قدرت الهى
پيغمبر هر گاه در مسافرت در مكانى فرود مى آمد، اصحاب آن حضرت
درخت سايه دارى انتخاب مى كردند كه پيغمبر خواب نيمروز را در زير آن
درخت بياسايند. روزى هنگام استراحت پيغمبر، عربى صحرايى آمد و شمشير
خود را كشيد و گفت : چه كسى تو را از حمله من مانع خواهد شد؟ پيامبر
گفت : خدا. در اين هنگام دست عرب لرزيد و شمشير از دست او افتاد. عرب
با وضع غيرعادى و مضطرب آنقدر سر خود را به درخت كوبيد تا مغز او
متلاشى گشت .
سنگ محك
عايشه همسر پيامبر گرامى ، اشعار زيادى را حفظ داشت و بنابر قول
خودش دوازده هزار بيت از لبيد شاعر به خاطر داشت . پيامبر اكرم صلى
الله عليه و آله و سلم اكثر اوقات مى خواست كه برايش از اشعارى كه حفظ
است بخواند.
از آن جمله است اين دو بيت :
هر گاه طلا با سنگ محك آزمايش شود، بدون شك غش آن آشكار مى گردد و طلاى
خالص و ناخالص از هم جدا مى شود. على عليه السلام هم در بين ما مانند
آن سنگ محك است .(1)
صدقه دادن
روزى سعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اى رسول خدا
مادرم فوت كرده است و مى دانم كه اگر او زنده بود، صدقه مى داد. اينك
اگر از ناحيه او صدقه بدهم براى او فايده اى خواهد داشت ؟ رسول خدا
فرمود: آرى .
آنگاه پرسيد: چه صدقه اى نافعتر است اى رسول خدا؟ فرمود: آب : سعد چاهى
را حفر كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ثواب حفر چاه
هديه به روح مادر سعد باشد.
پس نذرها يك نوع هدايائى است كه زنده ها براى اموات مى فرستند و اين
عمل هم مشروع است و هم ثواب دارد.(2)
زيارت قبور
عايشه روايت كرده است كه ، روزى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
و سلم رو به من كرده و فرمود: ((جبرئيل
نزد من آمده و گفته كه : پروردگارم به من فرمان داده است كه به بقيع
رفته و براى آنان طلب آمرزش كنم ))
عايشه مى گويد: من چگونه دعايشان كنم اى رسول خدا؟ فرمود: بگو: درود بر
مومنان و مسلمانانى كه در اين ديار آرميده اند. خدا پيشگامان و پس
گامانمان را بيامرزد و ما نيز ان شاءالله به شما ملحق خواهيم شد. از
خدا براى ما و شما عافيت مى طلبم .
حضرت على عليه السلام نيز هميشه به زيارت قبور كوفه مى رفت و مى فرمود:
خوشا به حال كسى كه تصميم گرفتن به سوى معاد دارد و اعمال نيكو انجام
مى دهد.(3)
درى از درهاى بهشت
قيس بن سعد روايت مى كند: روزى پيامبر اكرم بر من عبور كرد در
حالى كه از خواندن نماز فارغ شده بودم .
ايشان به من فرمودند: آيا تو را به درى از درهاى بهشت راهنمايى كنم ؟
عرض كردم : آرى .
فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله يكى از درهاى بهشت است .(4)
شوق بهشت
روزى مرد سياهى به نزد پيامبر اكرم آمد و شروع به پرسيدن سؤ
الات در رابطه با تسبيح و تهليل . عمر بن خطاب كه در آن جا حاضر بود،
با تندى به آن مرد گفت : بس كن اى مرد تو با اين سؤ الهايت ، پيامبر را
خسته مى كنى . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به عمر فرمود: آرام
باش اى عمر. تندى مكن .
بگذار تا سؤ الاتش را بكند و در اين هنگام اين آيات نازل شد.
