گفت : اى محمد, من از اين مكان نمى گذرم والا بالهاى من خواهندسوخت .
سپس آنقدر از نورى بـه نورى منتقل شدم تا هر چه خداخواست , آنگاه خداوند به من
اينگونه وحى كرد: اى محمد, من به روى زمين نگاهى كرده تو را انتخاب وبه پيامبرى
برگزيدم , بار دوم نگاه كرده على را اختيار وبه عـنـوان جـانـشـيـن , وارث عـلـم
وامـام پـس از تو قرار دادم , من از صلب شما فرزندانى پاكدامن وائمـه اى مـعـصـوم
كـه خازن علم من هستند را پديدار مى سازم , كه اگر آنهانبودند, هرگز دنيا وآخرت
وبهشت وجهنم را خلق نمى كردم , آيادوست دارى آنها را ببينى ؟
گفتم : آرى اى خداى من , به من ندا شد: اى محمد, سرت را بالابگير, سرم را بالا برده
انوار على , حـسـن , حـسـيـن , عـلى بن الحسين ,محمد بن على , جعفر بن محمد, موسى
بن جعفر, على بن مـوسـى ,محمد بن على , على بن محمد, حسن بن على وحجة بن الحسن
راديدم كه نور حجة بن الحسن در ميان آنها مانند ستاره پر نورمى درخشيد, بر آنان
بهترين صلوات وسلام باد.
گفتم : خدايا اينها كه هستند واين كيست ؟
خـداوند متعال فرمود: اينها ائمه پس از تو وپاكدامنان از نسل توهستند, واين يكى
حجتى است كه زمين را پر از عدل وداد نموده آنگونه كه پر از ظلم وبيداد شده است ,
وسينه مؤمنان را شفا مى دهد.
ما گفتيم : پدران ومادران ما به فدايت اى رسول اللّه , چيز عجيبى فرمودى .
پـيـامبر(ص ) گفت : واز اين عجيب تر اينكه گروههايى اين سخنان رااز من مى شنوند
وسپس به گذشته خود باز مى گردند آن هم پس ازاينكه خداوند آنها را هدايت نموده است ,
ومرا در برخورد با آنهااذيت خواهند كرد, خداوند شفاعت مرا به آنها ندهد
(545) .
يوحنا گفت : ولى شما معتقديد كه وقتى رسول اللّه (ص ) درگذشت ,وصيت نكرده وجانشين
خود را مـشخص ننموده بود, وديگر اين كه عمر بن خطاب ابوبكر را انتخاب وبا او بيعت
كرد وامت نيز از اوپيروى كردند, واين كه او خود را خليفه رسول اللّه (ص ) ناميد .
همه شما مى دانيد كه ابوبكر وعمر هـنـگـام وفـات رسول اللّه (ص ) او رابدون غسل
وكفن رها كرده وبه سقيفه بنى ساعده رفتند, در آنجادرباره خلافت با انصار منازعه
كرده وابوبكر خلافت را به دست گرفت , در حالى كه هنوز پيكر رسـول اللّه (ص ) بر
زمين افتاده بودوهيچ شكى در اين نيست كه رسول اللّه (ص ) او را به جانشينى
خودبرنگزيده بود, واين كه ابوبكر مدت چهل سال قبل از اسلام بت پرست بوده وخداوند مى
فرمايد: (لا ينال عهدى الظالمين )
(546) :عهد من امامت به ظالمين نمى رسد, وبه استناد حديثى كه خود آن را نقل
نمود, ابوبكر فاطمه را از ارث پدرش رسول اللّه (ص ) منع كرد.
فـاطـمـه گـفـت : اى ابوبكر, آيا تو از پدرت ارث مى برى ولى من ازپدرم ارث نمى برم
, چه گناه عـظـيـمـى مـرتـكـب شـدى .
آنـگاه فاطمه به اين كلام خدا استدلال نمود: (يرثنى ويرث من آل يعقوب )
(547) : ازمن واز آل يعقوب ارث ببرد, (وورث سليمان داود)
(548) : سليمان ازداود ارث بـرد, (يـوصـيـكم اللّه في اولادكم )
(549) : خدا به شما درباره فرزندانتان توصيه مى كند.
واگـر حـديـث ابـوبـكـر درسـت بود, على بن ابى طالب (ع ) شمشير, عمامه واستر
پيامبر(ص ) را نـمى گرفت , كه عباس پس از وفات فاطمه (ع ) نسبت به اين چيزها با على
منازعه كرد, واگر اين حديث درست بود براى آنها جايز نبود بر سر ارث پيامبر منازعه
كنند, وابوبكر فدك را از فاطمه (ع ) گـرفـت زيرا فاطمه مدعى آن شده وگفت كه
پيامبر(ص ) فدك را به او بخشيده است ولى ابوبكر سـخـن فـاطمه را تصديق نكرد هر چند
كه فاطمه از اهل بهشت است وخداوند پليدى را از او دور سـاخته كه پليدى شامل دروغ
وغيره مى شود, وعلى (ع ) وام ايمن براى فاطمه شهادت دادند, وآن حـضـرت به شهادت
پيامبر(ص ) كه او اهل بهشت است استناد نمود, ولى ابوبكر گفت : يك مرد با يـك زن ؟!
ولـى ابـوبكرادعاى همسران پيامبر را درباره خانه هايشان پذيرفت واين خانه هارا صدقه
نـدانـسـت , ولـذا فـاطـمـه اكـيـدا وصـيـت كرد كه على او را شبانه دفن كند تا
ابوبكر بر او نماز نخواند
(550) .
