قصه هاى اسلامى و تكه هاى تاريخى

عمران عليزاده

- ۷ -


185 - نمونه اى از فجايع عثمان

مسلمانها، افريقيه (تونس فعلى ) را فتح كردند خمس غنائم آنرا كه مخصوص ذى القربى بود، عثمان به مروان بن حكم بخشيد، عبدالله بن خالد بن اسيد از او درخواست صله نموده ، چهار صد هزار درهم به او بخشيد.
رسول اكرم محل بازارى را كه معروف به ((مهروز)) بود به مسلمانها بخشيده بود، عثمان آنرا به حارث بن حكم برادر مروان بخشيد، فدك را به مروان داد در صورتيكه فاطمه زهرا عليهماالسلام گاهى آنرا بعنوان ارث و گاهى بعنوان نحله و عطيه مطالبه كرد به او ندادند.
تمام مراتع مدينه را از احشام و مواشى مسلمين قورق كرد بجز از مواشى بنى اميه ، و به ابوسفيان دويست هزار از بيت المال داد در همانروزيكه به مروان صدهزار از بيت المال داد.
ابوموسى اموال زيادى از عراق آورد، عثمان همه آنها را در ميان بنى اميه تقسيم كرد، دخترش عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد، به اين داماد صدهزار درهم از بيت المال داد.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 1 ص 199


186 - چرا خليفه را يارى نكردى ؟

ابوطفيل عامر بن واثله شخصى فاضل و عاقل و شيعه على عليه السلام بود، روزى بر معاويه وارد شد، معاويه پرسيد: ناراحتى تو در فراق دوست و مولايت ابوالحسن در چه حد است ؟ گفت : مانند ناراحتى مادر موسى در فراق موسى و از تقصير خود از خدا عذر مى خواهم
معاويه گفت : تو نيز از محاصره كنندگان عثمان بودى ؟ گفت : در آنجا بودم ولى نه براى محاصره ، گفت : پس چرا او را يارى نكردى ؟ ابوطفيل گفت : تو چرا يارى نكردى در صورتيكه سپاه شام با تو بود، و از تو اطاعت مى كردند؟ گفت : مگر نمى بينى كه به خونخواهى او برخاسته ام مگر اين يارى او نيست ؟ ابوطفيل گفت : مى بينم ولى كار تو مطابق مضمون شعر برادر جعفى است كه ميگويد:
لا الفينك بعد الموت تندبنى

و فى حياتى ما زود تنى زادا

يعنى : نيابم ترا كه پس از مرگ برايم گريه كنى در صورتيكه در حال حياتم برايم توشه اى ندادى .
مدرك :
الاسيعاب ج 4 ص 697
ابوطفيل عامر بن واثله ، در سال جنگ احد زاده شد، هشت سال از زمان رسول اكرم را درك نمود، پس از بلوغ اقامت در كوفه را اختيار نمود، وى از ياران على عليه السلام بود، در همه جنگهاى آن حضرت شركت نمود، بسال 110 از دنيا رفت .


187 - زنان چرا دشمنى ميكنند؟

چون على عليه السلام موقع رفتن به بصره به محلى بنام ((ذى قار)) رسيد عايشه نامه اى به اين مضمون به حفصه نوشت : تو را خبر ميدهم كه على به ذى قار رسيده و از سپاهيان و وسائل جنگى مادر هراس است ، و مانند شتر سرخ رنگ ميباشد: اگر پيش برود پاهايش بريده ميشود و اگر عقب بماند تحر ميشود، حقصه كنيزان و دوستان خود را جمع كرد و مجلسى ترتيب داد، نامه را خوانده و به دف ميكوبيدند و اين شعر را ميخواندند:
الخبرما االخبر

