داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۲۰ -


ثناى خداوند بر يوسف (عليه السلام ) و مقام معنوى او
خداوند يوسف (عليه السّلام ) را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده ، و به او حكم و علم داده و تاءويل احاديثش آموخته ، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته ، (اينها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده ) و در سوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهيم (عليه السّلام ) ثنا گفته او را نيز در زمره ايشان اسم برده .
داستان يوسف (عليه السلام ) از نظر تورات 
توراتى كه فعلا در دست است درباره يوسف (عليه السّلام ) مى گويد:
فرزندان يعقوب دوازده تن بودند كه ((راوبين )) پسر بزرگتر يعقوب و ((شمعون )) و ((لاوى )) و ((يهودا)) و ((يساكر)) و ((زنولون )) از يك همسرش به نام ((ليئه )) به دنيا آمدند.
اينها آن فرزندان يعقوب بودند كه در ((فدان آرام )) از وى متولد شدند.
تورات مى گويد: يوسف در سن هفده سالگى بود كه با برادرانش گوسفند مى چرانيد و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى كرد و تهمتهاى نارواى ايشان را به پدر، گزارش نمى داد. و اما اسرائيل (يعقوب ) يوسف را بيشتر از ساير فرزندان دوست مى داشت ، چون او فرزند دوران پيريش بود، لذا براى خصوص او پيراهنى رنگارنگ تهيه كرد، وقتى برادران ديدند، چون نمى توانستند ببينند پدرشان يوسف را بيشتر از همه فرزندانش ‍ دوست مى دارد به همين جهت با او دشمن شدند به حدى كه ديگر قادر نبودند با او سلام و عليك يا صحبتى كنند.
يوسف وقتى خوابى ديد و خواب خود را براى برادران تعريف كرد بغض و كينه ايشان بيشتر شد، يوسف به ايشان گفت : گوش بدهيد اين خوابى كه من ديده ام بشنويد، اينك در ميان كشتزار دسته ها را مى بستيم ، و اينك دسته من برخاسته راست ايستاد، و دسته هاى شما در اطراف ايستادند و به دسته من سجده كردند.
برادران گفتند نكند تو روزى بر ما مسلط شوى و يا حاكم بر ما گردى ، آتش ‍ خشم ايشان به خاطر اين خواب و آن گفتارش تيزتر شد.
بار ديگر خواب ديگرى ديد، و براى برادران اينچنين تعريف كرد كه : من بار ديگر خواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده كوكب برايم به سجده افتادند.
اين خواب را براى پدر نيز تعريف كرد، پدر به او پرخاش كرد و گفت : اين خواب چيست كه ديده اى ، آيا من و مادرت و يازده برادرانت مى آييم براى تو به خاك مى افتيم ؟
سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضيه را بخاطر سپرد.
مدتى گذشت تا اينكه برادران به دنبال چرانيدن اغنام پدر به ((شكيم )) رفتند، اسرائيل به يوسف گفت : برادرانت رفته اند به شكيم يا نه ؟ گفت آرى رفته اند، گفت پس نزديك بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم ، يوسف گفت : اينك حاضرم ، گفت : برو ببين برادرانت و گوسفندان سالمند يا نه ، خبرشان را برايم بياور، او را از دره ((حبرون )) فرستاد و يوسف به شكيم آمد، در بين راه مردى به يوسف برخورد و ديد كه او راه را گم كرده است . از او پرسيد در جستجوى چه هستى ؟ گف ت : برادرانم ، آيا مى دانى كجا گوسفند مى چرانند؟ مرد گفت : اينجا بودند رفتند، و من شنيدم كه با يكديگر مى گفتند: برويم ((دوثان )). يوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد و ايشان را در آنجا يافت .
