فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۲ -


در زمين به كلنگ زدن پرداختند تا به خاك نمناك رسيدند...

كف خندق را گود كردند...

كرانه هايش را هموار ساختند...

خاك و سنگ آن را بر دوش بالا آوردند...

بردگانى با آنان همراه نبودند تا برخى از آن رنجها را از دوش آنان برگيرند...

شبهاى زمستانى بسيار سردى بود...

هوا يخ زده بود...

سرما در استخوانهايشان تا نخاع نفوذ مى كرد...

كار سخت و سوز سرما بندبند اندامهايشان را منجمد مى كرد...

گرسنگى و تشنگى، روده ها و شكم اندرونشان را نيش مى زد...

چه بسا يك يا دو شب مى گذشت و كسى از آنان مزه ى پاره اى نان خشك را نمى چشيد و لبانش به قطره ى آبى تر نمى شد...

پيامبر در راه تشنگى، گرسنگى، رنج كشى و سخت كوشى پيشاپيش همه ى آنان بود...

همه ى خواسته ى پيامبر اين بود كه پيش از نزديك شدن لشكر احزاب مدينه را امن سازد...

همه ى خواسته ى پيامبر اين بود كه پيش از نزديك شدن لشكر احزاب مدينه را امن سازد...

او با شادمانى به كار روى مى آورد نه به مجرد اداى وظيفه...

به اندازه ى دو، سه و ده نفر كار انجام مى داد. به تنهايى كوششى مى كرد كه بر گروهى از مردان آهنين اراده گران مى آمد...

مومنان را برمى انگيخت و به جوشش درمى آورد تا در اوج شور و نشاط رنج و سختى خود را فراموش كنند...

همچنان كه حدا كننده آواز سرمى دهد تا شتران را به راه رفتن برانگيزد و شتران از پاهاى خود بالهايى بسازند كه بر روى شنها به پرواز درآيند، پيامبر نيز همراه با سرودى خوش براى يارانش رجزخوانى مى كرد، سرودى كه دوستش عبدالله پسر رواحه- يكى از انصار- سر مى داد:

«سوگند به خدا اگر تو را نداشتيم نه صدقه مى پرداختيم، نه نماز مى گزارديم اى پيامبر بر دل ما آرامش ببار اگر با دشمن روياروى شويم براى پيكار، گامهايمان را استوار بدار به راستى آنان كه بر ما ستم روا داشتند اگر براى ما گزندى بخواهند سرباز مى زنيم» پيامبر با آوازى رسا بازگو مى كرد:

«سرباز مى زنيم!...

«سرباز مى زنيم!...» آنگاه يارانش در پى او بازگو مى كردند....

«سرباز مى زنيم!... سرباز مى زنيم!...» سپس پاسخ مى دادند:

«ما آنانيم كه با محمد بيعت كرديم هنگام كه زنده باشيم در كنار او به جهاد پردازيم...» مردم در مدينه سختى جز يورش مشركان نداشتند، يورشى كه در چند فرسنگى آنان آماده شده بود...

سايه ى بت پرستان و هم سوگندانشان در خيال مردم شهر خودنمايى مى كرد، گويى كه از هر سوى آنان را فرو مى پوشانيد...

به سان ديوارى دور آنان را فرامى گرفت...

خندق را مى بريد و به سوى آنان مى شتافت...

زنان و كودكان، پيامبر را بيش از هر چيزى به خود مشغول كرده بودند...

زيرا اگر پيامبر به آنان امنيت مى بخشيد، آن امنيت و آسايش خود نيمى از پيروزى بود...

براى ياران رزمنده اش نيز آرامش خاطرى بود تا پيكار كنند در حالى كه بدانند خانواده هايشان در دژى استوار به سر مى برند...

از همين روى پيامبر دستور داده بود تا زنان و كودكان به دژها فرستاده شوند...

ام المومنين- عايشه- به دژ بنى حارثه رفت...

صفيه دختر عبدالمطلب به «فارع»- دژ حسان پسر ثابت- رفت...

به گمان ما زهرا نيز با دو پسرش به دژى كه از پيش معين كرده بودند رفت اگرچه در اخبار نام آن دژ نيامده است...