على فى السفر

كالجمل الاشقر

ان تقدم عقر وان تاخر نحر

دختران طلقاء جمع شدند و به غنا گوش ميدادند، چون خبر به ام كلثوم دختر على عليه السلام رسيد لباسهاى خود را پوشيد و بطور ناشناس وارد مجلس شد و روى خود را باز نمود، حفصه متوجه و شرمنده شد و انالله و انا اليه راجعون خواند، ام كلثوم گفت : اگر امروز بر عليه پدرم تو و عايشه همدست شده ايد قبلا هم بر عليه برادرش رسول اكرم همدست بوديد تا خدا در حق شما آياتى - در سوره تحريم - نازل نمود، حفصه گفت : بس كن خدا رحمتت كند، بعد نامه را پاره كرد و استغفار نمود.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 14 ص 13
حفصه دختر عمر بن خطاب اول همسر خنيس بن خذافه بود، پس از وفات او، رسول خدا در سال سوم هجرى با او ازدواج كرد، غالبا با عايشه همراز بوده رسول خدا را ناراحت مى كردند تا آياتى از سوره تحريم درباره ايشان نازل شد، در جمادى الاولى 41 هجرى و بقولى 45 هجرى از دنيا رفت .


188 - لبيك يا جعفر بن محمد

يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه روزى امام با قيافه خشم آلود نزد ما آمد و فرمود: ديروز در پى حاجتى ميرفتم كه يكى از سياهان مدينه با من روبرو شد و مرا صدا كرد: ((لبيك يا جعفر بن محمد)) از گفته او ترسان و هراسان شده و از آنجائيكه آمده بودم بمنزل برگشت و به پروردگارم سجده كرده و روبخاك ماليده و اظهار ذلت كرده ، و از گفته او برائت كردم .
اگر عيسى بن مريم از آنچه خدا در حق او فرموده تجاوز ميكرد در آن صورت كر ميشد و هيچ وقت نمى شنيد، كور مى شد و هيچ وقت نميديد، و لال ميشد و هيچ وقت حرف نميزد، سپس فرمود: خدا ابوالخطاب را لعنت كند و با آهن بكشد.
((ابوالخطاب مذهب غلو در حق ائمه و نسبت الوهيت دادن را اختراع و به سياهان القاء كرده بود، و سياه با آن عقيده لبيك ميگفت كه امام ناراحت شد))
مدرك :
روضه كافى ص 225


189 - از او عبرت بگير

عبدالله بن عباس در روز بسيار سرد نزد عبدالملك وارد شد و ديد عبدالملك روى فرشها و تشكهاى نرم نشسته و در آنها فرو رفته ، گفت : ابن عباس خيال ميكنم هوا قدرى سرد است ، ابن عباس گفت : بلى ، پسر هند (معاويه ) بيست سال بعنوان فرماندار، و بيست سال مستقل و بعنوان خليفه از اين فرشها و پشتيها استفاده كرد، حالا زير خاك رفته و بالاى قبرش علف ثمامه در وزش است .
نقل شده كه عبدالملك بعنوان تحقيق درباره سخن ابن عباس شخصى به قبر معاويه فرستاد و ديد كه علف ثمامه بالاى قبرش روئيده و در وزش ‍ است .
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 11 ص 171