وقتى از دور او را ديدند، هنوز به ايشان نرسيده ، ايشان درباره از بين بردنش ‍ با هم گفتگو كردند، يكى گفت : اين همان صاحب خوابها است كه مى آيد. بياييد به قتلش برسانيم ، و در يكى از اين چاهها بيفكنيم ، آنگاه مى گوييم حيوانى زشت و وحشى او را دريد، آن وقت ببينيم تعبير خوابش چگونه مى شود؟ راوبين اين حرف را شنيد و تصميم گرفت يوسف را از دست ايشان نجات دهد، لذا پيشنهاد كرد او را نكشيد و دست و دامن خود را به خون او نيالاييد بلكه او را در اين چاهى كه در اين صحراست بيندازيد و دستى هم (براى زدنش ) بسوى او دراز نكنيد، منظور او اين بود كه يوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بيايند نجاتش دهند.
و لذا وقتى يوسف رسيد او را برهنه كرده پيراهن رنگارنگش را از تنش بيرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود كه ديدند كاروانى از اسماعيليان از طرف ((جلعاد)) مى آيد، كه شترانشان بار كتيراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آنجا بار بيندازند، يهودا به برادران گفت : براى ما چه فايده دارد كه برادر خود را بكشيم و خونش را پنهان بداريم بياييد او را به اسماعيليان بفروشيم و دست خود را بخونش ‍ نيالاييم ، زيرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است .
برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند.
در اين بين مردمى از اهل مدين به عزم تجارت مى گذشتند كه يوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بيست درهم نقره به اسماعيليان فروختند. اسماعيليان يوسف را به مصر آوردند. سپس راوبين به بالاى چاه آمد (تا از يوسف خبرى بگيرد) ديد اثرى از يوسف در چاه نيست جامه خود را در تن دريده بسوى برادران بازگشت و گفت : اين بچه پيدايش نيست ، كجابسراغش بروم ؟
برادران ، پيراهن يوسف را برداشته بز نرى كشته پيراهن را در آن آلودند، و پيراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما اين پيراهن را يافته ايم ببين آيا پيراهن فرزندت يوسف است يا نه ؟ او هم تحقيق كرد و گفت : پيراهن فرزندم يوسف است كه حيوانى وحشى و درنده او را دريده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دريده و پلاسى در بر كرد و روزهاى بسيارى بر فرزند خود بگريست ، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نكرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گريه را ادامه مى دهم .
تورات مى گويد: يوسف را به مصر بردند. در آنجا ((فوطيفار)) خواجه فرعون كه سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعيليان خريد و چون خدا با يوسف بود از هر ورطه نجات مى يافت .
و او در منزل آقاى مصريش به زندگى پرداخت . و چون رب با او بود، هر كارى كه او مى كرد خداوند در مشيتش راست مى آورد و كارش را با ثمر مى كرد، بهمين جهت وجودش در چشم سيدش و همچنين خدمتگذاران او نعمتى آمد، در نتيجه او را سرپرست خانه خود كرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى كه او را موكل به امور خانه خود ساخت ديد كه پروردگار خانه اش را پربركت نمود، و اين بركت پروردگار شامل همه مايملكش - چه در خانه و چه در صحراى او - شده ، از همين جهت هر چه داشت به دست يوسف سپرد و بهيچ كارى كار نداشت ، تنها غذا مى خورد و پى كار خود مى رفت .
تورات بعد از ذكر اين امور مى گويد: يوسف جوانى زيبا و نيكو منظر بود. همسر سيدش چشم طمع به او دوخت و در آخر گفت : بايد با من بخوابى . يوسف امتناع ورزيد و بدو گفت : آقاى من (آنقدر مرا امين خود دانسته كه ) با بودن من از هيچ چيز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده . و او الان در خانه نيست و چيزى را جز تو از من دريغ نداشته ، چون تو ناموس ‍ اوئى . با اين حال من با چنين شر بزرگى چه كنم ؟ آيا خدايرا گناه كنم ؟
اين ماجرا همه روزه ادامه داشت . او اصرار مى ورزيد كه وى در كنارش ‍ بخوابد و با او بياميزد، و اين انكار مى ورزيد.
