داستان يوسف عليه السلام در قرآن
يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن
ابراهيم خليل ، يكى از دوازده فرزند يعقوب ، و كوچكترين برادران خويش
است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر
اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزّت
و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان
كودكى از راه رويا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه
وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و
او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدر نقل كرد، پدر او را سفارش
كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى ، زيرا كه اگر نقل كنى
بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبير كرد به اينكه بزودى خدا تو
را برمى گزيند، و از تاءويل احاديث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو
و بر آل يعقوب تمام مى كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام
كرد.
اين رويا همواره در نظر يوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول كرده
بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس
و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداى پروردگار
بود، و از اينها گذشته داراى جمالى بديع بود آنچنان كه عقل هر بيننده
را مدهوش و خيره مى ساخت .
يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست
مى داشت ، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران
بزرگترش گران مى آمد و حسد ايشان را برمى انگيخت ، تا آنكه دور هم جمع
شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند، يكى مى گفت بايد او را
كشت ، يكى مى گفت بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و محبت پدر
را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر
رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در
چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را
يافته و با خود ببرند.
بعد از آنكه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در
اين باره گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه
هاى صحرائى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم ، پدر در آغاز
راضى نشد و چنين عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان
اصرار و از او انكار، تا در آخر راضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با
خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنكه پيراهنش را از تنش
بيرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان
گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم ، و يوسف را نزد بار و بنه
خود گذاشته بوديم ، وقتى برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است ، و اين
پيراهن به خون آلوده اوست .
يعقوب به گريه درآمد و گفت : چنين نيست ، بلكه نفس شما امرى را بر شما
تسويل كرده و شما را فريب داده ، ناگزير صبرى جميل پيش مى گيرم و خدا
هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است ، اين مطالب را جز از
راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او از
چه قرار است .
يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و بهيچ چيز دلش تسلى نمى يافت ، تا
آنكه ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابينا گرديد.
فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد، تا آن كه
كاروانى بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب
بكشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد يوسف ، خود را به دلو بند
كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان فرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان
فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه برده ايشانست ،
و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندك فروختند.
كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر
او را خريدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى
بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه
اين سفارشات بخاطر جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود
كه از جبين او مشاهده مى كرد.
يوسف در خانه عزيز غرق در عزّت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود
اولين عنايت لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى
بروز كرد، چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن ،
او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و يادش را
از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را
از او گرفت ، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدايى كه از خيمه و چادر
مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزيش كرد،
بعكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را
عزيز و محترم ساخت ، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه
حوادث به همين منوال جريان يافت .
يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش ، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به
حد رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه ، و قلبش رو به صفا
مى گذاشت ، و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى
مافوق عشق رسيد و خود را براى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه
ديگر همّى جز خدا نداشت ، خدايش هم او را برگزيده و خالص براى خودش
كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت ، آرى رفتار خدا با نيكوكاران چنين است .
((و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و
غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا
يفلح الظالمون ))
اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود
گنجانده ، و اگر در قيودى كه در آن بكار رفته و در سياقى كه آيه در آن
قرار گرفته و در ساير گوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقّت
شود تفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.
اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و
اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى
است از خارج مصر، و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم
پرسيده باشند يا خودش گفته است (اسمم يوسف است ) و يا ديگران . و از
لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است ، ولى اهل كجاست
و از چه دودمانى است معلوم نشده .
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان ، خانه و دودمانى معلوم داشته
باشند، يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها
در درون دلش خلجان مى كند. آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند
سال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت :
((و اتبعت مله ابائى ابراهيم و اسحق و
يعقوب )).
و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم
مصر كه بت مى پرستند چيزى نگفته ، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش
كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت : ((معاذ
الله انه ربى ...))
آرى ، او در اين روزها ملازم سكوت است ، اما دلش پر است از لطائفى كه
از صنع خدا مشاهده مى كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى
عبوديّتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رويايى
است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى وى را براى خود خالص
گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد. و
نيز به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آن وعده اى كه
خداى تعالى در قعر چاه ، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى داده
بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد،
زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته ، و آنچه برايش
پيش مى آيد از قبل طراحى شده ، و به زودى برادران را به كارى كه كرده
اند خبر خواهد داد، و ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند.
اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى
پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت
كه رفتارهاى جميله خدا جز به خير او تمام نمى شود، و در آينده جز با
خير و جميل مواجه نمى گردد.
آرى ، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى
او آسان و گوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا
باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در
نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند.
يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره
نموده ، فرمود: ((انه من يتق و يصبر فان
اللّه لا يضيع اجر المحسنين )).
دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش
در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد، و روز به روز
بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى
مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه
پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است ، تا آنكه يكباره
محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد او ديگر به
جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش حتى براى
يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد.
اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است ،
دقّت و تدبّر كند بسيار روشن جلوه مى كند. آرى ، كسى كه در امثال :
((معاذ الله انه ربى
)) و ((ما كان لنا ان نشرك
باللّه من شى ء)) و ((ان
الحكم الا للّه )) و
((انت وليى فى الدنيا و الاخرة ))
و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقّت نمايد، همه آن
احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به
زودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى .
آرى ، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى درآورده بود كه در
وادى آن ، غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت ، محبتى كه انيس دل او
گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود
كه معنايش همان خلوص براى خداست و ديگر غير خدا كسى از او سهمى نداشت .
عزيز مصر در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود به جز اين ،
كه او پسر بچه اى است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى
نداشت . چيزى كه هست ، از اينكه به همسرش سفارش كرد كه
((او را گرامى بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يا او را
پسر خود بخوانيم )) برمى آيد كه او در
وجود يوسف وقار و مكانتى احساس مى كرده و عظمت و كبريائى نفسانى او را
از راه زيركى دريافته بود و همين احساس او را به طمع انداخت كه شايد از
او منتفع گشته يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و
جمال عجيبى كه در او مى ديده است .
همسر عزيز كه خود عزيزه مصر بود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را
احترام كند و به او مى گويد كه وى در اين كودك آمال و آرزوها دارد. او
هم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد، و در رسيدگى و احترام
به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه درباره يك
برده زرخريد مى ورزند نداشت ، بلكه شباهت به پذيرائى و عزتى داشت كه
نسبت به گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوب معمول مى داشتند.
همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير
و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى
گذشت محبّت او زيادتر مى شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار
كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز
نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او
با آنهمه عزّت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى
ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده
بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش
زحمت و رسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه
هم از خانه بيرون نمى رفت ، او غير از اين خانه جايى نداشت برود. از
طرفى همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه
يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك
و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست ؟ او چطور مى تواند از خواسته
مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه ، خاندانهاى
سلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران
است ، حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست ، چون هر وسيله و ابزارى كه
تصوّر شود هر چند باارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است . از سوى
ديگر خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است ، و قهرا همينطور بوده ،
چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز
ستارگان خوش الحان و زيبارويان جوان بدانجا راه نمى يابند.
و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى
محبتش به يوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده
باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز
ديگرى افتاده باشد. آرى ، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر
وقت حرف مى زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد سراسر وجودش يوسف
بود، او جز يوسف همى و آرزويى ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده
بود: ((قد شغفها حبا))
به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد
كه صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره اش مى
كرد تشنه تر مى شد.
روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش
تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى
مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است
به كار مى بست ، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت ، باشد كه
بتواند دل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام
افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر
رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غره تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت
نااميد گشت ، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق
شخصيش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى ، او را
به خلوتى برد و همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى
نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون
تاكنون از او تمرّدى نديده بود، اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده
بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت ، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده
از عشق آن جوان ، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست ، يك
طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى
كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه
سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى كه دارد اعتماد
نموده ، با لحنى آمرانه ((هيت لك
)) او را به سوى خود مى خواند تا قاهريت
و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه ، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را
مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده ، بطورى كه در آن ،
جايى براى هيچ چيز جز محبوبش باقى نگذارده . آرى ، او هم اكنون با همه
اين شرايط با خداى خود در خلوت است ، و غرق در مشاهده جمال و جلال
خداست ، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر
خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجّه و خضوع و اعتماد به آن
اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظارى
نداشت ، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در
عشقش شكست داد.
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم ، و يا به عزيز
خيانت روا نمى دارم ، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و يا عفت و
عصمت من ، مانع از فحشاى من است . نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا
ثواب خدا را اميد مى دارم .
