آن را كه آنان مى خواستند چيزى نبود ، جز «قدرت» ، جز «حكومت»! و راهبان بگفتند:

او «جهانى» است، و «جهان» را خواهد گرفت! و چه با شتاب كه بيامدند!

به پيشگاه پيشواى جهان، و بگفتند:

ما نيز به «ايمان» باشيم! و تو را اى پاك!

پيامبر مى دانيم خداى را! و با او بودند، تا آنجا كه «خطر» ها جدى نمى شد، و «منفعت» ها به جد در خطر نمى افتاد! [ اثبات الهداة: ج 7 ص 57، فصل 7، حديث 137، بحار الانوار: ج 52، ص 78، به نقل از ره آورد مبارزات فاطمه زهرا (س)، محمد دشتى. ] و بر آن شدند تا نزديكتر باشند ، نه پيامبر- ص- را ، بل، قدرتش، و حكومت!

اين بود كه به خواستگارى آمدند ، فاطمه را! و يكى بود ، پاسخ هر دو، و آن اينكه:

اختيارش نه با «من» است!

با «خداوند» است! و اوست كه اجازت نمى دهد! و بديدند نيز كه بيامد به خواستگارى ، همان ، همانكه «اولين» ها هميشه به نامش رقم مى خورد!

اولين كس كه ايمان آورد ، اولين كس كه نوشت، قرآن را ، اولين كس كه قرآن را حافظ آمد، و ...، و پيامبر- ص- پذيرفت ، يعنى كه خداى پذيرفت، و بدين سان على- ع-، شوى شد فاطمه را! و همين ها!

چه «كينه» ها، كه در «سينه» هاى سياه آن سيه روزان بكاشت! و تا آسمان برگرفت، شعله هاش ، در همان روز كه «كوچ» بود پيامبر را، و «ارتحالش»! و آسمانيان چه سوختند تا كه شنيدند ، خليفه نه آنست كه بايست! و مسلمانان را ابابكر است، خليفه!

خانم!

مردم چه؟!

مردم چه كردند؟!

دخترم!

«بيعت».

«تبعيت»!

با كه!

از كه؟!

ابابكر!

ابابكر؟!

مردم ديگر چرا؟!

نشنيده بودند آيا كه پيامبرشان مى گفت:

على مع القرآن، و القرآن مع على، و لن يفترقا!

فانوس قرآن به دست على است، و على است كه آن فانوس را بدست است! و اين دو از هم جدايى شان نتوان!

يعنى كه ديگرها فانوسى شان نيست بدست ، پس هدايت را نيز نتوانند، و ندانند. كه خود نيز پايشان در «گل» نشيند!

آرى، دخترم!

شنيده بودند، و چه خوب هم!

پس، چرا؟!

چرا؟ چنين نمودند!

دخترم!

فردا!

فردا، خواهمت گفت.