آنگاه مى گويد: در همين اوقات بود كه روزى يوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجام دهد، و اتفاقا كسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سيدش ‍ جامه او را گرفت در حالى كه مى گفت بايد با من بخوابى ، يوسف جامه را از تن بيرون آورد و در دست او رها كرد و خود گريخت .
همسر آقايش وقتى ديد او گريخت : اهل خانه را صدا زد كه مى بينيد شوهر مرا كه اين مرد عبرانى را به خانه راه داده كه با من ملاعبه و بازى كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و با صداى بلند مى گفت ، همينكه من صداى خود را بفرياد بلند كردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گريخت ، آنگاه جامه يوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در ميان نهاد، و گفت اين غلام عبرانى به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همين حالا كه فريادم را بلند كردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت .
همسر زن وقتى كلام او را شنيد كه غلامت به من چنين و چنان كرده خشمگين گشته يوسف را گرفت و در زندانى كه اسيران ملك در آنجا بودند زندانى نمود و يوسف همچنان در زندان بماند.
و ليكن رب كه همواره با يوسف بود لطف خود را شامل او كرد و او را در نظر زندانيان نعمتى قرار داد، بهمين جهت رئيس زندان امور تمامى زندانيان را به دست يوسف سپرد، هر چه مى كردند با نظر يوسف مى كردند، و در حقيقت خود يوسف مى كرد، و رئيس زندان هيچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه او مى كرد رب به ثمرش مى رساند.
تورات سپس داستان دو رفيق زندانى يوسف و خوابهايشان و خواب فرعون مصر را شرح مى دهد كه خلاصه اش اين است كه . يكى از آندو، رئيس ساقيان فرعون ، و ديگرى رئيس نانواها بود، كه به جرم گناهى در زندان شهربانى ، نزد يوسف زندانى شده بودند، رئيس ساقيان در خواب ديد كه دارد شراب مى گيرد، ديگرى در خواب ديد مرغان از نانى كه بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از يوسف تعبير خواستند يوسف روياى اولى را چنين تعبير كرد كه دوباره به شغل سقايت خود مشغول مى شود، و درباره روياى دومى گفت كه به دار آويخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت : مرا نزد فرعون يادآورى و سفارش كن تا شايد بدين وسيله از زندان آزاد شوم ، اما شيطان اين معنا را از ياد ساقى برد.
سپس مى گويد: بعد از دو سال فرعون در خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بيرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركيب ، كه بر لب آب ايستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باريك و باد زده پشت سر آنها ديد، و ديد كه سنبله هاى باريك سنبله هاى چاق را خوردند، اين بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حكماى آن ديار را جمع نموده داستان را برايشان شرح داد، اما هيچ يك از ايشان نتوانستند تعبير كنند.
در اين موقع رئيس ساقيان به ياد يوسف افتاد، داستان آنچه را كه از تعبير عجيب او ديده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا يوسف را احضار كنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برايش گفته تعبير خواست ، يوسف گفت : هر دو خواب فرعون يكى است ، خدا آنچه را كه مى خواهد بكند به فرعون خبر داده هفت گاو زيبا در خواب اول و هفت سنبله زيبا در خواب دوم يك خواب است و تعبيرش هفت سال است ، و هفت گاو لاغر و زشت كه به دنبال آن ديدى نيز هفت سال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است . اين است تعبير آنچه كه فرعون مى گويد: خداوند براى فرعون هويدا كرده كه چه بايد بكند، هفت سال آينده سالهاى سيرى و فراوانى در تمامى سرزمينهاى مصر است ، آنگاه هفت سال مى آيد كه سالهاى گرسنگى است ، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى كند، و اين گرسنگى نيز هفت سال و از نظر شدت بى نظير خواهد بود، و اما اينكه فرعون اين مطلب را دو نوبت در خواب ديد براى اين بود كه بفهماند اين پيشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سريعا آنرا پيش خواهد آورد. حالا فرعون بايد نيك بنگرد، مردى بصير و حكيم را پيدا كند و او را سرپرست اين سرزمين سازد، آرى فرعون حتما بايد اين كار را بكند و مامورينى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس ‍ غله اين سرزمين را در اين هفت سال فراخى جمع نموده انبار كند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زير نظر خود فرعون انبار كنند و آنرا محافظت نمايند، تا ذخيره اى باشد براى مردم اين سرزمين در سالهاى قحطى ، تا اين سرزمين از گرسنگى منقرض نگردد.