و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين
موقعيت خطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از
((معاذ اللّه ))
چيز ديگرى نگفت ، و به غير از عروه الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك
نجست .
پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى
او نمى نگريسته .
و اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده ،
و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده ، زيرا
اگر انيّت خود را فراموش نكرده بود مى گفت : ((من
از تو پناه مى برم به خدا)) و يا عبارت
ديگرى نظير آن ، بلكه گفت : ((معاذ اللّه
)). و چقدر فرق است بين اين گفتار و
گفتار مريم كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت :
((انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا)).
خواهى گفت : اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللّه
گفت : ((انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح
الظالمون )) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب
مى گوييم : پاسخ يوسف همان كلمه ((معاذ
اللّه )) بود و اما اين كلام كه بعد آورد
بدين منظور بود كه توحيدى را كه ((معاذ
اللّه )) افاده كرد توضيح دهد و روشنش
سازد، او خواست بگويد: اينكه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى
را دارى با اينكه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت :
((اكرمى مثويه )) و ليكن من
آن را كار خداى خود و يكى از احسانهاى او مى دانم . پس در حقيقت
پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هر چند به تو نسبت
داده مى شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم ، و به
همو پناهنده مى شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است
و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست .
يوسف (عليه السّلام ) در جمله ((انه ربى
احسن مثواى )) چند نكته را افاده كرد:
اول اينكه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از
آنان كه به جاى خدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها
نسبت مى دهند نيست ، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود
ندارد.
دوم اينكه او از آنانكه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او
شرك مى ورزند نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثير نمى داند، بلكه
معتقد است هر سببى در تاءثير خود محتاج به اذن خداست ، و هر اثر جميلى
كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقت فعل خداى سبحان است ، او همسر
عزيز را در اينكه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده مستقل نمى داند،
پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشند نيستند، بلكه
خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس
خداى سبحان او را گرامى داشته ، و اوست كه متولى امور است ، و او در
شدايد بايد به خدا پناهنده گردد.
سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مى برد
براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى
سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند همچنانكه
قرآن از جد يوسف ، حضرت ابراهيم حكايت كرده كه گفت :
((الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن
و هم مهتدون )).
چهارم اينكه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش ، خداى سبحان
است ، و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براى
او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، و به
همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد، و با
گفتن ((معاذ اللّه ))
بطور كنايه جواب داد. نگفت : من چنين كارى نمى كنم ، و يا چنين گناهى
مرتكب نمى شوم ، و يا به خدا پناه مى برم از شر تو و يا امثال آن ، چون
اگر چنين مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك
و جهالت را دارد، تنها در جمله ((انه ربى
احسن مثواى )) از خود يادى كرد، و اين
عيب نداشت ، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاءكيد ذلت و حاجت خود
بود.
و عينا به همين علّت به جاى ((اكرام
)) كلمه ((احسان
)) را به كار برد، با اينكه عزيز گفته
بود: ((اكرمى مثويه ))
او گفت : ((انه احسن مثواى
)) چون در اكرام ، معناى احترام و شخصيت
و عظمت نهفته است .
و كوتاه سخن ، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه
ميان آن دو واقع شده ، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان
((حب )) و
((هيمان )) الهى و ميان
عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده ، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با
هم مشاجره كرده اند، هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى
خود بكشاند و چون ((كلمة اللّه
)) عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد
با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته ، محبت
الهى از او دفاع كرده است : ((و اللّه
غالب على امره )).
پس جمله ((و راودته التى هو فى بيتها عن
نفسه )) دلالت مى كند بر اصل مراوده ، و
آوردن وصف ((فى بيتها))
براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع
همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده ، و همچنين جمله
((و غلقت الابواب ))،
چون اين تعبير (باب تفعيل ) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اينكه
مفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و
لام خود استغراق را مى رساند، و نيز تعبير به هيت لك كه امرى است كه
معمولا از سوالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به
اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و
جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته ، و نيز به نظر او علل و
اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده .
چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از
عزيزه ، همسر عزيز، ((و للّه العزه جميعا)).
