اى فـتح ! هر كه خالق را راضى كند توجهى به خشم مخلوق ندارد,وهر كه خالق را به خشم
آورد, مـسـتـحـق اسـت كه خشم مخلوق بر اومسلط شود, وخالق توصيف نمى شود مگر با آنچه
خود را تـوصـيـف كـرده است , وچگونه توصيف گردد كسى كه حواس از درك او,واوهام از
رسيدن به او, تـصـورات ذهـنـى از مـحدود كردن او, وديدهااز احاطه به او ناتوان اند
؟
او بالاتر از توصيف وصف كنندگان ومتعالى تر از بيان گويندگان است .
در عين نزديكى دور ودر عين دورى نزديك است پـس دورى او نـزديـكـى ونـزديـكـى او
دورى اسـت .
او بـه چـگـونـگى چگونگى داد, پس او را نـمى گويند:چگونه است , ومكان را او مكان
قرار داده پس درباره او گفته نمى شود: كجا است , زيرا چگونه بودن وكجا بودن را
اوساخته است .
اى فتح ! هر جسمى توسط نوعى خوراك تغذيه مى شود ولى خالق روزى رسان , كه جسميت
اجسام از او است او نه جسم است ونه صورت , نه تجزيه شود ونه به پايان رسد, نه زياد
شود ونه كم گردد, او مـنـزه اسـت از خـواصى كه خود در اجسام قرار داده است .
اولطيف , آگاه , شنوا, بينا, يكتا, تنها وپـنـاهـگاه بندگان است نه چيزى رازائيده
ونه از چيزى زائيده شده است , وهرگز همتاي ندارد ايـجـادكـنـنـده اشـيـاء, تجسيم
كننده اجسام وتصوير كننده صورت ها است ,اگر آنگونه بود كه مـشـبـهـيـن گويند پس
خالق از مخلوق , روزى دهنده از روزى گيرنده , وايجاد كننده از ايجاد شونده تميز
داده نمى شوند .
ولى او سازنده است , وآنچه را او تجسيم , تصوير وايجادنموده وبا خود او فرق دارد
زيرا هيچ چيزى شبيه او نبوده است .
عرض كردم : خدا يكى است وانسان هم يكى است , آيا در اينجايكتائى متشابه نيست ؟
فـرمـود: سـخن محالى گفتى , خدا تو را بر ايمانت ثابت نگه دارد,مورد تشبيه (كه
ممنوع است يا مـجـاز) مـعانى است , اما الفاظ يكى مى باشد, واينها دلالت بر معنى مى
كنند, اگر گفته مى شود انـسـان يـكـى است , معناى آن اين است كه او يك جسم است نه
دو جسم ,ولى در واقع انسان يكى نـيـسـت , زيـرا داراى اعضاى مختلف ورنگهاى مختلف
است , واو از اجزاى جدا از هم تشكيل شده كـه مـثـل هم نيستند, خون او غير از گوشتش
وگوشت او غير از خونش ,عصب او غير از رگش , مـوى او غير از پوستش , وسياهى او غير
ازسفيدى اش است .
وهمچنين ساير مخلوقات , پس انسان در اسـم يكى است نه در معنى , ولى خداوند جل جلاله
يكى است كه هيچ يكى جز او نيست , ودر او اخـتـلافـى , تـفـاوتى , زيادى , يا كمى
وجودندارد, اما انسان مخلوق , ساخته شده , تركيب شده , از اجـزائى مختلف وجوهرهائى
گوناگون تشكيل يافته است , ولى او درمجموع يك چيز است (يعنى يك واحد اعتبارى است نه
حقيقى ).
گفتم : مرا نجات دادى , خداوند شما را نجات دهد, ولى شما گفتيد:شنوا وبينا, آيا
شنوا با گوش وبينا با چشم است ؟
فرمود: او با آنچه مى بيند مى شنود وبا آنچه مى شنود مى بيند, او بينا است ولى نه
باچشمى مثل چشم مخلوقين , وشنوا است نه با آنچه شنوندگان با آن مى شنوند ولى چون
هيچ پـوشـيده اى از او پوشيده نيست حتى اثرپاى يك مورچه سياه بر روى سنگى صاف در
شبى تاريك ودراعـمـاق دريـاهـا, لذا گفتيم او بينا است , ولى نه با چشمى مانند چشم
مخلوقين , وچون انواع گـفته ها بر او مشتبه نمى شود وهيچ شنيدنى او را از شنيدنى
ديگر مشغول نمى سازد, لذا گفتيم او شنوا است ,ولى نه مانند شنوائى شنوندگان
(655) .
خطبه اميرالمؤمنين (ع )
سـتـايـش مـخـصـوص خـدائى است كه از چيزى به وجود نيامده است ,وآنچه را ساخته از
چيزى نـسـاخـتـه است , پديد آمدن اشياء را شاهدازليت خود قرار داده وعلائم ناتوانى
آنها را شاهد قدرت خـودونـاگزير بودن از نابودى را شاهد جاويدانى خود .
جايى از او خالى نيست تا بتوان او را با كجا بودن يافت , مشابهى برايش نيست تا
باچگونه بودن توصيف شود, وچيزى از علم او مخفى نيست تا علم او منحصر به جهتى باشد .
در صفات با آنچه خود ايجاد كرده متفاوت بوده , وبه دليل ساختن ذوات مـتـغـيـر نـمـى
تـوان او را دريـافـت ,وخـود بـه كـبـريا وعظمت از هرگونه تغيير وتحول مـنـزه است .
هوشهاى تيز بين خوش فهم از شناخت او محروم اند, وافكارعميق وشكافنده از درك چگونگى
او ناتوان , وفطرتهاى شناگرغواص در تفكر از تصور او عاجز مى باشند .
از عظمتش مكانها اورا در بـر نـمـى گـيرند, واز جلالش اندازه ها او را نمى سنجند,
وازكبريائش مقياس ها او را طى نـمـى كـنـنـد .
