تخته تابوت
دخترم!
جامه ات چه زيباست امروز؟!
خانم!
مى رويم ، به «عروسى» ، با مادرم ، همين امشب!
آه!
دخترم!
زندگى دفترى از خاطره هاست ، خاطراتى «شرين» ، خاطراتى «مغشوش» ، يكنفر در شب
«كام» ، يكنفر در دل «خاك» ، يكنفر هدم «خوشبختى» هاست ، يكنفر همسفر «سختى» هاست!
چشم تا باز كنيم «عمر» مان مى گذرد، و ز سر «تخت» مراد ، پاى بر «تخته ى» تابوت
گذاريم همه! و اين از آن رو است كه نباشيم، همه ، جز همسفرانى چند ، ليك در راه سفر
غم و شادى بهم است ، ساعتى در ره اين دشت غريب ، مى رسد «راه روى خسته» به خرم كده
يى ، لحظه اى در دل اين وادى پير ، مى رسد «همسفرى شاد» به ماتمكده يى! تا ببينيم
كجا، باز كجا؟ چشممان بار دگر ، سوى هم باز شود!
در جهانى كه در آن راه ندارد اندوه ، زندگى با همه معنى خويش ، از نو آغاز شود!
[ مهدى سهيلى. ] خانم!
ديدن يك «جامه» زيبا ، شنيدن يك نام «عروسى» ، شما را تا به كجا برد، كه اين
«آه» بلند را به دنبال داشت! و اين پر شكوه، شكوه را؟!
دخترم!
درست همين ساعت ها بود، كه رسول خداى- ص- فرمود:
فاطمه ام را بياوريد! و آوردند ، دستيش در دست ام سلمه بود، و دامن كشان مى آمد
، آه!
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود!
هر چه جز بار غمش در دل مسكين من داشت برود از دل من، و ز دل من آن نرود!
از شدت شرم چهره اش جارى بود از عرق!
پايش بلغزيد، همينكه رسيد!
رسول خدا فرمود:
خداوند تو را از لغزش هاى دنيا و آخرت نگاه دارد! [ بحارالانوار، ج 42، صص 96-
95. ] آنگاه نو عروس آسمان آماده شد ، «كوچ» را، تا خانه شوى ، شوى شيدايى خويش! و
آخرين درس هاى پدر اينكه:
دخترم!
به سخنان مردم گوش مده!
مبادت نگران باشى كه شويت «تهى» است دستانش! كه تهيدستى را اگر از براى ديگرها
سرشكستگى هاست در پى، براى پيامبر و خاندانش «فخر» است، و «مباهات»!
دخترم!
پدرت اگر مى خواست مى توانست گنج هاى زمين را مالك آيد ، اما او رضايتمندى خداى
اختيارش بود!
دخترم!
اگر آنچه را پدرت مى داند، مى دانستى ، دنيا در ديده ات زشت مى نمود! و آخرينم
حرف آنكه:
من درباره ات هيچ كوتاهى ننمودم ، تو را به بهترين خاندان خويش به شوى دادم!
شويى بزرگ!
بزرگ «دنيا» ، بزرگ «آخرت»! و آنگاه دستى به دعا برداشت و بگفت:
خدايا!
فاطمه از من است، و من از او!
خدايا!
او را ، از هر پليدى، و ناپاكى، بدورش دار! و نيز دست فاطمه اش در دست على- ع-
گذارد و على را گفت:
اين وديعه ى خداوند است، و رسولش، كه در نزد توست!
خدا را در نظر داشته باش! و نيز اشتياق مرا به او [ شجره طوبى، ص 254. ] و دخترش
را گفت:
دخترم!
به خانه خود برويد!
در پناه خدا!
روشنى ها ديده ام ، در چشم اختربارتان ، جلوه مهتاب دارد ، باغ ايمان شما ، با
شما ميثاق يارى بسته ام، تا روز مرگ كافرم گر سر بگردانم، ز فرمان شما را حت
پرهيزگاران ، در قيامت ، زان تست ، ديده ام اين وعده ى حق را، به قرآن شما!
داستان رنجتان ، پايان پذيرد ، دير نيست، تا بهاران زايد از فصل زمستان شما!
محنت ظلمت ، نپايد ، باش تا بينم به كام چلچراغ بخت را روشن در ايوان شما آيد آن
روزى، كه با عزم تو و لطف خداى پشت عالم بشكند جمع پريشان شما [ مهدى سهيلى. ] آرى
دخترم!