و اينكه فرموده : ((قال معاذ اللّه انه
ربى احسن مثواى ...)) جوابيست كه يوسف به
عزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه مى
برم به خدا پناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى ، زيرا او
پروردگار من است ، متولى امور من است ، او چنين منزل و ماوايى روزيم
كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگر من هم از اينگونه ظلم ها
مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده ، از رستگارى دور مى شدم .
يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده ، و
همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت
ربوبيّت را، تا دلالت كند بر اينكه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر
يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ابراهيم ، اسحاق و يعقوب بوده .
علاوه ، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمى دانست ، زيرا او خود را آزاد و
غير مملوك مى دانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى
كردند، به شهادت اينكه در زندان به آن برده اى كه رفيقش بود گفت :
((اذكرنى عند ربك ))
و به فرستاده پادشاه گفت : ((ارجع الى
ربك ...)) و هيچ جا تعبير نكرد به
((ربى ))
با اينكه عاده وقتى اسم پادشاهان را مى برند همينگونه تعبير دارند
(مثلا مى گويند ((قبله گاهم
))، ((ولى
نعمتم )) و امثال آن ) و نيز به فرستاده
پادشاه گفت : ((اساله ما بال النسوه
اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم ))
كه در اينجا خداى سبحان را رب خود دانسته ، در قبال اينكه پادشاه را رب
فرستاده او شمرد.
باز مؤ يّد گفته ما آيه بعدى است كه مى فرمايد: ((لو
لا ان را برهان ربه )).
((و لقد همت به و هم بها لو لا ان را
برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين
))
دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى
كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است ، و هر يك در آن تاءثير و
دخالت داشته ، اين معنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر
عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته ، بگونه اى كه شباهتش به رويا
بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى ، زيرا يوسف در آن روز مردى در عنفوان
جوانى و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در اين سنين غريزه جنسى و شهوت
و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى ديگر جوانى زيبا و در
زيبايى بديع بوده بطورى كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده ، و
عاده جمال و ملاحت ، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.
از سوى ديگر يوسف (عليه السلام ) در دربار سلطنتى عزيز غرق در ناز و
نعمت ، و داراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز يكى از اسبابى است كه هر
كسى را به هوسرانى و عيش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملكه مصر هم در
محيط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون عاده حرم
سلاطين و بزرگان هر محيطى نخبه زيبايان آن محيطند.
و علاوه بر اين ، بطور مسلم وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده
را خيره مى ساخته ، و چنين بانويى عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده
. آرى ، كسى به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى او است ،
از اين هم كه بگذريم سوابق بسيارى از محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به
يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را در برابر خواهشش خاضع كند.
از سوى ديگر وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض
انسان شود خويشتن دارى در آن موقع بسيار دشوارتر است . و او مدتها است
كه متعرض يوسف شده و نهايت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى بكار برده
، صدها رقم غنج و دلال كرده ، بلكه اصرار ورزيده ، التماس كرده ، او
را به سوى خود كشيده ، پيراهنش را پاره كرده و با اين همه كشش صبر
كردن از طاقت بشر بيرون است . از سوى ديگر از ناحيه عزيز هم هيچ مانعى
متصوّر نبوده ، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرش سرنتابيده ، و بر
خلاف سليقه و راى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاص داده و او
را به تربيتش گماشته ، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاى سلطنتى و
داراى مناظر و چشم افكنهايى خرم بسر مى برند كه خود يك داعى قوى است كه
ساكنان را بر عيش و شهوت وابدارد.
در اين قصر خلوت اتاقهايى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به
يوسف در اتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد درهاى متعددى حائل است كه
همه با طرح قبلى محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتى
كوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده ، و ديگر هيچ احتمال خطرى در ميان
نيست . از سوى ديگر دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز خالى از اشكال
نيست ، چون او جاى عذر باقى نگذاشته ، آنچه وسائل پرده پوشى تصوّر شود
به كار برده . علاوه بر اين ، مخالطت يوسف با او براى يكبار نيست ،
بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگى گواراى طولانى است . او مى توانست با
برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه به بسيارى از آرزوهاى زندگى از قبيل
سلطنت ، عزّت و ثروت برسد.
پس همه اينهايى كه گفته شد امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى
كوه را از جاى مى كند و سنگ سخت را آب مى كند و هيچ مانعى هم تصوّر نمى
رفت كه در بين باشد كه بتواند در چنين شرايطى جلوگير شود.
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود: اول ترس از
اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگى
يوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتى نسبت به عزيز بود.