اوهـام از شناخت واقعيت او,فهم ها از احاطه بر او وذهن ها از الگو ساختن براى او
عـاجـزانـد,عقول بلند پرواز از كشف واحاطه بر او نا اميد گشته , درياهاى علوم از
اشاره به كنه او خـشـك گرديده , واوهام لطيف ودقيق از صعود به مقام وصف قدرت او
ذليلانه بازماندند .
او يكى اسـت ولـى نـه بـاعـدد, هـميشگى است ولى نه به مقياس زمان , پا بر جاست ولى
بدون تكيه گاه , جـنـسـى نـيـست كه جنسهاى ديگر معادل او باشند,شكلى نيست كه اشكال
ديگر نظير او باشند ومـانـنـد اشياء نيست كه صفتى بر او منطبق شود, عقول در امواج
توفنده ادراك او گمراه شدند, اوهـام از احـاطـه بـر ذكـر ازلـيت او متحير ماندند,
فهم ها ازدرك توصيف قدرتش در تنگنا قرار گرفتند, وذهن ها در عمق افلاك ملكوتش غرق
گرديدند, بر نعمت ها توانا بوده , با كبريا غيرقابل دسترسى وزمام همه اشياء به دست
او است .
نه دوران او راكهنه وپوسيده مى كند ونه اوصاف بر او احاطه مى نمايد .
كوههاى مستحكم در جايگاه استقرارشان براى او خضوع كرده , وافلاك نيرومند تا
دورتـرين وبرترين مواضع خود براى او سر فرودآورده اند .
اختلاف موجودات را شاهد پروردگارى خود قرار داده وعجز آنها شاهد بر قدرتش , حدوث
آنها شاهد بر قديم بودنش ونابود شدن آنها شاهد بـر باقى ماندنش , موجودات از دسترس
اوخارج نشده , از تحت حيطه او بيرون نرفته , از علم او به همه ذرات وجود آنها پنهان
نگرديده واز زير قدرت او رهائى نتوانند يافت .
براى نشانه قدرت همين كافى است كه آنها را با دقت ساخته است ,وبراى دلالت بر حكمت
او اين كه در هر كدام خواصى قرار داده وبراى اثبات قديم بودن او پديد آوردن آنها
وبراى اثبات توانائى او خلل ناپذيرى صنع آنها .
پس هـيـچ مـرزى بـه او نـسـبـت داده نـمـى شـود, هـيـچ الـگـوئى براى او نيست ,
وهيچ چيزى از او پنهان نگرديده است .
او بسيار بالاتر از الگوها وصفات آفريده شده است
(656) .
ب : دوران ابن تيميه :
عقائد اشعرى چنان منتشر شد كه اكثر بلاد اسلامى را فرا گرفت وبه عنوان مذهب رسمى
جمهور مـسـلـمين دراصول عقائد در آمد, وبه دنبال آن كمتر از ابن حنبل يادى به ميان
مى آمد ومذهب عقيدتى اوبرچيده شد .
تا آنكه ابن تيميه به ميان آمد, او در سال 661 هجرى در خانواده اى از مشايخ
حـنـابله متولد شد, ابن تيميه در اين خانواده كه يكى از پايگاه هاى حنابله در شهر
حران بود بزرگ شـد, ابـتـدا نـزدپدرش كه حوزه تدريس ويژه اى در دمشق داشت مشغول درس
گرديد .
او علوم حـديـث , رجال , لغت , تفسير, فقه واصول را نزدديگران خواند, وپس از وفات
پدرش , رياست حوزه تـدريـس را بـه عـهـده گـرفت , كه اين فرصتى بود براى او تا
بتواند به عقايد حنابله رونق تازه اى بـبخشد .
او از اين كرسى استفاده كرده تا درباره صفات خداوند سخن بگويد, ودر اين زمينه برهان
هـايـى بر صحت عقيده كسانى كه قائل به تجسيم اند ارائه كرد .
افكار او در جواب به سؤالهاى اهل حماة آشكار شد, آنها طى نامه اى درباره آيات صفات
از او سؤال هايى كردند .
از جمله آيات سؤال شـده , ايـن دو آيه است :(الرحمن على العرش استوى ): خداى مهربان
بر عرش قدرت وفرمانروائى جـهـان مـسـلـط اسـت و (ثـم اسـتوى الى السماء): سپس به
تدبير يا آفرينش آسمان پرداخت وهمچنين مانند اين كلام پيامبر(ص ): قلب انسان بين دو
انگشت از انگشتان خداى بخشنده است .
ابـن تـيميه در يك نامه طولانى جواب اهل حماة راداد, اين نامه كه به عقيده حمويه
نامگذارى شد بدون آنكه صريحاعقيده خود را مطرح كند, نشان دهنده اعتقاد او به تجسيم
وتشبيه است .
ابن تيميه سعى كرد با اضافه كردن الفاظى عقيده خودرا مخفى نگه دارد, كه اگر اين
الفاظ بر داشته شـود واقـعـيـت نـظـر او بـرمـلا مـى گردد .
اين نامه , جنجالى در ميان علما بر پا كرده وافكار او رانـپـسـنـديدند .
ابن تيميه متوسل به امير دمشق شده وامير از او دفاع كرد .
ابن كثير اين قضيه را چنين نقل مى كند: يك گرفتارى براى شيخ تقى الدين ابن تيميه
در دمشق بر پا شده , عده اى از فـقـهاء عليه اوقيام كردند, آنان خواستند كه او را
به محضر قاضى جلال الدين حنفى احضار كنند ولى او حاضر نشد, ولذا جارچى شهر ندا
كردمبنى بر نادرستى عقيده ابن تيميه كه به دليل اين كه اهـل حماة پرسيده بودند به
نام [عقيده حمويه ] معروف شده بود, ولى اميرسيف الدين جاعان از او حـمايت كرده
وكسانى را كه عليه ابن تيميه قيام كرده بودند تحت تعقيب قرار داد, لذا بسيارى از
آنها مخفى شده وهر كه به دام افتاد امير او را شلاق زد, وبقيه ساكت شدند
(657) .
