فصل هشتم : آغاز دگرگونى و انقلاب
با پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در بستر مرگ وشهادت:
پيامبر اكرم در خانه اش در بستر بيمارى لحظات آخر عمر را مى گذراند، جبرئيل امين
مرتب به زيارتش مى آمد. پيامبر اكرم از آينده امت آگاه بود و به يقين مى دانست كه
چه بر آنان خواهد گذشت. از اين رو نقش كامل خودرا نسبت به آينده امت ايفا كرد و
رسالت پروردگارش را تبليغ نمود. و به طور كلى همه چيز را براى مسلمانان بيان كرد و
از آنچه در اطرافش مى گذشت، كاملاً آگاه بود و مى دانست كه اين سكوت قبل از خروش و
آرامش قبل از انفجار است. نيز مى دانست كه اگر تندباد حوادث وزيدن گيرد و انفجار
پديد آيد، بزودى سياست شرعى نابود و سلاح كار ساز و برنده اسلام از آن گرفته مى شود
و چرخ اصلى دعوت ودولت اسلامى از كار مى افتد.
امّا شخصيّتى مانند پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))در برابر تندباد حوادث
از پا در نيايد وآرام ننشيند تا انفجار رخ دهد. هيچ چيز او را از احساس عميق ورأفت
و رحمت به امت باز ندارد وبا آنكه دين كامل گشته و نعمت به اتمام رسيده و بيان الهى
همه نيازمنديها و جزئيات مسائل زندگى را روشن ساخته، رسول خدا مى خواهد راه را براى
امت خويش هموار كند و آينده را براى امت به طور خلاصه بيان كند تا بعد از او هدايت
يافته هرگز گمراه نگردند و از حوادثى كه در انتظار مرگ پيامبر نشسته است ـ و دهان
خويش را براى بلعيدن گشوده تا اسلام ناب را مورد تهاجم قرار داده و مانع حركت و سير
آن شود ـ سالم بيرون آيند.
خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) از عيادت كنندگان و بزرگان صحابه كه
براى ديدار او آمده بودند موج مى زد. پيامبر فرصت را غنيمت شمرد و خواست موقعيت را
به طور فشرده ولى ساده وروشن بيان كند و خطِ آينده حركت اسلامى را ترسيم نمايد.
فرمود: چيزى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد. در
اين پيشنهاد پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) چه مطلب خطا و اشتباهى بود؟
چه كسى امنيت از گمراهى را رد مى كند؟ براى چه وبه خاطر چه مصلحتى رد كند؟ وبه هر
حال هر مسلمانى حق دارد پيش از مرگ خود هرچه مى خواهد وصيّت كند وبه اطرافيان
وبازماندگان ودوستان خود بگويد. كسانى كه وصيّت او را مى شنوند نيز آزادند كه به آن
عمل كنند، يا عمل نكنند. بر فرض كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))يك مسلمان عادى
بود و نه پيامبر ورهبر امّت، حق داشت وصيت كند. پس چرا عمر بن خطاب سخن او را در
حضورش رد كرد وگفت درد بر او غلبه كرده، قرآن نزد شما است و همان ما را كفايت مى
كند. آنگاه ميان حاضران اختلاف شد و به يكديگر پرخاش كردند. برخى سخن عمر را تأييد
كرده و برخى سخن رسول خدا را وچون اختلاف بالا گرفت و سخنان بيهوده زياد شد، رسول
خدا فرمود: از نزد من برخيزيد(447)
در روايت ديگرى آمده كه چون رسول خدا فرمود كاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم كه هيچ
گاه گمراه نشويد، نزاع درگرفت با آنكه نزد پيامبر نزاع سزاوار و شايسته نيست، و
گفتند: رسول خدا هذيان مى گويد. رسول خدا فرمود: مرا واگذاريد حالتى كه دارم بهتر
از گفتار شما است(448).
در روايت سوّمى آمده كه رسول خدا فرمود: برايم دوات واستخوان شانه گوسفند يا لوح و
دواتى بياوريد تا برايتان نامه اى بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد. امّا
گفتند همانا رسول خدا هذيان مى گويد(449).
و در روايتى كه بخارى نقل كرده آمده كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله
وسلم))فرمود: برايم كاغذى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه
نشويد، عمر بن خطاب گفت: درد بر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) غلبه كرده،
كتاب خدا نزد ما است، و ما را كفايت مى كند، حاضران اختلاف كردند و سر و صدا زياد
شد. آنگاه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: از نزد من برخيزيد سزاوار
نيست نزد من نزاع كنيد(450).
بخارى در روايت ديگرى نقل كرده كه پيامبر فرمود: استخوان كتف ودوات يا لوح و دوات
بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد. آنان نزاع كردند ـ
گرچه نزد پيامبر نزاع روا نيست و از هم پرسيدند كه حال او چگونه است؟ آيا هذيان مى
گويد؟ ودر اين باره از آن حضرت سؤال مى كردند،ولى سخنش را رد مى كردند. رسول خدا
فرمود: مرا به خود واگذاريد، چرا كه روحيه و حال من بهتر است از آنچه شما مرا به آن
مى خوانيد(451).
در روايت ديگر بخارى آمده كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: استخوان
شانه گوسفندى بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه با آن هرگز گمراه نشويد. ولى
آنان به نزاع پرداختند با اينكه نزاع نزد پيامبر سزاوار نيست، گفتند پيامبر را چه
شده، آيا هذيان مى گويد؟ واز آن حضرت مى پرسيدند. فرمود مرا واگذاريد روحيه وحال من
بهتر است از آنچه شما مرا به آن مى خوانيد(452).
روايت ششم از بخارى: پيامبر فرمود: بياييد تا چيزى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه
نشويد. عمر گفت: بر پيامبر درد غالب شده، قرآن نزد شما است و كتاب خدا ما را كفايت
مى كند، در ميان حضار اختلاف بروز كرد و كارشان به خصومت گراييد. بعضى گفتند لوح
ودوات بياوريد رسول خدا براى شما نامه اى بنويسد تا بعد از آن هرگز گمراه نشويد.
بعضى نيز با عمر همصدا شدند. چون سر و صدا و اختلافشان نزد رسول خدا بالا گرفت،
فرمود: برخيزيد از نزد من دور شويد(453).
در روايت ديگرى نيز آمده كه عمر بن خطاب گفت: همانا پيامبر هذيان مى گويد(454).
فاروق خود اعتراف كرده كه از نوشتن نامه پيامبر جلوگيرى كرده است تا مبادا امر
خلافت را براى على قرار دهد(455).
تحليل رويارويى با پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
طرفهاى برخورد ورويارويى:
طرف اول: محمد بن عبدالله رسول خدا خاتم پيامبران((صلى الله عليه وآله وسلم)) وامام
ورئيس دولت اسلامى است.
طرف دوم: عمر بن خطاب يكى از بزرگان صحابه پيامبر اكرم و وزير بارزى از وزراى دولت
پيامبر اكرم و خليفه دوم است.
مكان رويارويى: خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)).
شهود وگواهان: بزرگان صحابه.
نتايج اوليّه اين برخورد:
1ـ تفرقه و جدايى و گروه بندى:
افراد حاضر در خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) به دو گروه تقسيم شدند:
گروه اوّل: فاروق (عمر بن خطاب) را تأييد مى كردند كه مانع از آن شد رسول خدا مطلبى
بنويسد.
دليل اين گروه اين است كه عمر از بزرگان صحابه و از مشاورين پيامبر((صلى الله عليه
وآله وسلم)) و دلسوز به اسلام است. پيامبر هم بيمار بود. از اينرو ناراحت كردن
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى نوشتن نامه وجهى ندارد. وانگهى قرآن به
تنهايى كفايت مى كند و ما را از گمراهى مصون مى دارد ديگر هيچ نيازى به نوشتن
هرگونه نامه اى نبود.
گروه دوم: كسانى بودند كه رويارويى بين تابع و متبوع و ميان پيامبر و پيروان را رد
مى كنند و معتقدند كه نبايد رويارويى بين پيامبرى كه تعليمات خود را از خداوند مى
گيرد و آن كسى كه بر اساس اجتهاد و ظنّ و گمان خود عمل مى كند، صورت گيرد.
اين گروه معتقدند كه نبايد بين رئيس دولتى كه پيامبر هم هست و يكى از مشاورين
واصحابش رويارويى پيش آيد. اين گروه معتقد بودند كه مى بايست به پيامبر اكرم((صلى
الله عليه وآله وسلم)) فرصت داده مى شد تا آنچه را اراده فرموده بيان كند وآنچه را
مى خواست بنويسد. او همواره تا زمانى كه بدرود حيات گويد پيامبر و رئيس دولت است و
هرگاه از دنيا برود شخص ديگرى جاى او را خواهد گرفت. لا اقل او يك فرد مسلمان است
وبرخوردارى از حقوق يك فرد مسلمان حق طبيعى اوست. پس بايد بتواند آنچه مى خواهد
بگويد ووصيت كند. مهمتر آنكه تمام اين حوادث وجريانات در خانه آن حضرت واقع شد، و
هر صاحب خانه اى حق دارد كه در خانه خود هرچه مى خواهد به اطرافيانش وصيّت كند.