اما مساءله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از
اين جهت ايمن بوده ، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى
افتاد براى يك پادشاه ، تفسير و تاءويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد
از فاش شدن مراوده همسرش با يوسف همين تاءويل را كرد و آب هم از آب
تكان نخورد. آرى ، همسرش آنچنان در او نفوذ داشت كه خيلى زود راضيش
نمود و به كمترين مواخذه اى برنخورد، بلكه با وارونه كردن حقيقت مؤ
اخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت .
و اما مساءله حيثيت خانوادگى يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مساءله
حيثيت مى توانست چنين اثرى را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثرى
نداشت و ايشان را از جنايتى كه خيلى بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با
اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق و يعقوب بودند، و در اين جهت
هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟ ولى مى بينيم كه حيثيت و شرافت خانوادگى
مانع از برادركشى ايشان نشد، نخست تصميم قطعى گرفتند او را بكشند، سپس
نه به خاطر شرافت خانوادگى بلكه به ملاحظاتى ديگر او را در چاه انداخته
، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل يعقوب پيغمبر را داغدار
او كردند، آنچنانكه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مساءله خيانت و حرمت ، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع
شود، زيرا حرمت خيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار
سوء آن و مجازاتى است كه در دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا
آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاى مجازات به ميان آيد. و خلاصه ،
انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادله باشد، و اما اگر
قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد، و
يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه
آن بيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اينگونه
قوانين نمى ماند.
بنابراين ، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه عوامل قوى
بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعنى ايمان به خدا، و يا به تعبيرى ديگر
محبت الهيى كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش
جايى حتى به قدر يك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود. آرى ، اين
بود آن حقيقتى كه گفتيم دقّت در داستان يوسف آن را به دست مى دهد، اينك
به متن آيه برمى گرديم .
پس اينكه فرمود: ((و لقد همت به و هم بها
لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا
المخلصين )) شكى نيست كه اشاره است به
چگونگى نجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمى آيد كه منظور از
گرداندن سوء و فحشاء از يوسف ، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى
خواست و به خاطر رسيدن به آن با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز برمى
آيد كه مشار اليه ((كذلك
)) همان مفادى است كه جمله ((ان
را برهان ربه )) مشتمل بر آن است .
پس برگشت معناى ((كذلك لنصرف
)) به اين ميشود كه يوسف (عليه السلام )
از آنجايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه
كه از برهان پروردگارش ديد از او بگردانديم . پس معلوم شد سببى كه خدا
به وسيله آن سوء و فحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش
بود.
پس معناى آيه اين مى شود: ((به خدا قسم
هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خدا قسم او هم اگر برهان
پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزى نمانده
بود كه مرتكب معصيت شود)). و اينكه مى
گوييم ((چيزى نمانده بوده
)) و نمى گوييم معصيت مى كرد، براى اين است كه كلمه
((هم ))
بطورى كه مى گويند جز در مواردى كه مقرون به مانع است استعمال نمى شود،
مانند آيه ((و هموا بما لم ينالوا))
و آيه ((اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا))،
و نيز مانند شعر صخر كه گفته :
((اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل
بين العير و النزوان .))
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى ديد واقع در معصيت نمى
شد بلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن غير
از ارتكاب است ، و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده :
((لنصرف عنه السوء و الفحشاء - تا سوء و
فحشاء را از او بگردانيم )) و نفرموده :
((لنصرفه عن السوء و الفحشاء - تا او را
از سوء و فحشاء بگردانيم )) - دقّت
بفرماييد.
از اينجا روشن مى شود كه مناسب تر آنست كه بگوييم منظور از
((سوء))
تصميم بر گناه و ميل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتكاب فاحشه يعنى
عمل زنا است ، پس يوسف (عليه السّلام ) نه اين كار را كرد و نه نزديكش
شد، ولى اگر برهان پروردگار خود را نمى ديد به انجام آن نزديك مى شد،
و اين همان معنايى است كه مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست
به هم داده در آن حين آن را تاءكيد مى كند.
و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى
تعالى كاملا روشنش نكرده كه چه بوده ، ليكن به هر حال يكى از وسائل
يقين بوده كه با آن ، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده ، كلام يوسف آنجا
كه با خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين
معنا دارد، چون در آنجا مى گويد: ((و الا
تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ...))
