گردنبند خديجه
همواره كار پيامبر اين بود كه در هر بامداد و شامگاه روز خود را با ديدار زهرا
آغاز كند و با ديدار زهرا به پايان رساند...
پيامبر با فرارسيدن هر پگاه براى درود نزد زهرا مى رفت... و با فرو نشستن هر
شامگاه براى بدرود نزد او مى رفت... و قت پيامبر پس از خدا براى فاطمه بود...
پس از حرص ورزيدن براى رسانيدن فرمان خدا، براى فاطمه حرص مى ورزيد... را ه ميان
خانه ى زهرا و خانه پيامبر كوتاه بود، با چند گام يا چند پا شمرده مى شد...
با اين همه آرزوى ديدار پيامبر از فاطمه با ديدارى در بامداد و ديدارى در شامگاه
سيراب نمى شد...
آرزوى ديدار فاطمه از پيامبر نيز همانند رشته اى ميان چشم و دل او را با چشم و
دل پيامبر پيوند مى داد اگرچه ديد چشمها و خزش و تپش دلهاى آنان در پيچ و خم راه ها
پنهان مى شد...
آرزوى ديدار پيامبر از فاطمه- با همه ى نزديكى راه- به اوج خود رسيد...
آرزوى ديدار فاطمه از پيامبر نيز- با همه ى كوتاهى مسافتى كه از يك چشم رس بيش
نبود- در نهاد وى رو به ناآرامى نهاد. چون شيفتگى بسيار فاطمه بردباريش را درهم مى
دريد پيامبر را بر آن داشت تا راهى پيدا كند كه ميان او و فاطمه بيش از يك خانه يا
يك ديوار جدايى نباشد...
زيرا آرزوى فاطمه همان آرزوى پيامبر بود... و اميد فاطمه اميد پيامبر...
آنگاه كه گذشت روزگار با سنجه ى حس و دريافت، نه با سنجه ى سالها و ماه ها به
درازا كشيد... و روزها كمانهاى هلالهاى ماه را درنورديد... و هلالها رفته رفته ماه
چهاردهى شد...
گرانى آرزوى ديدار پدر از دختر سنگين و سنگين تر شد، پدر نزد دختر گرامى خود رفت
و گفت:
«مى خواهم ترا نزد خود منتقل كنم...» قلب زهرا به پيشواز پيامبر رفت...
به سان آوازهاى خوش نواى نى با اميد و آرزو به آواز درآمد...
با آوايى نرم و آرام، دلنشين و گوش نواز، خوش طنين و آهنگين به ماننده ى آواز
پرنده اى كوچك كه خود را مى جنباند تا شبنم بامدادى را از روى كركهاى خود بيفشاند
به پذيره ى سخن پدر شد!...
به پدر گفت:
«با حارثه پسر نعمان سخن بگو تا مرا نزد شما جابه جا كند...» با اين كه درازى
واژه ها بر لبان فاطمه هلهله مى زد و چهچهه سر مى داد، اما جملات او با دودلى و
خويشتن دارى به گوش پيامبر راه يافت...
زيرا فاطمه مى داند آن خانه اى كه دوست دارد در آن انتقال يابد از آن حارثه است
و حارثه در آن زندگى مى كند و چون آن خانه ديوار به ديوار خانه ى پيامبر است، حارثه
دوست دارد در آن بماند تا از خير و بركت و شرف همسايگى پيامبر بهره مند شود...
فاطمه مى داند حارثه در مدينه خانه هاى بسيارى دارد و اگر بخواهد براى او هيچ
دشوار نيست كه از آن خانه به يكى از خانه هاى ديگرش برود...
فاطمه مى داند حارثه با سرشتى كه در بخشندگى و آوازه اى كه در بزرگوارى دارد،
اگر پيامبر درباره ى خواسته ى زهرا به او با اشاره ى انگشتى يا گفتن واژه اى آگهى
دهد هرچه زودتر پاسخ مى دهد و مى پذيرد...
ليكن فاطمه اين را نيز مى داند كه پدرش با آزرم هم پيمان است...