ابـوبـكـر گـفـت : مـرا از كـار بـركـنـار كـنـيـد, چون تا على در ميان شما است من
بهترين شما نيستم
(551) .
پس اگر راست گفته است نبايد خود رامقدم بر على بن ابى طالب (ع ) قرار دهد, واگر
دروغ گفته پس شايستگى امامت را ندارد, ونمى توان اين سخن را بر اساس تواضع فرض كرد
زيرا اين موجب فسخ امامت او مى شود.
ونـيـز ابـوبكر گفت : ان لى شيطانا يعترينى فاذا زغت فقومونى : من شيطانى دارم كه
هميشه به سراغم مى آيد, پس اگر كج رفتم مرا به راه راست بر گردانيد
(552) .
وكسى كه شيطان به او عارض شود, شايسته امامت نيست .
عمر درباره ابوبكر گفت : بيعت با ابوبكر اشتباهى بود كه از دست در رفته وخداوند
مسلمانان را از شـر آن حـفـظ كرد واگر كسى دوباره چنين كند او را بكشيد
(553) .
پس بيعت با ابوبكر اشتباه بوده ودر راه صحيح قرار نگرفته است , واين كه بايد با
چنين كارى جنگيد.
ابوبكر از لشكر اسامه تخلف كرد وپيامبر اسامه را بر ابوبكر حاكم قرار داد, در صورتى
كه پيامبر(ص ) هيچ كس را حاكم بر على قرارنداد
(554) .
رسـول اللّه (ص ) هيچ گاه ابوبكر را در زمان خود براى كارى تعيين نكرد جز براى سوره
براءت , كه وقتى از مدينه خارج شد خداوندبه پيامبرش امر نمود كه او را عزل وعلى را
تعيين كند
(555) .
ابـوبـكـر احكام شرعى را نمى دانست , مثلا او دست چپ دزد رابريد, وفجاءه سلمى تيمى
را با آتش سـوزانـد
(556) در حـالـى كـه رسول اللّه (ص ) فرموده است : جز خداى آتش كسى حق ندارد
با آتش شكنجه كند
(557) .
وقـتـى دربـاره كـلاله در قرآن از او پرسيدند نتوانست جواب دهد ولذاگفت : من به راى
خودم جواب مى دهم , اگر درست بود از خدا آمده واگر غلط بود از شيطان آمده است .
يـك مادر بزرگ درباره ارث خود از ابوبكر پرسيد, او گفت : من دركتاب خدا وسنت محمد
چيزى بـراى تـو نديده ام , برو تا بپرسم ,آنگاه مغيرة بن شعبه به او خبر داد كه
پيامبر(ص ) يك ششم را به اواختصاص داده است .
ابوبكر درباره بسيارى از احكام از صحابه مى پرسيد.
ابوبكر بر خالد بن وليد اعتراض نكرد كه چرا مالك بن نويره را به قتل رسانده ودر
همان شب قتلش با همسر او ازدواج كرده بدون اينكه عده نگه دارد.
وقـتى اميرالمؤمنين (ع ) حاضر به بيعت نشد, ابوبكر افرادى را به خانه ايشان فرستاد,
آنها خانه را به آتـش كـشيدند
(558) در حالى كه فاطمه (ع ) وجمعى از بنى هاشم وديگران در آنجا بودند, اين
كار رااز ابوبكر نادرست دانسته اند.
وقـتـى ابـوبكر بالاى منبر رفت , حسن , حسين , جمعى از بنى هاشم وديگران آمدند وبه
او اعتراض كردند .
حسن وحسين (ع ) گفتند:اين مقام جد ما است وتو شايسته آن نيستى
(559) .
وقـتـى مـرگ ابوبكر فرا رسيد گفت : اى كاش منزل فاطمه را رها كرده وبه زور باز نمى
كردم , اى كاش از رسول اللّه (ص ) پرسيده بودم : آياانصار حقى در اين امر دارند يا
خير ؟
ونـيـز گـفـت : اى كـاش در سقيفه بنى ساعده با يكى از آن دو نفر بيعت كرده , او
امير ومن وزير مى شدم
(560) .
وبنابر قول خودتان ابوبكر در تعيين جانشين , خلاف رسول اللّه (ص ) عمل كرده است
زيرا او عمر بن خـطاب را به جانشينى خود تعيين نمود در حالى كه پيامبر(ص ) هيچ گاه
او را براى كارى جز در جـنـگ خـيـبـر كه شكست خورده برگشت انتخاب نكرد,وصدقات را به
او سپرد, عباس عليه او شـكايت كرده وپيامبر(ص )وى را عزل كرد, وصحابه به ابوبكر
اعتراض كردند كه چرا عمر راتعيين نموده است , طلحه گفت : عمر را تعيين كردى كه مردى
خشن وبى رحم است .
اما عمر, زنى را پيش او آوردند كه زنا كرده وحامله بود, عمر دستوررجم او را داد,
على (ع ) گفت : اگـر حـق داشته باشى كه عليه او حكم كنى , ديگر حق ندارى عليه فرزند
داخل شكمش قضاوت كنى ,عمر حكمش را نگه داشته وگفت : اگر على نبود عمر هلاك مى شد
(561) .
عـمـر در وفات رسول اللّه (ص ) شك كرد وگفت : محمد نمرده ونمى ميرد, تا آنكه ابوبكر
اين آيه را براى او خواند: (انك ميت وانهم ميتون )
(562) : تو خواهى مرد وآنها نيز خواهند مرد, آنگاه عمر گفت :راست گفتى , گويا
من اين آيه را نشنيده ام
(563) .