((هل اتى على الانسان حين من الدهر))((آيا بر آدمى زمانى از روزگار تا آنجا
كه يادى از بهشت شده )) در اين هنگام آن
مرد سياه ، فريادى از جان كشيد و بر زمين افتاد. پيامبر با ديده اين
صحنه فرمود. او از شوق بهشت جان داد.(5)
حج استيجارى و زيارت قبر
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
روزى از يكى از فقهاى بزرگ بنام آبى زيد، درباره مردمى كه براى
انجام حج ، اجير مى شوند و يكى از شروط آن اجير شدن ، اين است كه حتما
به زيارت قبر پيامبر اكرم بروند، ولى آن گروه بنا بر دلايلى نمى توانند
اين شرط را اجر كنند، سؤ ال شد.
آن فقيه كه به زيارت قبر پيامبر علاقه و عشق بسيار داشت ، در جواب گفت
: آنان بايد اين كار را انجام مى دادند و حال كه بر اثر مانعى نتوانسته
اند، از اجرت بايد به مقدار مسافت زيارت ، برگردانند.
وعده ديگرى از فقها نيز در پاسخ اين سؤ ال گفتند كه آنان بايد برگردند
و به عنوان نيابت زيارت نمايند و به وعده خود عمل نمايند و گرنه به
مقدار مسافت زيارت ، از اجرتشان كم مى شود.(6)
نانى از آسمان
روزى ((محمد بن علاء))
وارد مدينه شد، در حالى كه بسيار گرسنه بود و پولى هم براى تهيه غذا
نداشت او براى زيارت قبر پيامبر رفت و خطاب به آن حضرت ، گفت : اى رسول
خدا به خدمت شما آمدم ، در حالى كه شدت فقر و گرسنگى ام را جز خدا نمى
داند و امشب را مهمان تو هستم .
آنگاه خواب بر او غلبه كرد. در عالم رويا، رسول خدا را ديد كه به او
گرده نانى لطف مى كند.
نصف آن را خورد و ناگهان از خواب بيدار شد. در حالى كه نصف ديگر نان را
در دستش بود.
محمد بن علاء مى گويد: با اين مطلب صدق گفتار پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم كه فرموده بود ((هر كس مرا در
خواب ببيند، واقعا مرا ديده است . زيرا شيطان به شكل من در نمى آيد))
برايم روشن شد آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت : اى محمد! كسى قبرم را
زيارت نمى كند، مگر آن كه گناهش بخشوده و شفاعتم فرداى قيامت نصيبش
خواهد گرديد.(7)
غذاى اسيران
روزى جمعى از اصحاب پيامبر، گوسفندى را بدون اجازه از صاحبش
گرفته و براى پيامبر، طبخ كردند پيامبر كه در ابتدا از جريان آگاه
نبود، بر سر سفره حاضر شد. هنگامى كه خواست از آن ميل نمايد، فرمود:
اين گوسفند مرا خبر مى دهد كه او را بدون اجازه صاحبش گرفته اند و طبخ
كرده اند.
ياران ، حرف پيامبر را تصديق كردند و گفتند كه چنين است . پيامبر
فرمود: اين غذا را به اسيران بدهيد.
و دليل اين نزد ما اين است كه آن گوسفند مال آنها شده به ضمان قيمت .
پس امر كرد ايشان را به صدقه دادن آن براى آن كه گوسفند از طريق ممنوع
مال ايشان شده بود و آنها قيمت آن را به صاحبانش نداده بودند اين روايت
را جصاص آورده در دفاع از حكم عمر در رابطه با الحاق مهريه زن به بيت
المال ، در حالى كه بين اين قضيه و آن حكم عمر هيچ وجه شباهتى وجود
ندارد.(8)
سزاى توهين
عقية بن ابى معيط با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشست
و برخاست داشت ولى هنوز اسلام نياورده بود.
روزى پيامبر را به يك مهمانى دعوت كرد. پيامبر گفت : من در مهمانى حاضر
مى شوم ولى لب به غذا نمى زنم مگر اين كه تو مسلمان شوى . عقبه اين كار
را كرد. دوستانش از اين كار مطلع شدند، او را از خود راندند و سرزنش
كردند. او گفت : من از عمق دل ، اسلام نياورده ام .