تورات سپس مطالبى مى گويد كه خلاصه اش اين است : فرعون از گفتار يوسف خوشش آمد، و از تعبيرى كه كرد تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جميع شؤ ون به او سپرد، و مهر و نگين خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه اى از كتان نازك در تنش كرده طوقى از طلا به گردنش آويخت و بر مركب اختصاصى خود سوارش نمود، و مناديان در پيشاپيش مركبش به حركت درآمده فرياد مى زدند: ركوع كنيد (تعظيم ) پس از آن يوسف مشغول تدبير امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملكت را به بهترين وجهى اداره نمود.
و نيز مطلب ديگرى عنوان مى كند كه خلاصه اش اين است كه : وقتى دامنه قحطى به سرزمين كنعان كشيد يعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمين مصر سرازير شده از آنجا طعامى خريدارى كنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند، يوسف ايشان را شناخت ولى خود را معرفى نكرد، و با تندى و جفا با ايشان سخن گفت و پرسيد: از كجا آمده ايد؟ گفتند: از سرزمين كنعان آمده ايم تا طعامى بخريم ، يوسف گفت : نه ، شما جاسوسان اجنبى هستيد، آمده ايد تا در مصر فساد برانگيزيد، گفتند: ما همه فرزندان يك مرديم كه در كنعان زندگى مى كند، و ما دوازده برادر بوديم كه يكى مفقود شده و يكى ديگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقى الان در حضور توايم ، و ما همه مردمى امين هستيم كه نه شرى مى شناسيم و نه فسادى .
يوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخيص داده ايم ، و شما را رها نمى كنيم تا برادر كوچكترتان را بياوريد، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى كنيد تصديق نمائيم .
فرزندان يعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان كرده از ميان ايشان شمعون را گرفته در پيش روى ايشان كند و زنجير كرد و در زندان نگهداشت ، سپس به بقيه اجازه مراجعت داد تا برادر كوچكتر را بياورند.
يوسف دستور داد تا خورجينهايشان را پر از گندم نموده پول هر كدامشان را هم در خورجينش گذاشتند. فرزندان يعقوب به كنعان بازگشته جريان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنيامين خوددارى كرد و گفت : شما مى خواهيد فرزندان مرا نابود كنيد، يوسف را نابود كرديد، شمعون را نابود كرديد، حالا نوبت بنيامين است ؟ چنين چيزى ابدا نخواهد شد. چرا شما به آن مرد گفتيد كه ما برادرى كوچكتر از خود نزد پدر داريم ؟
گفتند: آخر او از ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت : آيا پدرتان زنده است ؟ آيا برادر ديگرى هم داريد؟ ما هم ناگزير جواب داديم ، ما چه مى دانستيم كه اگر بفهمد برادر كوچكترى داريم او را از ما مطالبه مى كند؟
اين كشمكش ميان يعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنكه يهودا به پدر ميثاقى سپرد كه بنيامين را سالم برايش برگرداند، در اين موقع يعقوب اجازه داد بنيامين را ببرند، و دستور داد تا از بهترين هداياى سرزمين كنعان نيز براى عزيز مصر برده و هميانهاى پول را هم كه او برگردانيده دوباره ببرند، فرزندان نيز چنين كردند.