بـديـن وسـيـلـه عـلما در مقابل قدرت وزور سلطان از برخورد با عقايدمنحرف ابن تيميه
دست كـشـيـدند, وابن تيميه فضا را آزاد يافت تابتواند آنچه مى خواهد بگويد .
يك شاهد آگاه عقايد ابن تـيميه درباره خدا را براى ما نقل كرده است .
اين شاهد جهانگرد معروف ابن بطوطه است , از قضا او روزى در درس ابـن تيميه در
مسجداموى حاضر شده مى گويد: آن روز من در دمشق بودم , روز جـمـعـه او بـر مـنـبر
مسجد جامع , مردم را موعظه ونصيحت مى كرد از جمله سخنان او اين بود: خداوند از
پائين ترين آسمان اينگونه نازل مى شود كه من پائين مى آيم , ويك پله از منبر پائين
آمد.
يـك فـقـيه مالكى بنام ابن الزهراء بر او اعتراض كرد وسخن او رامحكوم نمود, مردم
عوام عليه آن فـقـيـه بـپـا خـاسته , او را با دست ياكفش كتك زيادى زدند تا آنكه
عمامه اش بر زمين افتاد, زير عـمـامـه كـلاهـى از ابريشم پوشيده , بر او اشكال
گرفتند كه چرا آن را پوشيده ولذا او را به منزل عـزالـديـن بـن مـسـلـم قـاضـى
حـنـابله بردند, قاضى امركرد او را به زندان برده وسپس تعزير كرد
(658) .
مـانـند همين قضيه را ابن حجر عسقلانى نيز درباره ابن تيميه درالدرر الكامنه ج1 ص
154 نقل كـرده اسـت .
ايـن قـضيه كاملا مشخص مى كند كه ابن تيميه نسبت به اثبات صفات شديدا تعصب داشته
تاجائيكه خداوند سبحان را تشبيه كرده است , واين عين كفر وبى دينى است .
او در دفـاع از عـقـائدش آنـهـا را عـقيده سلف گذشتگان قلمداد كرده وادعا مى كند كه
تاكنون مـسـلـمـيـن بـر ايـن عـقيده بوده اند .
او براى پوشش دادن بر عقيده باطل خود عليه سلف دروغ مى گويد, هرچند مى داند كه
حنابله نيز سعى كردند خود را زير پوشش سلف قرار دهند ولى راه به جـايـى نـبردند
زيرا مذاهب عقيدتى زيادى قبل وبعد از احمد وجود داشته واين نشان دهنده عدم اتحاد
مسلمين بريك عقيده است .
هر مذهبى خود را به حقيقت واصل مى داندوحقيقت از همه دور است .
شهرستانى در ملل ونحل ادعاى ابن تيميه درباره مذهب سلف راتكذيب كرده مى گويد: سپس
گـروهـى از مـتـاخرين اين سخن را به گفته هاى سلف اضافه كرده مى گويند: در اين آيات
بايد هـمـان ظـاهربدوى آنها را گرفت وتفسير آنها درست به همان نحو بايد باشد كه
وارد شده , بدون هـيـچ تـاويلى يا توقفى در آن چه ظاهر است همانگونه كه ابن تيميه
تفسير كرد ولذا اينها گرفتار تـشبيه كامل شدند واين خلاف عقيده سلف است .
اين تشبيه كامل وخالص قبل از اين تنها در ميان يهوديان بود, البته نه همه آنان ,
بلكه فقط يك يادو گروه از آنها, كه الفاظ زيادى در تورات يافتند كه دلالت بر آن مى
كند
(659) .
ابـن تيميه با كلى گويى هاى فراوان خود عوام را فريب مى داد, ماننداين گفته او: اما
آنچه الان مى گويم ومى نويسم , هر چند در جواب هاى گذشته ام ننوشته بودم , ولى در
محافل زيادى آن را گـفـتـه ام , اين است كه : تمام آيات صفاتى كه در قرآن وجود
دارد, از مواردى است كه هيچ گونه اختلافى در تاويلشان ميان صحابه نبوده است ,من
تفسيرهاى منقول از صحابه واحاديثى كه در اين زمـيـنـه روايـت كـرده انـد را
مـطـالعه كرده وبيش از صد تفسير در كتاب هاى بزرگ وكوچك را خـوانـده ام , ولـى
تـاكنون از هيچ صحابى نديده ام كه قسمتى از آيات يا احاديث صفات را بر خلاف مقتضاى
مفهوم ومعروف آن تاويل كرده باشند
(660) .
وبـا ايـن كـلـى گوئى , عوام سخن او را باور مى كنند, ولى با اندك مراجعه اى به
كتاب هاى ماثور تـفـسـيـر, دروغ پـردازى ابن تيميه آشكار مى گردد, يا در عدم مراجعه
به تفاسير ويا در اين ادعا كـه صحابه آيات صفات را تاويل نكرده اند, وبه عنوان شاهد
بر دروغ گويى ابن تيميه به چند مورد ذيل اكتفا مى كنيم : ابـن تـيـمـيـه دربـاره
تـفـسـيـر طـبـرى مـى گويد: در آن بدعتى نبوده واز افرادمتهم روايت نمى كند
(661) .
در الفتاوى الكبيره ج6 ص 322 ابن تيميه آية الكرسى را به عنوان يكى از عظيم ترين
آيات صفات قلمداد مى كند.
طـبـرى دو روايت با اسناد به ابن عباس در تفسير آيه (وسع كرسية السموات والارض ):
كرسى او آسـمـانها وزمين را در بر گرفته است آورده , مى گويد: اهل تاويل در معناى
كرسى اختلاف نظر دارنـد,بعضى ها گفته اند كه منظور علم خدا تعالى ذكره است , كسانى
كه چنين نظر داده از ابن عباس روايت كرده اند كه مى گويد: كرسى خداعلم او است .