190 - فضائل على قدغن مى شود

پس از آنكه پيشواى برحق على عليه السلام ، شهيد شد و حكومت مسلمين بدست معاويه استقرار يافت ، معاويه بقصد زيارت خانه خدا عازم مكه شد، پس از انجام مراسم حج وارد مدينه شد، اهل مدينه براى استقبال وى خارج شدند، ديد در ميان استقبال كنندگان كسى از قريش نيست .
چون وارد منزل شد پرسيد: انصار را چه شده و چرا به استقبال نيامده اند؟ گفته شد: نيازمند شده اند و مركب سوارى ندارند كه به استقبال بيايند، معاويه گفت : اشتران آبكش آنها چه شده ؟ قيس بن سعد رئيس انصار كه حاضر بود گفت : در جنگ بدر و احد و خندق كه تو و پدرت ميخواستيد نور اسلام را خاموش كنيد انصار شترهاى خود را فانى كردند تا اسلام بر خلاف ميل باطنى شما پيروز شد، معاويه چيزى نگفت و ساكت شد.
روزى معاويه وارد مسجد رسول الله شد به جمعى كه دور هم نشسته و مشغول صحبت بودند گذر نمود، همه به احترام او بپا خاستند غير از عبدالله بن عباس ، معاويه گفت : ابن عباس ميدانم بجهت اينكه در صفين با شما جنگيدم بپا نخاستى چنانكه ديگران بپا خاستند، ولى نبايد از اين جهت ناراحت باشى ، چون پسر عمويم عثمان را ناحق كشته بودند.
ابن عباس گفت : عمر بن خطاب را نيز ناحق كشته بودند - چرا مطالبه خون او را نكردى - معاويه گفت : قاتل عمر كافر بود، گفت : پس قاتل عثمان كى بود؟ معاويه گفت : قاتل او مسلمانان بودند، گفت : اين كه دليل بطلان ادعاى تو و مدرك ناحق بودنت ميباشد. (چون كسى را كه مسلمانان اجتماع كرده و بكشند دليل است بر ناحقى او)
معاويه گفت : ما بتمام شهرها بخش نامه كرده ايم كه از ذكر فضائل على بن ابيطالب و خاندانش خوددارى شود، تو نيز مواظب زبان خود باش و از ذكر فضائل على خوددارى كن ، ابن عباس گفت : آيا ما را از تلاوت قرآن منع ميكنى ؟ گفت : نه .
ابن عباس گفت : ما را از تفسير و تاويل قرآن منع ميكنى ؟ معاويه گفت : بلى ، ابن عباس گفت : قرآن را بخوانيم ولى از مرام و منظور خدا آگاه نشويم ؟ آيا تلاوت قرآن واجب تر است يا عمل نمودن به آن ؟ معاويه گفت : عمل به دستورات قرآن واجب تر است ، ابن عباس گفت : در صورتيكه منظور و مراد خدا را ندانيم چطور مى توانيم بدستورات قرآن عمل كنيم ؟
معاويه گفت : قرآن را آنطوريكه ديگران تفسير ميكنند تفسير كنيد نه آنطوريكه تو و خاندان تو تفسير ميكنند، ابن عباس گفت : قرآن به خاندان ما نازل شده نه به خاندان ابوسفيان ، اى معاويه آيا ما را نهى مى كنى از اينكه با عمل بدستورات قرآن و حلال و حرام آن بخدا بندگى كنيم ؟ اگر امت از معانى قرآن نپرسد و ياد نگيرند، پراكنده شده و هلاك ميشوند.
معاويه گفت : قرآن را بخوانيد و تفسير آنرا ياد بگيريد و نقل كنيد ولى آنچه را كه خدا درباره شما بنى هاشم نازل كرده نقل نكنيد، ابن عباس گفت : خداى متعال مى فرمايد: ((يريدون ليطفئوا نورالله بافواهم و الله متم نوره و لو كره المشركون ))
معاويه گفت : ابن عباس سلامتى خود را غنيمت شمرده مواظب زبان خود باش اگر خواستى چيزى از فضائل خاندان خود را نقل كنى بايد پنهانى باشد، بعد معاويه وارد منزل شده و صدهزار دينار به ابن عباس فرستاد، و مناديان خود را دستور داد ندا كنند كه از بيعت و حمايت حكومت خارج است كسى كه حديثى در فضائل على و خاندانش نقل كند.
مدرك :
كتاب الاحتجاج ج 2 ص 15