آن ناقه سوار عصه عرصات ، آن شب نيز بر ناقه اى سوار آمد، كه با قطيفه اى
پوشانيده بودندش ، زمام مهار ناقه بدست سلمان بود، و پيامبر نيز به دنبال! و
پيشاپيش، جماعت زنان ، شادان و شادمان ، «هلهله» مى كردند، و «تكبير» مى گفتند! و
پيامبرشان گفته بود:
مباد! چيزى بگوئيد كه خداى را خوش نيايد! كه به موسايش فرمود:
از من به مردمان بگوى:
اگر كارى كنيد كه خوشم بيايد ، كارى كنم كه خوشتان بيايد! و اگر كارى كنيد كه
خوشم نيايد ، كارى كنم كه خوشتان نيايد! و آن شب چيزى نگفته نيامد كه خداى را خوش
نيايد، و از فرط وجد و نشاط هر كس چيزى مى گفت ، يكى مى گفت:
سرن بعون الله جاراتى! و اشكرنه فى كل حالاتى اى بانوان!
به يارى خداى حركت كنيد! و در تمامى حالات، خداى را سپاسگزار باشيد! و نيز همو
مى گفت:
با بهترين زنان جهان همراهى كنيد! كه فدايش باد خويشان، همه، و كسانش! و آن ديگر
مى گفت:
فسرن جاراتى بها انها كريمه بنت عظيم الخطر او را حركت دهيد اى بانوان!
او بانويى است بزرگوار، و دخت آنكس كه مقامش والاست، و شانش گرامى و عظيم! و آن
ديگرى گفت! و الحمد لله على افضاله و اشكر الله العزيز القادرى ستايش آن خداوندست
بر فضيلت هايش، كه بخشيده ما را، و سپاسش باد كه پيروزمند است، و بس توانا! و
همچنان مى گفتند، و مى گفتيم، تا به «حجله» رسيديم ، آه! اين نيز همچنان در ياد من
است، كه در حجله على- ع- فاطمه- س- را مى گفت:
بانوى من!
گرفته اى!
غمزده اى!
نگرانى چرا؟! و شنيدم كه فاطمه اش گفت:
تفكرت فى حالى و امرى ، عند ذهاب عمرى، و نزولى فى قبرى ، فشبهت دخولى فى فراشى
بمنزلى كدخولى الى لحدى و قبرى، فانشدك الله ان قمت الى الصلاه ، فتعبد الله تعالى
هذه الليله...! [ غايه المرام فى رجال البخارى، ص 295. ] على جان!
به خود مى انديشم، و روزگار پايانى عمر را، و منزلگاه ديگرم ، «قبر» را، و
«قيامتم»!
من امروز از خانه پدر به خانه تو بيامدم، و مى دانم كه فردا نيز از اين خانه به
خانه قبر روان خواهم شد!
على جان!
تو را به خداوند سوگند مى دهم، كه در اين آغازين لحظات زندگى ، بيا تا كه با هم
به نماز ايستيم، و در اين شب خداى را به عبادت باشيم! و آن شب به نماز ايستادند، و
خوبش به ياد دارم كه فاطمه- س- بر سجاده ى نماز بود، و شنيد صدايى را ، دلخسته
دختركى بود كه مى گفت:
اى زينت پيامبر!
خانه شوهر به تو آباد باد خاطرت از رنج و غم آزاد باد
اى بانوى بزرگ!
من نيز آرزومندم ، با تو باشم، و با ديگرها، و در اين يك شب، كه شب شادى توست ،
من نيز شريك!
اما چكنم ، جامه اى نيست مرا!
اگرت هست جامه اى كهنه، مرا ارزانى بدار!
گفت چنين زهره افلاك جود پيرهن كهنه اش آرند زود و آورديم!
همگان به آن گمان كه خواهدش ببخشايد، آن كهنه جامه را، اما شنيديم كه بگفت:
به گرد من گرد آئيد! و گرد آمديم، و بديديم:
جامه تو را از بدن دور كرد خاطر آن غمزده مسرور كرد و جامه كهنه اش را خود به تن
داشت!
آرى، خاندان كرم اند، اينان، دخترم! و در اين خاندان ، هميشه ، ديگرها ، به
«تقدم» باشند! و از اين نمونه ها چه بسيارم كه به ياد است! و هنوزم در ياد كه:
روزى پيامبر- ص- ، پس از پايان نماز ، نماز عصر ، در محراب بنشست ، روى به مردم
، در همان حال بيامد ، پيرى از اعراب مهاجر ، جامه اش كهنه، و تا آنجا فرتوت بود و
ضعيف، كه بر پاى نمى توانست ايستاد!