روايـتـى ديگر نيز از ابن عباس است كه مى گويد: كرسى خدا علم اواست همانگونه كه در
اين آيه مى بينيم (ولا يؤده حفظهما):ونگهدارى آن دو براى او سنگين نيست
(662) .
بـبـيـن واز ايـن دروغ مـحـض تعجب كن , او مى گويد: سلف در هيچ يك از صفات اختلاف
نظر نـداشـته اند, ولى طبرى مى گويد: اهل تاويل اختلاف نظر داشتند, ابن تيميه سخن
خود را اين گـونـه كلى مى گويد: تاكنون هيچ يك از صحابه را نيافتم كه آيه اى از
آيات صفات را تاويل كند, وعلى رغم ادعايش مبنى بر مراجعه به يكصدتفسير, طبرى دو
روايت از ابن عباس نقل مى كند.
شـاهـد دوم : بـاز هم از تفسير طبرى در تفسير آين آيه : (وهو العلى العظيم ): واو
است بلند مرتبه وبزرگوار.
طـبـرى مـى گـويد: اهل تحقيق در معناى آيه : (وهو العلى العظيم )اختلاف نظر دارند,
بعضى ها گـفـتـه اند: منظور اين است كه او بالاتراز داشتن نظير ومشابه است , واين
معنى كه بالا بودن به معنى مكانى آن باشد را رد كرده اند, وگفته اند: امكان ندارد
كه جايى از او خالى باشد, ومعنى ندارد كـه او را به داشتن جايگاهى بالاتر توصيف
كنيم زيرا اين وصف به معناى بودن در جايى ونبودنش در جايى ديگراست
(663) .
ايـن كـلام سـلـف اسـت , ولـى ابـن تـيـميه براى خود راه ديگرى راانتخاب كرده وچون
كسى را نـيـافـتـه است كه او را تاييد كند لذا آن رابه سلف نسبت مى دهد, ولى سلف
معتقد به وجود مكان بـراى خـداى متعال نيستند, اما ابن تيميه مجموعه اى از آيات و
روايات رادر نامه اش به اهل حماة مـطـرح مـى كـنـد تـا مـكانى را براى خداوندسبحانه
وتعالى ثابت كند, او تا آنجا پيش مى رود كه مـى گويد: ...خداوند بر تخت مستقر شده
وتخت او بالاى آسمان است
(664) ومقصود او همان مكان است .
در تـفسير ابن عطيه كه به نظر ابن تيميه از بهترين تفاسير است نيزتمام روايت هاى
ابن عباس را كـه طـبـرى وارد كـرده , نـقل مى كند,سپس درباره بعضى از روايات طبرى
كه ابن تيميه به آنها اسـتـنـادمـى كـنـد, مـى گـويـد: ايـنـهـا گفته هاى افرادى
مجسم وجاهل است ونبايدمطرح شود
(665) .
شـاهـدى ديـگـر در تفسير آيه شريفه : (كل شى ء هالك الا وجهه )
(666) :همه چيز هلاك شدنى است جز چهره او.
وآيـه : (ويـبـقـى وجـه ربـك ذو الجلال والاكرام )
(667) : وچهره خداوند باجلال وكرامت باقى مى ماند .
كه ابن تيميه با اين دو آيه , چهره را به طور حقيقى براى خدا قائل شده است .
طبرى مى گويد: درباره معناى (الا وجهه ) اختلاف نظر وجود دارد,بعضى گفته اند معنى
آن اين است كه هر چيزى هلاك شدنى است جز او.
وديـگـران گفته اند: معنى آن اين است مگر آنچه هدف از آن رضاى او باشد وبراى تاويل
خود از اين قول شاعر شاهد گرفتند: استغفر اللّه ذنبا لست محصيه رب العباد اليه
الوجه والعمل از خـدا طـلـب مـغفرت مى كنم نسبت به گناهى كه قابل شمارش نيست , روى
خود را به سوى پروردگار برده وكار خود را براى اوانجام مى دهم
(668) .
طبرى چيزى بر آن اضافه نكرده است .
بغوى مى گويد: (الا وجهه ) يعنى : مگر او, وگفته شده است مگرملك او.
وابو العاليه گويد: مگر آنچه هدف از آن رضاى او باشد
(669) .
وچيزى بر آن اضافه نمى كند.
در الدر المنثور از ابن عباس نقل مى كند كه گفت : يعنى مگر آنچه هدف از آن , رضاى
او باشد.
مجاهد گويد: آنچه هدف از آن , رضاى او باشد.
سفيان مى گويد: مگر آن اعمال نيكوئى كه هدف از آنها رضاى اواست .
ايـن اسـت قـول سلف , وهيچ كس چيزى بر آن اضافه نكرده , پس ابن تيميه از كجا مى
گويد: اين است قول سلف ... .
!.
مـا به او جز با اين دو آيه شريفه جواب نمى دهيم : (لم تلبسون الحق بالباطل وتكتمون
الحق وانتم تـعـلـمـون )
(670) : چـرا حـق را بـا بـاطل مى پوشانيد, وحق را كتمان كرده در حالى كه آن
را مى دانيد.
(ان الذين يكتمون ما انزلنا من البينات والهدى من بعد ما بيناه للناس في الكتاب
اولئك يلعنهم اللّه ويلعنهم اللاعنون )
(671) : كسانى كه كتمان مى كنند آن آيات روشنگر وآن هدايتى كه ما آنها را
نازل كرديم , آن هم پس از آن كه آن را در كتاب براى مردم بيان نموديم , آنها
راخداوند لعنت كرده وهمچنين لعنت كنندگان آنها را لعنت مى كنند.
.... .
