شمشيرهايى در دستهايى نرم
على آب آورد...
فاطمه رفت تا خون را از تن پدرش بشويد. او يك سر سوزن پروا ندارد كه با اشكهايش
گلوگير شود. اشكهايى كه به فراوانى بر چهره اش روان مى شود...
ليكن جاى برخورد سنگها و شمشيرها در تن پيامبر همچنان سرخ است...
زخمها خون فشان است...
خونها مى چكد و بند نمى آيد...
پژمردگى از چهره ى پيامبر مى بارد... را ه چيست؟...
نگرانى، دل فاطمه را از جا مى كند و او توان نگهداشت دل خود را ندارد...
جان فاطمه مانند ذراتى در هوا پراكنده مى شود...
ليكن ديرى نمى پايد كه آن موقعيت، راه درست را به فاطمه الهام مى كند...
ناگهان به سوى بوريا پاره اى مى شتابد، آن را مى سوزاند، خاكستر آن را بر روى
زخمها مى گذارد...
از پدرش مى شنود كه روى به آسمان كرده با آوازى آهسته مى گويد:
«چگونه رستگار مى شوند گروهى كه با پيامبرشان چنين مى كنند در حالى كه او آنان
را به سوى خدا فرا مى خواند؟...» آنگاه لبان وى بار ديگر همين گفته را به نرمى
بازگو مى كند:
«چگونه رستگار مى شوند...؟...» آرى رستگار نمى شوند!...
از خشم خدا رهايى ندارند...
كامياب نمى شوند اگرچه عمرهاى دراز بيابند...
گريزى نيست...
انتقام پروردگارت نزديك است...
مرگشان سرنوشتى است رقم زده...
نيرنگ زشتشان آنان را فراخواهد گرفت... و اگر خدايشان مهلت مى دهد، رفته رفته
مهلت مى دهد...
زيرا آنگاه كه كاروان روزگار، هلالهاى ماه را دنبال كند... و رخسار ماه هاى
چهاردهى گرد و تمام شود... و نور، در روز از خاور تا باختر سفر كند... و تاريكى بر
كرانه ى تيره ى آسمان، از سياهى آغاز شب تا نزديكى پگاه روان شود... و خورشيد در
برجهاى خود راهى شود و- به سان نوردى كه با رشته هاى بافته شده به دور خود مى چرخد-
به چرخش درآيد و از كوبشهاى قلبها، رشته اى از ساعتها و از ساعتها، روزها و شبها، و
از روزها و شبها، ماه ها، و از ماه ها سالها ببافد... چند سالى اندك...
در آن هنگام است كه سخن خدا در آن رشته تحقق مى يابد...
محمد پيروز مى شود...
پرچم اسلام برافراشته مى شود...
ستمكاران رانده مى شوند. گروه بزرگى از آنان خوار و زبون به روى درمى افتند....
و بقيه ى آنان نيز پاره پاره بر زمين ستان افكنده مى شوند. بوى گندشان هوا را آلوده
مى كند. ريگها و سنگريزه ها از پيكرهاى ناپاكشان رنج مى كشد...
در پايان خاكستر پيروز شد!...
زخمها چشمهاى بيدار خود را- پس از آنكه روزگار درازى باز بود- فروبستند...
اشكهاى سرخ زخمها بند آمد....
خونها بر روى پلكهاى زخمها خشك شد...
در آن هنگام فاطمه احساس كرد قلبش به سوى سينه به پرواز درآمد و همانجا آرام
گرفت، پرنده اى رمنده را مى مانست كه به آشيانه ى آسوده ى خود برمى گردد، پرنده اى
كه روزگار درازى راه پيموده و بى آنكه راه به جايى بيابد در بيابان پر پيچ و خم فضا
پر و بال زده است...
اندوه از پيامبر باز شد...
سوزش دردها در او تا اندازه اى آرام گرفت...
اندكى به آرامش خود بازگشت...
