فاطمه (سلام الله عليها) واژه بى خاتمه

محمدرضا رنجبر

- ۱ -


پيشگفتار

يا...!

معذورم بدار!

اگرت نامى به ميان آمد ، به، «ضرورت» بود، و رنه، اينقدرم عقل و كفايت باشد، كه نامت را ، همچو منى ، نبايد برد!

فسوسا و صد دريغ اين «مُركب» ها كه «مَركب» معانى شده اند، همه، از «فاطمه» مى گويند، آن يك «گل» سرخ! كه شميمش آكنده داشت جان و جهان را، و عصر و مصر ما را ، سلامش باد روزى كه بيامد، و روزى كه برفت! و نيز بر همگانى كه ره پويند راهش را، و چه بسيارند! و از آن بسيار آن پر فروغ «مادر» است، كه همچنان مى تابد بر دلبند فرزند ماهوار خويش، و براستى كه جوادش «ماهواره» اى است، و بايدش «بالا» برد!

ماهواره ى «خداى» ، يعنى كتابش ، آرى، «قرآن» را مى گويمى. و مى تواند چه «تهاجم» ها كه بدارد، «فرهنگ» فرنگ را ، اگرش دريابند!

بارى ، اين نوشته ام را هديت مى دارم به مادرش؛ سركار، خانم فروغى، كه بس سرافراز است ، آنهم به پاس تعليم ادب و كرامت مر فرزند خويش را. و نيز اخلاص، صفا، و مردم انديشى خويش، و از ياد نبردنش بى بضاعت مردمان را!

نصرت حق ناصرش!

گل!

ديد، و در خشت خام!

اى تو!

تو كه با منى!

بى تعارفت گويم:

نه «من»، و نه «تو» ، در «آينه» ، آرى ، در آينه «حتى» ، نتوانستيم ديد!

اما او بديد! و چه خوب!

خوبتر از اين، آيا؟!

آيا نه چونان «گل» است؟!

«فاطمه» را مى گويمى ، آنسان كه پدر مى ديدش ، همان پيرش، و پيامبرش؟! [ پيامبر فرمود فاطمه گل است. ] اگر نيست ، پس چرا بشكست؟! و چه «راحت»!

اگر نيست ، پس چرا پرپر؟! و چه زود!

اگر نيست ، پس چرا به دامان نشست، «آتش» را؟! و اگر نمى نشست ، اين دل من ، آن دل تو، كه بس عفن بارند ، با كدامين «عطر» ، عطرآگين توانند شد؟!

جانان من!

گل تا به آتش ننشيند ، عطر نخواهد شدن، و تا نشود ، آن «بقاء» را، و «بهاء» را ، چگونه اش ارزانى بدارند؟!

فاش مى گويم، و از گفته خود دلشادم، كه:

اگر نبود «عطر» فاطمه ، نبود ، «عالم» را مى گويم ، جز يكى «گنداب»، و نيز «آدم»! و اگر ، عطر فاطمه مى باريد ، بر سر و روى دل ها، همه ، همين تعفن باقى نيز، باقى نبود! و نيز گفته ات باشم:

شستشويى بايد، كه در پى اش «عطر» ها چه به كار آيد! و رنه ، به چه كار آيد؟!

تذكارى چند:

1- آنچه مى آيد يك سخن است ، اما با دو روى ، يك رويه اش «تاريخ»، و آن ديگر «اعتقاد»، و نيز در دو قالب ، يكى «داستان»، و آن ديگر «تمثيل». و هم با صبغه اى «ادبى» [ به عمد به چنين قيدى روى آوردمى ، باشد كه دنبالش «تهييج» آنانى باشد كه به دست دارند فلوت «قلم» را، و من در انتظار تا كه بنوازند بر تار سطور، آهنگين كلماتى چند ، آنهم در اين وادى، كه بس به نيازيم!. ]

2- داستان است، و آن نيز فضال «فرض» و «خيال»، كه خود نيز جهانى است بى هيچ «بايد»، و يا «مانع»، و نيز همين بود راز آنكه بتوانستمى حافظ را در همان عهد بيافرينم، و او نيز دوانش را، تا مكتبخانه هاى آن روز را كتاب تعليم باشد، و مكتب نشينان را نيز درس آموز! و قهرمان نخست اين داستان نيز در زمره ى آنان!