يـك زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بود, دستور رجم او را داد, على (ع
) فرمود: قلم از ديـوانـه بـرداشـته شده تا آنكه بر سرعقل بيايد, عمر دست نگه داشت
وگفت : اگر على نبود عمر هلاك مى شد
(564) .
عـمر در يك خطبه چنين گفت : هر كه مهر همسرش را زياد قراردهد آن مبلغ را جزء بيت
المال مـسـلـمـيـن قـرار مـى دهـم , زنـى بـه اوگـفت : ما را محروم مى كنى از آن چه
خداوند براى ما حـلال دانسته است , آنجا كه مى فرمايد: (وآتيتم احداهن قنطارا فلا
تاخذوامنه شيئا اتاخذونه بهتانا واثما مبينا)
(565) : اگر يك قنطار مقدارزيادى طلا به يك زن داده شود به عنوان مهر , چيزى
از آن نگيريد, آيا مى خواهيد آن را بر اساس بهتان ويك گناه آشكاربرداريد, عمر گفت :
تمام مردم در فقه داناتر از عمراند حتى زنان خانه دار
(566) .
بـه هـر يـك از حـفصه وعائشه دويست هزار درهم مى داد, وخوددويست هزار درهم از بيت
المال گرفت , مسلمانان بر او اعتراض كردند, گفت : آن را به صورت قرض برداشته ام
(567) .
ارث حسن وحسين (ع ) از رسول اللّه (ص ) را منع كرده وخمس رانيز از آنها ممنوع كرد
(568) .
عـمـر در حـد بـه هـفتاد نوع قضاوت حكم نمود, ودر تقسيم بيت المال افراد را بر
يكديگر ترجيح مـى داد, مـتـعتين را منع كرد, او گفت :دو متعه در عهد رسول اللّه (ص
) حلال بودند ومن آنها را حرام كرده وهر كه مرتكب شد او را عقاب مى كنم
(569) .
بـر خلاف پيامبر(ص ) وابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن , وخلافت را در شش
نفر قرار داده سـپـس نـظـر خـود را عـوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد, و پس از
در سه نفر ودر پايان دراختيار يك نفر .
او عبدالرحمن بن عوف را به ضعف وناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او
واگـذاشت .
وگفت : اگر على وعثمان به توافق رسيدند, پس هر چه اين دو نفر گفتند, واگر سـه نفر
در برابر سه نفر قرار گرفتند, پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد
پذيرفت , زيرا عمر مى دانست كه على وعثمان به توافق نمى رسند وعبدالرحمن بن عوف
هرگز از خـواهـرزاده اش عـثـمـان نـخواهد گذشت , سپس دستور داد هر كه سه روز ازبيعت
تخلف كرد گردن او را بزنند
(570) .
عـمـر نامه فاطمه (ع ) را پاره كرد, وقتى كه نزاع ميان فاطمه وابوبكر به درازا كشيد
, ابوبكر فدك وعوالى را به فاطمه برگرداند ونامه اى دراين باره براى او نوشت ,
فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد ونامه دردستش بود, عمر او را ديد, پرسيد كه چه كارى
داشته است , فاطمه قضيه را نقل كرد, عمر نـامه را از دست او گرفت وپاره كرد
(571) ,وفاطمه عليه او نفرين كرد, عمر نزد ابوبكر رفته واو را بر اين
كارسرزنش نمود, وبا هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
امـا عثمان بن عفان , ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد,برادر مادريش
وليد را بر كوفه مـنـصـوب كـرد, وليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده ودر حال مستى
نماز جماعت را بر پا كرد
(572) ,اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند, وبسيارى چيزها از او كشف شد.
عـثـمـان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد, به هر يك از آنها صد هزار
مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد, وهزار هزاريك ميليون درهم از خمس آفريقا را به
مروان داد
(573) .
عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت
(574) , وبرخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سـرزد, او ابـن مـسـعود را
آنقدرشلاق
(575) زد تا مرد, وقرآن او را سوزاند .
ابن مسعود هميشه ازعثمان بدگويى مى كرد واو را كافر مى خواند.
عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول اللّه (ص ) را شلاق زد تا آنكه فتق گرفت
(576) .
عـثـمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زدوبه ربذه تبعيد
نمود
(577) , على رغم آن كه پيامبر(ص ) اين سه نفر رامقرب مى دانست .
عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد, با اين كه او نوار را بعد ازاسلام آوردن كشته
بود.
ومـى خـواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقطكند, ولى على (ع ) او را
مجبور به ايـن كـار كـرد, وصـحـابـه عـلـيـه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند,
وپس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
او در بدر, احد وبيعة الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
عـثـمان سبب شد كه معاويه با على (ع ) بر سر خلافت بجنگد ودرنهايت كار به آنجا رسيد
كه بنى امـيـه , عـلـى (ع ) را بـر مـنبر لعن كردند,حسن را مسموم , وحسين را كشتند,
فرزندان وخاندان پـيـامـبر(ص )را بر مركب سوار كرده وديار به ديار بردند
(578) .
سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل
رساندوبعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كـرد, وسبب تمام اين فجايع اين
بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند,واگر آنها از نـص پـيـروى
مـى كردند وهنگامى كه پيامبر(ص ) گفت :آتونى بدواة وكتف , اكتب لكم كتابا لن
تـضـلـوا بعده ابدا: يك دوات ويك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى
بنويسم كه پس ازآن هـيـچ گاه گمراه نگرديد
(579) .
اگر عمر بن خطاب به مخالفت باپيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف وگمراهى پيش نمى
آمد.
يوحنا گفت : اى علماى دين , اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم
, وشما نيز آن گـونـه مـعـتـقـديـد كه بيان كرديم ,دلايل آنها اين است كه شنيديد
ودلايل شما آن است كه گفتيد.
حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك ازاين دو گروه به حق
نزديكترند.
آنها يك زبان گفتند: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده وكلام آنهاراست است , ولى
مسائل آن گـونـه بـود كـه ديديم واصحاب حق هميشه مظلوم اند .
اى يوحنا ! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل مـحمديم واز دشمنان آنها براءت مى طلبيم
, ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظرما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين
خود هستند.
يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم , در حالى كه بر دليل خودآگاه وبه طور يقين
به عقيده خـود اطمينان داشتم , خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است ,
وكسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
ايـن رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد, هركه منصفانه آن را
بخواند به حق هـدايـت شـده وثـواب آن را مى گيرد,وهر كه بر دل وزبانش مهر زده شود,
هرگز راهى به سوى هـدايت نمى يابد, آن گونه كه خداوند فرموده است : (انك لا تهدى من
احببت ولكن اللّه يهدى من يـشـاء)
(580) : تـو نـمـى توانى هدايت كنى هر كس راكه دوست دارى , ولى خداوند هر كس
را بـخـواهـد هـدايـت مـى كند,زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: (سواء عليهم اانذرتهم
ام لم تنذرهم لايـؤمنون ختم اللّه على قلوبهم وعلى سمعهم وعلى ابصارهم غشاوة ولهم
عذاب عظيم )
(581) : فـرقى نمى كند, چه آنها را بيم دهى چه ندهى , آنان ايمان نخواهند
آورد, خداوند بر قلب وگوش آنان مهرزده است ودر برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد
وبراى آنها عذابى عظيم خواهد بود.
خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم وبر محمد وآل بيت پاك ومطهر او هر روز
وبه طور دائم وتا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
تـا ايـن حـدود از كـتـاب مـورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است ,ستايش ومنت از آن
خداوند سبحان است
(582) .
فصل نهم : عقايد اهل سنت
تاملى در تاريخ : قـبـل از آنـكـه احـمـد بـن حـنبل منصب امامت را به عهده بگيرد,
اهل سنت از نظر عقايد داراى فـرقـه هاى گوناگون ودسته هاى مختلف بودند .
يكى مرجى ء بود كه رابطه اى ميان ايمان وعمل نمى ديد,ومى گفت هيچ گناهى به ايمان
انسان ضرر نمى زند, همچنين كه هيچ طاعتى همراه با كفر فايده اى ندارد .
ديگرى قدرى بود كه تقدير الهى را انكار مى كرد .
آن يكى هم جهمى بوده , تمام صـفـات خداوند را نفى مى كرد وديگرى خارجى بود.. .
والى آخر, كه چه اختلافات فكرى وعقيدتى فراوانى ميان آنها وجود داشت .
تا آن كه احمد بن حنبل آمده وهمه مذاهب موجود ميان اهل حديث را ازمـيـان برد وهمه
را بر اساس اصولى كه اختيار كرده بود وحدت بخشيد, او ادعا مى كرد كه اين اصـول
هـمـان عـقائد سلف صالح ازصحابه وتابعين است .
ولى حقيقت امر اين است كه بهتر است ايـن اصول وعقايد به خود احمد نسبت داده شود تا
به صحابه وتابعين ,زيرا اين اصول قبل از ظهور احـمـد نـه شـنـاخـته شده ونه اجماع
واتفاقى بر آنها بود, واختلافات عقيدتى اهل سنت در طول تاريخ وتاكنون نشان دهنده
اين مطلب است .
ايـن عـقايد حنبلى در ايام متوكل عباسى به طور گسترده منتشر شد,زيرا متوكل احمد را
مقرب درگاه خود نموده ودست او را باز نگه داشت , تا آنكه بدون هيچ مخالفى امام
عقايد شد, واين وضع ادامـه يـافت تا آنكه ابوالحسن اشعرى در ميدان عقايد ظاهر شد .
او ازعقيده اعتزال توبه كرده وبه عـقيده حنبلى ملحق شد .
ولى به تقليدابن حنبل اكتفا نكرد, بلكه سعى نمود عقايد خود را دسته بندى وعقلانى
كند, او عقايدى را اعلام كرد كه نه كاملا موافق احمد ونه مخالف بود .
وعلى رغم آن مذهب جديد او مجال يافت تا در تمام بلاد اسلامى منتشر ودر نهايت گليم
را از زير پاى ابن حنبل درامـامت بر عقيده بكشد, وبدين وسيله مذهب اشعرى , مذهب
رسمى اهل سنت گرديد .
مقريزى پـس از اشـاره بـه اصـول عـقـايد امام اشعرى مى گويد: اين است اجمال اصول
عقايد او كه تمام اهـالى بلاد اسلامى بدان معتقد وهر كه بر خلاف آن نظرى دهد خون
اومباح خواهد بود
(583) .
وبـهـمـيـن جهت آتش اختلاف ميان اشاعره وحنابله در طول قرنهاى گذشته مشتعل بوده است
.
حنبليان متمسك به روايت هاى تشبيه وتجسيم بوده وصفاتى براى خداوندمتعال قائل شده
اند كه جايز نيست آنها را به او نسبت داد, ودرمقابل اشاعره از اين عقايد دورى وتبرى
مى جستند.
ولـى اگـر از اين اختلافات بگذريم , مى توان عقايد سنى ها را پس ازانقراض تقريبى
معتزله در دو مكتب اشاعره وحنابله تقسيم كردودر اين فصل نمونه هائى از اين دو مكتب
را بررسى خواهيم كرد.