با اينكه آن ضربه ى درهم شكننده كه بر مردان پيامبر در آن روز شنبه، پانزدهم
خونين شوال فرود آمد، لشكرشان را شكست داد و از هم گسست و با اينكه پيامبر براى
گسسته و پراكنده شدن رشته ى يارانش گرفتار رنج روانى سختى شد و از ميان يارانش جز
گروهى اندك به اندازه ى انگشتان يك دست با او در برابر طوفان دشمنان، پاى برجا
نماند، و پيامبر خود به همراهى آنان براى پيكار با دشمنان پايدارى كرد، نه برگشت و
نه بر خود لرزيد... و با اينكه پيامبر گواه آن همه سنگدلى ها و سختى ها در ميدان
پيكار بود!...
اما هرگز بينش و دريافت خود را از دست نداد.
تيزهوش بود و روشن انديش، بيدار بود و بافراست. بهترين ويژگى هايى كه براى يك
رهبر شايسته است. رهبرى كه دست به كار مى شود تا لشكريان پراكنده اش را فراهم آورد.
از جان خود در روح معنوى آنان مى دمد. بار ديگر به آنان سامان مى دهد به گونه اى كه
در دل ابوسفيان و هم رزمانش مى افكند كه آن جنگ، مسلمانان را نلرزانيده بلكه آنان
را پرتوان تر و چاره انديش تر گردانيده است...
پگاه روز يكشنبه فرا نرسيده بود كه پيامبر به ترفندى جنگى دست يازيد. ترفندى كه
دشمنان خدا را ترسانيد. در اندامهايشان سستى افكند. آنان كه آن جنگ را براى خود
پيروزى مى پنداشتند، چنان دريافتند كه آن جنگ براى آنان به شكست ماننده تر است تا
به پيروزى...
پيامبر از آن دشمنان- پس از آنكه ميدان نبرد را ترك گفته بودند- به گردآورى
اخبار پرداخت. همه ى رفتارشان را زير چشم داشت اگرچه ميلها دورتر از وى شب را به
روز آورده بودند.
مردى از مردمان مكه نزد پيامبر آمد. پيامبر از او پرسيد:
«كار ابوسفيان و يارانش چيست؟ چه مى كنند؟ چه مى گويند؟...» آن مرد گفت:
«من نزد آنان وارد آمدم... از آنان شنيدم كه يكديگر را سرزنش مى كردند و مى
گفتند:
«كارى انجام نداديد... بر مسلمانان و نيروهاى آنان دسترسى يافتيد اما آنان را
رها كرديد و نابود نساختيد... سرانى از آنان بر جاى مانده اند كه براى جنگ با شما
نيرو فراهم مى آورند...» پيامبر فرمان داد تا اذان گوى وى در ميان مردم- كه سخت
ترين زخمها را برداشته بودند- براى دنبال كردن دشمنان بانگ برآورد... و فرمود:
«با من روانه نشود مگر كسى كه در جنگ حضور داشته است...» و اين، انديشه و
پيشنهادى بود درست!...
زيرا هيچ كس بر آن مشركان سخت گيرتر از مردى نيست كه از شمشيرهايشان زخمها خورده
است...
هيچ كس براى درگير شدن با آنان آماده تر از مردى نيست كه پسر يا پدر يا برادرش
به دست آنان كشته شده است...
هيچ چيزى براى انسان خشم برانگيزتر از اين احساس نيست كه بداند دشمنانش بر وى به
ناحق پيروزى يافته اند در حالى كه او براى اين پيروزى شايسته تر بوده و باور دارد
كه اگر آن گروه، فريب غنايم جنگى را نمى خوردند و از جايگاه خود در كناره ى كوه
بيرون نمى رفتند اكنون پيروزى ثمره ى او و يارانش شده بود...