3- قهرمان ديگر اين داستان با نام «اسماء» است ، در نقش «كنيز» ، كنيز والا دخت پيامبر مكرم- ص- ، آرى ، هم نام با «كنيز» آن حضرت كه وى نيز به همين نام بوده است. و در خاتمت نيز همت، و حمايات وافر عزيز مكرم جناب حجه الاسلام و المسلمين سيد محمد جواد هاشمى را همچنان سپاس مى گذارم.

«محمدرضا رنجبر»

نروى از يادم

بابا!

بابا!

آن «ديوار» ، همانكه «چشم» هات، به آن است، و دوخته اى بر آن ، چه «كوتاه» است!

چرا؟!

آه!

دختركم!

«به فلك بر شده ديوار بدين كوتاهى» بابا!

از اين هم، «كوتاهتر» ، «ديوار» ى ، هست؟!

نه...!

نه...!

نيست، دخترم!

يعنى، نبود!

نبود؟!

بابا!

مى گريى؟!

از چه؟!

گريه نكن بابا!

دختركم!

پاك كن!

چهره بابا به سر زلف ز اشك و رنه اين سيل دمادم بكند بنيادم!

بابا!

چرا؟!

چرا گريه؟!

دختر بابا!

چه كنم!

گر نكنم ناله و فرياد و فغان!

آخر، چرا؟!

«چند پوشيده بماند سخن پنهانى» بابا! مرا بازگوى!

دخترم!

دلم ، «خون» است!

خون؟!

از چه بابا؟!

آخ!

ماجراى دل خون گشته نگويم با كس و اى واى، بابا!

اينجا كجاست؟!

مى بينى، آن «يكى» را؟!

او هم رويش به ديوار است!

او چرا ديگر؟! و چه مى گريد!

«حرف» هاش، مى شنوى؟! و چه جانسوز مى گويد:

«جان فداى تو كه هم جانى، و هم جانانى» آى!

دردانه!

در گرانمايه!

«سرسرى از سر كوى تو نيارم برخاست» اى تو!

دلرفته ام!

دلشده ام!

مباد! تا نروى از يادم! تا ندهى بر بادم! تا نبرى بنيادم! تا نكنى ناشادم!

«سرمكش! تا نكشد سر به فلك فريادم»!

به رنگ سياه!

بابا!

اين ديوار ، ديوار چيست؟!

ديوار «خانه» است، آيا؟!

آرى، دخترم!

ديوار «خانه» است.

بابا!

«درب» اين خانه كجاست؟!

درب؟!

بسوزم! بسوزم!

بابا!

با خود «چه» مى گويى؟!

با توام، درب اين خانه كجاست؟!

اى دريغ!

آنجاست، دخترم!

آنجاست!

ديدى؟!

نه!

نمى بينم!

آنجاست دخترم، كنار...!

ديدم بابا! دسدم!

همان كه به رنگ «سياه» است؟!

آرى، «همان»!

بابا!

چرا به رنگ «سياه»؟!

دخترم!

رنگ سياه، رنگ...

رنگ بدى نيست!

«خال» زيباى صورت تو، به چه رنگ است؟ دخترم!

سياه است، بابا! و «زيبا» است!

مگر نه؟!

آرى، هست! تا ره، قسمت هايى از «ماه» هم به همين رنگ است ، يعنى، رنگ «سياه»!

بالاتر از اين، «كعبه» هم به رنگ سياه هست! و از اين هم بالاتر، «خط» هاى خوش، و زيباى «قرآن» نيز به رنگ سياه است!

پس، رنگ سياه، رنگ خوبى است، دخترم!

بابا!

بيا، با هم برويم!

به كجا؟ دخترم!

به كنارش!

كنار همان زيبا!

آن درب سياه!

نه...! دخترم! تا ب ندارم! تا ب ندارى؟! تا ب ندارى، يعنى چه؟!

يعنى!

يعنى!

چه مى دانم!

رهايم كن دخترم!

من خسته ام!

حالم نيست! و نه، توانم!

بابا!

من بروم؟!

بروم؟!

مى روم؟!

رفتم، بابا!

سوخته!

بابا!

بابا!

آن درب كه «سياه» نيست!

بابا!

«سوخته» است!

چرا؟ چرا؟!

چرا؟ بابا!

دخترم!

آرام باش! آرام!

