فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۶ -


ناگفته نماند كه بنابر قوانين موجود، آنگاه كه قاضى به راستگويى گواه اطمينان داشته باشد، گواهى يك مرد همراه با سوگند پذيرفته مى شود. و در اسلام نيز پيش از رويداد فدك، گواهى يك نفر پذيرفته شده است...

ما در اين جا داستان خزيمه پسر ثابت را بهترين دليل خود مى دانيم...

گويند:

پيامبر از عربى باديه نشين اسبى خريد. چون عرب آمد تا بهاى تعيين شده را از پيامبر بگيرد، فروختن اسب را به پيامبر انكار كرد. آرزوى عرب باديه نشين را وادار كرده بود تا اسبش را با بهاى بيشترى به ديگرى بفروشد. پيامبر به او گفت:

«آيا من اسب را از تو خريدارى نكردم؟...» «نه...» خزيمه پسر ثابت با اين كه گواه خريدن اسب نبود، به سود پيامبر گواهى داد...

پيامبر از خزيمه پرسيد:

«اى خزيمه تو كه گواه خريدن اسب نبودى چرا گواهى دادى؟...» گفت:

«براى اين كه تو را باور دارم اى پيامبر خدا... ما وحى آسمان را از تو باور كرديم آنگاه سخن خودت را باور نداشته باشيم؟...

پيامبر گواهى او را به تنهايى به جاى گواهى دو مرد پذيرفت...

از آن روز لقب «ذوشهادتين» به نام خزيمه پيوسته شد...

از اين نمونه در اخبار پيامبر، ابوبكر، عمر و عثمان به چشم مى خورد آنان آگاهى با گواهى يك فرد همراه با سوگند قضاوت مى كردند...

بلكه قاضى حق دارد از روى آگاهى خود حكم كند و براى مدعى با استناد به دعوايى كه دارد- بى هيچ بينه و گواهى- قضاوت كند، زيرا آگاهى برتر از هرگونه بينه و گواهى است...

گويند هنگامى كه خراج بحرين، پس از درگذشت پيامبر فرا رسيد، ابوبكر دستور داد تا ميان مردم بانگ زنند:

«كسى كه دين يا وعده اى نزد پيامبر دارد، نزد من آيد...» جابر گويد:

«نزد ابوبكر رفتم و به او آگاهى دادم كه پيامبر به من گفت:

«اگر خراج بحرين فرا رسد، سه مشت به تو خواهم بخشيد...» خليفه سخن او را روا دانست... و آنچه را درخواست كرده بود به او بخشيد...

پس براى چه ابوبكر دعوى فاطمه را درباره ى فدك با استناد به علم يقينى خود در راستگويى فاطمه نپذيرفت، يا چرا گواهى يك فرد را روا ندانست، مگر نه على گواهى داد كه فاطمه صاحب فدك است و پيامبر آن را به او بخشيده است؟...

چه بسا كسى گويد:

خليفه ى نخست فدك را به بيت المال برگردانيد چون آگاهى نداشت كه پيامبر آن را به دخترش زهرا بخشيده است...

شايد!...

زيرا ملك از دارايى هاى ويژه ى مالك آن است و مالك آزاد است به خواست خود در آن هر كارى بكند و هيچ مجبور نيست كاركرد خود را به آگاهى همگان برساند مگر به آگاهى آن كسى كه آن كار را ويژه ى او و براى او انجام مى دهد...

تو از ملك ويژه ى خود آنچه بخواهى به آن كه بخواهى مى بخشى- و همچنان كه در مثل آمده است- دست چپ تو از آنچه دست راستت مى بخشد آگاهى نمى يابد!... و همچنين هيچ كس به جز آن كسى كه چيزى به او بخشيده اى از بخشش تو آگاهى پيدا نمى كند...