شايد او همراه با عايشه يا صفيه يا ديگر زنان پيامبر و بانوان مهاجر و انصار در يك دژ جاى گرفت...

يا شايد جايگاه او از چشم مردم پنهان نگاه داشته شد تا مبادا دشمنان بدان جاى راه يابند و فاطمه را به اسيرى گيرند، يا گزندى به او برسانند و آهنگ و پايدارى پيامبر را در جنگ سست گردانند...

بارى چه اين باشد و چه آن، فاطمه امروز به پرستارى، آسايش و امنيت بيش از پيش نيازمند است. امروز كه پيكر او لاغرتر و تكيده تر شده، پژمردگى و رنگ پريدگى بر چهره ى او چيره آمده، رنجور شده است همچنان كه هر بانوى سست و نازك اندامى همانند او رنجور مى شود، بانويى كه حدود دو ماه- چند روز بيشتر يا كمتر- است كه از زايمان برخاسته است...

زيرا فاطمه را در رجب سال پنجم هجرى درد زايمان رسيده بود...

او دخترى به دنيا آورد... آن دختر را براى تيمن به نام خاله اش زينب ناميدند. زينبى كه همسر ابوالعاص پسر ربيع بود. براى فاطمه مادر دوم بود. او پاره اى از زندگى فاطمه را با پرستارى، عشق و دلسوزى هنگامى بر دوش گرفت كه مادرش خديجه چهره در پرده ى خاك حجون كشيده بود... و همچنان كه درباره ى مريم پاك گفته شده است (پسر نه چون دختر است) (آل عمران، 36) ليكن دختر زهرا- پيش از آمدنش به دنياى زندگان- براى كارهاى خطرآفرين نذر شده بود. براى روزى هراس انگيز و بزرگ اندوخته شده بود تا در آن روز بر آن چنان جايگاهى از دلاورى و بردبارى و استوارى دل بايستد كه دلهاى سخت ترين دلاور مردان در برابر آن بر خاك كرنش فروافتد...

اگر پروردگار آمدن اين دختر كوچك را به جهان، مقدر نمى ساخت و او پا به زندگى نمى نهاد، چه بسا راه و روند تاريخ دگرگون مى شد...

چه بسا موكب امامان نامدار، آن رهنمايان مردم، پس از شهادت پدرشان حضرت حسين- سرور شهيدان- از پيشروى باز مى ايستاد...

چه بسا نسل پيامبر بزرگ بريده مى شد...

ليكن مشيت خدا همان مى شود كه خود مقدر كرده است...

آنگاه كه حلقه هاى زنجير سالها به دنبال هم روان مى شود... و نامه ى سرنوشت، درباره ى امام حسين در سرزمين طف به سررسيد خود مى رسد... و دختران او همراه با موكب سر گرامى پدر تا كاخ فرمانروايى كوفه- آنجا كه پسر زياد است- به اسارت برده مى شوند...

آن فرمانده ى تبهكار به آن جوان- على پسر حسين، زين العابدين- مى نگرد. او بيمارست و درهم شكسته. فرمانده سخت درشگفت مى شود كه چگونه اين چنين نوجوانى در اوج شادابى زندگى از پسران حسين شهيد توانسته است از كشتارگاه كربلا جان به در برد؟ زيرا پسر زياد با مردان گمراهش پيمان كرده بود كه همه ى پسران نوه ى پيامبر را نابود كنند و نسلش را از ميان بردارند...

فرمانده از نوجوان مى پرسد:

«مگر خدا على پسر حسين را نكشته است؟...» نوجوان سخن فرمانده را مى برد و مى گويد:

«برادرى داشتم على نام مردم او را كشتند!...» ساختار اين پاسخ پسر زياد را بدحال مى كند، خشمگينانه مى گويد: «اما خدا على را كشته است!...» نوجوان با پاسخ دلاورمردانه ى زير مهر خاموشى بر دهان پسر زياد مى زند:

«خدا جانها را هنگام مرگشان مى ميراند...» در اين هنگام فرمانده از خشم برافروخته مى شود و مى گويد:

«جرات مى كنى به من پاسخ گويى، شجاعت دارى جواب مرا بدهى!؟...» آنگاه به دژخيمانش دستور مى دهد:

«او را ببريد و گردنش را بزنيد!...» زينب كه سخن آن بيدادگر ستم پيشه را مى شنود فرياد برمى آورد:

«اى پسر زياد!... بس كن ريختن خونهاى ما را!...» با شتاب به سوى على مى رود و او را در آغوش مى كشد...