زيرا چه بسيار پيامبر از آن مرد خواسته بود جابه جا شود... و چه بسيار آن مرد در
خانه هاى خود از خانه اى به خانه ى ديگر جابه جا شده بود...
در اين لحظه گمان فاطمه درست درآمد... آنگاه كه پيامبر ذهنيت فاطمه را از زبان
پنهان و پوشيده ى گمان به زبان آشكار و شنيدنى گفتار برگردانيد...
به فاطمه گفت:
«حارثه چندان براى ما نقل مكان كرده كه ديگر از او شرمنده ام...» فاطمه به دنبال
سخن پدر به غار خاموشى پناه برد»...
او چه مى توانست انجام دهد، يا چه مى توانست بگويد؟...
ليكن روزگار- همين فردا روز- خود در اين باره به سخن آمد و چه نيكو سخن گفت...
يك يا دو بامداد سپرى نشده بود كه حارثه نزد پيامبر آمد تا آرزوى زهرا را در
غلافى از باور و واقع و تهى از اميد و گمان، پيش روى نهد...
حارثه با نگاهى فروتنانه و دلى آرام بى آنكه در آواز او منت و نازشى باشد گفت:
«اى پيامبر خدا!...
«شنيده ام مى خواهى فاطمه را نزد خود منتقل كنى...
«اينها خانه هاى من است!..
«اين خانه ها نزديكترين خانه هاى بنى نجار به خانه تست...
«به راستى كه من و داراييم از خدا و پيامبر اوست...» چهره ى پيامبر از آن همه
بخشندگى حارثه درخشيد...
حارثه سخنان خود را در پى گرفت:
«به خدا سوگند، اى پيامبر خدا، مالى را كه از من بگيرى براى من بسيار خوش آيندتر
است از مالى كه نزد من رها كنى...» حارثه آهنگ خود استوار ساخت...
خانه اش را خالى كرد...
زهرا همچنانكه آرزو داشت به آن خانه نقل مكان كرد و آرزوى قلبى پيامبر گرامى
برآورده شد...
مسافت ميان دو خانه از ميان رفت...
خانه ى پيامبر و فاطمه ديوار به ديوار شد!...
آن دختر محبوب پس از نزديكى قلبى به پدر محبوب خود به نزديكترين مسافت مكانى نيز
دست يافت...
فاطمه در خانه اى جاى گرفت كه پيامبر را مى ديد و آوازش را مى شنيد.
هرگاه كه پيامبر مى خواست و فاطمه نيز دوست داشت در هر روز و هر شب از ديدار
پيامبر بهره مند مى شد. پيامبر هنگامى كه در مدينه بود از پيش چشم فاطمه پنهان نمى
ماند و آواى دلنشين از گوش وى بريده نمى شد مگر آنگاه كه براى ديدار كسى دور دست يا
براى جنگ با كافران از شهر بيرون مى رفت...
دير نگذشت كه فاطمه از همسايگى خواهرش «زينب» نيز برخوردار شد...
زينبى كه در مكه مانده بود و با مهاجران از آن شهر بيرون نيامده بود...
پس از جدايى هراس انگيزى آن دو خواهر يكديگر را ديدار كردند. ديدار، دورى را از
ميان آنان برداشت. روزگارى كوتاه آن دو خواهر از هم دور بودند اما چنان مى نمود كه
سالها از هم جدا افتاده اند و هر سالى براى آنان به اندازه ى روزگارى دراز و پايان
ناپذير به چشم مى آمد...
ديدار آن دو خواهر چه ديدارى بود!...
ديدارى سرشار از عشق و آرزو، به سان رودى بزرگ كه بى امان روان مى شود و موجهايش
آرام نمى گيرد و سيل آسا پيچان و زمين كن از ستيغ هاى كوه ها سرازير مى شود...
ديدارى بود كه جامه اى از شادى بر تن اندوه هميشه پايدار فاطمه پوشانيد...
اندوهى كه پيوسته جان او را تا به امروز رنج داد و با آن زيست...