2ـ پديد آمدن نيرويى هولناك:
فاروق چون نيرويى عظيم وتازه وهولناك در صحنه ظاهر شد و توانست مانع از آن شود كه
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) چيزى بنويسند، و توانست گروه بسيارى را نيز
در اين انديشه ورأى با خود همراه كند و در حضور پيامبر اكرم با شخص رسول خدا برخورد
نموده در برابر او ايستاد و سخن او را مردود دانست(456).
عمر توانست حوادث را آن گونه كه مى خواست به جريان انداخته ورهبرى كند. از سوى ديگر
تا كنون كسى به يقين نمى داند كه چه كسى انديشه جمع شدن در سقيفه بنى ساعده را به
انصار القا كرد وچگونه پراكندگى اين اجتماع التيام يافت وچه كسى آنان را به سقيفه
دعوت كرد؟ همچنين كسى نمى داند كه عمر چگونه از آن اجتماع با خبر شد، با آنكه هيچ
يك از مهاجرين خبردار نشدند. آنچه ثابت است اين است كه در اين اجتماع فقط سه نفر از
مهاجرين بودند: ابوبكر، عمر وابو عبيده. نيز ثابت ومسلم است كه ابوبكر در تجهيز
پيامبر اكرم به عترت طاهره وخاندان پاك پيامبر كمك مى كرد. عمر او را فرا خواند ووى
را از حادثه واجتماع سقيفه با خبر كرد. روشن است كه عمر و ابوبكر هنگام به سقيفه به
ابو عبيده به گونه اى تصادفى برخورد كردند و او را نيز به همراه خود بردند!!!
بنابر اين فاروق در متن حوادث بوده وآنها را لحظه به لحظه با كمال دقت پيگيرى مى
كرده است. در داخل سقيفه نيز نقش اساسى واصلى را او داشت وبعد از آنكه اكثريت حاضر
در سقيفه، با ابوبكر بيعت كردند واز سقيفه بيرون آمدند، فاروق شخصاً كار اتمام بيعت
با ابوبكر را رهبرى كرد وبه مهاجرين فرياد زد كه من با ابوبكر بيعت كرده ام وانصار
هم بيعت كرده اند وشما بايد بيعت كنيد. آنگاه عثمان وكسانى كه با او بودند،
برخواستند و با ابوبكر بيعت كردند. عثمان واكثر بنى اميّه نخستين مهاجرينى بودند كه
با ابوبكر بيعت كردند. سپس عمر از كسانى كه در سقيفه بيعت كرده بودند، گروهى را
تنظيم وتجهيز كرد تا على وكسانى را كه با او در خانه فاطمه زهرا دختر رسول خدا((صلى
الله عليه وآله وسلم)) بودند، بيرون آورند، تا با ابوبكر بيعت كنند(457).
عمر خود هيزم حاضر كرد وتصميم گرفت كه اگر پناهندگان از خانه زهرا بيرون نيايند،
خانه را آتش بزند(458).
عمر شخصاً على را تهديد كرد كه اگر بيعت نكند كشته مى شود(459).
همچنين عمر بود كه بود كه به ابوبكر توصيه كرد صدقات بيت المال و اموال جمع آورى
شده توسط ابوسفيان را به او ببخشند تا ضامن دوستى او باشد(460) و به ابوبكر گفت كه
يزيد بن ابو سفيان را به فرماندهى سپاه شام منصوب كند.
او قدرت عظيمى بود كه به دولت ابوبكر استقرار بخشيد. ولى حكومت ابوبكر خيلى طولانى
نشد و چون از دنيا رفت، عمر وارث دولتى استوار و بى دردسر گرديد. سلطه و دولتى كه
با كمال سهولت و آسانى وبدون معارضه جدى به او منتقل شد. اين انتقال به طور طبيعى و
به صورت گام به گام انجام يافت.
دير يا زود پژوهشگران ومحققان كشف خواهند كرد كه فاروق در طرح وبرنامه ريزى قدرت
بزرگى بوده كه هيچ يك از همرديفان او در آن حد نبودند. عمر نقش مؤسس دوران بعد از
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))را داشت. وى همه چيز را براى آينده حكومت
اسلامى ترتيب داد. از جمله آن كه بنى هاشم نبايد ميان خلافت ونبوت جمع كنند. خلافت
از آن به بعد در ميان غير بنى هاشم چرخيد وحق خالص كسانى شد كه بر اوضاع غلبه يافته
ومسلط شدند، با صرف نظر از اينكه وسيله پيروزى و چيره گى او شرعى است يا غير شرعى.
3ـ ظهور انديشه سلطه جويى وترجيح تابع بر متبوع:
در پى رويارويى با پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) انديشه غلبه وبرترى
وترجيح تابع بر امام ومتبوع، رشد كرد واين شبهه وحيرت وسرگردانى را به وجود آورد كه
آيا حق با كدام است با تابع است يا با پيشوا و متبوع؟
دليل فاروق براى رد سخن رسول خدا و جلوگيرى از نامه نوشتن آن حضرت اين بود كه درد
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) شديد است و نامه نوشتن در چنين حالتى گاهى خطر
آفرين است و گروهى از صحابه نيز با فاروق هم صدا شدند وگرفتار شك وترديد گرديدند.
دليل گروه ديگر وموافقان نگارش نامه توسط رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) اين
بود كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) تا زمانى كه روحش به محضر حق پرواز نكرده و
از دنيا نرفته همواره پيامبر است و هرگز پيامبر از روى هواى نفس سخن نگويد و اين
امرى يقينى است و رها كردن يقين و سراغ "شك" رفتن امرى نا معقول است و بيمارى هم
مانع از سخن گفتن نمى شود.
دو حادثه مشابه:
حادثه نخست: ابوبكر بيمار شد و بيمارى او شديد گشت و درد بر او غالب گرديد. اين
مطلب مورد اتفاق عموم مسلمانان است. وقتى كه ابوبكر مشورتهايش پايان يافت، عثمان را
فرا خواند و به او گفت بنويس: "اما بعد" اين كلمه را گفت واز شدت درد بى هوش شد.
عثمان خود بدون آنكه ابوبكر گفته باشد نوشت: من عمر بن خطاب را خليفه شما قرار دادم
ودر كار خير نسبت به شما كوتاهى نكردم. چون ابوبكر به هوش آمد، به عثمان گفت: نوشته
را برايم بخوان. آنچه نوشته بود، خواند. ابوبكر گفت ترسيدى كه اگر من در اين بى
هوشى از دنيا بروم، مردم دچار اختلاف گردند؟ عثمان گفت: آرى. ابوبكر براى وى دعا
كرد وگفت: خدا تو را از اسلام واهل اسلام جزاى خير دهد. آن گاه آنچه را عثمان نوشته
بود امضا كرد.(461) اين حقيقتى است مورد اجماع واتفاق مسلمين.
حادثه دوم: عمر بن خطاب در بستر بيمارى بود پزشك معالج گفت گمان نكنم امروز تا شب
زنده بمانى، پس هر كارى كه مى خواهى انجام ده. عمر به فرزندش عبدالله گفت: آن
استخوان شانه گوسفند را برايم بياور، آنگاه از شدت درد گفت: به خدا سوگند اگر آنچه
خورشيد بر آن مى تابد از آنِ من بود، براى نجات از بيم روز قيامت مى دادم. ودر حالى
كه سرش در دامن پسرش عبدالله بود به او گفت: صورتم را بر زمين بگذار. امّا عبدالله
چنين نكرد عمر به او نگاه كرد وگفت: بى مادر صورتم را برزمين بگذار. واى بر عمر و
مادر عمر اگر خدا عمر را نيامرزد(462).
ابوبكر به رغم شدت درد وبيمارى، وصيّت كرد وهر چه خواست، نوشت. عمر بن خطاب نيز به
رغم شدّت درد ومرض، وصيّت كرد وهر چه خواست نوشت وكار شورى را مرتب كرد ومطمئن شد
كه بزودى عثمان خليفه خواهد شد ومطمئن شد كه هيچ يك از بنى هاشم به حكومت نخواهند
رسيد، هر چند داراى امانت و صداقت و لياقت باشند. وصيت هر دو خليفه با دقت تمام
اجرا شد و به آنان فرصت داده شد تا سخن خود را بگويند و با وجود شدت مرض و بيمارى،
وصيّت كردند و آنچه را نوشتند رسمى و قابل اجرا بود، چون هنوز خليفه بودند وحق
طبيعى آنان بود كه تا در دنيا هستند و از مقام خود عزل نشده اند، به كار خود ادامه
دهند. اين حقيقتى است مسلم و مورد اجماع و هيچ خلافى در آن نيست. اكنون اين سؤال
مطرح است كه چگونه به ابوبكر و عمر اجازه داده مى شود كه وصيّت كنند و با آنكه مرض
آنان از رسول خدا شديدتر بود، هر چه بخواهند بنويسند ومورد عمل قرار گيرد، ولى از
نوشتن وصيّت توسط رسول خدا جلوگيرى مى شود؟ آيا آنچه را ابوبكر و عمر حق داشتند و
براى آن شايسته بودند، محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) حق نداشت و سزاوار آن نبود؟
برفرض آنكه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) پيامبر نبود وفردى همانند آنان بود،
آيا باز چنين حقى را نداشت؟ اگر چه اين فرضى مردود است، زيرا محمد((صلى الله عليه
وآله وسلم)) از جانب خدا پيامبر مرسل وپيشواى امت است وابوبكر وعمر جزو پيروان او
بودند. بر محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) وحى نازل مى شد وبارها فرمود كه اكثر
موارد كه وحى بر او نازل مى شد در حال بيمارى بود(463).