191 - پيمان خود را شكستيد

بريده بن خضيب اسلمى از اصحاب رسول خدا بود كه موقع مهاجرت آن حضرت به مدينه مسلمان شد، پيامبر او را مامور جمع صدقات قومش ‍ نمود، پس از وفات رسول خدا بريده از ياران و طرفداران اميرالمومنين عليه السلام شد، وى از كسانى است كه در دفن مخفيانه صديقه كبرى فاطمه زهرا عليهماالسلام شركت داشت .
حذيفه گويد: در زمان رسول خدا بريده سفرى به اطراف شام كرد، موقعى برگشت كه رسول خدا از دنيا رفته و مردم به ابوبكر بيعت كرده بودند، چون وارد مسجد شد ديد ابوبكر در منبر نشسته و عمر نيز يك پله پائين تر نشسته است ، بريده آن دو را صدا زد كه اى ابوبكر و اى عمر، آن دو سخن را بريدند و گفتند: اى بريده مگر ديوانه شده اى ؟
بريده گفت : ديوانه نشده ام ولى مگر شما نبوديد كه ديروز به على بن ابيطالب بعنوان اميرالمومنين سلام داديد؟ ابوبكر گفت : كارى پس از كارى حادث ميشود، تو عالب بودى و ما حاضر، شخص حاضر مى بيند آنچه را غادب نمى بيند، بريده گفت : ديده ايد آنچه را كه خدا و پيغمبرش صلاح نديده است ، اى ابوبكر رفيقت وفا نمود به قول خود ميگفت : اگر محمد بميرد، اين (بيعت ) را زير پا خواهم گذاشت ، تا زنده هستم سكونت در مدينه با شما برايم حرام است .
بريده با خانواده خود به بصره رفت ، گه گاهى به مدينه سرزده و از احوال آنجا خبر ميگرفت ، چون خلافت ظاهرى به على عليه السلام رسيد بريده به مدينه برگشت و با او به عراق رفت ، چون آن حضرت به شهادت رسيد بريده به خراسان رفت و بسال 63 هجرى در آنجا از دنيا رفت ، او آخرين كسى است از صحابه ، كه در خراسان از دنيا رفت .
به روايت ثقفى و سدى : عمر گفت : نبوت و سلطنت در يك خاندان جمع نميشود، بريده اين آيه را خواند: ((ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فظله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكم و النبوه و آتيناهم ملكا عظيما)) يعنى بلكه به مردم حسد ميكنند بخاطر آنچه خدا از فضل خود به آنها عطا نموده است ، همانا ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت و نبوت عطا كرديم ، و به ايشان سلطنتى بزرگ داديم . خدا براى آنها نبوت و سلطنت را جمع كرده بود.
مدرك :
تنقيح المقال ج 1 ص 166 تاليف فقيه متبحر، رجالى محقق شيخ عبدالله ممقانى كه در حدود سال 1287 هجرى چشم به جهان گشوده ، و در 16 شوال 1351 قمرى از دنيا رفت و در مقبره والد خود شيخ محمد حسن ممقانى مدفون گرديد.


192 - سخاوت قيس

قيس بن سعد بن عباده از سخاوتمندان عرب بشمار آمده است ، نقل شده كه قيس در يكى از جنگهاى زمان رسول خدا در لشگرى بود كه ابوبكر و عمر نيز در آن سپاه بودند، قيس هر چه داشت خرج همراهان كرد، پس از تمام شدن موجودى خود از دوستانش قرض گرفته ، خرج همراهانش ‍ ميكرد، ابوبكر و عمر گفتند: اگر او را بحال خود رها كنيم اموال پدرش را تلف ميكند، لذا در ميان جمعيت اعلان كردند كه هيچ كس به قيس قرض ‍ ندهد.
پس از مراجعت از سفر، پدرش سعد از جريان اطلاع يافت بعد از نماز جماعت پشت سر پيامبر اكرم سعد برخاست و از ابوبكر و عمر در پيشگاه پيغمبر ومردم شكايت كرد و گفت : مردم ! با پسر ابوقحانه و پسر خطاب چه كنم كه ميخواهند پسر مرا بخيل ببار آوردند.
مدرك :
اسد الغابه ابن اثير ج 4 ص 215.
اهل سنت و جماعت اين ابوبكر را سخاوتمند نوشته حتى رسول خدا را زير بار منت او مى برند در حالى كه بقدرى بخيل است كه از سخاوت ديگران رشك ميبرد.