هيچ چيزى براى آنان امنيت دهنده تر از اين نيست كه منافقان به ظاهر مسلمان از
ميان رده هاى آنان رانده شوند، منافقانى كه ايمان نمى آورند و از آنان امنيتى
نيست...
مردم براى بيرون آمدن به تكاپو افتادند...
حتى زخميان و آسيب ديدگان نيز با شتاب به فرمان پيامبر پاسخ دادند...
آيا چيزى شايسته تر براى پاسخ گويى از فراخواندن به جهاد، يافت مى شود؟...
گويند:
مردى از قبيله ى بنى عبد اشهل همراه با برادرش در جنگ احد شركت كرد. هر دو زخمى
از جنگ برگشته بودند.
آنگاه كه اذان گوى پيامبر بانگ سرداد تا مسلمانان براى دنبال كردن دشمن بيرون
آيند، آن مرد به برادر خود گفت:
«آيا اجر جنگ كردن همراه با پيامبر خدا را از دست مى دهيم؟...» آن دو برادر با
اينكه ستورى نداشتند... و هر دو سخت زخمى بودند ليكن براى نبرد بيرون آمدند...
آن مرد اشهلى گويد:
«من از برادرم كمتر زخم برداشته بودم...
چون توان راه رفتنش نمانده بود گاهى من او را بر پشت مى كشيدم و گاهى خود راه مى
رفت تا به آنجا رسيديم كه مسلمانان گرد آمده بودند...
كار اين دو برادر سخن خدا را به اثبات رسانيد كه مى فرمايد:
(كسانى كه خدا و رسول را پاسخ نيكو دادند با آنكه به آنها زخم رسيده بود، براى
اين كسان كه اطاعت رسول خدا كردند و پرهيزكار شدند، نزد خداوند مزدى بزرگ است) (آل
عمران، 172) اين انديشه و پيشنهاد پيامبر بازتابى از خشم نبود...
درختى خودرو و بيابانى نبود كه جنگ طلبى و حماسه جويى آن را كاشته باشد...
ماجراجويى شتابزده يى نبود كه آغازها و پايانهايش از روى حساب نباشد...
بلكه زاده ى چاره جويى و آمادگى و انديشه اى درست بود...
بيا و ببين پيامبر چگونه براى خود و مردانش محكم كارى مى كند تا با خاطرى آسوده
نقشه ى خود را بر پايه هايى استوار و ستونهايى سخت برپا سازد. ستونهايى كه در آنها
رخنه و سوراخى نيست و سستى و فرسودگى نمى پذيرد...
پيامبر امين خود- على پسر ابوطالب- را پيش مى خواند و به او مى فرمايد:
«ردپاى اين گروه را بگير و برو. ببين چه مى كنند و چه مى خواهند...
«اگر اسبان را در كنار خود مى كشيدند و بر شترانشان سوار بودند، مى خواهند به
مكه بروند...
«و اگر بر اسبانشان سوار بودند و شتران را پيش مى راندند، مى خواهند به مدينه
روى آورند...
«سوگند به آنكه جانم در دست اوست اگر آنان آهنگ مدينه كنند به سوى آنان مى روم و
با آنان نبرد مى كنم!...» پيامبر كه گويى از روى لوحه ى غيب سخن مى راند گفت:
«مشركان ديگر از ما به چنين چيرگيى دست نمى يابند تا روزگارى كه خدا براى ما
گشايش نهايى را پيش آورد...» و پيامبر راست گفت...
على فرمان پيامبر را كار مى بندد... و ى گويد:
«به دنبال آنان بيرون رفتم تا بنگرم چه مى خواهند كرد...
«آنان اسبانشان را در كنار خود مى كشيدند...
«و بر پشت شترانشان سوار شده بودند...
«و روى به سوى مكه داشتند...» از همان لحظه تحولى بزرگ آغاز شد...
خردهاى مشركان كه ناآگاه و كودن بود هوشيار شد. چشمانشان كه نمى ديد، بينش يافت.