و خداى تعالى مى فرمايد: "آنچه را رسول براى شما آورده بگيريد و از آنچه نهى
فرموده، خوددارى كنيد." (سوره حشر، آيه 7)
ونيز فرموده است: دوست شما (پيامبر) ديوانه نيست (سوره تكوير، آيه 22).
و نيز فرمود: هرگز دوست شما (محمد) منحرف نشد و مقصد را گم نكرده است و آنچه آورده
است چيزى جز وحى نيست، كه به او وحى شده است. (سوره نجم، آيه 2 ـ 4). چگونه ممكن
است چنين شخصيّتى كه داراى اين صفات و ملكات و امتيازات بود، در يك چشم بهم زدن به
فردى تبديل شود كه العياذ باللّه هذيان، و سخن باطل و بيهوده بگويد!! و براى نوشتن
وصيّت او ارزش واعتبارى قائل نشوند و از آن در امان نباشند!!
اينها حقايق آشكارى است كه هيچ قدرتى در اين كره خاكى نمى تواند آنها را انكار كند،
اين حادثه ناگوار، آينده اسلام را ويران كرد و به منزله بذرى بود كه تمام بدبختيها
و نكبتهاى مسلمين از آن سرچشمه گرفت، ولى اهل سنت تماماً آن را ناديده و نشنيده
گرفته اند و جز به عنوان يك داستان محض اصلاً در باره آن نمى انديشند اين گونه در
عمل، سخن تابع (پيرو) را بر سخن متبوع (رهبر) ترجيح دادند وبراى تابع هر آنچه خواست
آماده كردند تا خواسته اش غالب گرديد و مردم گرد او جمع شدند وانديشه برترى جويى،
سلطه طلبى وچيره شدن بر اوضاع در مراحل بعدى بصورت قانون شرعى در آمد وبه امت اجازه
داد كه از درگيريهاى ميان سلطه جويان كناره گرفته ومنتظر بمانند كه هر كس در نهايت
پيروز شد در كنار او قرار گيرد. حال داراى هر صفتى باشد ودين داشته يا نداشته
باشد(464).
در نتيجه تابع در مقام متبوع (رهبر) طمع كرد و مفضول بر افضل مقدم گرديد وبا اين
وصف نبايد شگفت زده شويم، اگر ببينيم كه معاوية بن ابى سفيان بر كرسى خلافت مى
نشيند با آنكه از طلقا وآزاد شدگان واز مؤلفة قلوبهم است (يعنى افراد كافر يا منافق
سست ايمانى كه براى جلب آنان به سوى اسلام از راه زكات به آنان كمك مى شود). بالاتر
آنكه همين معاويه با نخستين كسى كه اسلام آورد و به نص پيامبر اكرم ولىّ خدا، وبه
اعتراف عُمَر مولاى هر مرد وزن با ايمان است، بر سر خلافت به نزاع بر مى خيزد وبر
خليفه وقت كه برگزيده خدا وپيامبر وهمه مسلمانان است طغيان و سركشى مى كند ودر مقام
آن بر مى آيد كه مردم را قانع كند كه او براى خلافت از على بهتر وشايسته تر است
وبراى امت مفيدتر. جاى تعجب و شگفتى نيست اگر در تاريخ اسلامى كسانى را بيابيم كه
مى گويند معاويه مجتهد است وعلى نيز مجتهد وهر دو اهل بهشتند.
نبايد تعجب كنيم اگر مروان بن حكم مطالبه خلافت كند با آنكه او فرزند حكم بن عاص
است كه به دستور رسول خدا از مدينه اخراج وبه طايف تبعيد گرديد ودر زمان پيامبر
اكرم وابوبكر وعمر، از ورود به مدينه ممنوع بود، تا آنكه عثمان بر خلاف فرموده
پيامبر و نظر وسيره ابوبكر وعمر، او را با عزّت واحترام به مدينه برگردانيد وبه اين
هم اكتفا نكرد، بلكه دخترش را هم به پسرش مروان تزويج كرد و مروان بن حكم را در
مقام نخست وزيرى ومشاور ومعاون اول خود قرار داد.
آرى امتيازاتى كه ميان تابع و متبوع و ميان نخستين مسلمان و آخرين مسلمان وجود
داشت، همه از ميان رفت. تا آنجا كه وليد بن عقبه در مقام فرمانروايى بر پسر رسول
خدا حسين بن على قرار مى گيرد; وليد موعظه كننده مى شود وحسين بن على بايد سخن اين
واعظ را بشنود; وليد نماز صبح را در حال مستى، چهار ركعت مى خواند وبه نمازگزاران
مى گويد اگر مايليد بيشتر بخوانم. با اين اوضاع واحوال ديگر باكى نيست كه همين مرد
امام وپيشواى حسين بن على باشد كه هرگاه بخواهد مى تواند سؤالات دينى و دنيوى خود
را از وليد بپرسد!!!
4ـ غالب پيروز است:
هر كس بر ديگران وبر اوضاع مسلط گردد، پيروز است. او امام و بزرگ مسلمين است. رئيس
دولت و مرجع امت در تمام امور دين و دنيا است. ابزار قدرت همه در اختيار اوست. بر
تمام امور دولت سيطره كامل دارد. او مى تواند بيت المال را به هر كس كه خواهد عطا
كند و هر كس را كه نخواهد محروم نمايد. هيچ مراقبتى بركارهايش نيست. او هست و خداى
خود وميزان پاى بنديش به ارزشهاى الهى و برنامه هاى دينى. او برتمام نيروهاى
اسلامى، فرماندهى دارد و آنان را براى برقرارى امنيت داخلى و خارجى و به اطاعت در
آوردن رعيّت با ميل و رغبت و يا با ترس و كراهت به كار مى گيرد و استفاده مى كند.
او بر رسانه هاى گروهى و وسايل ارتباط جمعى تسلط كامل دارد واگر بخواهد مى تواند
سفيد را سياه و سياه را سفيد جلوه دهد. شئ خالص وسره را ناخالص، وشئ ناخالص را سره
و خالص معرفى كند.
طرفداران اين فردِ پيروز كه به اهل حل و عقد معروف هستند، بيانگر افكار و عقايد او
مى باشند، تمام امور به دست آنان است و با گذشت زمان جزو مراجع قانونى شده و انديشه
و نظرات حاكمِ غالب را به كار بسته، مرجعيت او را فراهم مى سازند، آنان همچون
ستارگان درخشان بزرگان جامعه مى گردند. هرگاه كسى با آنان همراه شود او را به همان
محور و نقطه اى هدايت مى كنند كه مورد رضايت حاكم غالب است. آنان توده مردم را به
آن سو برده و به همان رشته مورد نظر، متصل مى كردند و به اين ترتيب امت، متحد مى
شدند و هر سال كه مى گذشت اين سيره و سنّت، پايدارتر و محكم تر مى گرديد و با گذشت
دهها سال ريشه هاى خود را بيشتر در زمين فرو برد، تا آنجا كه به صورت يك انديشه و
رأى عمومى درآمد و يك روش و عقيده سياسى گرديد.
كنار زدن اهل بيت((عليهم السلام)):
در چنين فضاى نامناسب وآلوده اى عترت پاك رسول خدا فرياد برآورد كه بر حسب بيانات
شرع مقدس وموازين اسلامى داراى حقى هستند كه بايد به آنان برسد واعلام كردند كه
خلافت حق شرعى ايشان است; امامت ورهبرى امت مخصوص اهل بيت وعترت پاك رسول خدا است.
امّا مردم ميان اهل بيت وحق مسلم ايشان مانع شدند.
نزاع ابوالحسن على بن ابي طالب با ابوبكر نزاعى منطقى، شرعى وجدّى بود. چنان كه
نخستين بيعت كننده با ابوبكر يعنى بشير بن سعد پس از شنيدن سخنان على واحتجاج او در
برابر ابوبكر، گفت: اگر انصار اين سخنان را پيش از بيعت با ابوبكر از تو شنيده
بودند حتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى كردند(465) (همه با تو بيعت مى نمودند).
با اين وجود سلطه حاكم ادامه يافت ومعارضه نيز باقى ماند. طبيعى است كه حكومت (هر
حكومتى كه باشد وبه هر دليلى روى كار آمده باشد) به مخالفين خود اعتماد نمى كند تا
چه رسد كه دست آوردهاى اقتصادى و حكومت خود را به آنان واگذار كنند. بلكه تا آنجا
كه ممكن باشد ايشان را از ميان برداشته، راه را براى ادامه حكومت خود هموار مى
كنند.