مكتب حنابله (سلفى ها) :
براى بررسى عقايد سلفى ها بايد آن را به سه مرحله تاريخى زيرتقسيم كرد: الف دوران
احمد بن حنبل ب دوران ابن تيميه ج دوران محمد بن عبدالوهاب الف : دوران احمد بن
حنبل : خط مشى عقيدتى او : نـقـطـه اتـكا در خط مشى عقيدتى ابن حنبل وحنابله بر
سماع شنيدن است , يعنى اعتماد بر آيات واحاديث نبوى براى اثبات عقايد, ولذاآنها
چندان توجهى به دليل عقلى وبرهان ندارند.
ولـى خـود ايـن مقدمه نياز به اثبات دارد زيرا نمى توان فرض كرد كه سماع شنيدن
ميزان ومعيار شناخت عقايد بدون دخالت دادن عقل باشد, زيرا سماع نمى تواند حجتى
الزام آور باشد مگر آن كه انـسان اولا به خداى متعال , سپس به رسول اللّه (ص )
ايمان آورد وكلام رسول را تصديق وباور كند ومـطـمـئن شـود كـه ايـن سخن ازپيامبر(ص
) صادر شده است .
اگر اين سه مرحله فراهم نشود, امـكان ندارد انسانى را ملزم نمود وبا آيات وروايات
بر او اتمام حجت كردزيرا مساله به يك مجادله بـى اسـاس تـبـديل ودر حلقه اى بى
انتهاخواهد چرخيد واز نظر عقلى معروف است كه نمى توان چيزى رابا خودش ثابت كرد زيرا
مستلزم دور بوده ودور باطل است , به عنوان مثال : اگـر بـخـواهيم با استناد به يك
آيه قرآنى واحتجاج به آن وجود خداى سبحان را ثابت كنيم , لازم مـى آيـد كـه قـبـلا
بـه آن آيه قرآنى ايمان وباور داشته باشيم , ولى ايمان به آيه متوقف بر ايمان به
خـداونـداسـت , ودوبـاره ايمان به خداوند متوقف بر ايمان به آيه است , حال اگر قسمت
تكرارى را حذف كنيم نتيجه مى گيريم كه ايمان به آيه ,متوقف بر ايمان به آيه است ..
.
واين باطل است .
سپس از خود مى پرسيم كه اين وحى بر چه چيزى نازل شد ؟
مگر بر غير از انسان نازل شده است ؟
اگر بر انسان نازل شده , پس چرا خداوند آن را مخصوص انسان قرار داده است ؟
مگر به اين خاطر نيست كه انسان داراى آن گوهر گرانبهاى عقل است ؟
اگر جواب مثبت است , پس جايگاه عقل در اين معيار كجا است ؟
هـمين جا ابتداى انحراف در تفكر حنبلى است , زيرا اهميتى به عقل نداده وآن را در
استدلال هاى عـقـيـدتـى خـود وارد نـكرده است , هرچند مى دانيم كه دليل پابرجا
نخواهد بود مگر آنكه موافق عقل باشد.
اشـتـبـاهى كه حنابله وديگران مانند حشويه واشاعره مرتكب شدندهمان عدم شناخت عقل
است وعـقـل را نـمـى تـوان بـه طـور صـحـيـح شـنـاخـت مگر از مكتب اهل بيت (ع ) .
حنابله , حشويه واشـاعـره مـعـتـقـدنـد كه ممكن است عقل موافق يا مخالف شرع باشد,
ودرواقع هيچ كاشفيت يا حـجـيـتـى بـراى عقل وجود ندارد, واگر اندكى حجيت نيز براى
عقل باشد, آن را از شرع بدست آورده اسـت , اين راى يك جانبه عكس العملى است نسبت به
مكتب معتزله كه حجيت عقل را ذاتى مى داند ودليل شنيدنى كه موافق عقل نباشد رابى
ارزش مى شمارد, وديديم كه چگونه معتزله در زمـان مـامـون ,مـعـتـصـم وواثـق مـردم
را بـه زور وادار بـه قبول عقيده خود مى كردندوهر كه نـمى پذيرفت به خصوص اهل حديث
را شديدا شكنجه مى دادند, ولذا بر خورد با منهج عقلى بسيار تـنـد بود, وگرنه به چه
دليل عقل را كنار گذاشته وبر ظاهر متون تكيه نمودند ؟! واين كشمكش ميان معتزله
وحنابله سبب شد كه روش تفاهم براى رسيدن به نقطه هاى مشترك از بين برود, هر گـروهى
منهج خود رادنبال وبر آن تعصب نمايد, ونمى توان اين مشكل اساسى كه شناخت وعقايد
ديـن مـبـتنى بر آن است را حل نمود مگر با كشف معيارى ثابت كه همگى بر آن اتفاق نظر
داشته باشند, تا بتواند وجه مشتركى در تفكر وانديشه دينى باشد.
حـنا الفاخورى وخليل الحر در كتاب خود مى گويند: دو نوع برهان وجود دارد, يكى برهان
عقلى كـه جـز بـر عقل ومبانى عقلى بر چيزى تكيه نمى كند, وديگرى برهان سمعى كه
مبتنى بر قرآن , حديث واجماع است .
ما از طرفى معتزله را مى بينيم كه جز برهان عقلى راقبول نداشته وهر برهان سـمـعـى
كـه عـقـل آن را تـاييد نكند مردودمى شمارند .
واز طرفى ديگر متكلمين ودر راس آنها اشـاعـره رامـى بـينيم كه تاكيد دارند برهانهاى
عقلى هيچ ارزشى جز اينكه شرع بدان امر مى كند ندارند, واينكه عقل خود به خود هيچ
ارزشى ندارد مگر آنچه از شرع بدست مى آورد
(584) .