آنگاه به دامن وى مى آويزد...

دژخيمان بدخوى ناجوانمرد را از او دور مى كند تا او را نگيرند و بر نطع ننشانند و به دست تيغ جفا نسپرند...

با چهره اى پرخاشجويانه بر روى فرمانده فرياد مى كشد و مى گويد:

«به خدا سوگند على را رها نمى كنم!... اگر مى خواهى او را بكشى مرا نيز با او بكش!...» پسر زياد كه مى بيند زينب جان خود را سپر بلا ساخته تا از آن نوجوان نگاهدارى كند، لحظاتى سراسيمه و آشفته مى شود...

ليكن ديرى نمى پايد كه به آرامش خود پشت مى دهد...

براى او زيانى ندارد اگر آن نوجوان را با بيمارى خود رها كند. در چهره ى بهت زده و درهم شكسته ى او پژمردگى و رنجى مى بيند كه از مرگى حتمى آگاهى مى دهد. او اگر امروز نميرد بى گمان فردا يا چند ساعت پس از آن خواهد مرد...

فرمانده به سربازانش مى گويد:

«او را به خاطر بيماريش رها كنيد!...» فرمانده، على را از مردگان پنداشته بود...

ليكن خدا برخلاف گمان آن زيانكار رفتار نمود...

زين العابدين بهبود يافت... تا پنجاه و هفت سالگى زيست... و نسل گرامى پيامبر- آن پيشوايان نامور رهنمونى- را پيوستگى بخشيد.

داستان اخگر و تخته سنگ- اسراى دوم

مسلمانان پيوسته خندق را كند و كاو مى كردند...

از شش روزى كه در آن، خندق را مى كندند هنوز چيزى باقى مانده بود...

ميان مرزهاى مدينه و جايگاه كندن خندق، رجزخوانى پيامبر و يارانش سرود دلنشينى را طنين انداز مى كرد كه با كوبش كلنگهايشان بر روى تخته سنگ هماهنگى و سازش داشت...

آواز آنان در فضا پراكنده مى شد بدان سان كه گويى آواز فرشتگان است به گرد عرش خدا...

نخستين چيزى كه آن آواز- آوازى كه يادكرد خدا بود- بدان برخورد مى كرد گوش بانوانى بود كه در دژها و برجها به سر مى بردند...

نخستين نهاد و هستيى كه از روى شادمانى و خجستگى به جنبش مى افتاد هستى زهرا بود...

گوش او همواره به آن سرودى بود كه از چشمه ى ايمان برمى جوشيد...

چشم او به آن بيابانى بود كه آبستن دشمنان خدا بود و هنگام زايمانش نزديك!...

دل او به پيروزى خدا اميدوار بود، پيروزيى كه سپيده دمان آن به زودى سر برمى زد...

فاطمه، آن پاره ى گرامى پيامبر شك نداشت كه: پروردگارش از كسانى دستگيرى خواهد كرد كه به ناحق و به زور ستمگران از سرزمين خود بيرون رانده شده اند....

به زودى خداى بلندمرتبه پيامبرش را از گردابهاى انبوه آن خطر بيرون مى كشد تا دين او را به كمال رساند...

به زودى او را به ساحل رستگارى و آسايش مى رساند...

احزاب را در گروه هاى نابودشدگان مى برد...

آنان را داستانى مى گرداند كه داستان سرايان از شكست آنان سخن خواهند گفت...

خندق در آن هنگام به ماننده ى زنجيرى با حلقه هاى به هم پيوسته به پايان رسيده بود، مگر تخته سنگى اينجا كه مسير خندق را بسته بود و تخته سنگ ديگرى آن جا كه با كوششهاى ابزار فولادين سرسختى مى كرد...