اندوه فاطمه، دردها از خود مى جوشانيد...
از آغاز كودكى، اندوه را همچون جامه اى از خار بر تن پوشيد...
همچون شن زارى گداخته بر روى آن گام زد...
همچون زهرى تلخ آن را جويد...
همچون سوزش زبانه ى آتش بوى تند و گدازنده ى آن را با نفسهاى خود فروكشيد...
هان اينك كه روزگار با لبخندى خاموش براى زهرا خودنمايى كرده است، زهرا به گذشته
برمى گردد و در آن، آواز زارى و شيون نوحه سرايانى را مى شنود كه از رقيه تشييع
جنازه مى كنند، از رقيه كه به سوى آرامگاه ابدى خود روان است. در آن هنگام زارى
آنان با فريادهاى شادى مردم مدينه آميخته شده بود...
نوحه ى آنان با هلهله ى كسانى كه براى پيروزى روز بزرگ «بدر» گرد آمده بودند،
درهم شده بود...
درست در همان هنگام كه مردى براى پيروزى بر دشمنان خود سرودخوانى مى كردند،
آرامگاه آن بانوى از دست رفته ى بزرگوار دهان گشوده و آماده بود تا پيكر پاك او را
فرو بلعد. بازوان باز كرده بود تا او را در آغوش كشد!...
شگفتا از روز بدر!...
شگفتا از روزى كه در زندگى فاطمه هم بسيار اندوهبار بود و هم سرشار از
شادمانى!...
آن روز ضد را با ضد، و نقيض را با نقيض در برداشت...
فاطمه در آن روز با شادى و با افسوس زيست...
با لبخند و اشك...
آن روز، در حس ايمانى فاطمه، دگرگونى قاطعى در سرنوشت اسلام روى داد كه گردن
پيشامدهاى ناگوار را پيچاند...
شكوه بتها را درهم كوبيد...
بينى شرك را به خاك سياه ماليد...
نيروى ستم پيشگان فروكش كرد...
سستى مستضعفان به توانمندى و شكوه گراييد...
پرچم يكتاپرستى برافراشته شد تا از فرسنگها و ميلها بر فراز مسجد حرام ديده
شود...
پيروزى و شكست درآوردگاه با هم گرد آمد...
فغان پيك مرگ با مژده ى مژده آور برخورد كرد...
شنيدنى ها و ديدنى ها درهم شد. آنچه ديده مى شد شنيده مى شد و آنچه شنيده مى شود
ديده مى شد...
از سوى مومنان، شادمانى چهره ها بود و لا اله الا الله گفتن و تكبير سر دادن.
از سوى كافران شكست خورده، شيون مرگ بود و مردگان بى كفن!...
آن روز، در حس عاطفى فاطمه، شادمانى با ترشرويى همراه بود و دلتنگى...
درخشش چهره اش برق اشكها بود...
نگاه هايش ميان تهى بود...
آيا خورشيد خاموش شده بود؟...
آيا ماه در محاق غرق شده بود؟...
آيا سياهى و تيرگى، چشمانش را پر كرده بود؟...
اما اينك كه فاطمه به زينب نگاه مى كند، سيما و احساسش دگرگون مى شود...
بيرون و درونش عوض مى شود...
ترس و تنهايى او نابود مى شود...
انس و الفت به او برمى گردد...
آن ديدار شادى بخش، احساسات فاطمه را به سبزه زارهاى خاطره ها برمى گرداند...
به آن آشيانه ى آرام در همسايگى كعبه ى درخشان...
به آن خانه اى كه پس از كوچ كردن سرنشينانش تهى شد، اگرچه آنان در آن خانه نشانه
هايى گذاشتند كه ديوارها از آنها سخن خواهد گفت و زمان تا جاودانگى آنها را نگاه
خواهد داشت!...
به روزگار شيرين كودكى كه فاطمه در آن با برق لبخندها و قهقهه ى خنده، زندگى
كرد...
به انديشه اى آسوده و تهى از اندوه...
به آسايش و آرامش دورنماى روشن آرمانها...