حال ببينيد چه تفاوت هاى زيادى ميان آراء اين دو گروه وجوددارد, گروهى براى عقل
وحجيت آن ارزشى قائل نبوده وگروهى ديگر جز براى عقل ارزشى قائل نمى باشند.
وجـود ايـن اخـتـلاف در خط مشى است كه موجب متفرق شدن مسلمين وتقسيم آنان به مذاهب
مختلف گرديده است , زيرا دراصول تفكر اختلاف كرده اند .
پس خط مشى هاى مختلف سبب ايجاد نـتـيجه هاى گوناگون شده است , بنابراين اگر بنا
باشد وحدتى ميان مسلمين ايجاد شود بايد از وحـدت در اصـول تـفـكـر وطـرق بـرهان
آغاز كرد, مثلا: اين اختلاف كه نتيجه تفاوت در اصول تـفكراست را در نظر مى گيريم ,
در موضوع اعمال بندگان , معتزله مى گويند: انسان اعمال خود را خـلـق مـى كند وگرنه
بنابر ادعاى آنان خلاف عقل خواهد بود .
وبر اين اساس تمام روايت هايى كـه خـلاف ايـن مـعـنى را مى گويد كنار گذاشتند .
ودر مقابل مى بينيم حنبلى ها به اين نتيجه رسيدند كه اعمال انسان با اراده خود
نبوده ,بلكه با اراده خداوند است , ولذا انسان در كارهاى خود مجبوراست , آنها براى
اثبات گفته خود بر ظاهر آيات واحاديث استنادكرده وهيچ اهميتى به عقل ندادند.
احـمـد بـن حنبل در رساله خود مى گويد: ... .
زنا, دزدى , شراب خوارى , آدم كشى , خوردن مال حـرام , شـرك بـه خـداى مـتـعـال
وسـايـرگـنـاهـان ومعاصى همگى بر اساس قضاء وقدر الهى مى باشد
(585) .
رواياتى در ضرورت عقل :
اگر مساله را درست بررسى كنيم مى يابيم كه هيچ يك از اشاعره ,حنابله ومعتزله حقيقت
عقل را نشناخته اند, وبراى آنكه اين واقعيت را بدانيم لازم است در ابتداى كار بعضى
از روايات اهل بيت (ع ) را مطالعه كرده تا اهميت وموقعيت عقل را دريابيم .
ابـو جعفر, امام محمد باقر(ع ) مى فرمايد: وقتى خداوند عقل راخلق كرد به او گفت :
نزديك بيا, عـقـل نـزديـك آمـد, سپس گفت : برگرد, عقل برگشت , آنگاه خداوند فرمود:
به عزت وجلالم قـسـم ,هـيـچ مـخـلـوقـى بـهـتـر از تـو خـلق نكرده ام , تو را امر
ونهى كرده وتو راپاداش وكيفر مى دهم
(586) .
در وصيتى طولانى از امام موسى بن جعفر (ع ) به هشام بن حكم چنين آمده است , ما براى
استفاده بيشتر تمام آن را نقل مى كنيم : اى هشام ! خداوند تبارك وتعالى اهل عقل
وفهم را در كتاب خوداينگونه بشارت داده است : (فبشر عـبـاد الـذيـن يـسـتـمـعـون
الـقـول فـيتبعون احسنه اولئك الذين هداهم اللّه واولئك هم اولوا الالـبـاب )
(587) :پـس بـشـارت ده آن بندگان مرا كه به سخن گوش فرا داده واز بهترين آن
پيروى مى كنند, آنها كسانى هستند كه خداوند آنان را هدايت كرده وآنها خردمنداند.
اى هـشـام ! خـداوند تبارك وتعالى حجت را با عقل بر مردم تمام كرده ! انبيا را با
بيان يارى نموده وآنان را با ادله به ربوبيت خودراهنمائى فرموده است , خداوند مى
گويد: (والهكم اله واحد لا اله الا هـو الـرحمن الرحيم ان في خلق السموات والارض
واختلاف الليل والنهاروالفلك التى تجرى في الـبـحـر بما ينفع الناس وما انزل اللّه
من السماء من ماء فاحيا به الارض بعد موتها وبث فيها من كل دابـة وتـصـريف الرياح
والسحاب المسخر بين السماء والارض لايات لقوم يعقلون )
(588) :خداى شما, خداى يگانه است , هيچ پروردگارى جز او كه بخشنده ومهربان
است وجود ندارد, در آفرينش آسـمـانـهـا وزمين , در آمدوشد شب وروز, در كشتى هائى كه
براى استفاده مردم در درياحركت مـى كـنـنـد, در آبـى كـه خـداوند از آسمان نازل
كرده پس زمين مرده را با آن زنده نموده واز هر جـنـبـنده اى در آن منتشر كرده است
,در تغيير مسير بادها, ودر ابرهاى به كار گرفته شده ميان آسمان وزمين , نشانه هائى
است براى مردمى كه عقل دارند.
اى هـشام ! خداوند آن نشانه ها را به عنوان راهنمائى براى شناخت خود قرار داد زيرا
آنها بايد مدبر داشته باشند.
خداوند مى فرمايد: (وسخر لكم الليل والنهار والشمس والقمروالنجوم مسخرات بامره ان
في ذلك لايات لقوم يعقلون )
(589) : او براى شما شب وروز, خورشيد وماه را مسخر نموده وستارگان به امر
اومسخر هستند, كه در آن نشانه هائى است براى كسانى كه عقل دارند.