وبـهـمين دليل علماى معاصرش در برابر گفته هاى او ساكت ننشستند, درباره او فتوى
دادند ومـردم را از او مـتـنـفر نمودند, تا آنكه به زندان افتاده ودر زندان از
نوشتن ممنوع گرديد .
او در زنـدان دمـشق به دليل عقايد فاسد وآراء ناپسندش جان سپرد .
بسيارى ازعلما وحفاظ آراء او را رد كردند .
ذهبى نامه اى براى او فرستاد واورا نسبت به عقايدش ملامت نمود, وبه علت طولانى بودن
نامه تنهابه چند جمله آن به عنوان شاهد قول خود مى آوريم , علامه امينى تمام اين
نامه را در كتاب خود الغدير ج5 ص 88... .
به نقل از تكملة السيف الصقيل از كوثرى صفحه 190 آورده است .
: بيچاره كسى كه پيرو تو باشد, كه در معرض كفر وگمراهى است ,به خصوص اگر از علم
ودين كـمـتر بهره برده , باطنى وشهوانى باشد, ولى چنين فردى با دست وزبان از تو
دفاع مى كند, ولى درقلب وباطن خود دشمن تو مى باشد, مگر نه اكثر پيروان تو ياافرادى
عقب مانده وكم عقل اند ؟
يـا عوام , دروغگو وكند ذهن ؟
ياغريب وترسو وپر از مكر ؟
ويا بى ارزش , پست ونادان اند ؟
اگرباور نمى كنى , آنها را امتحان , وعادلانه بررسى كن .....
ابن حجر عسقلانى در كتاب الدرر الكامنه ج1 ص 147 گفته است : از اينجا وآنجا او را
رد كردند, به خاطر بدعت هاى بى ارزش وآراءساختگى ونادرى كه دست ناپاك او عـلـيـه
كـتـاب , سـنـت , اجـمـاع وقياس ايجاد كرده بود, ودر دمشق منادى ندا سر داد كه : هر
كس معتقد به عقايد ابن تيميه است , خون ومال او حلال است .
حـافـظ عـبـدالكافى سبكى , كتابى در رد ابن تيميه به نام شفاء الاسقام في زيارة خير
الانام عليه الصلاة والسلام نوشته است .
او در مـقـدمـه كتابش الدرة المضيئه في الرد على ابن تيميه مى گويد:اما بعد, ابن
تيميه بدعت هاى مختلفى در اصول عقايد ايجاد كرده ,واركان وپايه هاى اسلام را خراب
كرده است .
او خود را زير پـوشـش پيروى از كتاب وسنت پنهان نموده واظهار كرده است كه به سوى حق
دعوت وبه بهشت هـدايـت مـى كند .
ولى از پيروى سرباز زده وبه بدعت گويى پرداخته است .
او از جماعت مسلمين جـدا شـده وبـااجـمـاع مـخـالفت ورزيده است .
ابن تيميه سخنانى گفته است كه لازمه آن اثبات جسميت وتركيب براى ذات مقدس پروردگار
است واينكه نياز داشتن به جزء محال نيست .
او قائل است كه ذات خداوند محل عروض حوادث است ....
(672) .
وده هـا عالم ديگر نيز بر او اعتراض كرده اند كه مجال بررسى سخنان آنها ونقل
اقوالشان نيست .
ما در خـاتمه به قول شهاب الدين ابن حجر هيثمى اكتفا مى كنيم , او در ترجمه ابن
تيميه مى گويد: ابن تيميه بنده اى است كه خداوند او را خوار, گمراه , كور, كر وذليل
نموده است .
اين قول درباره او بـه نـقـل از ائمـه اى اسـت كـه فـسـادحـالش را بيان وگفته هايش
را تكذيب نموده اند, هر كه مـى خواهددرباره او اطلاع بيشترى يابد مى تواند به قول
امام مجتهدى مراجعه كند كه همه اتفاق نظر بر امامت , بزرگوارى واجتهاد او دارند
يعنى ابو الحسن سبكى , وهمچنين فرزندش تاج , وامام عـز بن جماعه ,واهل زمان او
وديگران از شافعيان , مالكيان وحنفيان .
اشكال هاى ابن تيميه تنها بر مـتاخرين سلف از صوفيه نبوده بلكه او بر عمر بن خطاب
وعلى بن ابى طالب رضى اللّه عنهما نيز اشـكـال گـرفته است .
خلاصه آنكه كسى براى كلام او ارزشى قائل نبوده وبدترين تهمت ها را بر او وارد مـى
كـنـنـد .
دربـاره او مـعـتقدند كه فردى بدعت گو,گمراه , گمراه كننده وافراط گر مـى بـاشـد .
خـداونـد بـا او بـا عدلش رفتاركند
(673) , وما را از روش , عقيده ورفتار او در امان نگهدارد, آمين !... .
تاآنجا كه مى گويد: او قائل به جهت براى خدا است , ومطلبى دراثبات آن دارد, كه
مقتضى است اهل مذهب او معتقد به جسميت ,واستقرار باشند
(674) .
مـا بـه هـمين مقدار درباره شخص ابن تيميه اكتفا مى كنيم , ولى بعضى از افكار او را
هنگام بحث دربـاره وهابيت مورد تحليل علمى قرارداده و رد خواهيم نمود, زيرا وهابيت
از نظر تاريخى ادامه عقائدابن تيميه بوده وخود او نيز ادامه دهنده عقايد حنابله است
.
ابن تيميه در مخلوط كردن حق وباطل هنرمند بوده است , همين باعث شده كه بعضى از
مسلمين او را نـيـكـو پـنـداشته , وشيخ الاسلام بنامند, واز اين رو نام او معروف
ومنتشر شد, والا يك باطل محض كه نبايد داراى ياران وپيروانى باشد.