در اين هنگام گروهى كه در گوشه اى از خندق به كند و كاو پرداخته بودند، به تخته سنگى برخورد كردند كه كندن آن براى آنان دشوار بود، شكايت پيش پيامبر بردند...

پيامبر فرمود تا آب آوردند. آب را بر روى تخته سنگ پاشيد... كسى كه آن جا گواه بود گويد:

«سوگند به خدايى كه پيامبر را به پيامبرى برگزيد تخته سنگ چنان سست شد كه گويى توده ريگى نرم است، نه آسيب تبرى را از روى خود برمى گردانيد نه كاوش بيلى را...» گويند:

سلمان و گروهى از مسلمانان در گوشه اى از خندق كار مى كردند تا به خاك نمناك رسيدند. تخته سنگى سپيد و چخماقى پيش روى آنان پديدار شد. ابزار آهنين آنان را شكست. خرد كردن آن سنگ برايشان سخت آمد... سلمان پيامبر را از آن آگاهى داد...

پيامبر آمد. كلنگ را گرفت. ضربه ى نخست را بر آن تخته سنگ زد. يك سوم آن را شكافت. از آن آذرخشى بيرون جست كه سوخته سنگلاخهاى پيرامون مدينه را روشن كرد، چنان كه گويى چراغى است در دل شب تيره...

پيامبر ضربه ى دوم را زد. يك سوم ديگر آن را شكافت. از آن آذرخشى بيرون جست كه سوخته سنگلاخهاى پيرامون مدينه را روشن كرد...

پيامبر ضربه ى سوم را زد. يك سوم آخر آن را نيز شكافت. از آن آذرخشى بيرون جست كه سوخته سنگلاخ هاى پيرامون مدينه را روشن كرد...

مردم درباره ى آن آذرخش از پيامبر پرسش كردند...

فرمود:

«از آذرخش نخست كاخهاى حيره و مدائن كسرى برايم روشن شد...

«از آذرخش دوم كاخهاى سرخ سرزمين روم..

«از آذرخش سوم كاخهاى صنعا...» پيامبر از آن مژده ى پيروزى تكبير گفت...

مسلمانان نيز شادمانه تكبير سر دادند...

آرى پروردگار اين چنين خواست آن آوازهاى شنيدنى از دق دقهاى كلنگ پيامبر به رويدادهايى ديدنى دگرگون شود...

يا آن آذرخشهاى تابان بر گذرگاه ها بگذرد و به كوتاهى يك چشم بر هم زدن برگردد و بدانجا آيد كه پيامبر ايستاده است و كاخ هاى فارس، روم و صنعا را بر روى بالهايش بياورد...

درست بدان سان كه تخت ملكه ى سبا را براى سليمان آوردند، پيش از آن كه از جاى خود برخيزد، و كمتر از يك چشم برهم زدن...

اين كار براى خدا گران نيست...

با منطق دانش امروزى نيز مخالف نيست. به دليل اين كه ماده به نيرو و نيرو به ماده قابل تبديل است. شنيدنى ها و ديدنى ها از راه فضا قابل انتقال است و اگر زمان حركت آنها را با سنجه هاى كنونى بسنجيم درمى يابيم كه براى اين حركت و انتقال تقريباً نياز به هيچ زمانى نيست...

پس با اين حساب آيا محال است كه پيامبر شنيدنى را ببيند و ديدنى را بشنود. گويى كه پيامبر را به زبان تخته سنگ- كه سخنش آواز دق دق است- و به زبان روشنايى- كه سخنش آذرخش است- دانش و آگاهى داده اند. همچنان كه پيش از او به پيامبر خدا- سليمان- نيز از زبان پرندگان و مورچگان آگاهى و شناخت داده اند و توان آن را يافته است كه با جنيان سخن گويد و آنان را ببيند در حالى كه اينها همه آفريدگانى هستند نه شنيدنى و نه ديدنى؟ آرى محال نيست!...

زيرا حركت نور و صوت برخلاف آن چيزى است كه قانون جهان هستى اقتضا مى كند...

پيامبر بدون دستگاه هاى حسى بشرى ديدنى ها و شنيدنى ها را دريافت مى كرد. آنها از آينده هاى دور و راه هاى دراز به سوى او مى آمد...