پيامبر- ص- ، به «تفقد» احوالش را جويا شد، و آن پير گفتش ، اى پيامبر خداى!
گرسنه ام ، برهنه ام، و تهيدست!
سيرم كنيد! و بپوشانيد! و نيز مرحمتى!
پيامبرش فرمود:
خود، چيزى ندارم ، اما آنكس كه كسى را به خير راهنمايى مى دارد ، به مانند است
آن را، كه انجامش مى دهد!
برخيز و روى را سوى آن سرايى دار، كه خداى و رسولش را دوست دارد، و خداى و رسولش
نيز دوستش مى دارند!
آنگاه بلال را گفت:
اين مرد را به خانه اش مى رسانى ، خانه فاطمه را!
آرى، و آن بيابانى مرد به راه افتاد، و همراهش بلال ، همينكه به خانه فاطمه
رسيدند ، آن مرد ، فرياد برآورد:
سلام بر شما خاندان پيامبر- ص-! و حضرت پاسخش را بگفت:
السلام عليك!
كيستى تو؟!
او گفت:
از باديه نشينانم! و از سرزمين هاى دور مى آيم! و گرسنه ام، و برهنه، و بى چيز!
و حوالت داشت مرا ، به اين بارگاه ، پدرت، آن سرور انسان ها! و فاطمه كه سومين روز
گرسنگى خود و شوى خويش را پشت سر مى گزارد، پوستينى از گوسفند، كه دباغى شده بود، و
حسن و حسينش شبها بر آن مى آرميدند، بياورد، و بگفت:
اى ميهمان ما، اين را بگير!
اميد است خداوند بهتر از اين تو را نصيب دارد، و آن بيابانى گفت:
اى والا دخت!
گرسنه ام ، تو مرا پوستين گوسپند مى دهى؟!
با اين، چه توانم كرد؟!
حضرتش تا كه اين حرف را شنيد ، دست بر گردن داشت، و هديت دخت عمويش را باز كرد،
و به آن بيابانى بداد، و بگفتش: اين را بگير! و بفروش!
اميدمندم كه خداى بهتر از اين تو را نصيب فرمايد! و آن بيابانى گردنبند را
بگرفت، و به مسجد روانه، و به نزد رسول خدا- ص- آمد، و ايشان در ميان بود اصحاب را،
و بگفتش ، اى رسول خداى!
فاطمه دخترت مرا اين گردنبند بداد! و مرا گفت كه: آن را بفروش!
پيامبر تا آن گردنبند را بديد بگريست!
عمار نتوانست كه طاقت آرد ، برخاست! و بگفت:
اى رسول خدا!
آيا مرا اجازت باشد تا آن را خريدار باشم؟!
فرمودش:
خريدارى كن!
گفت:
اى بيابانى!
آن را به چند خواهى فروخت؟!
گفت:
به يك نوبت غذاى سير ، از نان و گوشت، و يك برد يمانى كه خود را با آن توانم
پوشانيد، و بتوانم نماز گزارد، و به يك دينار، تا مرا به خانه ام و خانواده ام
برگرداند!
در همان هنگام ، عمار به او گفت:
«بيست» دينار، و «دويست» درهم، و يك «برد» يمانى، و «مركب» خود را، به تو مى
دهم، و نيز از «گندم» و «گوشت» تو را سير مى دارم!
بيابانى گفت:
تو چه «سخاوتمندى» اى مرد! و به همراهش برفت، و عمار آنها را به او بداد!
بيابانى به نزد رسول خدا- ص- آمد ، حضرتش پرسيد:
«سير» شدى آيا؟ «لباس» پوشيدى آيا؟ بيابانى گفت:
آرى ، پدرم ، مادرم ، فدايت باد! و آنگاه عمار ، گردن بند را برداشته، و با
«مشك»، خوشبويش نمود، و در «بردى» يمانى پيچيدش، و آن را به غلامش داد، و گفتش: اين
را به نزد رسول خدا- ص- خواهى برد، و خودت نيز غلام آن حضرت باش! و آن غلام آمد به
نزد رسول خدا- ص-، و گفته هاى عمار را بگفت ، رسول خدا- ص- فرمود:
به نزد فاطمه- س- مى روى، و اين را به او تقديمش ميدارى، و تو خود نيز از اين پس
غلام او باش! و غلام، گردن بند را به نزد حضرتش آورد، و فرمايش رسول خدا- ص- را باز
گفت، و فاطمه- س- گردن بند را بگرفت، و غلام را گفت كه از اين پس آزاد باشى! و غلام
خنديد!