مگر نه آن درب از «چوب» بود؟!

آرى، بود!

از چوب بود! و چوب براى «سوختن» است، دخترم!

مگر نه مادرت، «چوب» ها، همه را، مى سوزاند، تا خانه مان «گرم» شود، و «سرد» ى ها بروند، تا «امان» مان را نبرند ، دخترك عفيف من!

دست هاى كوچك، و نحيف تو، با همين ، با همين سوختن هاست، كه گرم گرم مى شود، و از سردى، و سرما، حفظ...! و اين «دنيا» خانه اى بود، همه «سرد»، و بس، ناجوانمردانه!

اين بود كه خدا خواست...!

بابا!

چه مى گويى؟!

مگر نديده اى كه مادرم «هيزم» ها را مى سوزاند ، اما، آن سوخته ى سوخته كه هيزم نيست ، «درب» است، درب!

درب خانه است ، درب خانه را كه نمى سوزانند! و هيزم ها را هم، مادرم در «خانه» مى سوزاند!

اما، اينجا كه خانه نيست ، «كوچه» است بابا!

«كوچه» است! تا زه! تا زه! در هيزم هايى كه مادرم مى سوزاند، «ميخ» پيدا نمى شود! و من خودم ديدم ميخى «بزرگ»!

در ميان «سوخته» هاى همان درب!

آخ!

بابا! باز هم كه مى گريى!

تو را چه مى شود؟!

خدايا! چه روز است امروز!

بابا!

اگر از حرف هايم رنجه مى شوى، ديگر نمى گويم!

اما تو هم گريه مكن! را ستى، بابا!

كناره ى همان درب ديدم كه چيزى نوشته بود!

خودم ديدم!

نوشته بود؟!

چيزى؟!

كجايش؟!

بيا تا نشانت دهم ، با من بيا!

بيا!

آنجاست!

ديدى؟!

ديدى بابا؟!

براى من هم بخوان!

مى خوانى؟!

چى نوشته است؟!

چى؟!

بابا! بابا!

مگر چى نوشته است؟!

آه! صورتت را نزن!

نزن بابا!

نوشته اش چيست مگر؟!!

چيست؟!

دخترم!

نوشته است:

بر حاشيه برگ شقايق بنويسيد گل تاب فشار در و ديوار ندارد

گل؟!

درب؟!

ديوار؟!

يعنى چه؟ بابا!

دخترم! رهايم كن!

رهايم كن!

رهايم كن!

فاطمه؟!

بابا!

فاطمه كيست؟!

دخترم!

او را نه از من، كه از «او» بايدت شنيد!

«او»؟!

او كيست؟ بابا!

دخترم!

او، هموست، كه از اوست، و با او ، همه چيز، همه كس ، همه جا، همه حال! و هر جامد، و جنبنده ، دلش، به دنبالش! و جوياى كويش، و پوياى راهش، و گويايش، ثناء را!

بابا!

نكند «خدا» ى را مى گويى؟!

آرى، دخترم!

خداى را مى گويم!

«او»!

از فاطمه مى گويد؟!

آرى، دخترم! او، مى گويد اين را:

آن زمانى كه زمان ياد ندارد، چه زمان ، در مكانى كه مكان ياد ندارد، چه مكان ، نه «شبى» بود ، نه «روزى» و نه «چرخى» نه «جهان» نه «پرى» بود نه «جبريل» و نه «دوزخ» نه «جنان» دل من در پى يك واژه بى «خاتمه» بود اولين واژه كه آمد به نظر «فاطمه» بود ز طفيل «گِلِ» ا و ساخته ام «دنيا» را جبرئيل و فلك و آدم و هم حوا را ز ازل، تا به ابد ، هر چه و هر كس هستند ، همه مديون رخ «فاطمه» من هستند در ميان همه آثار كه از من برجاست همه ى دار و ندارم ، گل روى زهراست! [ حيدر توكلى. ] بابا!

آنچه گفتى، همه زيبا ، همه نغز ، اما ، من، نتوانم فهميد!

دخترم!

نه تو، كه «من»، و «همه» ، در اين «وادى» ، چونان «تو» ، «طفلان» رهيم!

تيره و تار

را ستى، دخترم!

«فاطمه» را ، از كه، و از كجا شنيدى؟!