چه ديدار خوشايندى است براى دل فاطمه!...
آن ديدار، بازگشت با ارابه ى زندگى به گذشته هاى دور نيست...
ماندن بر لبه ى ايستايى و بى حركتى نيست...
زيستن در روزگاران كهن و گذشته نيست...
هان اينك فاطمه بار ديگر در سبزه زار عمر خويش است...
در شادابى زندگى است و جهان براى او يكسره سپيده دمان است و شبنم و شكوفه...
اگر كسى چنين حالتى را به ماننده ى گامى به ديروز و گذشته بپندارد يا گمان كند
زندگى روزگارى است از هم گسسته و پاره پاره: گذشته پاره اى، اكنون پاره اى و آينده
پاره اى- بى آنكه به هم پيوسته باشد- در انديشه ى خود به خطا رفته است، زيرا زندگى
روزگارى است يكپارچه و يك دست كه گذشته را به اكنون و اكنون را به آينده پيوند مى
دهد و فراهم مى آورد...
زندگى زنجيره اى است از حلقه هاى به هم پيوسته كه در نهاد آن جدايى و از هم
گسستگى نيست...
پيوستگى است و پيشروى...
اينك گردهم آيى آن دو خواهر بر پهنه ى يادآوريها، ديدارى است بر زمينه ى
اكنونشان كه زيباترين رويدادهايى را دربردارد كه در لابه لاى ديروز گذشته در
نورديده شده و بزرگترين آرزوهايى را در دل دارد كه فرداى آينده آنها را نمايان
خواهد كرد...
نگاهى است شهاب وار به آينده...
بيدارى و به خودآمدنى است به سان جنب و جوش روان در پيكر جنينى كه براى لحظه ى
زايمان آماده مى شود...
رستاخيزى است براى روزگار از دست رفته. در شگفتى هاى خود به ماننده ى عصاى موسى
پسر عمران و نيروهاى شگفت انگيز عيسى مسيح است كه همه ى آنها معجزه ها و كارهاى
خارق العاده را به نمايش مى گذارد...
زنده كردن دوباره ى گذشته است كه پنهان را به جهان آشكار برمى گرداند،
استخوانهاى پوسيده را جان مى بخشد، آبادى ها را به ويرانى برگشت مى دهد...
همچنان كه ايستايى خاموش را به جنبش درمى آورد. ويرانه هاى فرسوده را بار ديگر
برپا مى دارد. ستونها را از نو بر روى نشانه هاى بازمانده ى خانه ها برمى كشد... و
در اين هنگام اين نشانه ها و آن ويرانه ها پيكرهايى مى شوند كه تپش حركت در آنها
روان مى شود، خواندن سرود زندگى به آنها الهام مى گردد، نيروى رويش و بالش به آنها
داده مى شود تا به صورت كاخهايى بلند و برجهايى برافراشته، با ستونها و پايه هاى
استوار، برپا شوند...
زينب پيش از آمدن به مدينه كارى كرد كه هم فاطمه و هم تاريخ در آن دل انگيزترين
نمونه ى عشق و وفادارى را به چشم ديد. نمونه اى كه از بسيارى ارزندگى همانند و همتا
ندارد و از بسيارى كمال، برترين همه ى نمونه هاى داستانهاى عشق و وفاداريى است كه
در بافت و ساخت آنها و همگرايى هاى اساطيرى و خيالپردازيهاى قصه سازى با گستردگى
خود به كار رفته است...
آن كار زينب چه بود؟...
گويند:
جنگ بر سر آب بدر ميان گروهى از مومنان و چندين برابر آنان از كافران درگرفت...
آنگاه كه چكاچك جنگ افزارها فرونشست...
بانگ هراس انگيز آسياب پيكار خاموش شد...
گرد و خاك برخاسته از ميدان مرگ كنار رفت...
خدا دشمنانش را نگونسار كرد و لشگريانش را ارج نهاد، به حزب اندك خود در آن
آوردگاه پيروزى چشم گيرى بخشيد...