وقتى وارد مصر شدند وكيل يوسف را ديدند و حاجت خود را با او در ميان نهادند و گفتند: پولهايشان را كه در بار نخستين برگردانيده بودند باز پس ‍ آورده و هديه اى هم كه براى او آورده بودند تقديم داشتند، وكيل يوسف به ايشان خوش آمد گفت و احترام كرد و پول ايشان را دوباره به ايشان برگردانيد، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ايشان را نزد يوسف برد، ايشان در برابر يوسف به سجده افتادند و هدايا را تقديم داشتند، يوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتى پدرشان پرسيد، فرزندان يعقوب بنيامين ، برادر كوچك خود را پيش بردند او بنيامين را احترام و دعا كرد، سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى ديگر براى برادران و سفره اى هم براى كسانى كه از مصريان حاضر بودند انداختند.
آنگاه به وكيل خود دستور داد تا خورجينهاى ايشان را پر از گندم كنند و هديه ايشان را هم در خورجينهايشان بگذارند، و طاس عزيز مصر را در خورجين برادر كوچكترشان جاى دهند. وكيل يوسف نيز چنين كرد.
وقتى صبح شد و هوا روشن گرديد، بارها را بر الاغ ها بار كرده برگشتند. همينكه از شهر بيرون شدند، هنوز دور نشده بودند كه وكيل يوسف از عقب رسيد و گفت : عجب مردم بدى هستيد، اين همه به شما احسان كرديم ، شما در عوض طاس مولايم را كه با آن آب مى آشامد و فال مى زند دزديديد.
فرزندان يعقوب از شنيدن اين سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اينگونه اعمال ! ما همانها هستيم كه وقتى بهاى گندم بار نخستين را در كنعان داخل خورجينهاى خود ديديم ، دوباره برايتان آورديم . آن وقت چطور ممكن است از خانه مولاى تو طلا و يا نقره بدزديم ؟ اين ما و اين بارهاى ما، از بار هر كه درآورديد او را بكشيد، و خود ما همگى غلام و برده سيد و مولاى تو خواهيم بود.
وكيل يوسف بهمين معنا رضايت داد، به بازجوئى خورجينها پرداخت ، و بار يك يك ايشان را از الاغ پائين آورده باز نمود و مشغول تفتيش و بازجوئى شد، البته او خورجين برادر بزرگ و سپس ساير برادران را بازجوئى كرد و در آخر خورجين بنيامين را تفتيش كرد و طاس را از آن بيرون آورد.
برادران وقتى ديدند كه طاس سلطنتى از خورجين بنيامين بيرون آمد، لباسهاى خود را در تن دريده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تكرار و با قيافه هايى رقت آور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى كه خوارى و شرمسارى از سر و رويشان مى باريد، يوسف گفت : حاشا كه ما غير آن كسى را كه متاع خود را در بارش يافته ايم بازداشت كنيم ، شما مى توانيد به سلامت به نزد پدر بازگرديد.
يهودا نزديك آمد گريه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم كن . آنگاه داستان پدر را در جريان آوردن بنيامين بازگو كرد كه : پدر از دادن او خوددارى مى كرد و بهيچ وجه حاضر نمى شد، تا آنكه من ميثاقى محكم سپردم كه بنيامين را به سلامت برگردانم ، و اضافه كرد كه ما بدون بنيامين اصلا نمى توانيم پدر را ديدار كنيم ، پدر ما هم پيرى سالخورده است ، اگر بشنود كه بنيامين را نياورده ايم در جا سكته مى كند، آنگاه پيشنهاد كرد كه يكى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد كن ، تا بدين وسيله چشم پير مردى را كه با فرزندش انس گرفته ، پيرمردى كه چندى قبل فرزند ديگرش را كه از مادر همين فرزند بود از دست داده روشن كنى .
تورات مى گويد: يوسف در اينجا ديگر نتوانست خود را در برابر حاضرين نگهدارد، فرياد زد كه تمامى افراد را بيرون كنيد و كسى نزد من نماند، وقتى جز برادران كسى نماند، گريه خود را كه در سينه حبس كرده بود سرداده گفت : من يوسفم آيا پدرم هنوز زنده است ؟
برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.