ولى چون فاطمه زهرا، دختر رسول خدا طرفدار امام على بن ابى طالب بود، كشتن على را
به مصلحت خود ندانستند، و با وجود اينكه تهديد كردند كه اگر بيعت نكند او را خواهند
كشت، ولى به خاطر احترام به فاطمه(عليها السلام) از اجبار على بر بيعت صرف نظر
كردند. هنگامى كه امام على وهمسرش زهرا شبها به خانه انصار مى رفتند واز آنان يارى
مى طلبيدند، هيچ عكس العمل شديدى عليه ايشان انجام ندادند. انصار هم در پاسخ امير
المؤمنين على وفاطمه مى گفتند: اى دختر رسول خدا، ما با اين مرد (ابوبكر) بيعت كرده
ايم و كار تمام شده است; اگر شوهر وپسر عموى شما پيش از ابوبكر نزد ما آمده بود، ما
جز با او بيعت نمى كرديم.
وعلى فرمود: آيا شما مى گوييد من بدن مطهر
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بدون كفن و دفن رها مى كردم و بر سر خلافت
نزاع مى كردم؟ و فاطمه فرمود: ابوالحسن آنچه شايسته او بود انجام داد. آنان هم كارى
كرده اند كه خدا براى باز خواهى آنان كافى است(466).
نتيجه طبيعى و منطقى اين وضع، كنار زدن على بعد از بدرود حيات فاطمه زهرا ـ عليها
السلام ـ و نيز كنار زدن پيروان على بوده بلكه كار جدا كردن بنى هاشم از على علنى
تر شد و دستگاهِ حاكمه مى خواست كه عباس عموى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را
با اِغراء و وعده رسيدن خود و فرزندانش به حكومت به خود جذب و از على جدا كنند; لكن
عباس پيشنهاد آنان را قاطعانه رد كرد(467).
روشن است كه بر حسب موازين و معيارهاى معمولىِ رايج در هر جامعه، هرگاه فردى را
ميان انتخاب دستگاه حاكمه و ميان انتخاب مخالفين آن مخيّر كنند، او طرف دستگاه
حاكمه را مى گيرد، چرا كه قدرت در دست حكومت و افراد وابسته به حكومت است.
معارضه اهل بيتِ پيامبر اكرم تا آنجا پيش رفت كه نزديك بود رشته دوستى ميان ايشان و
دستگاه حاكم كاملاً قطع شود. زيرا عمر بن خطاب تصميم گرفت خانه فاطمه را با اهلش
بسوزاند، امّا خداوند آنان را حفاظت و نگهدارى فرمود(468).
دستگاه حاكمه و هوادارانشان بر اين باور و اعتقاد بودند كه جايز نيست بنى هاشم ميان
نبوت و خلافت جمع كنند و به گمان خود اين كار را براى جلوگيرى از اجحاف و ستمگرى از
سوى بنى هاشم انجام مى دادند. اين گروهِ مسلط بر اين باور بودند كه قريش در اين
حركت موفق بوده و كار خوبى انجام داده است(469).
مهمتر آنكه گفتند هيچ فردى از بنى هاشم نبايد به رياست دولت اسلامى راه يابد، هر
چند داراى امانت و صداقت و كفايت و قدرت باشد و اين شرط در زمان ابوبكر و عمر با
كمال دقت به اجرا در آمد. مخصوصاً عمر بر اين نكته اصرار مىورزيد كه كارها را به
دست طرفداران بنى هاشم نسپارد. از اين رو على و شيعيان و پيروانش را كنار زد.
امير المؤمنين على بن ابى طالب و يارانش با ابوبكر و عمر همزيستى داشتند و در زمان
آن دو، اهل بيت در عطايا برديگران مقدم بودند و تقسيم بيت المال را از اهل بيت شروع
مى كردند و على و شيعيانش از نظر مال و جان در امان بودند و ابوبكر و عمر با امام
مشورت مى كردند. و در بسيارى از امور به او مراجعه مى كردند.
اوضاع و احوال آرام شد و بخوبى پيش مى رفت، فتح بسيارى از شهرها و روى نياوردن
شيخين به شهوات و فسادهاى مالى به استقرار اوضاع كمك كرد، اما پس از آنكه عثمان به
خلافت رسيد طولى نكشيد كه صحابه شروع به عقب نشينى كردند و از اطراف او پراكنده
شدند و بنى اميّه به دربار او راه يافتند. در نهايت تمام صحابه از دور عثمان متفرق
شدند و درباريانش همه اموى بودند.
امويان چيز جديدى به ارمغان نياوردند. اهل بيت همانگونه كه در زمان شيخين از دخالت
در امور محروم بودند و كارى به ايشان داده نمى شد طبيعتاً در زمان عثمان و امويان
نيز همانگونه بود.
براى امام و پيروان ايشان امكان نداشت كه در برابر خطا كارى هاى بنى اميّه و
كارگزاران و حاشيه نشينان عثمان ساكت باشند، ولى امويان امر به معروف و نهى از منكر
را از سوى اهل بيت، معارضه با بنى اميّه تلقى مى كردند و گمان مى كردند كه حملات
تبليغى عليه افراد اموى به خاطر اموى بودن آنهاست. از اين جهت عرصه را بر على بن
ابى طالب و يارانِ او تنگ گرفتند. اين معارضه و برخود اهل بيت، يعنى امر به معروف و
نهى از منكرِ ايشان، با دشمنيهاى پيشين بين بنى هاشم و بنى اميّه با هم جمع شد و
همواره شديدتر و بيشتر شد، تا آنكه ميان آنان برخورد مسلحانه پيش آمد. از يك سو
معاويه استاندار شام و از سوى ديگر امت اسلامى به رهبرىِ امير المؤمنين على بن ابى
طالب و در نهايتِ مصاف، قدرت بر شرعيّت پيروز گرديد و معاويه به عنوان حاكم و
پادشاه حقيقى بر امت اسلامى تسلط يافت. آن سال را سال جماعت ناميدند و براى طرد اهل
بيت و شيعيان، دور تازه اى آغاز شد كه پر از اشك و خون بود. شيعيان رفته رفته به
شهادت رسيدند، آواره و يا مخفى گرديدند و جز كسانى كه قلم تقدير زنده بودنشان را
نوشته بود كسى زنده نماند. بدگويى و دشنام و ناسزا گفتن به اهل بيت و عترت پاك
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در تمام شهرها و بلاد واجب گرديد. مردم نيز به
پيروى از دستگاه حاكمه و كار گزاران، سبّ و ناسزاگويى خاندان پيامبر را پيشه خود
ساختند شيعيان و خاندان پيامبر چنان از صحنه زندگى اجتماعى طرد شدند كه شهادت احدى
از اهل بيت و پيروانشان را نمى پذيرفتند. حتى اگر كسى به على و فرزندانش اظهار محبت
و دوستى مى كرد، نامش را از دفتر بيت المال حذف و حقوقش را قطع مى كردند(470).
ياد آورى و ارتباط حوادث:
همان گونه كه قبلاً يادآور شديم، پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در آخر
عمر شريف خود به اصحاب فرمود: بياييد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن هرگز
گمراه نشويد. هنوز سخن رسول خدا تمام نشده بود كه عمر بن خطاب رو به حاضرين كرد و
گفت: پيامبر دردش شدت يافته است، قرآن نزد شما است و كتاب خدا براى ما كافى است.
حاضران بلافاصله به دو دسته و گروه تقسيم شدند:
1 ـ گروهى فرمايش رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) را تأييد كرده و مى گفتند:
لوح و دوات بياوريد تا رسول خدا برايتان چيزى بنويسد كه ديگر هرگز گمراه نشويد.
2 ـ گروه ديگرى سخن عمر را تكرار مى كردند. از اين رو نزد پيامبر اختلاف و نزاع
كردند و سخن بيهوده بسيار گفتند تا آنجا كه مؤيدينِ عمر گفتند: رسول خدا هذيان مى
گويد، (منزه است رسول خدا از اين نسبت) اين در حالى بود كه رسول خدا آنان را مى ديد
و سخنانشان را مى شنيد. در اين هنگام رسول خدا فرمود: مرا واگذاريد روحيه من بهتر
است از آنچه شما مرا به آن نسبت مى دهيد(471).
عمر با تقسيم حاضرين به دو گروه به هدفش رسيد:
گروهى عمر را تأييد مى كردند با آنكه خود مى بايست تابع و پيروِ رسول خدا باشد و
گروهى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را تأييد مى كردند كه متبوع و پيشواى
امت بود. بدين ترتيب امتياز ميان امام و پيشوا و ميان پيروان او را از بين برد. عمر
همچنين با اين كار خود توانست از نوشتن نامه رسول خدا جلوگيرى كند. در اين جهت نيز
گروهى عمر را تأييد مى كردند و گروهى رسول خدا را. بنابر اين عمر بن خطاب تمامى
امتيازات ميان رهبران الهى و پيامبران و امامان و ميان پيروان ايشان را از بين برد
و خود و همفكرانش در مانع شدن از نوشتن نامه رسول خدا، پيروز شدند.