گروه بسيارى از هواداران چشم گيرى بخشيد...
گروه بسيارى از هواداران اهريمن كشته شدند...
گروهى ديگر زخمهاى نابكار برداشتند...
گروهى ديگر از ترس جان، پا به فرار گذاشتند و براى رهايى سر به بيابانها
نهادند...
گروه هاى بسيارى نيز اسير شدند و با بند و زنجير به سان ستوران به مدينه آورده
شدند...
مكه در آن روز جامه ى سياه سوگ بر تن كرد...
در هر قلبى سوزشى بود...
در هر چشمى اشكى...
در هر خانه اى كشته اى...
در هر دوده اى يتيمى...
شگفتا كه سران قريش از فرجام وخيم اين رويداد از پيش آگاهى داشتند، اما خودخواهى
و خودفريبى، آنان را نگذاشت تا از آن پرهيز كنند...
خود را در آن گرداب كشنده افكندند!...
از روى خودستايى و نادانى روان شدند تا به اين سرنوشت ناخواسته رسيدند... و در
اين هنگام خواب عاتكه دختر عبدالمطلب راست درآمد. عاتكه اى كه «ابوجهل» پيشواى
كافران قريش مى خواست خواب او را ناديده گيرد. به سخن او گوش فرا ندهد و با او به
ريشخند و خوارى برخورد كند...
گويند:
عاتكه اندكى پيش از جنگ بدر خوابى ديد كه او را ترسانيد و جانش را از بيم پر كرد
و قلبش را از هراس انباشت. ترس او از اين بود كه مبادا قريش را بلايى فراگيرد كه
هيچ خانه اى از آن در امان نماند...
عاتكه بامدادان با شكيبى بيم آميز، هراسان نزد برادر خود عباس رفت.
به عباس گفت.
«اى برادر...
«ديسشب خوابى ديدم كه مرا سخت پريشان ساخت...
«مى ترسم از اين خواب به قوم تو بديى برسد...» عباس با همه ى هوش و انديشه ى خود
به خواهر روى آورد تا خبر آن خواب را از او دريابد:
«چه چيزى تو را ترسانيد؟...» عاتكه گفت:
«آنچه به تو مى گويم نزد خود پنهاندار...» «چنين خواهم كرد...» «سوارى ديدم كه
با شتر خود پيش آمد تا بر زمين ابطح ايستاد...
«آنگاه با آوازى هرچه بلندتر فرياد برآورد:
«هان اى خاندان فريب و بى وفايى به سوى مرگهاى خود بشتابيد!...
«و من مردم را مى ديدم كه پيرامون او گرد آمده بودند...» نفسهاى عاتكه به لرزش و
تپش افتاد چنانكه گويى ششهايش از هواى گرم و سوزان نيمروزى پر شده و او تشنه لب در
بيابان از اين سراب به آن سراب مى دود!...
عاتكه سخن خود را پى مى گيرد:
«... آن سوار تخته سنگى برداشت و از بالاى كوه رها كرد. تخته سنگ غلت زنان فرود
آمد...
«چون به فرودين جاى دامنه ى كوه رسيد از هم پاشيده شد. هيچ خانه اى در مكه نماند
كه تكه اى از آن تخته سنگ در آن فرو نرفته باشد...» عباس از شنيدن خواب خواهر درهم
شد...
بدفالى بدو راه يافت...
سراسيمگى بر او چيره آمد...
تنگى نفس و فشار سينه گلوى او را گرفت...
آيا عباس از خواب عاتكه براى قوم خود پرده برمى دارد؟...
يا آن را در پس لبانش پنهان مى سازد و خردش را به او مى گويد: اين خواب از گونه
ى خوابهاى آشفته است؟...
ليكن عباس يار دل نگرانى و اندوه شده بود...
احساس مى كرد به ماننده ى گوشت بريانى است بر سيخ كشيده كه بر روى آتش پريشانى و
آشفتگى گردانيده مى شود!...
عباس ياراى پرده پوشى نداشت. بردبارى را از دست داد...