بلكه به اين خاطر كه او از غذايم بخورد، شهادتين را گفتم . دوستانش به
او گفتند كه اگر مى خواهد با ما باشى بايد بر روى پيامبر آب دهان
بيندازى .
او نيز قبول كرد و به روى پيامبر آب دهان انداخت ولى آب دهانش به روى
مبارك پيامبر نرسيد بلكه به عقب برگشت و به صورت خود او رسيد و دو گونه
او را سوزاند و اثر آن تا پايان عمرش بر صورتش باقى بود.(9)
هديه الهى
انس روايت كرده است كه : روزى رسول خدا بر استر سوار گشته تا
كوه كدى روان گشت . آنگاه استر را به من سپرده فرمود: به فلان موضع
برو. على عليه السلام را خواهى يافت كه به تسبيح پروردگار مشغول است .
سلام مرا به او برسان و او را همراه خود بياور. او را به خدمت پيامبر
آوردم .
رسول خدا فرمود: بنشين . اين مكانى است كه 70 پيامبر مرسل بر آن قرار
گرفته و من از همه آنان والاترم . با هر يك از آن پيامبران ، برادر او
همراه بوده و تو از همه آنان بهترى .
در اين هنگام ابر سفيد رنگى بر سر آن دو سايه افكند. خوشه انگورى از
ميان ابر آويزان شد.
رسول خدا تناول مى كرد و مى فرمود: اى برادرم بخور اين هديه الهى است .
بعد از تناول انگور، آب آشاميدند. ابر بالا رفت . رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم فرمود: سوگند به آن كه هر چه خواهد آفريند. از اين
خوشه سيصد و سيزده پيامبر و سيصد و سيزده وصى تناول كرده اند.
هيچ پيامبرى گرامى تر و هيچ وصى از على گرامى تر نيست .(10)
انتخاب جانشين
روزى ام سلمه و عايشه با هم گفتگو مى كردند. ام سلمه گفت : يادت
مى آيد آن سفرى را كه من و تو در سفرى با رسول خدا بوديم . در آن سفر
على عليه السلام عهده دار تعمير كفشهاى رسول خدا و شستشوى لباسهاى آن
حضرت بود. اتفاقا كفش رسول خدا سوراخ شده بود و على عليه السلام در
سايه درختى نشسته و داشت آن را تعمير مى كرد. در اين هنگام پدرت با عمر
آمدند و آنها وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با رسول خدا صحبت
كردند. آنگاه گفتند: اى رسول خدا ما نمى دانيم كه تا چه زمانى با ما
خواهى بود. بنابراين چنانچه جانشينت را به ما معرفى كنى بعد از تو در
آسايش خواهيم بود. رسول خدا فرمود: اما من هم اكنون او را مى بينم و
جايگاهش را مى شناسم و اگر من تعيينش كنم ، شما از او جدا خواهيد شد.
همانگونه كه بنى اسرائيل از هارون پسر عمران جدا شدند آنگاه آنان ساكت
شدند و از خدمتش مرخص شدند. وقتى ما خدمت رسول خدا شرفياب شديم ، تو كه
نسبت به آن حضرت از ما جسورتر بودى عرض كردى : اى رسول خدا چه كسى را
بر مردم امير خواهى كرد؟ رسول خدا فرمود: كسى كه كفش را درست مى كند و
ما پائين آمديم ، كسى جز على بن ابيطالب را نديديم و به رسول خدا عرض
مى كردم : من كسى را به جز على نمى بينم كه مشغول تعمير كفش باشد.
فرمود: او همان جانشين من است .
آنگاه عايشه گفت : راست گفتى و من از حال آنرا به ياد مى آورم .(11)
دشمنان على عليه السلام
روزى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رو به صحابه كرد و
فرمود: هنگامى كه روز قيامت فرا رسد، منبرى براى من برپا گردد.