دو انتخاب:
از طرفى اگر پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر نوشتن نامه اى كه مى خواست
اصرار مىورزيد، طرفداران فاروق بر اين باور پافشارى مى كردند كه آن حضرت هذيان گفته
و مى گويد (حاشا كه چنين باشد) و اين انديشه خطر بزرگى را متوجه دين مى ساخت و آن
را از اعتبار ساقط مى كرد. و از طرف ديگر اگر پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله
وسلم)) از نوشتن منصرف شود، گروه هوادار عمر مى گويند اكنون بيمارى پيامبر شدّت
يافته و كتاب خدا ما را كفايت مى كند و در نتيجه كتاب خدا و آنچه را پيامبر((صلى
الله عليه وآله وسلم)) قبلاً فرموده بر قداست خود باقى مى ماند.
با توجه به اين جوانب، پيامبر اكرم انصراف از نوشتن نامه را اختيار فرمود تا خطرى
متوجه اصل دين نشود. و چون نسبتِ "هذيان"، خاطر مباركش را به شدت آزرد، فرمود: از
نزدم برخيزيد و مرا رها كنيد....
ظاهرى شرعى و فريبنده:
فاروق در اين حركت به ظاهر از چهار چوبه شرع خارج نشد و به امرى باطل و ناروا دعوت
نكرد. او خطاب به حاضران گفت: قرآن نزد شما است و كتاب خدا ما را كفايت مى كند و
پاسخگوى همه نيازهاى ما است. رسول خدا نيز از شدت درد ناراحت است و رنج مى برد
(نامه نوشتن برايش زحمت دار). از طرفى او اصرار داشت كه رسول خدا نامه اى ننويسد و
از طرفى نيز كوشش مى كرد كه احترام ظاهرى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))
را حفظ كند. از اين جهت گفت درد و بيمارى رسول خدا شدت يافته است و در همين حال
اصرار بر تمسك به قرآن داشت و اينكه قرآن به تنهايى كافى است و نيازى به نوشته رسول
خدا نيست. تمامى اين گفته ها، ظاهرى فريبا و لباسى شرعى برتن داشت و صورتى حق به
جانب و اين عيناً موضع گروه طرفدار و هواخواه عمر بن خطاب بود.
فصل نهـم : اهداف ومقاصد فاروق
خانوادههاى قريش با تمام قوا در برابر نبوت بنى هاشم مقاومت كردند و با تمامى وسايل
و ابزار با بنى هاشم جنگيدند نه به خاطر دوستى بتها و نه به خاطر كراهت از اسلام.
چون در اسلام چيزى مخالف فطرت انسانى، وجود ندارد. امّا قريش نمى خواست كه ساختار
سياسى كه بر اساس تقسيم مناصب استوار بود، تغيير كند و نمى خواست كه خاندان بنى
هاشم نسبت به ساير خانوادهاى قريش امتياز برترى پيدا كنند. قريش گمان مى كرد كه
اجتماع بنى هاشم در اطراف مقام نبوت و دفاع تا سر حد مرگ از پيامبر اكرم((صلى الله
عليه وآله وسلم))، اصرارى است بر امتياز خواهى و برترى جويى نسبت به ساير
خانوادههاى قريش. از اين رو تمام قريش در محاصره بنى هاشم شركت كردند و سپس همه در
نقشه شومِ به شهادت رساندن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) اجتماع و در جنگ با
آن حضرت همكارى كردند. هنگامى كه محاصره شكست خورد، نقشه به شهادت رساندن
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ناكام ماند، قريش در جنگها نيز شكست خوردند و در
نهايت به محاصره اسلام در آمدند، ناچار اظهار اسلام نموده و ايمان آوردند.
آنان فهميدند كه نبوت هاشمى تقديرى است محتوم كه راه فرارى از آن وجود ندارد و
اكنون كه اصل نبوت خاندان هاشم امرى مسلم شد و خانوادههاى قريش و قبايل مكه توان
مقابله با آن را ندارند، تسليم شدند كه نبوت مخصوص بنى هاشم باشد و هيچ يك از
خانوادههاى قريش و غيره با آنان شريك نباشند. ولى بايد هجوم بنى هاشم بر حقوق
ديگران متوقف شود.
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) وسايلِ خلافت على را كه از بنى هاشم بود،
فراهم كرد و نيز اعلام كرد كه بعد از على خلافت از آن ذريّه پيامبر است، چون آنان
با علم الهى داناترين، آگاهترين، با فضيلت ترين و مناسب ترين افرادند و رهبرى آنان
براى همگان گوارا و قابل قبول است.
بهترين راه حل:
تمام قبايل قريش اسلام آوردند. اسلام نيز گذشته افراد را ناديده گرفت و اتحاد قريش
در سايه اسلام يك مصلحت شرعى و عاملى از عوامل پيروزى و گسترش آن در سرزمينهاى ديگر
بود، چنين چيزى تحقق نمى يافت. مگر با چند شرط:
1ـ نبوّت مخصوص بنى هاشم باشد و هيچ كس در آن شريك نباشد.
2ـ خلافت و جانشينى پيامبر به نوبت در اختيار طوايف ديگر قريش و حتى انصار و موالى
باشد و به هيچ وجه كسى از بنى هاشم در آن شركت نداشته باشد. چون شركت آنان در خلافت
امتياز خواهى و برترى جويى بنى هاشم را در پى خواهد داشت.
و بالاخره معتقد شدند كه سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند. بعدها
اين انديشه به يك موج وسيع و دگرگونى فكرى ويرانگر در نهاد و فكر مردم جاگرفت.
در جستجوى راه حل:
قريش نبوت بنى هاشم را به عنوان امرى حتمى كه فرار از آن ممكن نيست به اجماع و
اتفاق پذيرفتند. ولى در دل آرزو مى كردند كه رؤياى آنان با آن راه حل مناسب تعبير
شود تا بنى هاشم نتوانند بين نبوت و خلافت جمع كنند و دستشان از خلافت بكلى قطع
شود، لكن اين آرزوها در زمان حيات پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))مخفى
ماند و قدرت خود نمايى نداشت. امكان تحقق آن تنها پس از رحلت آن حضرت وجود داشت.
فاروق اين انديشه را پذيرفت:
متأسفانه فاروق نه تنها اين انديشه و سخن قريش (سزاوار نيست بنى هاشم ميان خلافت و
نبوت جمع كنند) را باور كرد و پذيرفت، بلكه او با اين موج نيرومند ولى پنهان در
نفوس قريش همراه و همصدا گرديد و لباس مشروعيت بر آن پوشاند و آن را كارى درست و
موفقيّتى عظيم براى قريش توصيف كرد. او گفت: هدف از اين حركت جلوگيرى از اجحاف و
ستمگرى بنى هاشم بر خانواده هاى قريش است. بدين گونه عمر بن خطاب از اين انديشه
حمايت كرد و آن را رواج داده و لباس شرعى بر قامتش پوشاند. او راه خود را به سهولت
و آسانى به پيش رفت و در حالى كه احساسات جاهلى خود را با پوششى شرعى پنهان كرده
بود، متكبرانه حركت مى كرد چون شعار "بنى هاشم نبايد ميان خلافت و نبوت جمع كنند"
از هر جهت شعارى است جاهلى كه ريشه هاى آن را به روشنى در ساختار سياسى جاهلى كه
قبل از ظهور اسلام بر مكه حاكم بود و بر اساس تقسيم مناصب ميان خانوادههاى قريش
استوار بود، ديديم.
از سوى ديگر معرفى على بن ابى طالب براى خلافت از جانب پيامبر((صلى الله عليه وآله
وسلم)) بر قريش بسيار گران بود و قلوبشان را جريحه دار كرد. زيرا هيچ خانواده اى
نبود مگر آنكه خونى از او مطالبه مى كرد. او قاتل بزرگان بنى اميه در بدر بود. على
قاتل حنظلة بن ابى سفيان و عاص بن هشام بن مغيره بود، (هشام بن مغيره دايىِ عمر بن
خطاب بود)(472).
على همان كسى بود كه از رسول خدا پشتيبانى كرد و با شمشير و نيزه خويش شرّ كفار عرب
را از آن حضرت دفع نمود. امّا ابو سفيان چگونه از قاتل فرزند و عمو زاده هايش بگذرد
و صرف نظر كند؟ چگونه هند و پسرش معاويه رياست و رهبرى قاتلان خويشان و عزيزانشان
را بپذيرند؟ عُمَر چون ايمان در قلبش جاى گرفته شايد از قاتل دايى زاده خود بگذرد و
از او راضى شود، امّا ديگران نمى پذيرند و قبول نمى كنند.