حضرتش فرمود:
چرا؟ خنده! و غلام گفت:
«خنده ام» نيست جز از بركت همين گردن بند ، «گرسنه» اى را سير نمود، و «برهنه»
اى را پوشانيد، و «تهيدستى» را بى نياز داشت، و «بنده اى» را آزاد نمود، و سرانجام
نيز به نزد «صاحب» آمد! [ فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43، ص 58-
56. ] خانم!
يك جامه، تا كجا برد ، شما را ، به ياد داريد كه امروزمان وعده گفتار در چه بود؟
آرى دخترم!
به ياد دارم ، اما ديگر فرصتمان رفت ، اين زمان بگذار تا وقت دگر، و آن وقت دگر،
فرداست، مگر نه؟!
آرى، دخترم!
همان فردا ، اگر توفيق رفيق آيد، خواهمت گفت كه چرا «شد» آنچه «نبايست»، و خليفه
خداى، آنكه بفرموده پيامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه ديگر هيچ! چرا به خلافت
نتوانست رسيد؟! و چرا «ابوبكر» تكيه اش داشت بر آن مسند!
خانم!
پس يك سوال است مرا ، مى توانمش پرسيد؟!
آرى، دخترم! تا به اذان كمى وقت باقى است، مى توانى.
خانم!
مرا دو برادر است، و كوچكتر ، آنها نيز به مكتب مى روند، و خواندن را، و نوشتن،
مى آموزند ، امروز هر دوى آنها بر يكى كاغذ، خطى بنوشته بودند، و مرا گفتند: داورى
كن، كه كداميك زيباتر است!
به يقين زيباترها هميشه «يكى» بيش نباشند، و اگر مى گفتم، يكى شان را نگرانى
بود، و من در اين ماجرا بماندم كه چه بايد نمودن؟!
گفتمشان: تا شب مرا مهلت بايد بود!
حال، مرا راهنما باشيد چه بايد بگويمى؟!
دخترم!
تو را آفرين باد اين همه دقت را! و من چه زيبا راهى، پيش پايت خواهم نهاد! و آن
را نيز مديون فاطمه- س- باش!
فاطمه؟!
آرى، دخترم!
يك روز، حسن و حسين- ع-، هر دو خطى را بنوشتند، و بياوردند پيش پيامبر- ص-، و او
را بخواستند، داورى را، كه كدامينش زيباتر؟! و پيامبر خداى نيز ننمود ، داورى را، و
بگفت:
مادرتان را دريابيد! و او را به داورى خوانيد! و اين از آن رو بود كه اگر در
داورى يكى را نگرانى پيش آيد، با عاطفت مادرى جبرانش بدارد!
اجابت نمودند، و مادر را به داورى خواستند، و مادر بگفت:
انا ماذا اصنع؟! و كيف احكم بينهما؟!
من چه توانم نمودن؟! و چگونه ميانه دو كودكم را به داورى بنشينم؟!
اما راهيش در پيش نبود ، به ناگاه چنينشان گفت:
يا قرتى عينى!
انى اقطع قلادتى على رأسكما، و انشر بينكما جواهر هذه القلاده ، فمن اخذ منها
اكثر ، فخطه احسن!
اى ديدگانم را نور!
من رشته اين گردن بند را پاره خواهم نمودن، و دانه هاش بر سرهاى شما خواهم ريختن
، هر كدام از شما دانه هاى بيشتريش بود، خط او زيباتر است [ بحارالانوار، ج 45، س
190 و ج 43، ص 309 به نقل از نهج الحياه. ] و آنگاه دانه هاى بيشتر را بر سر آن
ريخت كه خطش زيباتر مى نمود!
خانم!
سپاس شما را، و ستايش فاطمه را، كه دانستمى چه بايد نمودن!
بيش از اين به مزاحمت نخواهم بود ، اما، يادتان باشد ، فردا ، بايست ، از على
گوئيد، و انكه چرا به خلافت...!
دخترم!
من كه باشم، كه توانم، از على گفت!
على دست خدا بود ، على مست خدا بود ، على را چه بنامم؟ على را چه بخوانم؟ ندانم،
ندانم ثنايش نتوانم، نتوانم!