بى آن كه چشمها آنها را ببيند...

بى آن كه گوشها آنها را بشنود...

پيامبر با وحى مى ديد و مى شنيد....

با جان پاك خود چيزهايى را كه خدا به او نشان مى داد مى ديد...

با هوش تيز خود براى دريافت و رسانيدن پيام آسمانى آماده مى شد...

همچنان كه آذرخش برخاسته از آن تخته سنگ، درون و پيرامون خندق را روشن مى كرد و تا سنگلاخ هاى سوخته ى كرانه هاى مدينه پراكنده مى شد، طبعا دژها و برجهايى را كه كودكان و زنان را در خود نگاهدارى مى كرد، با نور خود روشن مى ساخت...

زيرا آن جايها تا خندق راه درازى نبود...

زمين، فراخ و هموار بود... و فضا گسترده...

در آن جا مانع هايى نبود تا موج نور را بشكند و صدا را برگرداند...

پس طبيعى است كه زهرا آن آذرخشها را ديده باشد...

پژواك آن دق دقها و كوبشها به گوشهايش برخورد كند...

بانگ «الله اكبر»ى را بشنود كه از زبان رزمندگان در پاسخ به تكبير پيامبر بيرون مى آيد... و از آن پس پيروزيى را بنگرد كه از آينده اى ناشناخته، بر پشت درياى تكبير به سوى او روان است!...

اگر فاطمه چنان پيروزيى را ديده باشد- كه به گمان من حتما ديده است- پس او به جز پيروزيى بزرگ چه پيروزيى را ديده است؟...

آيا آن پيروزيى كه او ديد شكست و نگونساريى بود براى دشمنان خدا؟...

آيا پس راندن و دور كردن آنان بود از كنار خندق؟...

آيا تار و مار كردن آنان بود و سركوب كردنشان؟...

خير، بلكه پيروزيى بود بسيار بزرگتر از اين پيروزيهاى كوچك...

زيرا بانگ تهليل رزمندگان از پيروزيى آگاهى مى داد كه بسيار بزرگتر از يك پيروزى در پيكارى عادى- همانند پيكار خندق- است. پيكار خندق هرگز به مرز جدايى افكندن ميان دو دوران نمى رسد، دورانى كه خورشيد آن سر بر مى زند و دورانى كه خورشيد آن فرو مى نشيند. براى اين كه جنگ خندق همانند ده ها جنگ ديگرى است كه پياپى در راه نبرد حق و باطل روى داد. نبردهايى كه دير يا زود به دگرگون كردن چهره ى تاريخ مى انجاميد...

نبرد خندق حلقه اى است از حلقه هاى درگيرى و نبردى دراز كه گرد و خاك آن بار ديگر از روى پيروزمند و شكست خورده پراكنده و بركنار مى شود، سپس آتش زير خاكستر آرام مى گيرد تا دوباره از نو زبانه كشد...

آرى آنچه پيامبر- در روزى كه آن تخته سنگ سفيد و چخماقى زير پتك او شكست- به چشم ديد ما را به چنين پيروزيى نه چندان برگ راهنمايى نمى كند...

بالا گرفتن آواز تهليل و تكبير خندق كنان براى ستايش خدا و سپاس روزيهاى او، ما را به اين امر راهنمايى نمى كند كه پيروزى بزرگ جنگ خندق به پيامبر خدا وحى شد و پيامبر نيز خبر آن را به يارانش آگهى داد...

بلكه آگهى از فتحى بزرگ است...

بلكه پيروزى كامل اسلام است بر همه ى گزندها و خطرهايى كه تا آن لحظه در كمينگاه هاى خود پنهان مانده است، همواره موج پيشرفت اسلام را برمى گرداند، از گسترش يافتنش پيشگيرى مى كند. نمى گذارد بساط كيشهاى در حال ركود و آيينهاى تباه را درهم نوردد. كيشها و آيين هايى كه يگانگى خداى بلندمرتبه را دستخوش خود مى سازد و انديشه ى درست انسانى را واپس مى كشاند...