اين موضوع نسبت به شخص پيامبر فرق داشت، رسول خدا مورد ملامت و سرزنش نبود چون آن
حضرت با دست خود خويشاوندان آنها را نكشته بود. بلكه قاتل آنان على بود و قريش از
على خون خواهى مى كردند. آنان با آنكه هويت اسلامى خود را هم رعايت مى كردند و به
پيامبر اكرم ابراز علاقه و دوستى مى نمودند، امّا ملامت و سرزنش ايشان متوجه على
بود بنابر اين چنين گمان مى كردند كه اگر قريش آن مناقب و فضايلى را كه پيامبر((صلى
الله عليه وآله وسلم)) درباره على فرموده و خلافت را تسليم او مى كردند، قريش در
سايه حكومت على متحد نمى شدند و متفرق مى گرديدند و اين اختلاف و تفرقه بر آينده
اسلام و محبتِ شخص رسول خدا تأثير مى گذاشت و فتنه و آشوب برپا مى گشت و عواقب بدى
براى اسلام و مسلمانان داشت.
شايد اين تنها توجيه و تفسير براى تمايل عمر و همكارى او با قريش در مورد انديشه
جلوگيرى از رهبرى بنى هاشم و خصوصاً على(ع) باشد. پيوند ميان عمر بن خطاب و خانواده
هاى قريش در اين شعار بود كه: سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند. تا
آنجا كه عمر به صورت يك برنامه ريز، طراح و يگانه ناظر حقيقى اين انديشه شايع، در
آمد.
اتحاد قريش بر ضد ولى همچون اتحادشان بر ضد نبى:
اهداف و رؤياهاى مشترك، تمامى قريش را پشت سر اين شعار كه نبايد بنى هاشم ميان
خلافت و نبوت جمع كنند، قرار داد. تمام خانواده هاى قريش بدون استثنا(473)، بر ضد
نبوت بنى هاشم ايستادند و در قطع رابطه كامل و محاصره سه ساله به هدف از بين بردن
نبوتِ آن حضرت شركت كردند. پس از آنكه محاصره شكست خورد، تمام قريش دوباره در طرح و
اجراى نقشه كشتن پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) شركت كردند و براى اثبات
وحدت، هر قبيله يكى از مردان خود را براى شركت در قتل فرستاد. امّا اين نقشه شوم
نيز شكست خورد و پيامبر جان سالم بيرون برد و نجات يافت. سپس تمام قريش با تجهيز
سپاهى بزرگ به جنگ با پيامبر بر خواستند، ولى شكست خوردند و در نهايت به محاصره
اسلام در آمدند و دانستند كه نبوت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) از
مقدرات الهى و اجتناب ناپذير است و نمى شود با آن جنگ كرد. از اين رو ناگزير آن را
پذيرفته و اين مقام را تسليم بنى هاشم كردند.
قريش در عين حال تصميم گرفت كه نگذارد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، پس همه
در صفى واحد در برابر على ايستادند، همان گونه كه در برابر پيامبر اكرم((صلى الله
عليه وآله وسلم)) ايستاده بودند.
نقشه كشى قريش و مصيبت بنى هاشم:
قريش مى دانست كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اين مرض از دنيا مى
رود، چون خود حضرت به آنان خبر داده بود كه اجلش نزديك است و آنان پيامبر را صادق
مى دانستند.
آنان نيز به خوبى مى دانستند كه اگر امور به طور عادى و طبيعى پيش برود، حتماً به
خلافت على منتهى مى شود و بنى هاشم، نبوت و خلافت را به خود اختصاص مى دهند. از اين
رو دست به تحركات پنهانى زدند تا از وقوع اين امر جلوگيرى كنند.
بنى هاشم و خصوصاً على بن ابى طالب گرفتار مصيبت و در انديشه آن بودند كه
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) بزودى در اين بيمارى از دنيا مى رود و اكنون هم
گرفتار درد و رنج است و درد و رنج رسول خدا درد و رنج ايشان بود. زيرا او پيامبر و
سرور ايشان بود و آنان پيروان با اخلاص آن حضرت بودند، پيامبر برادر و على
نزديكترين فرد و پسر عمو و دوستى است كه مانند او ديگر يافت نمى شد و هيچ خويشاوندى
نمى توانست جاى او را بگيرد. چون احدى داراى آن امتيازات نبود. بدين سبب تمام توجه
بنى هاشم به پيامبر اكرم بود و گمان مى كردند كه ديگران نيز تمام توجهشان به آن
حضرت است.
نقشه كشى ماهرانه:
اكنون اين سؤال مطرح است كه عمر بن خطاب از كجا و چگونه دانست كه پيامبر((صلى الله
عليه وآله وسلم)) در آن روز معين وصيت خواهد كرد و نامه اى خواهد نوشت كه در خانه
پيامبر حاضر گرديد؟ چه كسى به او خبر داد؟ و چگونه گروه موافق عمر در آنجا تجمع
كردند و آمادگى داشتند كه به محض آنكه پيامبر اكرم فرمود:
بياييد تا براى شما
نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد، عمر فوراً و بدون درنگ سخن رسول خدا را
رد كند و خطاب به حاضرين بگويد: پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) دردش شدت
يافته و كتاب خدا ما را كفايت مى كند. و بلافاصله و بدون درنگ آن گروه موافق نيز
سخن او را تكرار كردند. بلكه اضافه كرده و گفتند رسول خدا "هذيان" مى گويد!!!
بعيد به نظر مى رسد كه سخن رسول خدا چنين واكنش فورى ايجاد كند و موجب ردّ عمر گردد
و گروهى نيز فوراً به گفته عمر قانع شده و آن را تكرار كنند تا چنان بازتابى داشته
باشد كه اصحاب را در محضر پيامبر اكرم به جدال و نزاع وادارد.
آنچه به ذهن خطور مى كند و با عقل و منطق سازگارتر است، اينكه حتماً آنان قبلاً از
مفاد وصيت نامه رسول خدا آگاهى داشته با هم متحد و متفق شده بودند كه نگذارند
پيامبر آن نامه را بنويسد، هر چند اين كار موجب برخورد و رويارويى با شخص پيامبر
گردد و هر چند موجب شود كه بگويند: رسول خدا هذيان مى گويد.
و باز بعيد نيست كه ميان آن گروه رابطه و توافقى بوده كه وحدت آنها را حفظ مى كرده،
هر چند به درگيرى وبرخورد با شخص پيامبر منتهى گردد. اما آيا اين پيوند و ارتباط
تصادفى بوده يا نتيجه يك نقشه قبلى و برنامه ريزى دقيق و حساب شده؟ تنها خدا مى
داند، ولى مسلّماً اين رويارويى، پشت شرع مقدس را شكست.
نخستين ثمره اين نقشه:
اين گروه توانستند پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را از نوشتن نامه
بازدارند و عمر بن خطاب در ميان اين گروه به عنوان نيرومندترين فرد درخشيد و حاضرين
را مخاطب قرار داد و گفت: بيمارى پيامبر شدت يافته و درد بر او غلبه كرده است.
"حسبنا كتاب الله" كتاب خدا ما را كفايت مى كند و نيازى به نامه پيامبر نداريم و
آنچه افزون بر نياز باشد لغو است و ضرورتى ندارد و احتياجى به آن نيست.
اين سخنان عمر به همفكران و موافقانش جرأت داد كه بگويند رسول خدا "نعوذ بالله"
هذيان مى گويد.
كوتاه سخن آنكه نخستين نتيجه اين برنامه جلوگيرى از نوشتن نامه رسول خدا بود. اكنون
فرض كنيم رسول خدا بر نظر مبارك خود اصرار مى فرمود و جريان را فشرده و خلاصه بيان
كرده و مى فرمود "فراموش نكنيد كه خليفه بعد از من على است". آنگاه اين سخن مشكل
مهم اهل سنّت را بوجود مى آورد و آنان را وادار مى كرد تا بعد از آن هذيان گفتن را
اثبات كنند. و اين خطرى بسيار بزرگ و نكبتهاى فراوانى را براى دين داشت و اگر بعد
از آن شعار هذيان را بلند مى كردند اصل دين در خطر بود و نمى شد ميان آنچه
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اين حالت فرموده و ميان ديگر سخنانش را جدا
كرد. بدين سبب پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ترجيح دادند كه از نوشتن
نامه صرف نظر كنند. تا در عوض مصون ماندن مسأله مهم يعنى خلافت على، امر مهمترى كه
اسلام باشد محفوظ و مصون بماند و براى رفع غائله به آن گروه فرمود: برخيزيد و از
پيش من دور شويد، روحيه اى كه من دارم برايم بهتر است از آنچه مرا بدان مى خوانيد.
اين گروه بيرون رفتند و گمان كردند كه پيروز شدند و ميوه شيرين برنامه ريزى خود را
چيدند و بزرگترين مانع رسيدن به هدف را از سر راه خود برداشتند.