يوسف به برادران گفت : نزديك من بياييد. مجددا گفت : من برادر شما يوسفم و همانم كه به مصريان فروختيد، و حالا شما براى آنچه كرديد تاسف مخوريد و رنجيده خاطر نگرديد، چون اين شما بوديد كه وسيله شديد تا من بدينجا بيايم ، آرى خدا مى خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدينجا فرستاد، آرى دو سال تمام است كه گرسنگى شروع شده و تا پنج سال ديگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمين نگهدارد و از مردنتان جلوگيرى كند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدينجا نفرستاده ايد بلكه خداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون كرد و اختياردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام كشور مصر نمود. اينك به سرعت بشتابيد و به طرف پدرم برويد و به او بگوييد پسرت يوسف چنين مى گويد كه : به نزد من سرازير شو و درنگ مكن و در سرزمين ((جاسان )) منزل گزين تا به من نزديك باشى ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهايت و همه اموالت را همراه بياور، و من مخارج زندگيت را در آنجا مى پردازم ، چون پنج سال ديگر قحطى و گرسنگى در پيش داريم ، پس حركت كن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشويد، و شما و برادرم اينك با چشمهاى خود مى بينيد كه اين دهان من است كه با شما صحبت مى كند، پس باين همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه را كه ديديد به پدرم خبر مى دهيد، و بايد كه عجله كنيد، و پدرم را بدين سامان منتقل سازيد.
آنگاه خيره به چشمان بنيامين نگريست و گريه را سر داد. بنيامين هم در حالى كه دست به گردن يوسف انداخته بود به گريه درآمد. يوسف همه برادران را بوسيد و به حال همه گريه كرد.
تورات مطلبى ديگر مى گويد كه خلاصه اش اين است كه : يوسف براى برادران به بهترين وجهى تدارك سفر ديد و ايشان را روانه كنعان نموده ، فرزندان يعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن يوسف بشارت دادند و داستان را برايش تعريف كردند، يعقوب خوشحال شد و با اهل و عيال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمين جاسان - از آبادى هاى مصر رسيدند يوسف از مقر حكومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسيد كه ايشان هم داشتند مى آمدند، با يكديگر معانقه نموده گريه اى طولانى كردند، آنگاه يوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بى نهايت ايشان را احترام نموده و امنيت داد، و از بهترين و حاصل خيزترين نقاط، ملكى در اختيار ايشان گذاشت ، و مادامى كه قحطى بود يوسف مخارجشان را مى پرداخت ، و يعقوب بعد از ديدار يوسف هفده سال در مصر زندگى كرد.
اين بود آن مقدار از داستانى كه تورات از يوسف نقل كرده ، و در مقابلش ‍ قرآن كريم نيز آورده . و ما بيشتر فقرات تورات را خلاصه كرديم ، مگر پاره اى از آنرا كه مورد حاجت بود به عين عبارت تورات آورديم .
داستان يوسف (ع ) در روايات 
چند روايت درباره رؤ ياى يوسف (ع ) 
قمى در تفسير خود گفته : و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: تاءويل اين رويا اين است كه به زودى پادشاه مصر مى شود و پدر و مادر و برادرانش بر او وارد مى شوند. شمس ، مادر يوسف ((راحيل )) است ، و قمر، يعقوب ، و يازده ستاره ، يازده برادران اويند، وقتى وارد بر او شدند و او را ديدند خدا را از روى شكر سجده كردند، و اين سجده براى خدا بود.
و در الدّرالمنثور است كه ابن منذر از ابن عباس در ذيل جمله ((احد عشر كوكبا)) آورده كه گفت : اين يازده كوكب ، برادران وى و شمس مادرش ، و قمر پدرش بود، و مادر او ((راحيل )) يك سوم زيبايى را داشت .