از همين روى كسى كه از آن بخشش تو آگاهى ندارد آن را باور نمى كند و از روى انكار يا ناآگاهى حكم مى كند، و به درستى حكم خود اطمينان دارد، زيرا حقيقتى كه به آن ناآگاه مانده از او بريده و گرفته شده است، حقيقتى كه مى بايست از آن آگاهى بيابد زيرا او از ژرفاى دل احساس مى كند از نزديكترين نزديكان ويژه ى توست و از آنچه انجام مى دهى بايد آگاهى پيدا كند...

ابوبكر بى شك از ياران ويژه ى پيامبر بود. نزد وى دور مى نمود پيامبر اسرار نهان خود را از او پنهان سازد، در نتيجه چه پروايى دارد كه رفتار انكارآميز وى درباره ى فدك ميان مردم پخش شود؟...

چه بسا آن كس بر گمان خود سخنى ديگر بيفزايد و بگويد:

شايد ابوبكر آگاه نشده بود كه فاطمه در روزگار حيات پيامبر در فدك به ماننده ى هر مالكى در ملك خود تصرف و كارسازى مى كند...

شايد!...

زيرا دور نيست از ديد ابوبكر پنهان مانده باشد كه فاطمه فدك را در تصرف خود درآورده است، زيرا تصرف رفتارى است شخصى و ويژه، نيازى نيست مالك براى تصرف در ملك خود همه را آگاهى دهد و براى آن گواهانى گيرد... و محال نمى نمايد آن دخت گرامى در زمان حيات پدرش به او وكالت داده باشد تا از جانب وى در فدك تصرف كند، زيرا او مى داند كه پدر از وى توانمندتر و براى اداره ى آن مال كارورزيده تر است... و يا شايد براى رعايت حق ادب و بزرگداشت پايگاه پدر خود، سرپرستى ملك خويش را به دست او واگذاشته باشد، زيرا اين كار براى مردان شايسته تر است... و يا شايد كار تدبير و تصرف فدك را به دست پدر سپرده باشد تا مردم نگويند پدرش فدك را به او بخشيد و او با شتاب در آن به كشت و كار پرداخت، و فاطمه در چشم مردم در جامه ى آرزومندى شتاب زده و آزورزنده اى بى بهره نمايان شود... و يا شايد مى خواست از سخن خدا پيروى كرده باشد كه مى فرمايد: (پيامبر به مومنان از ايشان به خودشان نزديك تر است) (احزاب، 6). يا شايد مى خواست از سخن پيامبر پيروى كرده باشد كه مى فرمايد:«من به هر زن و مرد مومنى از خودشان نزديكترم» از اين روى سرپرستى آن زمين كهنسال را به پدر خود سپرد، زيرا هيچ كس در ميان جهانيان از فاطمه شايسته تر نيست كه از سخن خدا و پيامبرش پيروى كند...

اينها همه احتمالات است...

ارزيابى و تخمين محض است. به آسانى مى توان گفت بر پهنه ى باور و حقيقت درنمى آيد...

زيرا اگرچه از سوى ابوبكر فرمانى شتابزه سرزد و بخشيدن فدك را به فاطمه نپذيرفت...

اگرچه فدك را بازپس گرفت و فاطمه را از تصرف آن بازداشت...

اگرچه فاطمه را از حق خود بى بهره ساخت و ارزانى داشتن آن را به وى روا ندانست...

اما آيا نمى توان ديد كه آن پير در اين فرمان شتابزده، معذور و ناگزير است؟...

آيا مى پندارى ابوبكر در راستگويى فاطمه دستخوش دودلى درآمد؟ هرگز!

اين محال است...

زيرا ابوبكر مى داند فاطمه پاره ى تن پيامبر است. دخترى است راستگو از پدرى راستگو، دخترى درستكار از پدرى درستكار...

زيرا ابوبكر مى داند فاطمه در گفتار و كردار از پستى هاى خرد و كلان پاك و به دور است، چون خدا از او ناپاكى را برده است و او و خاندانش از پاكانند...