نقشه كشى براى شكست بنى هاشم:
نتيجه حتمى و قطعى در يك بر خورد ومبارزه برابر و عادلانه و شرافتمندانه پيروزى بنى
هاشم مى بود. اين را حوادث تاريخى ثابت كرده است. تمام خانواده هاى قريش در محاصره
سه ساله بنى هاشم شركت كردند، امّا در اين محاصره شكست خوردند و بنى هاشم
پيروزمندانه از حلقه محاصره خارج شدند. آن گاه تمام خانواده هاى قريش در نقشه شوم
به شهادت رساندن پيامبر شركت كردند و ازهر قبيله يك نفر براى اجراى آن معيّن كردند،
تا به گمان خود، خون پيامبر اكرم ميان قبايل متعدد ضايع گردد و بنى هاشم قدرت خون
خواهى از تمام قبايل را نداشته باشند.
لكن اين نقشه شوم نيز شكست خورد. پيامبر اكرم نجات يافت و بنى هاشم پيروز شدند. سپس
تمام خانوادههاى قريش لشكر كشى كردند و با محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و بنى
هاشم جنگيدند. امّا باز محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و بنى هاشم پيروز شدند و
قريش در نهايت شكست خورد و به محاصره نيروهاى اسلام در آمد. سپس ناگزير به تسليم شد
و به نبوت بنى هاشم اعتراف نمود و دانستند كه نبوت امرى مقدّر و محتوم است كه فرار
و دورى از آن ممكن نيست.
قريش ناچار شيوه سازش با بنى هاشم را در پيش گرفت و اعتراف كرد كه نبوت اختصاص به
بنى هاشم دارد و در عوض بايد ديگر قبايل قريش، خلافت را به خود اختصاص دهند و
نگذارند كه بنى هاشم به آن دست يابند. آنها حتى حاضر بودند موقتاً، خلافت در اختيار
غير قريش قرار گيرد بشرط آنكه به بنى هاشم برنگردد، زيرا اگر خلافت در خاندان بنى
هاشم مستقر شود هرگز از آن خارج نخواهد شد و محظورِ جمع كردن بنى هاشم ميان نبوت و
خلافت تحقق مى يابد.
ولى حوادث تاريخى اثبات كرد كه بنى هاشم در تمام صحنه هاى
رويارويى پيروز و برنده بودند.
آنچه مايه پيروزى و تحقق هدف شد:
قريش درك كرده بود كه رمز پيروزيهاى پى در پى بنى هاشم بر ديگر قبايل قريش و سرّ
برترى بنى هاشم چيست؟ او بخوبى مى دانست كه علت اينها وجود يك سلسله عوامل پنهانى و
امتيازاتى است كه آنان را يارى داده و كفه بنى هاشم را بر كفه قريش ترجيح مى دهد
بنابر اين عامل پيروزى بنى هاشم بر ديگر قبايل قريش اولاً نصرت الهى بود و ثانياً
اسباب و عللى بود كه خداوند آنرا فراهم ساخته بود.
اجماع قريش بر قطع رابطه با بنى هاشم ظلمى آشكار بود كه توازن جامعه را برهم زد و
خدا بنى هاشم را با توشه صبر و بردبارى مجهز كرد و دستشان را گرفت. خداى تعالى بعضى
از افراد قريش را كه از گروه محاصره كنندگان بودند واداشت كه لغو محاصره را درخواست
كنند و اين سبب و عامل مهمى بود كه باعث شكست محاصره گرديد.
توطئه قريش براى كشتن پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) تنها موجب ايجاد فساد
بود، چرا كه قتل بدون جهت، فساد در زمين است. و خوابيدن على بن ابى طالب در بستر
رسول خدا و هجرت و استقرار حضرتش در مدينه سبب شكست نقشه قتل پيامبر گرديد.
لشكر كشى قريش و جنگ با پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) نوعى باطل گرايى و
اصرار بر آن بود. جمع شدن انصار در اطراف پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و
حفاظت از آن حضرت و جنگ بنى هاشم در كنار پيامبر عليه قريش و مشركان، سبب شكست و
هزيمت قريش در تمام جنگها و در نهايت باعث از پاى در آمدن رهبران مشرك آن و تسليم
كامل در برابر اسلام و بنى هاشم گرديد.
فرصت مناسب:
اگر فرصت مناسب و فضاى مساعدى براى سنجش و ارزيابى انديشه بنى هاشم و انديشه قريش
پيش آيد، بطور مسلم، نظر و رأى بنى هاشم برترى خواهد يافت و ثابت مى شود كه بنى
هاشم درست تر، سودمندتر و شايسته تر مى انديشند. و اگر شرايط مناسب براى بررسى دليل
هر كدام به گونه اى موضوعى و جامع پيش مى آمد ولىّ و رهبر بعد از پيامبر((صلى الله
عليه وآله وسلم)) با برهان قاطع و روشن، خصم را نابود مى ساخت، زيرا ولىّ بعد از
پيامبر با قرآن است و قرآن با اوست. ولى و خليفه پيامبر با حق است و حق با اوست.
چنان كه قبلاً نصوص آن را ياد آور شديم.
بنابر اين اگر مبارزه اى شرافتمندانه ميان ولىّ و خصم رخ مى داد، مسلماً ولىّ پيروز
مى شد، چون او از طرف خداى تعالى يارى مى شود، و لكن ولىّ مانند معارضين خود عليه
ديگران توطئه نمى كند و نقشه قتل افراد بى گناه را نمى كشد و مرتكب معصيت الهى نمى
گردد.
بهترين وسيله شكست:
قريش وسيله شكست ولىّ امر و رقيب خود را شناخت و دانست كه اگر انصار را با خود
همراه سازند، پيروزى قطعى را به دست آورده و به هدف بزرگ خود ـ يعنى منع بنى هاشم
از جمع ميان نبوت و خلافت ـ خواهند رسيد. در غير اين صورت اگر على خليفه شود، براى
خلافت بعد از خود امام حسن را انتخاب مى كند و او نيز امامى است كه از سوى رسول خدا
و از سوى خدا نامزد شده است و كسى منزلت و جايگاه اجتماعى پسر دختر رسول خدا را
نداشت تا بتواند بعد از نامزد شدن او باوى معارضه كند. بنابر اين در نهايت بعد از
پدرش خليفه مى شود و چون حسن به خلافت رسد و امامت را عهده دار شود، برادرش امام
حسين را براى امامت بعد از خودش برمى گزيند و هيچ كس نمى تواند اعتراض كند و به اين
ترتيب زمام امور در دست اهل بيت و بنى هاشم باقى مى ماند. آنان ميان مقام نبوت و
خلافت جمع مى كنند و بر ديگر قبايل قريش و غير آن پيروزى كامل و قطعى به دست مى
آورند.
بنابر اين براى جلوگيرى از همه اين امور نياز به يك برگ برنده است و راز موفقيّت
قريش در برهم زدن فرصتهاى مناسب به نفع خود و در سرعت عمل و دقت در كار و برد بارى
و رازدارى است. آنچه موجب پيروزى قريش شد، عبارت بود از:
1 ـ آن تكيه گاه بزرگ كه اوضاع را به سود قريش تغيير داد، حمايت انصار بود. اگر
انصار در كنار على و همراه او مى بودند، حتماً قريش شكست مى خورد و محظور "جمع بنى
هاشم ميان نبوت و خلافت" پيش مى آمد. پس اگر انصار با قريش همراه شوند و با اهداف
قريش موافقت كنند، بنى هاشم بنابر معيارهاى قريش حتماً شكست مى خورند. بنابر اين
اگر قريش مى توانست انصار را از على جدا كند، خود نوعى پيروزى بود و امكان تحقق هدف
قريش بر حسب موازين موضوعى وجود داشت.
2 ـ از ميان بردن فرصتهاى مساوى. زيرا اگر ولىّ امت على بن ابى طالب با هر يك از
رهبران قريش در فرصتى مساوى برخورد مى كرد، حتماً بر آنان غلبه و برهان شرعى عليه
قريش اقامه مى كرد. پس در اين شرايط بهتر آن است كه رهبر قريش بنام خود سخن نگويد،
بلكه بنام جمع يعنى به نام مهاجرين و اكثريت سخن بگويد. پس هرگاه رهبر و زعيم قريش
چنين مى كرد، امكان شكست ولىّ (على بن ابى طالب) بر حسب معيارهاى قريش وجود داشت.
3 ـ بايد در نهايتِ سرعت و در مدت زمانى كه اهل بيت و عترت پاك پيامبر((صلى الله
عليه وآله وسلم)) مشغول تجهيز و دفن رسول خدا مى بودند، كار خلافت و در غياب بنى
هاشم كار نصب خليفه به پايان مى رسيد، به گونه اى كه از آن براى بنى هاشم عذرى باقى
نماند و راهى براى اعتراض و برخورد و رويارويى وجود نداشته باشد مگر با دولتى كه
رئيس و نايب رئيس و رعيت و سپاه دارد ـ و همه پيروان خليفه جديد و بيعت كنندگان با
او هستند ـ مى شود مخالفت كرد جز آنكه مخالفان افرادى فتنه جو و طغيان گر بشمار
آيند و محكوم به مرگ باشند.