روان شد و آن خواب را براى اين و آن از دوستان بزرگوارش كه مى ديد بازگو مى
كرد...
اين خبر به گوش ابوجهل رسيد. عباس در ميان گروهى از خاندان خود ايستاده بود.
ابوجهل خشمگينانه و كينه توزانه به سوى او دوان شد، با بينى سرخ شده، رگهاى گردن
تپان و كشيده و چشمانى از كاسه بيرون جسته... از روى خودپسندى و ريشخند بر او و آن
گروه فرياد برآورد:
«اى فرزندان عبدالمطلب!...
«آيا از دعوى پيامبرى كردن مردانتان خرسند بوديد تا اينكه زنانتان نيز دعوى
پيامبرى كردند!...» اى كاش ابوجهل به هوش بود و درمى يافت!... تا بر ستور خودخواهى
و نادانى خود سوار نمى شد...
به سوى آب بدر نمى رفت...
اجل، او و پيروانش را سرنگون نمى كرد. شمشيرها آنان را پاره پاره بر زمين نمى
افكند. مرگها بر آنان فرود نمى آمد. منزلگاه هايشان در آنجا گورهايشان نمى شد،
گورهايى بى لحد زير سم ستوران و گام جنگاوران!...
آنگه كه جنگ بدر به فرجام آمد... و خبر پيروزى مومنان در مكه پخش شد، ديوانگى
بزرگان قريش به اوج رسيد. بزرگانى كه خودستايى، آنان را- پس از رفتن خودپسندى ها و
نابود شدن خودبزرگ بينى هايشان- تخمه كرده بود... روى به هم نهادند و به سرزنش
يكديگر پرداختند...
آنگاه براى آماده سازى سربهاى اسيران خود شتافتند و براى آزادى آنان دارايى هاى
هنگفت دادند...
نمايندگانى از سوى قريشيان به مدينه روانه شدند تا آنچه را خودفريبى و خودستايى
آنان به باد داده بود با زر بازخريد كنند...
گويند:
آنان سربهاى اسيران را چند برابر پرداختند...
براى آزادى آنان مالهاى گران واگذار كردند...
عمرو پسر ربيع در ميان نمايندگان اعزامى مكه بود، زينب دختر محمد او را فرستاده
بود تا براى آزادسازى همسرش- ابوالعاص- سربها پرداخت كند...
آن نماينده نزد پيامبر آمد...
گفت: «زينب مرا براى آزاد سازى همسرش فرستاده است... اين سربهاى او!...» عمرو
سربهاى ابوالعاص را پيش روى پيامبر نهاد...
آيا اين سربها با دارايى ابوالعاص تناسبى دارد؟...
كيسه ى كوچكى است، چشم را نمى گيرد...
در ديده ناچيز مى نمايد...
ارزش چندانى ندارد...
سبك وزن است...
پيامبر چند لحظه به آن كيسه نگريست...
آنگاه آن را گشود تا ببيند درون آن چيست...
آيا مى پندارى پيامبر گره از آن كيسه گشود تا گره از پيشانى بگشايد!...
در پى گشودن كيسه، اندوه چهره ى او را پوشانيد...
چشمانش ابرى شد...
رخساره ها و بينى او از درد اندوه به جنبش و پرش افتاد...
احساسش او را در آسمان گذشته ها پرواز داد، بالاتر از همه ى مردم و همه ى چيزها،
دور و بسيار دور از همه ى هستى ها...
چه پيش آمد، كه دم و بازدم پيامبر بر هم پيشى مى جويد؟...
گويى كه يك ماه راه پيموده و ده روز دويده است، منزلها و راه ها در نورديده بى
آنكه گامش يك دم از رفتن بازايستد يا پهلويش بر زمين آسايش رسد يا در جايگاهى آرامش
گيرد...
چيست كه آن دو اشك درخشان بر روى مژگان پيامبر باز ايستاده است...
نه بر روى گونه هايش فرو مى چكد و نه خشك مى شود...
در اين لحظه محمد انسان، در محمد پيامبر، هويدا شد...