باز هم خداوند مى فرمايد: (هو الذي خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم يخرجكم
طفلا ثم لتبلغوا اشدكم ثم لتكونوا شيوخا ومنكم من يتوفى من قبل ولتبلغوااجلا مسمى
ولعلكم تعقلون )
(590) : او است كه شما را از خاك , سپس از نطفه وبعد از علقه (خون منعقد)
آفريد, پس از آن شما را به صورت كودكى خلق كـرد, تـا آنـكـه بـه مرحله نيرومندى خود
برسيد,وپس از آن پير شويد, بعضى از شما در اين ميان مى ميرند, تا به سرآمد عمر
رسيده , وشايد كه تعقل كنيد.
وهمچنين مى فرمايد: (واختلاف الليل والنهار وما انزل اللّه من السماءمن رزق فاحيا
به الارض بعد مـوتـهـا وتـصـريف الرياح آيات لقوم يعقلون )
(591) : ودر آمد وشد شب وروز, ورزق وروزى كه خـداونـداز آسـمـان نازل كرده
وبواسطه آن زمين را پس از بى حاصل شدن سرزنده مى كند و در گردانيدن بادها, نشانه ها
و آياتى است براى قومى كه عقل وخرد را بكار شدند.
خـداوند مى فرمايد: (يحيى الارض بعد موتها قد بينا لكم الايات لعلكم تعقلون )
(592) : زمين را پس از بى حاصل شدن سر زنده گرداند, ماآيات را براى شما بيان
كرده , شايد كه تعقل كنيد.
خـداوند مى فرمايد: (وجنات من اعناب وزرع ونخيل صنوان وغيرصنوان يسقى بماء واحد
ونفضل بـعـضها على بعض في الاكل ان في ذلك لايات لقوم يعقلون )
(593) : وباغهايى از انگور, زراعت ونـخـل , كـه ازيك پايه روئيده يا از پايه
هاى متعدد, واز يك آب آبيارى مى شود,وبعضى را بر بعض ديگر از جهت خوراك برترى مى
داديم , ودر آن نشانه هائى است براى قومى كه تعقل مى كنند.
خـداونـد فرموده است : (ومن آياته يريكم البرق خوفا وطمعا وينزل من السماء ماء
فيحيى به الارض بـعد موتها ان في ذلك لايات لقوم يعقلون )
(594) : يكى از نشانه هاى او اين است كه برق به شما نـشـان مـى دهـد كـه هـم
مـايه ترس است وهم اميد, واز آسمان آبى نازل كرده كه زمين را بعد از مردنش زنده مى
كند, ودر آن نشانه هائى است براى قومى كه عقل دارند.
خـداونـد فـرموده است : (قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوابه شيئا
وبالوالدين احسانا ولا تـقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم واياهم ولا تقربوا
الفواحش ما ظهر منها وما بطن ولا تقتلوا الـنفس التى حرم اللّه الا بالحق , ذلكم
وصاكم به لعلكم تعقلون )
(595) : بگو بيائيد تابگويم آنچه پـروردگـارتـان بر شما حرام كرده است :
اينكه چيزى راشريك او قرار نداده , به پدر ومادر احسان كنيد, فرزندانتان را به دليل
فقر نكشيد كه ما شما وآنها را روزى مى دهيم , به كارهاى قبيح نزديك نـشـويد چه مخفى
باشد چه علنى , وكسى را كه خداوندكشتنش را حرام كرده است نكشيد مگر به حق , اين
چيزى است كه خداوند شما را بدان وصيت نموده شايد كه تعقل كنيد.
خـداونـد مـى فـرمـايـد: (هـل لـكم من ما ملكت ايمانكم من شركاء في مارزقناكم فانتم
فيه سواء تخافونهم كخيفتكم انفسكم كذلك نفصل الايات لقوم يعقلون )
(596) : آيا از ميان بردگان شما كـسانى هستند كه شريك شما باشند در آنچه ما
به شما روزى داديم , به طورى كه هر دونسبت به آن مساوى باشيد, از آنها بترسيد
همانگونه كه از يكديگرمى ترسيد ؟
ما اينگونه آيات را براى كسانى كه عقل دارند توضيح مى دهيم .
اى هشام ! خداوند پس از آن اهل عقل را موعظه وآنها را به آخرت علاقمند نموده ومى
فرمايد: (وما الحياة الدنيا الا لعب ولهو وللدارالاخرة خير للذين يتقون افلا تعقلون
)
(597) : وزندگى دنيا جز بـازى ووقت گذرانى نيست , ومنزلگاه آخرت براى كسانى
كه تقوى دارندبهتر است , آيا شما تعقل نمى كنيد.
اى هشام ! سپس خداوند كسانى را كه تعقل نمى كنند از عقاب خودترسانده ومى فرمايد:
(ثم دمرنا الاخـريـن وانـكـم لتمرون عليهم مصبحين وبالليل افلا تعقلون )
(598) : سپس ديگران را نابود كرديم ,وشما صبح وشام بر آنان مى گذريد آيا شما
تعقل نمى كنيد.
وخداوند فرمود: (انا منزلون على اهل هذه القرية رجزا من السماء بماكانوا يفسقون
ولقد تركنا منها آيـة بـيـنـة لقوم يعقلون )
(599) : ما به خاطرفسق اهالى اين شهر, عذابى از آسمان بر آنها نازل خواهيم
كرد, ومانشانه اى آشكار از اين شهر براى قومى كه تعقل مى كنند باقى گذاشتيم .
اى هـشـام ! عـقل همراه علم است واز اين رو خداوند مى فرمايد:(وتلك الامثال نضربها
للناس وما يـعـقـلـهـا الا العالمون )
(600) : وما آن نمونه ها را براى مردم مى آوريم , وجز عالمان كسى آن را درك
نمى كند.