زيرا ابوبكر مى داند فاطمه از اندوخته هاى گنجهاى جهان وارسته است تا چه رسد به تكه زمينى كم ارزش كه در برابر اقيانوس آن گنجها به يك صدم يك قطره نيز نمى رسد...

زيرا ابوبكر مى داند فاطمه راستگوى درستكارى است درخشان چهره كه پروردگارش او را بر جايگاهى والا و برتر از همه ى دختران همتاى خود، تا روز رستاخيز بركشيد. خدا او را از بزرگوارى و ارجمندى با قديسه ى قديسه ها در يك رشته نهاد، با مريم پاك، با مادر عيسى مسيح، با آن كه خدا به فرشتگان نيكوكارش وحى فرمود تا او را با سخن قدسى و پاك خداونديش ندا دهند كه:

(اى مريم!... خداوند تو را برگزيده و پاك گردانيد و تو را بر همه ى زنان عالم برگزيد..) (آل عمران، 42).

هرگز!...

شايسته نيست جانشين پيامبر خدا با اين تهمت گزاف سرزنش شود، تهمت دروغ زن شمردن زهرا...

دور باد از زهرا!... و دور باد از ابوبكر!... و شايسته نيست انديشه درباره ى ابوبكر به همان راهى رود كه «كميت» شاعر رفت و سرود:

«من به امير مومنان عشق مى ورزم...

به دشنام دادن ابوبكر و عمر نيز خرسند نيستم... و نمى گويم: كفر است اين كه آن دو فدك و ميراث پيامبر را به دخترش ندادند.

خدا مى داند آنان در روز رستاخيز چه بهانه اى خواهند آورد و چگونه از كار خود پوزش خواهند خواست!...

در اين جا شايسته آن است كه بگوييم:

فرمان ابوبكر پيشنهادى بود كه در انديشه ى او راه يافت...

يا بگوييم:

او بزهكار نبود، گناه نكرد- اما با اين كه از بخشيدن فدك به فاطمه از سوى پيامبر آگاهى نداشت- فرمان خود را چندان يقينى به شمار آورد كه راه شك را بر خود بست و دودلى به خود راه نداد...

يا بگوييم:

اختلاف ميان ابوبكر و فاطمه اختلاف در تفسير سخن خدا و پيامبر بود...

يا بگوييم:

ابوبكر هراس داشت راه فتنه جويى و نيرنگ بازى در پيش روى منافقان و تفرقه اندازان تبهكار گشوده شود و گويند:

جانشين پيامبر از دخت پيامبر جانبدارى كرد...

آرى... ابوبكر مى تواند هر آنچه بخواهد بينديشد...

هر آنگونه بخواهد از گناه دورى جويد و پرهيز پيشه كند...

بدان سان كه بخواهد تفسير كند...

ليكن اساس حكم ابوبكر در بازداشت فاطمه از فدك، چه با اين فرض كه بر پايه ى ناآگاهى او از بخشش آن به وى بوده باشد، و چه با اين فرض كه بر پايه ى اطمينان بى اندازه ى او باشد- بر اين كه پيامبر آن خبر را از وى پنهان نمى كند اگرچه از توده ى مسلمانان پنهان سازد- در هر دو صورت باطل است...

در واقع نگرش به فدك به دو نيمه بخش شد و دو انديشه ى جدا از هم شد، درست بسان جانورى تك ياخته كه به دو نيمه بخش مى شود و هر بخش آن جانورى مستقل مى گردد با هستى ويژه ى خود...

اگرچه ابوبكر در حكم خود با حديث نبوى استدلال كرده بود اما ديرى نپاييد كه استدلال او و واكنشهاى آن به سبب اختلاف نظرهايى كه در آن پيشامد پذيرفته نشد...

شايسته است فرمان ابوبكر بر بازپس گرفتن فدك و برگردانيدن آن به اموال مسلمانان از ديدگاه ديگرى بررسى شود، سزاوار است تصورى خيالى انگاشته شود كه منتهاى سند آن ترجيح دادن حكمى باشد بر حكم ديگر...