دلهايشان كه به سان تخته سنگ سخت و تيره بود گاهى پيدا كرد... و خورشيد از كرانه ى
آسمان بتها روان شد تا غروب كند...
تنها تصادف نبود كه ابوسفيان و گروه گمراهش را براى اين پيكار روانه ساخت، بلكه
چشم داشتى راستين و چاره پردازيى درست بود...
بلكه خدا برخى از مشركان را رام گردانيد تا به مومنان خدمت كنند!...
گويند:
پيامبر و سربازانش در حمراء اسد، بر هشت ميلى مدينه در انتظار برگشتن دشمنان به
سوى خود بودند، معبد خزاعى از نزد آنان گذشت. وى در آن روز مردى مشرك بود. به
پيامبر گفت:
«اى محمد... هان به خدا سوگند رنجى كه از كشته شدن يارانت به تو رسيد بر ما گران
آمد. آرزو مى كنيم خدا تو را از اندوه آنان عافيت و تندرستى دهد...».
معبد از نزد پيامبر رفت تا به ابوسفيان و يارانش در روحا رسيد. آنان گرد آمده
بودند تا برگردند و مسلمانان را نابود كنند...
اهريمنانشان به يكديگر مى گفتند:
«بر ياران محمد و فرماندهان و پيشوايانشان دسترسى يافتيم اما برگشتيم پيش از آن
كه آنان را از بيخ و بن براندازيم!... نه به خدا سوگند!... بايد بر باقيمانده ى
آنان يورش بريم و از كار آنان خلاصى يابيم!...» چون ابوسفيان معبد را ديد پرسيد:
«اى معبد چه خبر دارى؟» خدا خزاعى را به سخن آورد:
«خبر دارم كه محمد با يارانش بيرون آمده اند و شما را دنبال مى كنند...
آنان بر شما سخت آتشى شده اند. كسانى با محمد گرد آمده اند كه در روز احد با وى
نبوده و از كار خود پشيمان گشته اند... آن چنان خشمى بر شما پيدا كرده اند كه هرگز
همانند آن را نديده ام!...» سخن معبد، پير قريش را بر خود لرزانيد. بانگ برآورد:
«واى بر تو!... گرد آمده ايم تا بر آنان يورش بريم و آنان را ريشه كن كنيم...» معبد
گفت:
«من تو را از اين كار بازمى دارم... به خدا سوگند تو را مى بينم كه هنوز روانه
نشده پيشانى اسبانشان را خواهى ديد كه به سوى تو يورش مى آورند...» خدا در دل
ابوسفيان و سربازانش هراس افكند و به مكه برگشتند!...
حتى زنان مهاجر و انصار از كسانى بودند كه در نبرد احد حضور داشتند يا گواه
عواقب آن بودند. بسيارى از آنان بر سرشت لطيف زنانه ى خود چيره مى آمدند و در آن
جنگ مسلمانان را با آبيارى كردن، تيماردارى و پرستارى از زخمى ها در پشت جبهه يارى
مى دادند و از سختى ها و رنجهايى كه خود مى ديدند پروا نمى كردند...
بى تابى را از خود مى افشاندند...
به شكيبايى پناه مى بردند...
فشار غيرت ورزيدن به دين خدا برخى از آنان را چنان مى گرفت كه گاه گاه در بحبوحه
ى كارزار به جاى مردان پيكار مى كردند...
زنان مسلمان در كار جهاد نقشها داشته اند كه صفحات تاريخ گوشه اى از آنها را
يادآورى كرده است، اما راويان اخبار از يادكرد گوشه هاى ديگر آن كوتاهى ورزيده
اند...
هان اين زهراست كه بهترين نمونه از اين بانوان است. وى از همان آغاز جوانى شاداب
خود، از دل و جان پرستارى پدرش را گردن مى نهد، آزار دشمنان را از او مى سترد...