اميرالمؤمنين (ع ) در اين باره مى فرمايد: شروع هر فتنه با پيروى ازهواى نفس وبدعت
گذاشتن در دين است بر خلاف كتاب خداوافرادى بر غير دين خدا از افرادى ديگر پيروى مى
كنند.
پـس اگـر باطل كاملا از حق جدا شد, حق جويان آن را خواهندشناخت , واگر حق كاملا از
باطل جدا گرديد, زبان مخالفين از آن كوتاه شود, ولى قدرى از اين گرفته شده وقدرى از
آن , سپس با هـم مـخلوط مى گردند, ودر اينجا است كه شيطان بر اولياء خود مسلطشده ,
وتنها كسانى نجات مى يابند كه قبل از اين خداوند به آنهاوعده نيكى داده باشد
(675) .
ج ـ دوران محمد بن عبدالوهاب :
مـحمد بن عبدالوهاب پس از آنكه كاملا تابع افكار ابن تيميه شده بود, براى تجديد
عقايد حنبليان قـيـام كـرد .
حـركت خود را در نجدآغاز نمود, در منطقه اى كه شاهد بدترين انواع خفقان , ظلم ,
قـتـل وبـى خـانمان كردن مردم بود .
وبا فعاليت او عقيده قشرى حنبلى به بالاترين درجه عظمت وقدرت خود رسيده وبراى اولين
بار درتاريخ خود آماده پياده شدن در زندگى عملى گرديد .
اين عـقـيـده پـيـش از ايـن از دو مـرحـلـه تاريخى گذشته كه در آنها هيچ مجال
وموقعيت مناسبى نداشته است , زيرا در مرحله اول : اشاعره تمام زمينه هاى عقيدتى را
بعد از احمد بن حنبل به خود اخـتصاص دادند, ودر مرحله دوم : ابن تيميه موقعيت
مناسبى را براى پيشبرددعوت خود نيافت زيـرا او افـكـار خود را در يك جو علمى كه در
آن علما وفقهاى بزرگى وجود داشتند منتشر كرد, وآنـهـا صـداى او را بـابرهان
واستدلال خفه كرده وعليه او انقلابى بر پا كردند كه آتش دعوتش را خـامـوش ونيرنگش
را باطل نمود .
دولت وقت نيز براى جلوگيرى از او به يارى علما شتافت , ولذا بـذر فـسـاد انـگـيـز
اوچـاره اى جـز مـخـفـى شـدن در لابـلاى كـتـابـهـا يـا نـفـوذ در دلهاى ناسالم
نداشت
(676) .
ولـى در مـقـابل , زمينه براى محمد بن عبدالوهاب جهت نشر افكارزهرآگين خود در ميان
امت آمـاده بـود, جهل وبى سوادى تمام نواحى نجد را در بر گرفته ودولت آل سعود بر آن
شده بود كه اين دعوت را با زور شمشير منتشر كند .
وبدين ترتيب مردم را وادار براعتقاد به وهابيت نموده ودر غـيـر ايـن صـورت مـحكوم
به كفر وشرك بوده وجان ومال آنها حلال خواهد بود.. .
توجيه اين كار بـامجموعه اى از عقايد فاسد تحت نام توحيد صحيح انجام مى پذيرفت .
ابن عبدالوهاب سخن خود را دربـاره تـوحـيد اين گونه آغاز مى كند: ... .
وآن بر دو نوع است , توحيد ربوبيت وتوحيدالوهيت , تـوحـيـد ربـوبـيت را كافر ومسلم
پذيرا هستند, اما توحيدالوهيت مرز ميان اسلام وكفر است , هر مسلمان بايد ميان اين
دوتوحيد تميز داده وبداند كه كفار منكر آن نيستند كه خداوند خالق ,روزى دهنده ومدبر
است .
خدا مى فرمايد: (قل من يرزقكم من السماء والارض امن يملك السمع والابصار ومـن
يـخـرج الـحـى مـن الـمـيـت ويـخـرج الميت من الحى ومن يدبر الامر فسيقولون اللّه
فقل افـلاتـتـقـون )
(677) : بـگو چه كسى شما را از آسمان وزمين روزى مى دهد,يا چه كسى مالك
شنوائى وبينائى ها است , وچه كسى زنده را ازمرده ومرده را از زنده خارج مى سازد,
وچه كسى كار را تدبير مى كند؟
آنها خواهند گفت : اللّه , بگو پس چرا پرهيزكار نيستيد وهمچنين :(ولئن سالتهم مـن
خلق السماوات والارض وسخر الشمس والقمرليقولن اللّه )
(678) : واگر از آنها بپرسى چه كسى آسمان ها وزمين راآفريده وخورشيد وماه را
مسخر كرده است ؟
آنها خواهند گفت : اللّه .
اگر بـراى تـو ثـابـت شـود كه كفار اقرار بر آن دارند, پس بايد بدانى كه اين گفته
تو كه جز خدا كسى آفريدگار وروزى دهنده نيست وجزخداوند كسى كار را تدبير نمى كند,
كافى براى مسلمان بودن نـيـسـت ,بـلكه بايد بگوئى : لا اله الا اللّه : هيچ معبودى
جز خداوند نيست وبه اين سخن با معناى دقيق آن عمل كنى
(679) .
او مى خواهد با اين جمله هاى ساده وبى محتوى كه جز بر جهل به حكمت وآيات خدا دلالتى
ندارد, تمام جامعه اسلامى را تكفير كند,ولذا سخن خود را به اينجا منتهى مى كند كه
(680) : مشركين زمان مايعنى مسلمانان مشرك تر از گذشتگان اند, زيرا پيشينيان
در وقت آسودگى شرك ورزيده ولـى در گـرفتارى ها مخلص مى شدند امااينها در هر دو حال
مشرك اند, به دليل اين آيه شريفه : (فـاذا ركـبـوافي الفلك دعوا اللّه مخلصين له
الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون )
(681) : پس اگر سوار كشتى شدند, خدا را مى خوانند ودين را كاملا از آن او مى
دانند, ولى هرگاه آنان را به سوى خشكى نجات مى دهد دوباره مشرك مى شوند.