چه چيزى به جز انديشه ى «چند خدايى» كه در پرستش بتها نمايان مى شود، پاكى پروردگار را در ذهنها خدشه دار مى كند و انديشه ى «يكتاپرستى» را از خردها مى زدايد؟...

يا چه چيزى آن را به جز انديشه ى «سه گانه پرستى» نابود مى كند كه مى گويد خداى پاك سومين سه نيرويى است كه هر سه نيرو خدا مى باشند؟...

يا چه چيزى آن را به جز انديشه ى «دوگانه پرستى» ناپديد مى سازد كه خدا را دو خدا مى داند: خداى تاريكى و خداى روشنايى؟...

پس اگر فتحى باشد آن فتح، برگشتى است به آفرينش درست و خداپرستى همه ى جهانيان بر پايه ى «يكتاپرستى» و نيايش خداى يگانه...

در برابر اين انديشه، آيين ها، كيشها و باورهايى ايستاده اند كه نظامهايى سياسى و ستمگر از آنها پشتيبانى مى كنند. بر روى تخت آن نظامها خسروان شاهنشاهى ساسانى، امپراطوران روم و نجاشيان حبشه تكيه زده اند...

آرى، جاى هيچ سخنى نيست...

گروه هاى قريش و دسته هاى ناچيز يهود و همه ى قبيله هايى كه در آن هنگام گرد آمدند و بر ضد اسلام همپيمان شدند، خوارتر و كوچكتر از آن بودند كه آن تكبيرها براى پيروزى يافتن بر آنان به غرش درآيد ، تكبيرهايى كه در جنگ خندق از درون دل پيامبر و يارانش، از گذرگاه گلوها برخاست تا ريگهاى بيابان و ستارگان آسمان در پى آنان- براى ستايش بزرگى و توانمندى خدا- آن تكبيرها را بازگو كنند؟...

هر انسانى كه گواه آن ديدگاه باشد و آن شعار را بشنود، شايسته است روان وى با او از فتح آشكارى سخن گويد كه به زودى پرده هاى فردا از پيش روى آن كنار خواهد رفت، و پس از گذشت روزگارى- كه اگرچه دراز نيست اما دراز نمى نمايد- رازهاى آينده ى آن نمايان خواهد شد...

آيا ميان اين مردم نگاهى شكافنده نبود تا با چشم الهام بخش تخيل، چيزى را دريابد كه چشم سر آن را نمى بيند؟...

يا گوش غيب آشنايى نبود نامژده ى سرنوشت را از پشت ديوارهاى بعد زمان و مكان بشنود؟...

يا ارزيابى درستى نبود تا آرزومندانه براى پيشواز كردن از پيروزى پنهان خدا آماده باشد و بر گامهاى سالها و گردشهاى ستارگان و سپهرها پيشى جويد؟...

براى چه نبود... در حالى كه «احساس» به رويدادهاى ناشناخته، هر چند بعدها بى شمار باشد و زمان و مكان محسوسات دور، چيزى است روى دادنى و شناخته شده...

انتقال فكر، زبان شناخته شده اى است كه روان هاى روشن، آنگاه كه در حس و دريافت همانند باشند و با هم سازگار درآيند، آن را مى شناسند... و داد و ستد دريافتها با وجود بعد زمانى و مكانى، و انتقال ديده ها و شنيده ها به هنگام دريافت، از حاضر به غائب حقيقتى راستين و باورى درست است...

اين انتقال فكر اندى سال بعد، ميان ساريه پسر حصن و عمر پسر خطاب روى داد. عمر بانگ يارى خواستن ساريه را شنيد، آن گرفتارى را كه مايه ى رنج او شده بود، ديد و او را براى رهايى از آن تنگنا راهنمايى كرد...

نيروهاى روان بشر رازها و شگفتى هايى دارد بى اندازه و بى كرانه...

آيا بر كسى سرزنشى هست اگر انديشه، او را تا دور دستها ببرد و بپندارد زهرا، شكوه آن فتح مورد انتظار را پيش بينى كرده است، فتحى كه پدرش نشانه هاى آن را از روى آن آذرخش و پژواك تق تق پتك به چشم ديد؟...