آنگاه از ديدگاه پيامبر پنهان نمى شود تا آنجا كه مى بينيم با پيامبر در فتح مكه
همراه است و با او به مكه در مى آيد. زهرا در ساعتهايى كه پيامبر مسجد حرام را از
وجود پليد بتها پاك مى كند، حضور دارد... همان روزى كه پيامبر آن مسجد را تا
رستاخيز به جايگاهى برمى گرداند كه قرآن وعده داده است...
زهرا با همين روش بر پدر خويش در احد دلسوزى كرد به سان مادرى كه بر يگانه
فرزندش دلسوزى مى كند. او دوست داشت خون قلب خود را به جاى خونهايى كه از زخمهاى
پدرش فرو مى چكيد واگذار كند...
پيامبر آنگاه كه هنوز گرد و خاك جنگ فوران مى كرد نزد زهرا آمد، شمشير خود را به
دست او داد و گفت:
«دختركم! خون را از روى اين شمشير بشوى. به خدا سوگند كه امروز اين شمشير با من
وفادار بوده است....» همسر زهرا نيز شمشير خود را به دست وى سپرد. وى در حالى كه از
سختى زخمهاى نيزه ها و شمشيرها خم شده بود گفت:
«خون را از روى اين شمشير بشوى...» زهرا چنين كرد، اگرچه هيچ چيزى او را از
درمان كردن پدر زخميش باز نداشت تا آنگاه كه زخمهايش بند آمد و دست شفابخش خود را
با بهبود و تندرستى بر پيكر او كشيد...
هان اين صفيه دختر عبدالمطلب است، آمده تا برادرش حمزه را بنگرد كه چگونه نيزه ى
وحشى او را از پاى درآورده است... چون پيامبر آگاهى يافت از روى دلسوزى پسر صفيه-
زبير- را فرستاد تا مادرش را برگرداند، و نگذارد آن شهيد مثله شده را ببيند. پيامبر
به زبير فرمود:
«به صفيه برس و او را برگردان تا نبيند بر سر برادرش چه آمده است...» هنوز زبير
با مادر خود سخن نگفته بود كه مادر احساس درونى خود را از آن رويداد اندوهبار بيرون
ريخت و با آهنگى استوار گفت:
«براى چه برادرم را نبينم در حالى كه به من خبر رسيده است او را مثله كرده اند،
و او در راه خدا به شهادت رسيده است؟... من او را به خدا پيشكش مى كنم و اگر خدا
خواهد شكيبايى در پيش مى گيرم...» صفيه رفت و آن شهيد گرامى را ديد... بر او نماز
خواند، و از خدا براى او درخواست آمرزش كرد...
عايشه نيز به همراهى چندين بانوى مسلمان به ديدن ميدان پيكار رفت...
گويند:
عايشه همانند پيامبر از پگاه به سوى احد بيرون رفت تا از خبر آن نبرد آگاهى
يابد...
مادر مومنان گويد:
«... چون سپيده دميد، نگاه كرديم.. ناگهان شترى ديديم كه پيش مى آمد و بر روى آن
بانويى ميان دو لنگه ى بار سوار بود...
«به او نزديك شديم. او همسر عمرو پسر جموح بود. به او گفتم:
«چه خبر آوردى؟...» آن بانو احساس خود را با آرامش دل آشكار ساخت. شادمانى از
چهره اش لبريز شد و گفت:
«خدا از پيامبر خود نگاهدارى و دفاع كرد...» آن روز بامداد يكشنبه، يك روز پس از
آن نبرد تلخ بود...
همسر عمرو به شتر خود گفت:
«بخواب!...» و ى از پشت شتر فرود آمد...