193 - دفاع شجاعانه

چون معاويه ، زياد بن ابيه را والى عراق نمود، به او دستور داد كه عبدالله بن هاشم مرقال را دستگير نموده پيش او بفرستد، زياد او را دستگير نموده جبه موتين بر او پوشانيده دستهايش را بسته ، پيش معاويه فرستاد، عبدالله را روز جمعه وارد مجلس معاويه نمودند در حالى كه عمروعاص و جمعى از شياطين حاضر بودند.
عمروعاص به معاويه گفت : اينرا ميشناسى ؟ گفت : نه ، گفت : او پسر كسى است كه در صفين بر عليه ما شمشير كشيده و ميخواست ما را نابود كند، زود گردن او را زده ، پيراهنش را با خون رگهايش رنگين كن ، مبادا او را آزاد نموده بسوى عراق برگردانى كه او دست از نفاق برنميدارد، و اهل عراق مردم فتنه جو و پيمان شكن و با او هم راى مى باشند.
عبدالله در زير زنجير نگاهى به عمرو كرد و گفت : اگر كشته شوم مردى كشته ميشود كه قومش او را رها كرده و اجلش فرا رسيده ، ولى تو اى فرزند مرد شوم خوب جولان گرفتى ! اين شجاعت تو در صفين كجا بود كه تو را بميدان ميخوانديم و تو مانند كنيزان سياه به سايه شتر پناه برده و خود را پنهان ميكردى ؟
عمرو گفت : بخدا سوگند برايت راه نجات گمان ندارم در حالى كه در چنگال اميرالمومنين گرفتارى ، عبدالله گفت : بخدا ترا خوب ميشناسم ، تو در موقع نعمت و رفاه متكبر، و موقع جنگ ترسو، و در موقع ولايت و حكومت ستمگر ميباشى ، اگر چنين نبودى براى حفظ جانت عورت خود را برهنه نميكردى ، عمرو گفت : همه ميدانند كه من در ميدآنهاسالم ماندم اما پدرت را ديدم كه شكمش پاره شده و روده هايش بيرون ريخته بود.
عبدالله گفت : در همان حال اگر با پدرم روبرو ميشدى بدنت ميلرزيد و از ضرب دستش نجات نمى يافتى ، ما ترا امتحان كرده ايم زبان دروغگو و عادت حيله گرى دارى ، با قومى همنشين شده اى كه ترا نمى شناسند، اگر از ميان اهل شام بيرون روى عقلت به اضطراب افتاده و زبانت بند ميشود.
در اين موقع معاويه دستور داد كه او را بزندان برند كه عبدالله اشعارى خواند كه موجب رقت معاويه شده او را جايزه داده آزاد نمود و شرط كرد كه در شام نماند .
مدرك :
مروج الذهب ج 2 ص 57
هاشم بن عتبه معروف به هاشم مرقال (پدر عبدالله ) از دلاوران و از ياران اميرالمؤمنين عليه السلام در صفين پرچمدار عمار بن ياسر بود كه هر دو در يك روز شهيد شدند.


194 - من قريش را بهتر مى شناسم

معاويه در بازگشت از مكه وارد مدينه شد، براى امام حسن ، امام حسين عليهماالسلام ، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير و عبدالله بن صفوان هدايائى از لباس و عطريات و ساير اموال فرستاد، به فرستادگانش گفت : هر چه ديديد و شنيديد كاملا حفظ كنيد. چون فرستادگان رفتند معاوبه به اطرافيانش گفت : ميخواهيد كيفيت برخورد اين اشخاص را بشما خبر دهم ؟ گفتند: بلى ، گفت : امام حسن مقدارى از عطريات اين هدايا را به زنانش ميدهد و بقيه را به دوستان حاضر در مجلسش بخشش ميكند و منتظر دوستان غائبش نميشود.
امام حسين به يتيمانى كه پدرشان در صفين كشته شده اند پخش ميكند، اگر چيزى باقى ماند صرف قربانى و تهيه شير براى اطفال يتيم و فقراء ميكند.
اما عبدالله بن جعفر بديح را صدا كرده و خواهد گفت : با اينها دينهاى مرا پرداخت كن و اگر چيزى باقى ماند با آن وعده هاى مرا بپرداز.
اما عبدالله بن عمر اول آن را در ميان فقراء عدى بن كعب تقسيم ميكند و اگر چيزى باقى ماند براى خود ذخيره و در مخارج اهل و عيالش خرج ميكند.
و اما عبدالله بن زبير موقع فرستاده من مشغول تسبيح شده و به آن توجه نخواهد كرد، پس از اظهار دوباره فرستاده من به يكى از خدمتكارانش گويد هديه معاويه را از فرستاده اش بگيريد خدا جزاى خيرش دهد، و در ظاهر به آن التفات نميكند در حالى كه در نظرش از كوه احد بزرگتر است .
اما عبدالله بن صفوان ميگويد: اين مقدار كمى است از بسيار، به هر كسى از قريش اين قدر صله نرسيده است ، اين را به خود معاويه برگردانيد، اگر برگرداند قبول خواهم كرد.
چون فرستاده هاى معاويه از نزد اين اشخاص برگشتند جريانرا همانطور بازگو كردند كه معاويه گفته بود، معاويه گفت : من پسر هندم قريش را از همه بهتر مى شناسم .
مدرك :
عيون الاخبار ابن قتيبه ج 3 ص 40