يا مى توان گفت فرمانى است از گونه ى اجتهاد...

زيرا همچنان كه جز با نص صريح نمى توان از چيزى بازداشت، جز با سند موثق نمى توان در چيزى حكم كرد...

شگفت نيست حكمى كه از ابوبكر درباره ى فدك سرزد، برخى از راويان را به سوى خود كشاند و به آنان فرصت دهد تا در اثبات و تاييد درستى آن با كوششى سخت و آهنگى استوار پايدارى كنند...

كار آنان در اين باره به ماننده ى كار كسانى است كه از رفتار و كردار پادشاهان جانبدارى مى كنند. اگر آنان اكنون حكم ابوبكر را شرح، تفسير و توجيه مى كنند، تفسيرشان براى پشتيبانى از چيزى است كه خود ترجيح و برترى مى دهند و دوست دارند...

در اين هنگام درشگفت نمى شويم اگر پيش روى خود روايتى ببينيم كه اگرچه بن مايه اى راستين دارد اما راوى آن در خدشه دار كردنش چندان زياده روى مى كند كه ساختمان آن روايت آسيب ديده و تباهى رسيده به چشم درمى آيد... به گونه ى داستانى مى نمايد كه نيروهاى ادراك از پذيرفتن درستى آن اطمينان ندارد. اين روايت با واژه هايى آشكار و مفهومى روشن به ما مى گويد نظر خليفه و نظر فاطمه به فدك- به عنوان بخششى از سوى پيامبر به فاطمه- هر دو يكسان بوده است، تا آنجا كه به روشنى مى گويد پاره ى تن پيامبر اقرار مى كند خود به بخشيدن فدك از زبان پدرش آگاهى نيافته بلكه از زبان ديگرى آگاه مى شود كه پدرش فدك را به او بخشيده است...

آن داستان چنين است:

«... هنگامى كه پيامبر جان به جان آفرين تسليم كرد دخترش فاطمه نزد ابوبكر آمد و از او خواست تا زمين فدك و خيبر را كه ماترك پدرش بود به او برگرداند...

«ليكن ابوبكر با سخن پدرش به او پاسخ داد كه:

«ما گروه پيامبران ارث بر جاى نمى گذاريم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» «آنگاه ابوبكر به فاطمه گفت:

«اگر پدرت اين مال را به تو بخشيده باشد من سخنت را در اين باره مى پذيرم و فرمان پدرت را به انجام مى رسانم...

«فاطمه به او پاسخ داد كه پدرش در اين باره سخنى آشكارا به او نگفته است بلكه ام ايمن به او آگاهى داده كه پدرش چنين قصدى داشته است...

«از اين روى ابوبكر در نگاه داشتن خيبر و فدك پافشارى كرد و آنها را به اموال مسلمانان برگردانيد...» با اين همه كار فدك در اين جا و تا اين اندازه بازنماند و پايان نپذيرفت...

در روند ده ها سال خوراكى شد براى جار و جنجال زيانها، ميدانى شد براى زد و خورد انديشه ها... و از فراسوى همه ى اينها روايتهاى پراكنده اى روان شد كه داستان فدك را بر ميدان اسب دوانى اسلامى به گونه ى هدفهايى آشكار و پنهان در دورترين جايگاه نشاند تا مردم همانند اسبان مسابقه براى رسيدن به آن با يكديگر به مسابقه پردازند...

برخى از آنها به سوى سازش و آشتى!...

برخى ديگر به سوى جداسازى و شكاف اندازى!...

خواسته هاى خلفا در گذر دويست سال

اگر كسى در اين روايت ژرف نگرى كند پرسش زير براى او پيش مى آيد:

چگونه بخشنده مى بخشد اما بخشش او از بخشش گيرنده پنهان مى ماند؟...

احتمالى است محال...