اى هـشام ! سپس خداوند بى خردان را نكوهش نموده ومى فرمايد:(واذا قيل لهم اتبعوا ما
انزل اللّه قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا اولوكان آباؤهم لا يعقلون شيئا ولا
يهتدون )
(601) : واگر به آنها گفته شود ازآنچه خداوند نازل كرده است پيروى كنيد, مى
گويند بلكه ما از آنچه پدران خود را بر آن يـافتيم پيروى مى نمائيم , آيا آنها چنين
مى كننداگر چه پدرانشان عقل نداشته وهدايت نشده باشند.
ومـى فرمايد: (ومثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاءونداء صم بكم
عمى فهم لا يـعقلون )
(602) : مثال دعوت تو از كفار مثال كسى است كه گوسفندانى را صدا مى كند كه جز
سروصدا چيزى رانمى شنوند, آنها كر, لال وكوراند, پس آنها عقل وشعور ندارند.
خـداونـد مـى فرمايد: (ومنهم من يستمعون اليك افانت تسمع الصم ولو كانوا لا يعقلون
)
(603) : وميان آنها كسانى هستند كه به تو گوش فرا مى دهند, مگر تو مى توانى
ناشنوايان را وادار كنى كه بشنوند هرچند كه عقل نداشته باشند.
ومـى فـرمـايـد: (ام تـحـسـب ان اكـثـرهـم يـسـمـعون او يعقلون ان هم الا كالانعام
بل هم اضل سـبيلا)
(604) : وآيا مى پندارى كه اكثر آنهامى شنوند يا تعقل مى كنند, آنها جز مانند
چهارپايان نيستند, بلكه گمراه تراند.
خـداونـد مـى فرمايد: (لا يقاتلونكم جميعا الا فى قرى محصنة او من وراء جدر باسهم
بينهم شديد تـحـسـبـهـم جـميعا وقلوبهم شتى ذلك بانهم قوم لا يعقلون )
(605) : آنها دسته جمعى با شما نـمى جنگند, مگر دردژهاى محكم يا از پشت
ديوارها, قدرت آنان در ميان خودشان زياد است , آنها را متحد مى پندارى در حاليكه
دلهاى آنان متفرق است , زيرا آنها قومى هستند كه عقل ندارند.
ومى فرمايد: (وتنسون انفسكم وانتم تتلون الكتاب افلا تعقلون )
(606) :وخود را از ياد مى بريد در حاليكه شما كتاب تورات را مى خوانيد,مگر
شما عقل نداريد.
اى هـشـام ! خـداوند پس از آن اكثريت را نكوهش كرده مى فرمايد:(وان تطع اكثر من في
الا رض يضلوك عن سبيل اللّه )
(607) : واگر ازاكثريت كسانى كه روى زمين هستند پيروى كنى تو را از راه
خداگمراه مى سازند.
ومـى فـرمـايـد: (ولـئن سالتهم من خلق السموات والارض ليقولن اللّه قل الحمد للّه
بل اكثرهم لا يـعـلـمـون )
(608) : وچـنانچه از آنها سؤال كنى چه كسى آسمانها وزمين را آفريد, آنها
خواهند گفت خداوند, بگو خدارا ستايش مى كنم , ولى اكثر آنها جاهلند.
اى هـشـام ! سپس خداوند اقليت را ستايش كرده مى فرمايد: (وقليل من عبادى الشكور)
(609) : عده اندكى از بندگان من شكر گزاراند.
ومى فرمايد: (وقليل ما هم )
(610) : وچقدر كم اند.
ومى فرمايد: (وقال رجل مؤمن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلاان يقول ربى اللّه
)
(611) : مـرد مؤمنى از خاندان فرعون كه ايمان خود رامخفى نگه مى داشت گفت آيا
مردى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من خداوند است .
(ومن آمن وما آمن معه الا قليل )
(612) : وهر كه را كه ايمان آورد, ولى كسى با او ايمان نياورد جز تعدادى اندك
.
ولـكن اكثرهم لا يعلمون : ولى اكثر آنها نمى دانند, اكثرهم لا يعقلون : اكثرآنها
عقل ندارند.
اكثرهم لا يشعرون : اكثر آنها شعور ندارند
(613) .
اى هـشـام ! خـداونـد بـعد از آن افراد عاقل را به بهترين وجه نام برده وبهترين
لباس را بر تن آنها آراسـتـه , مـى فـرمـايد: (يؤتى الحكمة من يشاء ومن يؤت الحكمة
فقد اوتى خيرا كثيرا وما يذكر الا اولـواالالـباب )
(614) : حكمت را به هر كه بخواهد مى دهد, وهر كه حكمت بدست آورد استفاده
زيادى كرده است , وهيچ كسى جز عقلا متذكرنمى شوند.
(والـراسخون في العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا وما يذكر الا اولوا الالباب )
(615) : افرادى كه در علم استوارند مى گويند ما به آن ايمان آورديم , همه از
طرف پروردگار ما است , وكسى جز عقلامتذكر نمى شود.
(ان فـي خـلق السموات والارض واختلاف الليل والنهار لايات لاولى الالباب )
(616) : در خلقت آسمانها وزمين ودر آمد وشد شب وروزنشانه هائى براى دارندگان
عقل وجود دارد.
(افـمـن يـعـلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى انما يتذكر اولواالالباب )
(617) : آيا كـسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تونازل شده حق است ,
مانند كسى است كه نابينا مى باشد, تنها افرادخردمند متذكر مى شوند.