195 - فرزندانت را فقير گذاشتى

چون مرگ عمر بن عبدالعزيز فرا رسيد مسلمه بن عبدالملك بر او وارد شد و گفت : يا اميرالمؤمنين تو دهان فرزندانت را از اين مال خالى گذاشتى ، كاش سفارش آنها را به من و امثال من از خويشاوندانت كنى كه مخارج آنها را كفالت كنند.
چون سخن او را شنيد، گفت : مرا بنشانيد، چون نشاندند، گفت : سخنت را شنيدم ، گفتى دهان پسرانم را از اين مال خالى گذاشتم ، بخدا سوگند من در حق ايشان ظلم نكردم ، و چيزى را كه حق آنها نبود نميتوانستم به آنها بدهم ، و گفتى سفارش آنها را بكنم ، وصيت من در حق آنها اين است : ((الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين )) : فرزندان عمر بيرون از دو حال نيستند: يا صالحند كه خدا صالحان را بى نياز ميكند، يا غير صالحند، من نميخواهم كه آنها را با مال در نافرمانى خدا يارى كنم .
فرزندانم را حاضر كنيد، چون آمدند و آنها را ديد چشمهايش پر از آب شد و گفت : جانم فداى جوانانى كه آنها را محتاج مردم گذاشتم و بى چيز، و گريست و گفت : فرزندانم من براى شما خير زياد گذاشتم ، از كنار هيچ كسى از مسلمانان و اهل ذمه نميگذرد جز آنكه براى شما حقى قائل ميشوند. فرزندانم من ميان دو چيز فكر كردم : اينكه شما توانگر و بى نياز شويد و من به جهنم بروم ، يا شما تا آخر فقير شويد ومن به بهشت بروم ، ديدم كه بهتر است شما فقير شويد، برخيزيد خدا شما را حفظ كند، برخيزيد خدا شما را روزى دهد
مدرك :
قصص العرب ج 2 ص 412 نوشته جمعى از مولفين .


196 - من مهمان شخص بزرگى ميباشم

حجاج بن يوسف به حج ميرفت ، بر چشمه اى فرود آمد و دستور غذا داد و به حاجبش گفت : كسى پيدا من كه با من غذا بخورد و من بعض كارها را از او بپرسم ، حاجب اطراف را گشت و عربى را ديد كه با دو لباس موئين خوابيده ، با پايش زد و گفت : امير را اجابت كن . چون حاضر شد حجاج گفت : دستهايت را بشوى و با من غذا بخور، گفت : كسى كه بهتر از تو است مرا دعوت كرده و من هم قبول نموده ام ، حجاج پرسيد: چه كسى دعو،كرده است ؟ گفت : خداى متعال به روزه دعوتم كرده و من روزه گرفته ام ، گفت : در اين روز گرم ؟ گفت : براى روزى كه از اين گرم تر است روزه گرفته ام ، حجاج گفت : امروز بخور، فردا ميگيرى ، گفت : اگر ضمانت كنى كه تا فردا بمانم ، حجاج گفت : اين در دست من نيست ، گفت : پس چگونه از من ميخواهى كه نقد را با نسيه اى كه به : قادر نيستى عوض كنم ؟ حجاج گفت : اين طعام گوارا است ، گفت : نه تو آنرا گوار كرده اى و نه خباز بلكه عافيت آنرا گوارا كرده است
مدرك :
قصص العرب ج 2 ص 383 به نقل از عيون الاخبار ج 2 ص 366


197 - كريمان را گرامى بداريد

عربى نزد على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمومنين مرا بر تو حاجتى است كه پيش از آنكه بتو بگويم بخدا عرض نموده ام ، اگر تو آنرا برآورى خدا را حمد و ثنا و ترا شكر ميكنم ، و اگر برنياورى خدا را حمد ميكنم و تو را معذور ميدارم . حضرت فرمود: حاجتت را برزمين بنويس كه اثر فقر و پريشانى را در تو مى بينم ، عرب نوشت : من فقيرم ، حضرت به قنبر فرمود: حله مرا باو بپوشان .
چون عرب را گرفت در مقابل حضرت ايستاد و گفت :
كسوتنى حله تبلى محاسنها