اجتماع سقيفه:
چون خورشيد جهانتاب، غروب كرد، پيامبرِ رحمت، از دنيا رفت. خبر رحلت حضرتش بسرعت
انتشار يافت. مردم مدينه با اضطراب و نگرانى در خانه پيامبر اكرم اجتماع كردند و بر
جنازه پيامبر و رهبر بزرگ خود گريستند. اهل بيت گراميش و در رأس آنان خليفه بعد از
پيامبر با تمام وجود متوجه مصيبتى بودند كه بر آنان وارد شده بود. مصيبتى كه مانندى
نداشت. آنان مشغول تجهيز پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و كفن و دفن آن
حضرت بودند، در حالى كه در همين موقعيّت حسّاس، گروهى اجتماع سقيفه بنى ساعده را
تشكيل دادند.
پرسشهاى بى پاسخ:
چرا اين اجتماع در آن وقت خاص برگزار گرديد؟ چه كسى انصار را به اين اجتماع دعوت
كرد؟ برگزارى آن در اين موقعيّت خاص بحرانى چگونه ميسّر گرديد؟ از چه زمانى مقدمات
آن مهيا گرديده بود؟ از انصار چه افرادى مشخصاً حاضر بودند؟ آيا سقيفه گنجايش تمامى
انصار را داشت؟ مسلّماً بسيارى از انصار به حكم عرف و عادت و منطق در خانه پيامبر و
يا اطراف آن حلقه زده بودند. زيرا امكان ندارد كه يك باره تمامى آنان از اطراف
پيامبر اكرم متفرق شوند. چه كسى جمع آورى افراد را در سقيفه آغاز كرد؟ چه مدت زمانى
براى مهيّا كردن اجتماع مردم در سقيفه لازم بود؟ چرا كسى از مهاجرين جز عمر بن خطاب
خبر نداشت؟ چه كسى به عمر خبر داد؟ عمر نه در خانه پيامبر بود و نه با كسانى كه در
اطراف خانه بودند. او در جايى ديگر بود ولى كجا؟ معلوم نيست. هر كجا بوده، مى
دانسته كه حتماً ابوبكر در خانه پيامبر اكرم است. به در خانه آمد. و در پى ابوبكر
فرستاد كه از خانه بيرون آيد. ابوبكر جواب داد كه گرفتار مصيبت پيامبر((صلى الله
عليه وآله وسلم)) و كفن و دفن آن حضرتم. عمر دوباره كسى را نزد ابوبكر فرستاد كه
حادثه اى پيش آمده كه حتماً بايد بيايى. ابوبكر بيرون آمد. عمر به او گفت مگر نمى
دانى كه انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند و مى خواهند امر خلافت را به سعد
بن عباده واگذارند و بهترين سخنشان اين است كه اميرى از ما انصار، و اميرى از قريش
باشد!!! پس هر دو با شتاب بسوى سقيفه روانه شدند و در ميان راه به ابو عبيده جراح
برخوردند، و هر سه نفر بسوى انصار رفتند(474).
چه كسى از سقيفه خبر آورد؟
طبرى گويد نخستين كسى كه خبر اجتماع انصار را شنيد، عمر بود(475). در جاى ديگر آمده
كه نخستين كسى كه شنيد، ابوبكر بود(476).
ابن هشام در روايت ديگرى گويد: كسى نزد ابوبكر و عمر آمد و به آنان خبر داد اما چه
كسى اين خبر را آورد؟ هيچكس نمى داند. كه اين خبر دهنده كه بوده چرا نام او ضايع و
از خبر ساقط گرديده است؟(477)
سخن دو نفر انصارى:
هنگامى كه اين سه نفر مهاجر بسوى سقيفه مى رفتند، عويم بن ساعده انصارى و معن بن
عدى را ديدند(478) كه هر دو از برگزيدگان انصار بودند. در روايت ديگرى از طبرى آمده
كه عاصم بن عدى و عويم بن ساعده كه هر دو صحابى واز حاضران در جنگ بدر بودند به آن
سه نفر برخوردند.
در روايت ديگرى است كه آن دو نفر به ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح گفتند: بر گرديد
و كار را در ميان خودتان (يعنى مهاجرين) انجام دهيد.
در روايت ديگرى نيز آمده كه گفتند: بر گرديد كه آنچه را شما مى خواهيد، انجام نمى
پذيرد.
قابل توجه است كه اين دو نفر از افراد حاضر در بدر بودند و با اين حال در اجتماع
سقيفه حاضر نشدند و حتى به آن سو نمى رفتند، با آنكه مى دانستند كه در سقيفه
اجتماعى تشكيل شده است. مسير اين دو انصارى بر خلاف مسير آن سه نفر مهاجر بود و بعد
از گفتگو و تبادل سخن هر كدام به راه خود ادامه دادند. زيرا كه هيچ كس نگفته آن پنج
نفر با هم به سقيفه رفته اند و مضمون گفتگوى آنان بنابر نقلى اين بود كه برگرديد و
كار را ميان خود انجام دهيد. بدين معنى كه امر خلافت به انصار ارتباطى ندارد. و
بنابر نقل ديگرى گفتند: به هدف خود نخواهيد رسيد. يعنى انصار با شما بيعت نخواهند
كرد.
اكنون كدام روايت را بايد تصديق كرد؟
پاورقى:
(447) صحيح بخارى ج 7، ص 9 (كتاب المرضى باب قول المريض قوموا عنى). و صحيح مسلم در
آخر كتاب وصيت ج 5، ص 75 و صحيح مسلم با شرح نووى ج 11 ص 95 و مسند احمد ج 4 ص 356
ح 2992 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج 6 ص 59.
(448) صحيح بخارى ج 4، ص 31 و صحيح مسلم ج 2، ص 16 و مسند احمد بن حنبل ج 1 ص 2 و ج
3 ص 286.
(449) صحيح مسلم، ج 2، ص 16 و ج 11 ص 94 ـ 95 شرح نووى. و مسند احمد ج 1، ص 355 و
تاريخ طبرى ج 2، ص 193 و كامل ابن اثير ج 2، ص 320. (450) صحيح بخارى ج 1، ص 37.
(451) صحيح بخارى ج 4، ص 137 و تاريخ طبرى ج 3 ص 192 ـ 193.
(452) صحيح بخارى ج2، ص 132 و ج 4، ص 65 ـ 66.
(453) صحيح بخارى ج 8، ص 161.
(454) تذكرة الخواص ابن جوزى ص 62 و سرالعالمين و كشف ما فى الدارين غزالى ص 21.
(455) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى ج 3، ص 114 طبع اول مصر و ج 12 ص 79
طبع بيروت با تحقيق محمد ابوالفضل و ج 3 ص 803 طبع مكتبة الحياة و ج 3 ص 67 طبع
دارالفكر.
(456) به مصادر يوم الرزيه مراجعه كنيد تا روشن شود كه چگونه عمر گفت (حسبنا كتاب
الله). كتاب خدا ما را كفايت مى كند.
(457) الامامة والسياسة ابن قتيبة ص 5 به بعد.
(458)به مصادرى كه بارها براى سوزاندن و آتش زدن ذكر نموده ايم مراجعه شود.
(459) الامامة والسياسة ص 13.
(460) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 1، ص 306 ـ 307 تحقيق حسن تميمى مكتبة
الحياة.
(461) تاريخ طبرى ج 3 ص 429 و نظام الحكم قاسمى ص 176 و سيرة عمر سبط بن جوزى و
تاريخ ابن خلدون ج 2 ص 85 والنظام السياسى فى الاسلام ص 120.
(462) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 21 ـ 31 طبقات ابن سعد والنظام السياسى فى
الاسلام ص 120 ـ 121.
(463) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 193.
(464) نظام الحكم قاسمى، ص 244 ـ 245 والنظام السياسى فى الاسلام ص 153.
(465) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 12.
(466) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 12.
(467) همان مصدر ص 15 ـ 16.
(468) به مراجع و مصادر تحريق و آتش زدن مراجعه شود.
(469) كامل ابن اثير ج3 ص 24 حوادث سال 23 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 3 ص
97، 107 و تاريخ بغداد امام احمد بن طاهر. و كتاب النظام السياسى فى الاسلام ص
149به بعد و مروج الذهب مسعودى ج 2، ص 353.
(470) تاريخ ابن عساكر ج 3، ص 407 و كتاب "معاوية فى الميزان" عقاد ص 16 و شيخ
المضيرة محمود ابوريه، ص 180.
(471) ما اهل سنت صحيح بخارى و صحيح مسلم را از بهترين و صحيح ترين كتابها مى
دانيم. و صحيح بخارى اين حادثه اسفبار و دردناك را با شش روايت كه مضمون همه يكى
است نقل كرده و مسلم نيز اين حادثه را روايت كرده است. مراجعه شود: صحيح بخارى ج 7
ص 9 و ج 4 ص 85، و صحيح مسلم با شرح نو وى ج 5 ص 75، و ج 11 ص 95ـ94.
(472) طبقات ابن سعد ج 2، ص 17 ـ 18.
(473) الامامة والسياسة ابن قتيبة ص 70 ـ 72.
(474و2و3) تاريخ طبرى ج 3 ص 219 ـ 201.
(477) نظام الحكم قاسمى، ص 126.
(478) تاريخ طبرى ج 3، ص 206.