اگر اين روايت يا اين داستان با اين ساختار درست باشد، با همه ى پذيرشهاى انسان تناقض دارد...

با هر عرف و آيين شناخته شده اى مخالفت دارد... و گرنه، درگيرى بر سر فدك براى چه بود؟...

از كجا آمد آن انگيزه اى كه به كاوش در كار فدك وامى داشت، با همه ى اين جدل و جنجال آشكارى كه برانگيخت؟...

چه بود علت و موجب فراهم آمدن آن همه اندوخته ى شگرف از انديشه هاى منتقدان اسلامى در اين باره، منتقدانى كه همه به دانش منطق، فقه، تفسير و حديث دست يافتند و در آنها به شايستگى رسيدند و كتابهاى ارزشمند نشانهاى انديشه ى بلند آنان را تا به امروز براى ما نگاهدارى مى كند؟...

براى چه فاطمه را مى بينيم كه حق خود- فدك- را درخواست مى كند و دست از اين درخواست نمى كشد تا آنجا كه به خشم مى آيد و پيوندهاى خود را با آن خليفه ى پير مى گسلد؟...

آيا شگفت آور نيست كه فرزندان فاطمه پس از وى تا دويست سال از درخواست فدك دستبردار نبودند و در آن پافشارى مى كردند؟...

آرى...

اگر آن روايت درست بود، و پيامبر به زهراى خود آگاهى نداده بود كه فدك را به او بخشيده است، روند تاريخ از اين بستر خود بى شك جدا و در بسترى غير از آنچه در آن زندگى مى كنيم، روان شده بود...

ليكن...

رويدادها ما را به چنين پيامدى آگاهى نمى دهد، گواه ها آن را بر زبان نمى راند، نشانها از آن سخن نمى گويد و استاد از آن دم نمى زند...

گويى كه آن روايت گزافه بود و ياوه درايى...

به خيالپردازى هاى بيهوده نزديكتر بود تا به راستى آرامش بخش...

زيرا اگر محمد به فاطمه چيزى از دارايى خود ببخشد و او را از بخشش خود آگاهى ندهد، بلكه ام ايمن يا ديگران را خبر دهد، كارى كرده است ناممكن كه از هيچ پيامبرى سر نمى زند. پيامبرى كه نخستين امتيازش اين است كه به نيكى خبرها را به كسانى كه بايد، برساند، حق را به حقدار واگذار كند، سخن را در جاى خود به خوبى و رسايى بر زبان راند و آن را به دست تاويلها و تفسيرهاى پريشان و درهم رها نكند... و فدك شايستگى داشت كه پيامبر درباره ى آن به دقت و آشكارا سخن گويد... و واقعيتها، گذرگاه راستين را در آن آشكار كند و گواه ها آن را پابرجاى سازد...

ما مى دانيم گزارشها، فدك را به اين سو و آن سو مى كشاند، گاهى به راست گاهى به چپ، گاهى با ديد پذيرش با آن برخورد مى كند و گاهى به ديده ى انكار...

ليكن اين را نيز مى دانيم كه گزارش ها و روايتهايى كه درباره ى فدك آمده است، داراى چهره هاى فراوان و نمادها و رنگهاى گوناگون و بسيار است...

همه ى آن گزارش ها و روايتها- در ساختار و معنا- پيرامون محورهايى گوناگون دور مى زد. محورهايى از دگرگونى هاى سياسى و جريانهاى فكرى كه برخى از آنها واكنشى است از برخى ديگر، و درگذر رويدادها و اجتماع گاهى تاثير مى گذارد و گاه از آنها تاثير مى پذيرد...

زيرا سياست و انديشه از نيرو و قدرتى بسيار برخوردارند...