فسوف اكسوك من حسن الثنا حللا

ايه ابا حسن قد نلت مكرمه

و لست تبغى بما اوليه بدلا

يعنى بر من حله اى پوشاندى كه زيبائيهاى آن كهنه خواهد شد ولى من از ثناهاى زيبا بر تو حله ها خواهم پوشانيد اى ابا الحسن به كرامتى نائل شدى كه براى آن عوض نميخواهى ...
حضرت فرمود: قنبر! صد دينار بر آن بيفزاى ، عرض كرد: يا اميرالمومنين اگر اين مبلغ را بر مسلمانها خرج و تقسيم كنى كار آنها اصلاح ميشود، فرمود: ساكت باش ، من از پيغمبر شنيدم كه ميفرمود: از كسيكه شما را ثنا گفته تشكر كنيد، چون كريم قومى پيش شما آمد او را گرامى بداريد.
مدرك :
قصص العرب ج 2 ص 362


198 - بانوى شجاع و مرد ترسو

صفيه دختر عبدالمطلب ميگويد: در جنگ خندق مردان به جبهه رفته بودند ما زنان و اطفال در قلعه فارع مانده بوديم ، فقط از مردها حسان بن ثابت نزد ما بود، در يكى از روزها ديدم مرد يهودى در اطراف قلعه پرسه ميزند شايد جاسوس است ميخواهد از ما اطلاعاتى بدست آورده يهوديان را خبر كند، پائين رفته و او را بگش ، گفت : خدا بر تو بخشد اى دختر عبدالمطلب ميداانى كه من اهل شحاعت نيستم .
چون از او مايوس شدم مجرم را پوشيده و عمودى برداشتم و پائين رفته و يهودى را كشتم ، چون به قلعه برگشتم به حسان گفتم : برو پائين و لباسهاى او را در آور چون او مرد بود و من زن ، لباسهايش را در نياوردم ، گفت : اى دختر عبدالمطلب مرا به لباسهاى او نيازى نيست .
مدرك :
قصص العرب ج 2 ص 92، اين كتاب در پنج جلد توسط على محمد البجاوى ، محمد ابوالفضل ابراهيم و محمد احمد جاد المولى جمع آورى شده است .
صفيه دختر عبدالمطلب عمه رسول خدا و مادر زبير بن عوام است ، عمر زياد نمود، در سال بيستم هجرى از دنيا رفت و در بقيع دفن شد. حسان بن ثابت شاعر رسول خدا بود، شصت سال در جاهليت و شصت سال در اسلام عمر نمود، در اواخر عثمانى شد و از او دفاع مى نمود، بسال 52 هجرى در خلافت معاويه از دنيا رفت .


199 - خداى عمر ميداند

عمر بن خطاب در خلافت خود مردم را از قاطى نمودن آب به شير نهى نموده بود، شبى از منزلش خارج شده و در اطراف مدينه به گردش ‍ پرداخت ، شنيد كه زنى به دخترش ميگويد: شيرت را قاطى نميكنى صبح فرا ميرسد، دختر گفت : مگر نميدانى كه اميرالمومنين از آن نهى كرده ؟ پس ‍ چگونه قاطى كنم ؟
مادر گفت : مردم قاطى ميكنند تو نيز قاطى كن ، اميرالمؤمنين كه نميداند، دختر گفت : اگر عمر نميداند خداى عمر كه ميداند، نه من نخواهم كرد، عمر از آن نهى نموده است .
سخن دختر در دل خليفه جا كرد، چون صبح شد به پسرش عاصم گفت : به فلان جا رفته از همچو دخترى اطلاع بدست بياور، عاصم رفت و تحقيق نمود، معلوم شد دخترى است از بنى هلال ، عمر گفت : پسرم برو با او ازدواج كن كه شايد از او پسر شجاعى بيايد كه سرور عرب شود، عاصم بن عمر با آن دختر ازدواج نمود كه دخترى زائيد نامش را ام عاصم نهادند، عبدالعزيز بن مروان با او ازدواج نمود، كه عمر بن عبدالعزيز از او بدنيا آمد.
مدرك :
قصص العرب ج 2 ص 94