مؤ لف : اين دو روايت بطورى كه ملاحظه مى كنيد شمس را به مادر يوسف تفسير مى كنند و قمر را به پدرش ، و اين خالى از ضعف نيست . و چه بسا روايت شده كه آن زنى كه با يعقوب وارد مصر شد خاله يوسف بود، نه مادرش ، چون مادرش قبلا از دنيا رفته بود، در تورات هم همينطور آمده .
و در تفسير قمى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يوسف يازده برادر داشت ، و تنها برادرى كه از يك مادر بودند شخصى به نام ((بنيامين )) بود. آنگاه فرمود: يوسف در سن نه سالگى اين خواب را ديد و براى پدرش نقل كرد، و پدر سفارش كرد كه خواب خود را نقل نكند.
مؤ لف : و در بعضى روايات آمده كه او در آن روز هفت ساله بوده ، در تورات دارد كه شانزده ساله بوده ولى بعيد است .
و در داستان روياى يوسف روايات ديگرى نيز هست كه پاره اى از آنها در بحث روايتى آينده خواهد آمد - ان شاء الله .
روايت امام سجاد (ع ) درباره داستان يوسف و علت ابتلاى يعقوب به فراق يوسف
در معانى الاخبار به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه گفت : من با على بن الحسين (عليه السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم . بعد از آنكه از نماز و تسبيح فارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش ‍ برخاستم و در خدمتش بودم حضرت ، كنيزش را كه سكينه نام داشت ، صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلى دست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز روز جمعه است . عرض كردم آخر همه سائل ها مستحق نيستند، فرمود: اى ثابت ! آخر مى ترسم در ميان آنان يكى مستحق باشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم ، آن وقت بر سر ما اهل بيت بيايد آنچه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد.
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند، تا آنكه وقتى سائلى مؤ من و روزه گير و اهل حقيقت كه در نزد خدا منزلتى داشت در شب جمعه اى موقع افطارش ‍ از در خانه يعقوب مى گذشت ، مردى غريب و رهگذر بود، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى به سائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد، مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند. وقتى از غذاى اهل خانه ماءيوس شد و شب تاريك گشت ((انالله )) گفت و گريه كرد و شكايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب آن شب سير و با شكم پر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتى كه مقدارى طعام از شب قبل مانده بود.
امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه تو، اى يعقوب ! بنده مرا خوار داشتى ، و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى ، و خود را مستوجب تاءديب و عقوبت من كردى ؛ مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم . اى يعقوب ! محبوبترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته طعامشان دهد، و براى آنان ملجا و ماوى باشد.
اى يعقوب ! تو ديشب دم غروب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم ((دميال )) كه مردى قانع به اندكى از دنيا است به در خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم ، شما چيزى به او نداديد او ((انا لله )) گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبح شكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبح نيّت روزه كرد، و تو اى يعقوب با فرزندانت همه با شكم سير به خواب رفتيد با اينكه زيادى طعامتان مانده بود.
اى يعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من نسبت به اوليائم سريع تر است تا دشمنانم ؟ آرى ، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليائم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس ‍ دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم . اينك بدان كه به عزّتم قسم بر سرت بلائى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد، خود را براى بلاء آماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين (عليه السلام ) عرض كردم خدا مرا قربانت گرداند، يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟
فرمود در همان شب كه يعقوب و آلش شكم پر، و ((دميال )) با شكم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته براى پدر تعريف كرد، يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد در اندوه فرو رفت ، همچنان اندوهگين بود تا آنكه خدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش ، يعقوب به يوسف فرمود خواب خود را براى برادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلائى بر سرت بياورند، ولى يوسف خواب را پنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد.
على بن الحسين (عليه السلام ) مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت اين بود كه در دل فرزندانش حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند بسيار ناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: ((ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبين اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين )) يعنى توبه مى كنيد.