خدا خواست كه خود را بنمايد ، در، جنت خود را به رخ ما بگشايد ، على را به همه
خلق نشان داد ، على رهبر مردان صفا بود ، على آينه پاك خدا بود ، على مرهم دل هاى
خراب است ، ره كوى على راه صواب است ، على گر چه خدا نيست، و ليكن ز خدا نيز جدا
نيست ، برو سوى على تا كه وفا را بشناسى ، ببر نام على تا كه صفا را بشناسى ، اگر
آينه خواهى كه ببينى رخ حق را ، على را بنگر تا كه خدا را بشناسى ، چه گويم سخن از
او؟ كه نگنجد به بيانم!
ندانم كه سخن را به چه وادى بكشانم؟!
ندانم، ندانم!
نتوانم نتوانم [ مهدى سهيلى. ]
بنچاق فتنه
دخترم!
يهود را، و مسيحيت را ، دانشمندانى است، كه آنان را، «راهبان» نيز بنامند، و
راهبان، پاره اى شان تارك دنيايند، و نيز دنيائيان را! و هماره در «انزوا»، و به
«عبادت» شاغل، و با چه «رياضت» ها! كه كمترين حاصلش، «توان» است ، توان پيش بينى، و
پيش گويى ، اينكه آينده چه خواهد شد و آيندگان نيز چگونه؟!
«عمر»، و «ابابكر» ، همين دو، كه بنچاق بودند، فتنه را، و فساد، و انديشمندان
مصلحت، و طالبان فرصت ، دست در دست هم داشتند، و با يك انديشه مشئوم به راه
افتادند، تا ببينند راهبان را، و بدانند كه در آينده چه خواهد شدن! و اين پيامبر را
چگونه اش سرنوشتى است! تا اگر آن باشد كه خواهند ، «تظاهر» به ايمانش كنند! و آن را
كه آنان مى خواستند چيزى نبود ، جز «قدرت» ، جز «حكومت»! و راهبان بگفتند:
او «جهانى» است، و «جهان» را خواهد گرفت! و چه با شتاب كه بيامدند!
به پيشگاه پيشواى جهان، و بگفتند:
ما نيز به «ايمان» باشيم! و تو را اى پاك!
پيامبر مى دانيم خداى را! و با او بودند، تا آنجا كه «خطر» ها جدى نمى شد، و
«منفعت» ها به جد در خطر نمى افتاد! [ اثبات الهداة: ج 7 ص 57، فصل 7، حديث 137،
بحار الانوار: ج 52، ص 78، به نقل از ره آورد مبارزات فاطمه زهرا (س)، محمد دشتى. ]
و بر آن شدند تا نزديكتر باشند ، نه پيامبر- ص- را ، بل، قدرتش، و حكومت!
اين بود كه به خواستگارى آمدند ، فاطمه را! و يكى بود ، پاسخ هر دو، و آن اينكه:
اختيارش نه با «من» است!
با «خداوند» است! و اوست كه اجازت نمى دهد! و بديدند نيز كه بيامد به خواستگارى
، همان ، همانكه «اولين» ها هميشه به نامش رقم مى خورد!
اولين كس كه ايمان آورد ، اولين كس كه نوشت، قرآن را ، اولين كس كه قرآن را حافظ
آمد، و ...، و پيامبر- ص- پذيرفت ، يعنى كه خداى پذيرفت، و بدين سان على- ع-، شوى
شد فاطمه را! و همين ها!
چه «كينه» ها، كه در «سينه» هاى سياه آن سيه روزان بكاشت! و تا آسمان برگرفت،
شعله هاش ، در همان روز كه «كوچ» بود پيامبر را، و «ارتحالش»! و آسمانيان چه سوختند
تا كه شنيدند ، خليفه نه آنست كه بايست! و مسلمانان را ابابكر است، خليفه!
خانم!
مردم چه؟!
مردم چه كردند؟!
دخترم!
«بيعت».
«تبعيت»!
با كه!
از كه؟!
ابابكر!
ابابكر؟!
مردم ديگر چرا؟!
نشنيده بودند آيا كه پيامبرشان مى گفت:
على مع القرآن، و القرآن مع على، و لن يفترقا!
فانوس قرآن به دست على است، و على است كه آن فانوس را بدست است! و اين دو از هم
جدايى شان نتوان!
يعنى كه ديگرها فانوسى شان نيست بدست ، پس هدايت را نيز نتوانند، و ندانند. كه
خود نيز پايشان در «گل» نشيند!
آرى، دخترم!
شنيده بودند، و چه خوب هم!
پس، چرا؟!
چرا؟ چنين نمودند!
دخترم!
فردا!
فردا، خواهمت گفت.