هر دو توان دگرگون سازى اوضاع و احوال را دارند... و از اين جاست كه اوضاع و احوال حاكم بر سرنوشت كارها و جامعه گاه بخشنده مى شود و نرم رفتار، به گونه اى كه مى بينيم زمينه را براى اظهار عقيده ى مخالفان گسترده مى سازد، و اين همان چيزى است كه ما آن را به زيان روزگارى كه در آن زندگى مى كنيم «نظر مخالف» مى ناميم... و گاه بخيل مى شود و تند رفتار، به گونه اى كه مى بينيم به سخت گيرى گرايش مى يابد و با روش دهان بند بر دهانها زدن پيش مى رود... و حاكم- از روى عادت- هم سازنده ى رويدادهاست و هم ساخته شده ى رويدادها...

همچنان كه رويدادها را مى سازد، رويدادها نيز او را مى سازد...

حاكم چه سازنده باشد و چه ساخته شده ناگزير در پايان مسير رفتارى خود، در برابر اوضاع حاكم بر جامعه بايد سر كرنش فرود آورد. اوضاعى كه در جامعه ى او روان مى شود، يا جامعه را به حركت درمى آورد بدان سان كه شطرنج باز مهره هاى شطرنج را بر روى صفحه ى سياه و سفيد آن به حركت درمى آورد!...

گاهى خير خود را در سازگارى و چاپلوسى با دشمنش مى بيند. با او از در سازش و تملق درمى آيد تا فرصتى دست دهد كه بر او يورش برد و او را از بيخ و بن براندازد!...

گاهى خير خود را در سخت گيرى و درشت خويى مى بيند، تندى مى نمايد و دشمن را از ريشه برمى كند!...

از معاويه مى شنويم كه چون تخت فرمانروايى خود را پابرجا مى كند، مى گويد:

«اگر ميان من و مردم يك موى باشد آن را نمى گسلم...» هنگامى كه از او مى پرسند:«چگونه؟» پاسخ مى دهد:

«اگر مردم آن را بكشند من سست مى گردانم و اگر مردم سست گردانند من آن را مى كشم...» آرى بر اين سان بود روش نظام حاكم در برابر فدك- بخشش پيامبر به فاطمه-...

يا بهتر بگوييم در برابر خاندان پيامبر خدا!...

آنگاه كه نظام حاكم بداند اگر نرمى و سازش نكند ويران و نابود مى شود، نرمى و سازش از خود نمايان مى سازد... و آنگاه كه بپندارد نرمى و سازش زيانبار است به فشار و سختگيرى روى مى آورد... و از همين جاست كه برهه هايى از روزگار سپرى مى شود و نقطه نظرها در گذر آن ميان دو گروه ستيزنده به هم نزديك مى شود و شكاف اختلاف و دودستگى تنگ تر و تنگ تر مى گردد...

گويى كه در اين هنگام درگيرى ميان آنان كاسته شده يا از ميان رفته است..

نشانه هاى دوستى بر رويه ى آب سازگارى شناور مى شود اگرچه در ژرفاى آن آتش كينه همچنان شعله مى كشد...

دو گروه ستيزه جوى در كمينگاه خود به انتظار مى نشينند چنانكه گويى در سهل انگارى و فراموشى به سر مى برند...

يا در بى اعتنايى و غفلت مى افتند چنانكه گويى به سازش رسيده اند...

براى همين است كه گزارشها درباره ى بخشش فدك نيز ميان دست و دلبازى و دريغ ورزى درآمد و شد است. گاهى با رضايت آن را واگذار مى كنند و گاهى با سرسختى بازپس مى ستانند، و آن جا هيچ سنجه ى استوارى براى اين حركت نوسانى ميان پذيرش و خوددارى يا خوددارى و پذيرش يافت نمى شود...

حكومت وقت رضايت مى دهد، فدك را به فرزندان فاطمه برمى گرداند...

سپس خشم مى گيرد، فدك را از آنان پس مى ستاند... و فدك همواره ميان فرزندان فاطمه و دولت مداران روزگار در گردش است...