منادى به بالاى عرش ندا برآرد: محمد كجاست ؟ من پاسخ گويم منادى گويد:
بر بالاى منبر برو.
من به بالاى منبر مى روم . باز ندا آيد كه : على كجاست ؟ و او نيز
پائين تر از من بر بالاى منبر مى آيد و جهانيان دانند كه محمد سرور
رسولان است و على سرور مومنان .
در اين هنگام يكى از صحابه پرسيد: اى رسول خدا! كيست كه على عليه
السلام را بعد از اين دشمن بدارد؟
فرمود: اى برادر انصارى ، از قريش جز زنازادگان و از انصار مدينه جز
يهوديان و از عرب جز بى پدران و از ساير مردم جز بدكاران ، على را دشمن
ندارند.(12)
دشمن خدا
على عليه السلام مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم را بر كوه صفا ديدم كه كسى را لعنت مى كند كه صورت او چون صورت
فيل است . گفتم : اين كيست يا رسول الله ؟
فرمود: شيطان رجيم است .
من رو به شيطان كرده و گفتم : اى دشمن خدا به خدا سوگند كه اينك تو را
مى كشم و امت را از شر حيله هايت نجات مى بخشم .
شيطان گفت : بخدا سوگند كه پاداش من جز اين است .
گفتم : كدام پاداش اى دشمن خدا؟
گفت : هيچكس تو را دشمن نگرفت جز اين كه من با پدرش در رحم مادر شريك
بودم .(13)
پيشواى خوارج
انس بن مالك مى گويد:
روزى با عده اى از اصحاب با پيامبر در حال گفتگو بوديم ناگهان سر و كله
مردى پيدا شد. او كه مرد عابد و زاهدى بود، ما از ديدن او خوشحال و
مسرور مى شديم . زيرا او را هميشه در حال دعا و نماز مى ديديدم . ما
قبلا تعريف هايى از او را در نزد پيامبر گفته بوديم ولى پيامبر او را
نشناخته بود. وقتى او را ديديم به پيامبر اشاره كرديم كه اين مرد همان
مردى است كه از نماز و عبادت او براى شما تعريف كرده ايم . پيامبر گفت
: شما درباره مردى براى من خبر آورده ايد كه در صورت او اثر و چشم زخمى
از شيطان است . آن مردى به جمع آنان وارد شد و سلام نكرد.
پيامبر به او فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه آن هنگام كه در كنار
مجلس ما ايستاده بودى ، آيا در ذهنت اين مطلب گذشت كه تو برتر از همه
ما هستى ؟ گفت : آرى . اين فكر را كردم . سپس به نماز مشغول شد.
رسول خدا به او فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه آن هنگام كه در
كنار مجلس ما ايستاده بودى ، آيا در ذهنت اين مطلب گذشت كه تو برتر از
همه ما هستى ؟ گفت : آرى . اين فكر را كردم . سپس به نماز مشغول شد.
رسول خدا فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد؟ ابوبكر گفت : كه من و رفت
كه او را بكشد ولى با ديدن نمازهاى او نتوانست اين كار را بكند و برگشت
. عمر نيز اين كار را كرد و برگشت . حضرت على عليه السلام فرمود: من
حاضرم كه اين حكم را اجرا كنم و رفت اما از آن مرد خبرى نبود. رسول خدا
فرمود: او بايد كشته مى شد. اگر او نباشد در امت من هيچ اختلافى رخ نمى
دهد. اين مرد ذوالثديه سردار شورشيان نهروان بود. او پيشواى خوارج شد و
به جنگ با حضرت على عليه السلام پرداخت . او در اين جنگ به هلاكت رسيد
و به سزاى اعمال خائنانه خود رسيد.(14)
از كرامات رسول الله
چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به مدينه هجرت
فرمود، با شخصى كه همراه بود گذرشان به خيمه ام معبد خزاعى افتاد، كه
ام معبد در جلوى خيمه نشسته بود. از آن زن قدرى خرما يا گوشت خواستند
كه بخرند، نداشت .