عايشه در حالى كه آن دو لنگه بار را نشان مى داد پرسيد:
«اين چيست؟...» آن بانو كه اندوهش را براى دو بار از دست رفته ى خود در لابه لاى
شاديش براى نجات جان پيامبر غرقه ساخته بود پاسخ داد:
«اين برادر من است... و اين همسرم!...» گويند:
مادر سعد، دختر سعد پسر ربيعه روايت كرد:
«نزد ام عماره- نسيبه- دختر كعب مازنى رفتم... به او گفتم:
«خاله... مرا از آنچه مى دانى خبر ده...» نسيبه گفت:
«بامداد روز نبرد احد بيرون رفتم تا ببينم مردم چه مى كنند. مشك آبى همراه خود
داشتم...
«به پيامبر خدا كه در ميان ياران خود ايستاده بود رسيدم. اقبال و پيروزى با
مسلمانان بود...
«چون مسلمانان شكست خوردند، به پيامبر پيوستم...
«برخاستم و به جنگ پرداختم. با شمشير از پيامبر دفاع مى كردم. با كمان تير مى
افكندم تا آنگاه كه زخمها به من رسيد...» مادر سعد گويد:
«بر روى شانه ى نسيبه زخمى ژرف ديدم...
«به او گفتم:
«چه كسى اين زخم را به تو زده است؟...» «گفت:
«پسر قمئه كه خدايش خوار گرداناد!...
«هنگامى كه مردم از پيرامون پيامبر گريختند، پسر قمئه پيش آمد و گفت:
«محمد را به من نشان بده...
«زنده نمانم اگر او زنده بماند!...» نسيبه گويد:
«من و مصعب پسر عمير و مردمانى كه با پيامبر مانده بودند راه را بر پسر قمئه
بستيم...
«پسر قمئه اين زخم را بر من زد...
«من نيز به جاى آن چندين زخم بر او زدم...
ليكن آن دشمن خدا دو زره روى هم بر تن كرده بود...» پيامبر خدا به مدينه برمى
گشت...
از نزد بانويى از قبيله ى بنى دينار گذر كرد كه همسر و برادر و پدرش را در جنگ
احد كه همراه با پيامبر پيكار مى كردند از دست داده بود...
هنگامى كه خبر شهادت آنان را به او دادند، بى تابى آن مصيبت هوش از او نبرد...
آشفتگى دل او را از جاى نكند بدان سان كه بلاهاى ويرانگر دلها و خردها را از جاى مى
كند همچنان كه طوفانهاى سخت و گردبادهاى ديوانه وار درختان و خرما بنان را از ريشه
درمى آورد!...
از روى شكيبايى ايستادگى كرد، بر دل خود چيره آمد و از مردم پرسيد:
«فرستاده ى خدا چگونه است؟...» گفتند:
«سپاس خداى را، خوب است همچنانكه دوست مى دارى...» اما او گفته ى آنان را نمى
توانست بپذيرد مگر آنگاه كه خود پيامبر را به چشم ببيند...
در اين هنگام زبانش با سخنى همانند گفته ى ابراهيم- خليل رحمان- به جنبش درآمد.
ابراهيمى كه به پروردگارش گفت:
(به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مى كنى...) خدا فرمود:
(آيا باور ندارى؟...) پدر پيامبران- ابراهيم- گفت:
(آرى! وليكن تا دلم آرام شود...) (بقره، 260) آن بانوى دينارى نيز با همين شيوه
ى گفتارى، آنگاه كه همه ى دريافت و احساسش براى ديدار پيامبر آرزومند و آماده شده
بود با مردم به سخن آمد...
مردم او را به سوى پيامبر راهنمايى كردند...
آن بانو شتابان به سوى پيامبر روى آورد، سپس با چهره اى شادمانه گفت:
«اى پيامبر خدا! هر مصيبتى پس از تندرستى تو براى ما آسان است!...» بانويى ديگر
به ميدان جنگ رفت تا برخى از كسان خود را در ميان كشتگان پيدا كند. بر روى كشتگان
ايستاد. از بسيارى زخمهايى كه بر پيكرشان رسيده و اندامهايشان را بريده و از هم جدا
ساخته بود، هيچ نشانى براى شناسايى كردن آن شهيدان برجاى نمانده بود...