ميان آنان و اينان دست به دست مى شود. با روند دگرگونى هاى سياسى از مد به جزر و از جزر به مد مى رود، خواه دريا آرام باشد و خواه طوفانى...

به خواست اين خليفه بخشيده مى شود و به خواست آن ديگرى واپس ستانيده مى گردد...

فدك نزديك به دويست سال بر اين روال پيش مى رود. به ماننده ى گويى است كه چوگان ها آن را از راست به چپ، از چپ به راست، از پس به پيش و از پيش به پس مى افكنند...

عمر پسر عبدالعزيز اين جا زمينه اى براى پرگويى نيست پس سخن كوتاه بايد...

زيرا سخن بسنده گفتن شايسته است... و نمونه دادن، ما را از درازى سخن بى نياز مى كند..

گزارش ها به ما مى گويند:

«عمر پسر عبدالعزيز» خليفه ى اموى در داستان فدك به كاوش و بررسى پرداخت. دريافت كه فدك در اصل ملك پيامبر خدا بوده است. وى در اين راه به آيه ى زير دست آويخت:

(آنچه خدا بهره ى پيامبرش كرد، شما در آن نه اسب تاختيد و نه اشتر دوانيديد، ليكن خداوند پيامبر خود را بر هر كه خواهد چيره مى سازد...) (حشر، 6).

آن خليفه از اين راه، فدك را تنها و تنها بهره ى فاطمه دانست و پس از او بهره ى فرزندان پاكش... وى گفت:

«فدك از آن پيامبر بود. از آن روزى خود را به دست مى آورد. از آن مى خورد. از آن به نيازمندان خاندان هاشم مى بخشيد. با آن مردان تنگدست و زنان بيوه ى هاشمى را به ازدواج يكديگر درمى آورد، و...» و ى گفت:

«به راستى فدك از چيزهايى بود كه خدا آن را بهره ى پيامبرش كرد و مسلمانان در آن نه اسب تاختند و نه اشتر دوانيدند...» عمر پسر عبدالعزيز به فرماندار خود «ابوبكر عمرو پسر حزم» در مدينه نامه نوشت. به او فرمود فدك را به فرزندان فاطمه واگذار كند...

فرماندار گرفتار دودلى شد كه:

اين زمين را به كدام يك از فرزندان بانو زهرا واگذار كند؟...

زيرا فرزندان آن بانو با گذشت چند نسل رو به فزونى رفته بودند...

برخى از آنان با خاندان خطاب زناشويى كرده بودند...

برخى با خاندان عقيل...

برخى با خاندان هاى برگزيده ى ديگر...

فرماندار مدينه سرگردان شد...

بر همان راهى گام نهاد كه بنى اسرائيل رفتند. گويند چون موسى- پيامبر بنى اسرائيل- به آنان آگاهى داد كه پروردگار مى فرمايد گاوى قربانى كنيد، از او پرسيدند:

(اى موسى خداى خود را بخوان و از او بخواه كه براى ما آشكار سازد اين گاو چه گاوى است...) (بقره، 68).

پيامبر خدا به آنان گفت:

(خداوند مى فرمايد: اين گاو نه پير است و نه جوان، ميان اين و آن...) (بقره،68) بازآمدند و با موسى به پرسش و پاسخ نشستند كه:

(خداى خود را بخوان و از او بخواه كه براى ما آشكار سازد اين گاو چه رنگ است...

گفت: مى فرمايد: گاوى است زردرنگ كه رنگ روشن آن نگرندگان را شاد مى كند...

گفتند:

خداى خود را بخوان و از او بخواه تا براى ما آشكار كند آن گاو چيست؟ جنس گاو بر ما مشتبه است...) (بقره، 69- 70) (گفت:

مى فرمايد: گاوى است نه رام كه زمين شكافد و نه كشتزار را آب دهد، از عيبها رسته و رهانيده، در همه ى پوست او جز رنگ زرد رنگى و نشانى نيست...) (بقره، 71) در اين هنگام به موسى گفتند:

(اكنون پاسخ به سزا آوردى...) (بقره، 71) آنان گاو را كشتند اگرچه نزديك بود كه اين كار را نكنند...