اينجا بود كه گفتند: ((يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون )) و او در جوابشاءن فرمود: ((انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون )) يعقوب يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده ، و به زودى به مصيبتى خواهد رسيد، اما مى ترسيد اين بلاى خدائى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شديدى به وى داشت . ولى قضاء و قدر خدا كار خود را كرد، (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب اثرى نداشت ) و يعقوب در دفع بلا كارى نمى توانست بكند. لا جرم يوسف را در شدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه تفرس كرده بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد.
فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند يعقوب بشتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده سخت بگريست ، و به حكم ناچارى دوباره به دست فرزندانش ‍ بداد. فرزندان اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و يوسف را از دستشان بگيرد، وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختند او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت آورده و گفتند او را سر مى بريم و زير اين درخت مى گذرايم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولى بزرگترشان گفت : ((يوسف را مكشيد)) و ليكن ((در ته چاهش بيندازيد تا مكاريان رهگذر او را گرفته با خود ببرند، اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد)).
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خيال اينكه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت فرياد زد اى دودمان رومين ! از قول من پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگر گفتند بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مرده است . و آنقدر ماندند تا از او ماءيوس شدند ((و رجعوا الى ابيهم عشاء يبكون قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب )).
وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد ((انا لله )) گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداى عزّوجلّ افتاد كه فرمود ((آماده بلاء شو)). لاجرم خود را كنترل كرد، و يقين كرد، كه بلاء نازل شده ، و به ايشان گفت ((بل سولت لكم انفسكم امرا)) آرى او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آنكه خواب يوسف را به تعبير برساند.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد (عليه السّلام ) در اينجا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم ، چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم فدايت شوم ، ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى ، اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟
فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده ، آيا مرده و يا هنوز زنده است .
وقتى به چاه رسيدند، در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چون دلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله ، مردم قافله را صدا زد كه مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم . برادران يوسف نزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ايم او را بيرون آوريم ، و به همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان برده بدو گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مائى و ما تو را بفروشيم ، و يا اينكه تو را همينجا به قتل مى رسانيم ، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد.
لا جرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ مردى از ايشان وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج داده به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت ، و در اين باره است كه خداى تعالى مى فرمايد: ((و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا)).
ابو حمزه اضافه مى كند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم : يوسف در آن روز كه به چاهش انداختند چندساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه ....
مؤ لف : ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء الله ايراد خواهيم كرد، و در آن چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم نمى سازد، و ليكن با كمترين دقت و تاءمّل اين ناسازگارى مرتفع مى شود.
و در الدرالمنثور است كه احمد و بخارى از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم .
و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (عليه السّلام ) آورده كه فرمود: انبياء پنج طايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است ، و از آن مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند مانند يوسف و ابراهيم (عليهما السلام ). و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. و بعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا بگوششان خوانده مى شود.
و نيز در همان كتاب از ابى خديجه از مردى از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: يعقوب بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يكى از اصحابش به نام ((يوم )) و يا ((قوم )) محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزى نداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد. از آن به بعد ديگر همه روزه مناديش فرياد مى زد هر كه روزه است بيايد سر سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مى كرد.
و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السّلام ) آمده كه در تفسير ((لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون )) فرموده : يعنى و ايشان نمى دانند كه تو يوسفى و برادر ايشانى ، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد.
و نيز در همان كتاب است كه : در روايت ابى الجارود آمده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه ((و جاءوا على قميصه بدم كذب )) فرموده بزى را روى پيراهن يوسف سربريدند.
و در امالى شيخ به سند خود آورده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه ((فصبر جميل )) فرمود يعنى بدون شكوى .
مؤ لف : اين روايت گويا از امام صادق (عليه السّلام ) باشد، چون قبل از اين روايت كه ما آورديم روايتى ديگر از امام صادق آورده . و در اين معنى نيز روايتى در الدّرالمنثور از حيان بن جبله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده . و در مضامين قبلى روايات ديگرى هم هست .

 

next page

fehrest page

back page