زيرا خشكسالى ، قبيله او را دچار فقر نموده بود. اما معبد گفت : به خدا
سوگند كه اگر چيزى مى داشتم نثار قدمت مى كرديم . ناگاه چشمان حضرت به
گوسفندى در گوشه خيمه افتاد، سؤ ال فرمود: اين گوسفند چرا تنها مانده
است ؟ ام معبد گفت : ضعف و ناتوانى او را از گله بازداشت .
حضرت فرمود: شير مى دهد.
عرض كرد: خير حضرت گوسفند را طلبيد و دوست مبارك به پستانش ماليده و
نام خدا بر زبان جارى نمودند كه : خدايا! پستان اين گوسفند را بركت ده
. بلافاصله شير در پستان جارى شد. پيامبر ظرفى طلبيد و شير دوشيد تا
ظرف پر شد، ابتدا به آن زن داد و نوشيد و سير شد و سپس ياران خود راه
هر يك نوشيدند تا سير شدند و بعد از همه خود نوشيد و فرمود:
((ساقى القوم آخر هم
)) آنكه ساقى گروهى مى شود بايد خود آخر بنوشد و دوباره ظرف
را پر از شير كرد پيش زن گذاشت و حركت فرمود.
چون بامداد شد مردم مكه از بين زمين و آسمان بانگى شنيدند كه مى گويد:
خدا بهترين پاداش خود را به آن دو رفيق همراه دهد كه به خيمه ام معبد
فرود آمدند و سپس از آنجا كوچ كردند و چه خوشبخت بود رفيق محمد صلى
الله عليه و آله و سلم كه همراه رسول گرامى بود. اى قبيله قصى بدانيد
كه خداوند سرورى را از شما دور نكرده است .
از خواهر خود ام معبد داستان ورود پيامبر را باز پرسيد و اگر هم قانع
نشديد از خود گوسفند بپرسيد كه گواهى مى دهد. پيغمبر گوسفند را به
نزديك خود خواند و از پستان بى شيرش شير دوشيد، پيامبر رفت ولى به اين
كرامت ، آن گوسفند پيوسته به آن زن شير مى داد.(15)
نصيحت پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم
سلمة بن اكوع روايت نموده كه : روزى مردى در حضور پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم با دست چپ غذا خورد. پيامبر با روى خوش به او
فرمود: اى مرد با دست راست غذا بخور. آن مرد در جواب پيامبر با گستاخى
گفت : نمى توانم در حاليكه مى توانست و در اين كار خود تعمد داشت .
پيامبر فرمود: از دست چپ ناتوان شوى . در نتيجه هيچگاه نتوانست دست چپ
خود را به دهان برساند.(16)
عيادت بيمار
روزى پيامبر براى عيادت يك عرب صحرايى به چادر او رفت . رسم
پيامبر اين بود كه هر وقت به عيادت مريضى مى رفتند، به او مى فرمودند:
باكى نيست . بر حسب اين روش به آن مرد عرب نيز اين سخن را فرمودند.
عرب بيمار به جاى تشكر از پيامبر در جواب گفت : چنين نيست و بلكه تب
است كه بر مرد سالخورده هجوم برده و او را به قبر مى برد. پيامبر
فرمود: حال كه چنين پنداشتى چنين باش ، در نتيجه آن عرب روز بعد را به
شام نرساند و جان سپرد.(17)
كودكى پيامبر
فاطمه بنت اسد مى گويد: چون عبدالمطلب درگذشت . ابوطالب بنا بر
وصيت پدرش ، پيامبر را بر گرفت و من نيز به پرستارى از او برخواستم .
در بوستان خانه ما درخت هاى خرمائى بود و در آن هنگام نوبر خرما بود.