احساسات بلند بشرى، خود واكنشهاى روانى انسان را آشكارا و بى پرده به تصوير مى
كشد. در دهان انسان با گفتارى رسا سخن مى گويد بى آنكه از لبان وى بيرون آيد، و
در چنين هنگامى خاموشى انسان رساتر و بليغ تر از گفتار اوست...
سربهاى ابوالعاص در آن كيسه چيزى نبود مگر گردنبند خديجه. گردنبندى كه خديجه در شب
عروسى زينب با ابوالعاص به زينب هديه كرده بود...
گردنبند هنوز بوى آن بانوى ارزشمند را مى داد كه از سالها پيش در خاك حجون
آرميده بود. بويى كه همه ى هوا را عطرآگين مى كرد...
بانگ دانه هاى گردنبند در دست پيامبر كه با انگشتان خود با آنها بازى مى كرد
به ماننده ى طنين خنده هاى روزگار جوانى از دست رفته بود...
اين چه سربهاى گرانبهايى است در ميان آن همه سربها كه براى آزادسازى سرآمدان
قوم پيامبر از مكه فرارسيده است. سرآمدانى كه روزگارى او را از مكه بيرون
راندند؟...
كدام كالاى ارزنده براى آزادسازى ابوالعاص گرانبهاتر از اين گردنبند است،
گردنبندى كه هيچ مالى با آن برابرى نمى كند؟...
اگر در برابر گنجهاى قارون نهاده شود، گنجهاى قارون با آن كم مايه مى
نمايد...
اگر با كوهى از طلا به اندازه ى كوه احد در ترازو نهاده شود، كفه آن گردنبند
سنگين تر خواهد بود...
همين بس كه آن گردنبند هديه ى خديجه است...
زيرا ارزش هديه به جنس آن نيست بلكه به ارزش هديه دهنده ى آن است...
ارزش هديه به چه چيزى آن نيست بلكه به ارزش خاطره هاى شيرينى است كه در نهاد
برمى انگيزد... و پيامبر خدا از آن گردنبند متاثر شد...
زيرا اگر دخترش براى همسر خود با هديه ى مادر محبوبش در روز عروسى، سربها
داد به راستى كه گرانترين سربها را پرداخت...
اين كار اوج عشق و وفادارى آن دختر به همسر اسيرش بود...
هم پايگاه زينب را بالا برد و هم ارزش ابوالعاص را...
محمد آن بوى خوش خاطره ها را با خود برداشت و رفت تا از ته دل شكسته و بزرگ
خود با مردم سخن گويد...
پيامبرى كه شايد دلسوزى وى بر زبانش چيره آمده بود گفت: «اگر روا مى دانيد
اسيرش را براى او آزاد كنيد و سربهايش را به او برگردانيد...» دل شكستگى پيامبر
اشك آنان را روان كرد!...
به او گفتند:
«به چشم اى پيامبر خدا...» در پى اين كار پيامبر ابوالعاص را به گوشه اى برد
و سرى و پنهانى با او سخنانى گفت. آن جوان سخنان پيامبر را پذيرفت و با او عهد
كرد كه به گفته ى او عمل كند و پيمان شكنى نكند...
ساعتى نگذشت كه آن دو برادر: آن اسير و آن سربها آورنده، بر راه مكه روانه
شدند در حالى كه آزادى، همسفر سوم آنان بود...
چون به مكه رسيدند ابوالعاص همسرش را براى كوچ كردن به مدينه آماده ساخت...
ابوالعاص روان شد تا چند گامى زينب را مشايعت كند...
بدين سان ابوالعاص سخنانى را كه پيامبر با او سرى و پنهانى گفته بود به
انجام رسانيد... و ى به وعده اى كه به پيامبر داده بود وفا كرد...
دير نپاييد كه زينب به مدينه رسيد تا به پدر و خواهرش زهرا بپيوندد...
از آن پس ميان آنان ديدار برقرار شد...
ديدارى كه در آن خار اندوه بر گل آرزو پيشى جست، و آواى ناله بر آهنگ ترانه
اوج گرفت...