موضع گيرى فرماندار مدينه در برابر فرمان امير مومنان نيز بر همين سان بود...

درباره ى فرزندان فاطمه به امير مومنان نامه فرستاد و پرسيد:

«فدك را به كدامين آنان برگردانم؟...» گويى كه عمر پسر عبدالعزيز مى خواست داستان گاو بنى اسرائيل را به ذهن فرماندار خود برگرداند، و موقعيت او را از روى سرزنش به موقعيت آن يهوديانى همانند سازد كه موساى كليم را آزار دادند!...

به او نوشت:

«... اگر به تو بنويسم گوسفندى قربانى كن در پاسخ مى نويسى:

گوسفندى بى شاخ يا شاخ دار؟ «و اگر به تو بنويسم گاوى قربانى كن مى پرسى:

«چه رنگ باشد؟...

«هنگامى كه اين نامه ى من به دست تو برسد، فدك را ميان آن فرزندان على بخش كن كه از فاطمه هستند...» فرماندار به دستور عمر پسر عبدالعزيز گردن نهاد...

فدك را ميان فرزندان مشترك على و فاطمه بخش كرد...

فدك در روزگار خلافت عمر پسر عبدالعزيز در دست آنان ماند...

آنگاه يزيد پسر عبدالملك آن را از ايشان گرفت...

هنگامى كه دولت امويان سقوط كرد، عبدالله سفاح بار ديگر فدك را به آنان برگردانيد...

در اين جا شايسته است به روايتى ديگر از موضع گيرى عمر پسر عبدالعزيز اشاره كنيم كه از يك سو با روايت پيشين سازگار و يكسان است اما از سوى ديگر با آن ضد و نقيض مى نمايد...

ناقل روايت پيشاپيش از خود در آن اظهارنظر و پيشداورى مى كند و مى گويد:

«... شايد ما بتوانيم سنگينى بارى را كه از كار فدك در ذهن مسلمانان ثقه گرانى مى كند با سخنى كاهش دهيم كه آن را پس از هشتاد سال يكى از بزرگترين دادگران، به دور از هر گونه دشمنى ورزى، به دور از روزگار هنگامه ى فدك، و به دور از هر گونه شك و شبهه درباره ى آن، بر زبان آورد.

زيرا او هنگامى درباره ى فدك سخن خود را گفت كه فدك در داستان او بود و او با آزادى هرچه تمامتر از آن دست برداشت، و هيچ انگيزه اى جز الهام جان و نداى وجدان او را به آن كار وادار نساخت...

«آن دادگر عمر پسر عبدالعزيز بود...» و آن روايت اين چنين است:

عمر در آغاز روزگار خلافت خود مى گويد:

«فدك از چيزهايى بود كه خدا بهره ى پيامبرش كرد و مسلمانان در آن نه اسب تاختند و نه شتر دوانيدند...

«فاطمه فدك را از پيامبر درخواست كرد. پيامبر فرمود:

«تو را نرسد كه آن را از من درخواست كنى و مرا نرسد كه آن را به تو ببخشم!...» پيامبر درآمد فدك را به مردم بى خانمان مى داد...

چون ابوبكر خليفه شد كار پيامبر را ادامه داد...

سپس عمر پسر خطاب...

سپس عثمان پسر عفان...

سپس على پسر ابوطالب...

همگى درآمد فدك را در همانجايى به كار مى بردند كه پيامبر به كار مى داشت...

داستان بدين سان دنبال مى شود:

«... چون معاويه فرمانروايى يافت فدك را به مروان پسر حكم تيول داد...» عمر پسر عبدالعزيز گويد:

«مروان فدك را به پدرم و به عبدالملك بخشيد...

«پس از پدرم فدك از آن من و وليد و سليمان شد...