بـنـابراين هر كه متوسل به رسول اللّه (ص ) واهل بيت او(ع ) شود يا به زيارت قبور
آنها برود مشرك وكـافـر اسـت , بـلـكـه شـرك او بـالاتـر ازشرك كسانى است كه بت هاى
لات , عزى , مناة وهبل رامـى پـرستيدند .
او با اين عقيده به قتل , غارت ودزديدن فرزندان مسلمانان نجد وحجاز پرداخت .
شعار آنها چنين بود: وهابى شو والا خودت كشته , همسرانت بيوه وفرزندانت يتيم خواهند
شد.
بـرادرش سـلـيـمان بن عبدالوهاب كتابى در رد او به نام (الصواعق الالهيه فى الرد
على الوهابيه ) نـوشته مى گويد: اين مسائل قبل اززمان امام احمد, يعنى در زمان ائمه
اسلام اتفاق افتاده وتمام بلاداسلام را فرا گرفت ولى نشنيده ايم كه احدى از ائمه
مسلمين كسى را بر اساس آن تكفير كند, يا آنها را مرتد دانسته ودستور جهاد عليه آنان
بدهد, ويا آنكه مانند شما بلاد مسلمين را بلاد شرك ومـحـاربه بداند .
بلكه شما هر كسى كه اين اعمال را تكفير نكند كافر دانستيدهر چند خود مرتكب چـنـيـن
اعـمـالى نشود, اكنون هشتصد سال اززمان ائمه گذشته ولى تاكنون حتى يك عالم از
عـلـمـاى مـسلمين رانشنيده ايم كه تكفير كند, بلكه هيچ عاقلى چنين قصورى نمى كند,به
خدا سوگند سخن شما بدين معنى است كه تمام امت بعد اززمان احمد - رحمه اللّه تعالى
از علما, امرا وعـامه مردم همگى كافرومرتداند, پس : (انا للّه وانا اليه راجعون ),
خدايا به تو پناه مى بريم !وباز هم بـه تـو پـنـاه مـى بـريـم از ايـنكه مانند بعضى
از عوام خود بگوئيدكه حجت بر پا نشده مگر توسط شما....
(682) .
او در صـفـحـه4 چنين مى گويد: امروز مردم گرفتار كسى شده اند كه خود را منسوب به
كتاب وسـنت خوانده واز علوم آن هر چه خواهداستنباط مى كند وتوجهى ندارد كه با چه
كسانى مخالف اسـت .
اگـر ازاو بـخواهى كه سخن خود را با اهل علم تطبيق دهد نمى پذيرد, بلكه بر مردم
واجب مـى داند كه بر مفهوم قول او عمل كنند, وهر كه مخالفت كند كافر است .
واين در حالى است كه او حتى يك خصلت از خصلت هاى اهل اجتهاد را ندارد, به خدا سوگند
حتى يك دهم از يك خصلت را نـيـز نـدارد, وبـا وجـود آن , سـخـن اوبسيارى از افراد
جاهل را فريب داده است , (اناللّه وانا اليه راجـعـون ),تـمام امت با يك زبان ندا
سر مى دهند ولى او حتى يك كلمه درجواب آنها نمى گويد, زيرا تمام آنها را كافر وجاهل
مى داند, خدايااين گمراه را هدايت نما وبه راه حق برگردان .
بررسى مساله توحيد ربوبيت :
حـال بايد بررسى كنيم كه چه سخن نادرستى را ابن عبدالوهاب سرداده , واكثر ياران او
دچار چه اشتباهى شده اند كه عمده مسلمانان راتا اين زمان تكفير مى كنند .
براى اين كار بايد افكار او را در بوته بحث وبررسى قرار دهيم .
ابـتدا توحيد ربوبيت را در نظر مى گيريم : تفسير رب به معنى خالق (آفريدگار) از
مراد قرآن بـه دور اسـت , زيـرا معنى رب در لغت وقرآن كريم كسى است كه كار تدبير,
اداره وتصرف را در اخـتـيـاردارد, وچـه بـسـا اين مفهوم كلى بر مصاديق مختلفى منطبق
شودمانند تربيت , اصلاح , ريـاست , مالكيت وهمراهى كردن .
ونمى توان كلمه رب را بر معناى خالقيت آنگونه كه وهابيت بر آن شـده وبـراسـاس آن
كـوههايى از افكار منحرف را بنا كردند گرفت , حال براى آنكه اين اشتباه كـامـلا
روشـن گردد, بيائيد در آيات قرآنى ذيل تدبركرده تا معنى رب در كتاب عزيز را بدست
آوريم : خـداونـد مـى فـرمـايد: (يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم )
(683) : اى مردم عبادت كنيد پروردگار (رب ) خود را كه شما را آفريد.
وهـمچنين مى فرمايد: (بل ربكم رب السماوات والارض الذى فطرهن )
(684) : بلكه پروردگار (رب ) شما پروردگار آسمانها وزمين است كه آنها را
آفريده است .
پـس اگـر رب بـه مـعـنى خالق بود نيازى به گفتن الذى خلقكم : آنكه شمارا آفريد يا
الذى فطرهن : آنكه آنها را آفريد به طور مكرر نبود, كه اين تكرار هيچ معنى ندارد .
اگر به جاى رب در ايـن دو آيـه لفظخالق به كار بريم هيچ نيازى به گفتن الذى خلقكم
والذى فطرهن نيست , وبـه عكس اگر رب را به معنى تدبير كننده يا تصرف كننده بگيريم ,
در اين صورت نياز به جمله پـايـانـى حـتـمـى اسـت , ومـعـنـى آيه اول اينگونه مى
شود: آنكه شما را آفريد مدبر كارهاى شما اسـت ,ومـعـنى آيه دوم : آفريدگار آسمانها
وزمين در آن تصرف كرده وبه عنوان مالك كار آن را تدبير مى كند .