تو را كه تا كنون ، از اين نام ، نشانيت نبود، و نه آشنائيت! و من، نيز شنيدم بابا!

از آن عفيف مادر رئوف ، همانكه تكيه اش به ديوار است، و در برابر سوخته هاى درب ، زانوهاش در بغل، و نشسته، و مى گريد! و چادرش نيز سياه!

آرى، دخترم!

آرى ، اما، رويش چه «سپيد» بابا!

همينكه ديدم، صورتش را، و چادرش ، يادم آمد «ماه» را ، در آسمان سياه «شب»، و ه! كه چه «زيبا» ست!

شود آيا ، مرا نيز ، روزى ، چادرى باشد، بر سر؟!

دخترم!

چه مى گويى؟!

كجاى كارى؟!

مى دانى، چه «كس» را، ديده اى؟!

فداى چشمانت دخترم!

لياقتم نيست، و رنه مى بوسيدم «چشم» هايت را، كه به «دامش» انداخت!

بابا!

مگر او كيست؟!

از كجاست؟!

او، «اسماء» است، دخترم! و از «آسمان»!

«كنيز» ش بود ، كنيز همان ، همان كه تو مى خواهيش فهميد!

بابا!

«فاطمه» را مى گويى؟!

آرى، دخترم! و چه راحت نامش را مى برى!

مى دانى كه «ملك» هاى آسمان ، همان «فرشته» هاى نزديك خداى ، سالهاى سال بايدشان «عبادت» داشت، تا اجازت يابند ، بردن «نامش» را!

بابا!

نگاهش كن!

مى بينى!

هنوز هم مى گريد!

مى بينم!

آرى، و چرا نگريد، دخترم!

آه! اى اسماء!

اى تكيده درخت!

پرستوى حيران!

سرگردان گردون!

قامتت خميده مى بينم! و چرا؟ نبينم!

بميرم!

بميرم! كه اندوهت كم نشود، و نه كهنه! و هر روزيش فزونى! را ستى كه «طاقت» مى طلبد! و داستان تو ، داستانى است كه بى پايان است!

بابا!

مى دانى چه مى گفت!

چه مى گفت دخترم!

مى گفت:

با فاطمه!

بى همگان بسر شود ، بى تو بسر نمى شود!

داغ تو دارد اين دلم ، جاى دگر نمى شود!

بانوى من!

ديگر از همه چيز، نيك به تنگ آمده ام ، پيش چشمم دگر اين ملك جهان افق تيره و تارى دارد! [ ر. ك: اى شمع ها بسوزيد. ] و من دردكش سوخته جان را، ديگر به چه كارم آيد ، اين عمر طاقتم سوز!

دريغا و درد! كه همه جاى مرا سنگلاخ است، و كويرى خاموش! و نه اَبرِ مُرادى، تا شوم منتظر بارانى! [ ر. ك : اى شمع ها بسوزيد. ] خسته ام كردند، چشم هايم ، چكنم بهانه ات مى گيرند، و حق هم دارند، كه عادتشان بود ، ديدن، تو را! و ديگر هيچ چيز نمى خواهند كه ببينند! و من ، همچو كورى، كه بجويد راهى ، دست بر سينه ديوار كشم! و چه خون ها كه از ديده ام مى بارد، و اگر مى بارد ، جام صبرى است كه لبريز شده است! [ ر. ك: اى شمع ها بسوزيد. ] و اى، نفرينش! كه تو را، اى سحرم را شمع ، در رهگذر بادت داشت! و مرا در سايه اى سنگين ، از ظلمت و بى نورى ، تنها گذارد!

تنهاى تنهايم بانوى من! و ديگر نه آنم كه:

حديثم نكته هر محفلى بود! و هيچكس نيست، تا بداند ، غم دلتنگى و تنهايى من!

آه! چه تلخ است!

سرگذشت دربدرى هاى من!

بانوى من!

پاك دارم از دست مى شوم!

جان به هواى كوى تو خدمت تن نمى كند!

عزيزا!

به «تصدق» مرا رحمت آور! كه اميد ساحلم نيست، و دامنگيرم چه روزهايى تلخ، و سياه را!

اى داد!

ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بود!

بابا!

بروم ، پايش را بوسه دهم؟! و ضوئيت هست؟ دخترم!

مى گيرم!

پس چشمانش را نيز ببوس!

مى بوسم!