آن بانو ميان نگاه ها و ميان احساسات خود سرگردان مى شود.
نگاه هايى كه از شناسايى آن شهيدان درمانده شده است و احساساتى كه با او به
آهستگى زمزمه مى كند:
«هان اين شهيدان همانهايى هستند كه مى خواهم!...» آنگاه از كسانى كه گواه آن
پيكار خونبار بودند مى پرسد:
«اين كيست؟...» كسى به او مى گويد:
«برادر توست...» «و اين؟...» «پسر توست...» «و اين؟...» «همسر توست...» «و
اين؟...» «پدر توست...» آن بانو مى گويد: ما همه از خداييم و به خدا برمى گرديم:
نيرو و توانى نيست مگر به يارى خدا...
آنگاه مى پرسد:
«پيامبر خدا چگونه است؟...» به او پاسخ مى دهند:
«روبه روى تو ايستاده است!...» آن بانو بى آنكه به سخنى گوش دهد، به سوى پيامبر
روانه مى شود، رنج اندوه را از خود پنهان مى كند و به پيامبر مى گويد:
«اى پيامبر خدا پدرم فداى تو باد!... به خدا سوگند- اكنون كه تو تندرستى- هيچ
پروايى از اندوه كسانى كه كشته شده اند ندارم!...» براى او همين بسنده بود كه مى
ديد پيامبر گرامى از آن درگيرى هراس انگيز جان به در برده است...
اينت ايمان!..
اينت عشق!...
پيامبر از حمراء اسد پس از سه روز به مدينه برگشت. شايد آن شهر پاك هيچگاه
همانند اين بار، گواه شاديى نبود كه به اندوه نزديكتر و هيچگاه همانند اين بار،
گواه اندوهى نبود كه به شادى نزديكتر باشد...
لشكريان مشركان شتابان به مكه برگشتند، در حالى كه خدا در دلهايشان هراس افكنده
بود. آنان به گروه هايى شكست خورده و فرارى همانندتر بودند تا به سپاهيانى پيروز بر
مسلمانان...
پيامبر تندرستى خود را بازيافته و جان به سلامت برده بود...
مردان او نيز درباره احساس آرامش و امنيت خود را بازيافته بودند...
اما سوزش يتيمى كودكان و بيوگى زنان، سينه ها را وادار مى كرد تا با ناله و زارى
و شيون و نوحه سرايى بار گران اندوه خود را كم كند و به غمگسارى پردازد ...
از همين روى چشمها يكسره اشك بود...
نفسها ناله... و اژه ها گريه...
هنگامى كه پيامبر آن آوازهاى اندوهبار را شنيد كه از برخى خانه هاى فرزندان
عبداشهل بيرون مى آمد، بر كشتگانشان اندوه مى خورد، چشمانش اشك مى باريد،
اندوهگينانه مى گفت:
«ليكن حمزه كسانى ندارد كه براى او گريه كنند!...» سعد پسر معاذ و ديگر انصار از
اين سخن پيامبر آگاهى يافتند. همه ى زنان نوحه كننده و سوگوار را كه در مدينه بودند
گرد آوردند و به آنان گفتند:
«سوگند خدا را كه بر كشتگان انصار گريه مكنيد مگر آنگاه كه بر عم پيامبر خدا
گريه كنيد...» چون پيامبر آواز نوحه گران را شنيد و از كار آنان آگاهى يافت، به سوى
آنان كه بر در مسجد مى گريستند و شيون مى كردند بيرون آمد و فرمود:
«خدا بر شما ببخشايد برگرديد و با همديگر غمگسارى و سوگوارى كنيد...» آنگاه
پيامبر براى انصار درخواست آمرزش كرد و فرمود:
«من چنين كارى از شما نخواسته بودم، من گريستن را دوست نمى دارم...» و ى آنان را
بدين سان از گريه و زارى بازداشت...