ما نمى گوييم كه فاطمه آن فتح را ديد، اين جا دليلى هم نيست كه بر ديدن فاطمه گواه باشد...

ليكن شايسته است نيروى دريافت تيز و هوشيارانه ى فاطمه را ناديده نگيريم...

ارزيابى درست او را كه نادرست از آب درنمى آيد، ناچيز نشماريم...

چگونه ممكن است دريافت او را ناديده بگيريم و ارزيابى او را ناچيز بشمريم در حالى كه او پاره ى تن پيامبر است... و پاره ى تن پيامبر جزئى است از كل پيامبر...

هستى وى از هستى اوست...

نيروهاى روانى وى از نيروهاى روانى اوست... و يژگى هاى وى ويژگى هاى اوست...

برترى هاى وى برترى هاى اوست...

پس اگر يكى در ميان مسلمانان باشد كه آگهى آن فتح آشكار را از ميان شعارهاى شعاردهندگان و تكبير تكبيرگويان پيش از همه دريافت كرده باشد، بى شك فاطمه آن نخستين دريافت كننده است!...

شايسته است يادآور شويم آن نگرشى كه مى خواهد در رويداد خندق به ژرف بينى بپردازد، سزاوار است در برابر پيشامد تخته سنگ و اخگر درنگى انديشمندانه داشته باشد. درنگى كه او را بر بال ذهن به اندى سال پيش برگرداند و در آينه ى رويداد اسرا بنگرد تا ببيند اين دو رويداد در نماد خود همانند يكديگرند، و بداند به گونه ى فشرده يكسانند اگرچه به گونه ى گسترده با هم فرق دارند...

خدا بنده ى برگزيده ى خود را شبانه از مسجد حرام به مسجد اقصى برد. در آن هنگام پيامبر ميان دو قبله را درنورديد سپس به همانجايى كه بود برگشت...

پيامبر در آن انتقال معجزه آميز آسمانهايى برين را طواف كرد تا بزرگترين نشانه هاى خدا را ببيند...

هنگامى كه خير اسرا به گوش مردم رسيد درشگفت شدند. خردها و دلهايشان به لرزه درآمد. از اين خبر هراس انگيز به دژهاى دودلى و گمان پناه گرفتند...

ليكن ديرى نپاييد كه شكها از پيرامون اسراى پيامبر فروافتاد...

گمانها از رازهاى آن سفر قدسى بركنار شد پس از آن كه پيامبر خود با دليلهاى مادى و ديدنيهاى يقينى آن گمانها را تباه ساخت...

آيا نديدى پيامبر چگونه براى مردم نشانه هايى از آن راه توصيف كرد. خبرهايى نوين گفت كه در اسراى خود با آنها برخورد كرد و آنها همه از ديد و دريافت مردم پنهان بود و ديرى نپاييد كه براى آنان آشكار شد و سخن پيامبر را راست ساخت و با واقع حال سازگار درآمد. و پيامبر اگر با چشم گواه آن نشانه ها نبود، آيا مى توانست از آنها آگاهى داشته باشد؟...

آيا اگر انديشه اى دادگرانه به گونه اى همانندى ميان رويداد تخته سنگ و اخگر و رويداد اسرا راه يابد با پژوهش و بررسى راستين تناقض دارد؟...

در همانندى ميان دو چيز تناقضى نيست... و همانندى ميان اين دو رويداد بسيار آشكار است زيرا هر دو درهم شكستن نواميس هستى است. در هر دوى آنها براى پيامبر پرده از چيزى برداشته شد كه حواس آفريده شده در سرشت بشر آنها را درنمى يابد...

بيا و گواه پيامبر- درود بر او- باش كه چگونه در هنگام شكستن تخته سنگ و پرتو زدن اخگر، پرده هاى زمان از روى آينده اى درخشان براى او گشوده شد. آينده اى كه اوضاع تيره و بحرانى آن روز، فرا رسيدنش را در فردايى نزديك يا دور آشكار نمى ساخت و به جز خدا و پيامبر برگزيده اش كسى از آن آگاهى نداشت....