و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف
يعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده ، زيرا اينگونه
علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود، همچنانكه از آيه
((افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله على
علم )) و آيه ((و
جحدوا بها و استيقنتها انفسهم )) به خوبى
استفاده مى شود.
پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه
خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين
مشهود و ديدنى است ، كه نفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود
كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمى كند.
و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله ، يعنى در جمله
((لنصرف عنه السوء و الفحشاء))
به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده ، نه اينكه
او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومى تعبير
شده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او
محتاج بود كه ما او را از آن دو برگردانيم ، و اين با شهادت خدا به
اينكه يوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد. آرى ، بندگان مخلص آنهايند
كه خداوند، خالص براى خود قرارشان داده ، بطورى كه ديگر غير خدا هيچ
چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعت نمى كنند، خواه
تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا.
و اينكه فرمود: ((انه من عبادنا المخلصين
)) در مقام تعليل جمله
((كذلك لنصرف ...)) است ،
و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معامله كرديم به خاطر اينكه
او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معامله مى
كنيم .
از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شاءن همه بندگان مخلص
خداست ، و خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، و در
نتيجه مرتكب هيچ معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به
ايشان نشان داده قصد آن را هم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى .
و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است ،
اما نه از علم هاى معمول و متعارف .
((و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر...))
از سياق آيات برمى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف ، به دو منظور مختلف
بوده : يوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از
چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعى مى كرده خود را زودتر به در برساند و
از باز شدنش جلوگيرى نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولى يوسف
خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد
در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد، و اين پيراهن از طرف
طول پاره نمى شد مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از
وى بوده .
((و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء
من اراد باهلك سوء الا ان يسجن او عذاب اليم ))
بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را
به خود گرفته ، آرى ، وجود عزيز در دم در، اين تحوّل را پديد آورد، از
آيه مورد بحث تا پنج آيه اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند.
همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او
را مجازات كنى ، يا زندان و يا عذابى سخت . ليكن درباره اصل قضيه و
آنچه جريان يافته هيچ تصريحى نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومى و
عقلى را درباره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند پيش كشيد و
گفت : ((كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء
كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى دردناك ببيند))
و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده ، و همچنين اسمى هم از خودش
نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم ، و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد
كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است . همه اينها به منظور رعايت ادب
در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است .
و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد
گذاشت براى اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه
اجازه نمى داد كه بطور قطع يكى را تعيين كند. آرى ، در ابهام ، يك نوع
اميد گشايش است كه در تعيين نيست . و ليكن تعبير به اهل خود يك نوع
تحريك و تهييج بر مؤ اخذه است ، و او نمى بايست چنين تعبيرى مى كرد، و
ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده . او مى خواست
با اين تعبير تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متاءسف است ، تا شوهرش
واقع قضيه را نفهمد، و در مقام مؤ اخذه او برنيايد، آرى ، فكر كرد اگر
بتوانم او را از مؤ اخذه خودم منصرف كنم ، منصرف كردنش ازيوسف آسان است
.
((قال هى راودتنى عن نفسى
))
يوسف (عليه السّلام ) وقتى عزيز را پشت در ديد ابتداى به سخن نكرد،
براى اينكه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اينكه او را
تقصير كار و مجرم قلمداد كند بگيرد، ولى وقتى ديد او وى را متهم به قصد
سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه : ((او
نسبت به من قصد سوء كرد)).
و اين گفتار يوسف - كه هيچ تاكيدى از قبيل قسم و امثال قسم در آن به
كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اينكه وى به
هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را
مبرا كند هيچ تملق نكرده ، و اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و
كوچكترين خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت ، و از زليخا هم نمى ترسيد و از
آن تهمتى هم كه به وى زده بود باكى نداشت ، چون او در آغاز اين جريان
با گفتن ((معاذ اللّه
)) خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى
كند.
((و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد
من قبل فصدقت و هو من الكاذبين ... و هو من الصادقين ...))
و اين شاهد، با گفتار خود به دليلى اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و
گره آن باز مى شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده
زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، چون در اينكه از يوسف و
زليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده حرفى نيست ، و پاره شدن پيراهن
يوسف از جلو دلالت مى كرد بر اينكه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده
اند، و قهرا تقصير به گردن يوسف مى بود، ولى اگر پيراهن وى از پشت سر
پاره شده باشد قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده ، و
او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن او را دريده ، پس تقصير به
گردن زليخا مى افتد، و اين خود خيلى روشن است .