وشواهد بر اين معنى بسياراست كه مجال براى بحث مفصل درباره آن نيست .
بـنابراين قول او بر اينكه : اما توحيد ربوبيت را كافر ومسلمان قبول دارند سخنى
بيهوده ومخالف نـص صـريح قرآن است .
خداوندمى فرمايد: (قل اغير اللّه ابغى ربا وهو رب كل شي ء)
(685) : بگو آياپروردگارى غير از خدا بخواهم در حالى كه او پروردگار همه
چيزاست .
ايـن آيـه خـطـابـى اسـت از خـدا بـه پـيـامبر(ص ) تا به قوم خود بگويد: آيابه من
امر مى كنيد كه پروردگارى غير خدا براى خود گرفته واقرار به ربوبيت وتدبير براى او
داشته باشم در صورتى كه هيچ مدبرى جزخدا نيست .
وشما بتها وديگر خدايان دروغين را پذيرفته واقرار به تدبير داشتن آنها داريد ؟
, پس اگر كفار اقرار به ربوبيت خداوند به تنهايى داشتند, همانگونه كه ابن عبدالوهاب
ادعا مـى كـنـد, ديگر هيچ معنايى براى اين آيه نبود, وبه صورت كلامى اضافى وبيهوده
بشمار مى رفت والـعـيـاذ بـاللّه زيـرا هـمـه مـردم طـبـق ادعاى او چه مسلمان وچه
كافر خدا را در ربوبيت يكتا مـى دانـسـتـنـد, ولذا به پيامبر(ص ) امر نمى كردند كه
پروردگارى غير خدا بگيرد .
مشابه اين آيه دربـاره مـؤمن آل فرعون آمده است , خداوند فرمود:(....اتقتلون رجلا
ان يقول ربى اللّه وقد جاءكم بـالـبـينات من ربكم )
(686) :آيا كسى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من اللّه است ,در
صورتى كه آيات روشنى از طرف پروردگارتان براى شماآورده است .
ودهها آيه ديگر كه نشان مى دهد رب غير از آفريدگار است , بلكه به معنى مدبرى است كه
تدبير كـارهـا بـه دسـت او اسـت .
بـنـابـرايـن آيات چنين پروردگارى مورد اتفاق تمام بشر نبوده است , وابـن عبدالوهاب
جز يك شاگرد مقلد ابن تيميه نيست , ولذا اين تفكر رااز ابن تيميه نقل مى كند بـدون
آنـكـه در آن تـدبـر كـنـد, ولذا خطر او برمسلمين بيشتر بود, زيرا ابن تيميه اين
نظر را از چـارچـوب اصـطـلاح ومنهج علمى خارج نكرد در حالى كه ابن عبدالوهاب شرايط
رامساعد ديده وتوانست اين تفكر را به طور عملى بر مسلمين پياده كند, ونتيجه اين كار
تكفير تمام مسلمين جز وهابيت بود, براى روشن شدن مطلب , نظر او درباره توحيد الوهيت
را بررسى مى كنيم .
بررسى مساله توحيد الوهيت :
مـنـظور وهابى ها از توحيد الوهيت اين است كه عبادت بايدخالصانه براى خداوند سبحانه
وتعالى بـوده وغـيـر او در ايـن عـبـادت شـريك نباشد .
وبه خاطر اين توحيد است كه خداوند انبيا ورسل رافرستاده است .
هـيچ اشكال يا نقصى در اين مفهوم نيست , واگر اشكالى باشد درخود اصطلاح است زيرا
اللّه در قـرآن بـه مـعـنـى مـعبود نيست , ولذامى توانيم اين توحيد را توحيد عبادت
بناميم ولى چون در مفاهيم متفقيم ديگر بحثى بر سر اصطلاح ها نمى كنيم .
مـسـلمانان اجماع دارند بر اينكه نبايد غير خدا را عبادت كرد بلكه عبادت تنها از آن
خداوند است , ولـى اخـتـلاف در تـشـخـيـص مفهوم عبادت است كه مهمترين موضوع در اين
زمينه است , زيرا ايـن هـمـان جـائى است كه پاى وهابيت لغزيده است .
اگر بگوئيم توحيدخالص يعنى صرفا خداى مـتـعـال را عـبادت كنيم , سخن ما نمى تواندبا
معنى باشد مگر آنكه مفهوم بندگى (عبوديت ) را مـشخص وحدود وضوابط آن را بدانيم , تا
آنكه ميزان ثابتى براى تميز دادن موحد از مشرك بدست آوريم .
مثلا كسى كه توسل نموده , به زيارت قبور اوليا رفته وآنها را تعظيم مى كند, آيا
مشرك است ياموحد ؟
قبل از جواب دادن به امثال اين سؤال بايد ضابطه اى داشته باشيم كه به وسيله آن
بتوان مصاديق عبادت را به طور مشخص كشف كنيم .
مناظره با وهابيت درباره مبناى مفهوم عبادت :
از نظر وهابيت هر نوع خضوع , ذلت وفروتنى در برابر ديگرى عبادت است .
هر كه در برابر چيزى خضوع وابراز ذلت كند, بنده آن به شمارمى رود, پس هر كس در
برابر يكى از پيامبران الهى يا از اولياء خداهر نوع خضوع يا ابراز ذلت كند بنده او
بشمار مى رود ودر نتيجه نسبت بـه خـدا مشرك است .
لذا هر كه به مسافرت رفته وراههاى طولانى را طى كند تا به زيارت رسول اللّه (ص )
رسيده , ضريح مطهر ايشان را بوسيده وبه عنوان تبرك دست خود را بر ضريح بكشد, كافر
ومشرك است , همچنين كسى كه براى تعظيم واحترام ضريحها قبه وبارگاه بر آنها بسازد.