همچنين چگونه براى او پرده هاى بعد مكانى از روى ديدنيهايى برداشته شد كه از پيش، آنها را نديده بود و در چشم رس او درنيامده بود... و چگونه كارى ناممكن به روشى ناممكن انجام پذيرفت تا انسان با يك نگاه در همان لحظه و از همانجا آنچه را كه پيش و پس او ايستاده است ببيند؟...

زيرا چشمى كه داراى چشم خانه ايى ثابت است توان آن ندارد كه بر بعدهاى گوناگون و پديده هاى پراكنده در خاور، شمال و جنوب، در ايران، روم و صنعا ديد اندازد...

ليكن محمد اين ناممكن را به چشم ديد...

پس چگونه آنچه هستى پذير نيست هستى يافت. ناممكن ممكن شد؟...

گويى كه خدا براى پيامبرش همه ى جهان را فراهم آورد و در كف دست نهاد، سپس به او فرمود: بگير!...

يا گويى چشمان پيامبر شبانه به سير و سفر برده شد تا همه ى كرانه هاى جهان را بنگرد، اگرچه آن كرانه ها و جايگاه ها گوناگون بود و موقعيت ها پراكنده و مسافتها جدا از هم...

بلكه گويى پيامبر بار ديگر و به گونه اى ديگر به معراج برده شد...

زيرا اگر پيش از اين پيامبر را به نردبانهاى آسمانها تا عرش خدا بالا بردند، اين بار او را با نردبانهاى زمان تا دانش خدا بالا بردند!...

پيامبر از «اكنون» به فراسوى اكنون رفت...

به سالهايى پس از اين سالها. سالهايى كه آن فتح آشكار در آنهاست...

اما اگر مسلمانان پرتوى مى بينند، آنگاه پيامبر آنان را از پيروزيى نزديك آگاهى مى دهد- كه هنوز جنينى است در شكم غيب- آن پرتو نشانه ايى است كه مى خواهند با آن آهنگ پيروان پيامبر را استوار سازند. روحيه ى آنان را در هنگامى بالا ببرند كه از دشوارى و بى نوايى رنج مى كشند. نزديك است مرگ آنان را درربايد. مرگى كه دشمن آن را از پيش و پس، از راست و چپ، از بالاى سر و پايين پاهايشان بر آنان پيش مى آورد و آنان نمى دانند راه رهايى كجاست...

با اين همه آنان واپس ننشستند...

گامى به عقب ننهادند...

همواره شكيبايى كردند و يكديگر را به شكيبايى فراخواندند تا آنگاه كه پيروزى خدا فرارسيد...

اگر در روز اسراى بزرگ مى بينيم بر بسيارى از مسلمانان در سفر آسمانى پيامبر و انتقال او ميان دو قبله، ناباورى چيره آمد و از دين راستين بيرون رفتند، در روز خندق مى بينيم همه ى مسلمانان در سختى ها شكيباتر و به پيش بينى هاى پيامبر راست باورترند تا آن جا كه تكبير فتح سر مى دهند بدان سان كه گويى در عمل، سرزمينهاى يمن، فارس و روم را به دست آورده اند...

آن باور و شكيبايى مسلمانان، پايدارى و ايستادگيى است در برابر شك و ترديد كه به مراتب از ايستادگى براى شمشير زدن و نيزه افكندن به دشمن بزرگتر است...

اگر مى بينيم معراج براى اندوه هاى پيامبر كه پرستار اسلام- خديجه- و بزرگ پشتيبان خود- ابوطالب- را از دست داده، شستشو دهنده بود و او را از دست ترشرويى ها و بدرفتاريهاى مردم دلگرمى بخشيد، اكنون مى بينيم داستان خندق مومنان را در پيمان و پيوندى گرد آورده و به هم وابسته كرده كه يك سوى آن دل آسودگى آنان است از بابت زنان و فرزندانشان كه در آن سنگرها و برجها گرد آمده اند، و سوى ديگر آن باور استوارشان است به اين كه پيكار نزديك آنان گام فراخى است در راه فرمانبردار شدن همه ى جهان از دين اسلام...

آن وابستگى و باور مسلمانان جايگزين كردن خرسندى خداست بر جاى خرسندى بشر، گذاردن چيزى است بهتر و برتر بر جاى چيزى فروتر و كم ارزشتر...