و اما اينكه اين شاهد چه كسى بوده مفسرين درباره آن اختلاف كرده اند:
بعضى گفته اند كه وى مردى حكيم بوده كه در پاسخ عزيز كه مشكل خود را با
او در ميان نهاده چنين حكم كرده است (نقل از حسن و قتاده و عكرمه ).
بعضى ديگر گفته اند پسر عموى زليخا بوده كه با عزيز در پشت در قرار
داشتند. بعضى ديگر گفته اند او از جنس جن و بشر نبوده ، بلكه خلقى از
خلايق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولى اين وجوه مردود است ، براى اينكه
قرآن صراحت دارد بر اينكه ((او از اهل
زليخا)) بوده .
و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) و بعضى طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد
نامبرده ، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده ، و به زودى رواياتش
در بحث روايتى آينده خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى .
آنچه جاى تاءمّل و دقّت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت
آورد بيانى بود عقلى ، و دليلى بود فكرى ، كه نتيجه اى را مى دهد به
نفع يكى از دو طرف و به ضرر طرف ديگر و چنين چيزى را عرفا شهادت نمى
گويند، زيرا شهادت عبارت است از بيانى كه مستند به حس و يا نزديك به حس
باشد و هيچ استنادى به فكر و عقل گوينده نداشته باشد، همچنانكه در
آيه ((شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و
جلودهم )) و در آيه ((قالوا
نشهد انك لرسول اللّه )) در آيه اولى
شهادت آنها مستند به حس و در دومى مستند به قريب به حس است . آرى حكم
به صدق رسالت هر چند فى نفسه مستند به فكر و تعقل است ، و ليكن منظور
از شهادت در اين آيه چيزى است كه مستند به آن نيست ، و آن اداى حقى است
كه نسبت به حقانيت آن ، علم و قطع دارند و در اداى آن ، ملاحظه اينكه
ناشى از تفكر و تعقل باشند ندارند، و لذا مى بينيم همين شهادت در جاهاى
ديگرى از آن به قول تعبير مى شود، (و مى گويند فلانى قائل و يا معتقد
به فلان راى است ، يعنى نسبت به آن يقين دارد. خلاصه كلام اينكه ، چرا
در آيه مورد بحث با اينكه بيان ، بيانى عقلى و دليلى فكرى بود اداى آن
را شهادت ناميد؟ جوابش را ممكن است اينطور بدهيم ) كه بعيد نيست به غير
از گفتار آن گوينده به اينكه ((شهد شاهد))
اشاره به اين باشد كه كلام مذكور بدون فكر و تعقل از آن گوينده صادر
شد، و چون مستند به تفكر و تعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحيح است بلكه
اصلا شهادت است ، نه قول ، چون عرفا بيانى را قول مى گويند كه مبتنى بر
تاءمّل و تفكر باشد.
اين جواب بوسيله آن رواياتى كه مى گويند ((گوينده
اين كلام كودكى بود در گهواره )) تاييد
مى شود، چون كودك اگر از باب معجره به زبان آيد، و خداوند به وسيله او
ادعاى يوسف را تاييد كند. خود آن كودك در گفتارش فكر و تاءمّل اعمال
نمى كند، و چنين كلامى بيان شهادت است ، نه قول .
((فلما را قميصه قد من دبر قال انه من
كيد كن ان كيد كن عظيم ))
يعنى وقتى عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين
قضيه از مكرى است كه مخصوص شما زنها است ، چون مكر شماها خيلى بزرگ و
عجيب است .
و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اينكه اين پيشامد كار تنها
زليخا بود براى اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد
كه از زمره زنانى ، و كيد زنان هم معروف است . و به همين جهت كيد همه
زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت : ((ان
كيد كن عظيم )) و اين بدان جهت است كه
همه مى دانيم خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار
داده ، ولى در زنان براى جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلى قرار
داده كه تا اعماق دلهاى مردان راه يابند، و با جلوه هاى فتان و اطوار
سحرآميز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند، و ايشان را از
راههايى كه خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بكشانند، و
اين همان كيد و اراده سوء است .
و مفاد آيه اين است كه : عزيز وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به
نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد.
((يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انّك
كنت من الخاطئين ))