من و كنيزم هر روز خرماها را جمع مى كرديم . روزى ما فراموش كرديم كه
خرما را جمع كنيم . كودكان از كوچه آمده و خرماها را جمع كردند. من
خوابيدم و از شرم اين كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بيدار شود،
آستينم را بر چهره افكندم ، پس محمد صلى الله عليه و آله و سلم بيمار
شد و به درون بستان رفت و خرمائى بر زمين نديد. پس به درخت خرما اشاره
كرد و گفت : اى درخت من گرسنه ام . پس من ديدم كه درخت شاخه هايش را
كه خرما بر آن بود فرود آورد. تا او آنچه خواست بخورد. سپس آن شاخه
بالا رفت . من پابرهنه به سويش دويدم و جريان را به او گفتم . او گفت :
جز اين نيست كه او پيامبرى خواهد بود و نيز از نازائى ات ، دستيارى
براى او خواهى زائيد. پس چنانچه او پيش بينى كرده بود، من على عليه
السلام را به دنيا آوردم .(18)
انفاق
عبدالله بن مسعود گفت : روزى پيامبر به ديدن بلال آمد. ديد كه
بلال مقدارى خرما را گرد آورده و جمع كرده است . پيامبر پرسيد كه اينها
چيست ؟ بلال گفت : اين را براى مهمانان تو آماده كرده ام .
پيامبر فرمود: آيا نترسيدى كه برايت دودى در آتش دوزخ گردد؟ اى بلال
چيزى را جمع نكن بلكه هر چه دارى انفاق كن و در برابر خداوند صاحب عرش
از هيچ عظمتى باك مدار. اى بلال هميشه انفاق كن و از تنگدستى نترس كه
خداوند بهترين روزى رسان است .(19)
داغ بر بدن
عرب چادرنشينى همراه با پيامبر به جنگ خيبر رفت . در پايان دو
دينار به عنوان غنيمت به او رسيد. او آن دو دينار را خرج نكرد بلكه
آنرا در عبائى نهاد و بپيچيد و بدوخت و هرگز از آن استفاده نكرد و هيچ
انفاقى هم نكرد. پس از مدتى او از دنيا رفت . اطرافيانش پس از شكافتن
آن عبا آن دينارها را يافتند و به خدمت رسول الله رسيدند و داستان را
براى ايشان تعريف كردند.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين دو دينار كه نه آن را
خرج كرد و نه انفاق ، در روز قيامت براى او دو وسيله مى شوند براى داغ
نهادن بر تن وى .
اين سزاى كسى است كه انفاق نمى كند و فقط به گردآورى پول و مال مى
انديشد.(20)
مرگ بر سيم و زر
روزى عمر به خدمت رسول الله رسيد و سؤ ال كرد: يا رسول الله شما
كه مى گوئيد مرگ بر سيم و زر، پس مادر ما در اين دنيا چه بيندوزيم ؟
پيامبر خدا فرمود: اى عمر! در اين دنيا بايد زبانى يادكننده خدا و دلى
سپاسگذار و شاكر درگاه الهى و همسرى كه در كار جهان ديگر به تو يارى
برساند، بيندوزيد.
نه سيم و زر كه اينها در قيامت برايتان وسيله عذاب الهى است . به راستى
كه دينارى بر روى دينارى نهاده نشود مگر اين كه پوست صاحبان آن را پهن
كنند و با همان سكه ها، پيشانى و پهلوى آنها را داغ نهند و مى گويند:
اين است آنچه كه شما براى خود ذخيره كرده ايد. پس بچشيد آنرا.(21)
شعرهاى غيبى
جهيل همدانى كه كليددار بتخانه مشهورى بنام يغوث بود، مى گويد،
شبى در بتخانه تنها بودم كه ناگهان شنيدم كه بتى مى گويد: اى پسر جهيل
، هنگام نابودى بت ها شده است . تو ديگر با بت يغوث وداع كن .
زيرا كه نورى از افق مكه طلوع كرده و ظلمت ها را از بين برده است .
جهيل آنچه را شنيده بود براى قوم خود تعريف كرد و باز از گوينده اى
نامرئى شنيده كه : اى جهل آيا سخن حق را گوش مى رسانى يا بخل ورزيده و
لب فرو مى بندى ؟ بدان كه تيرگى ها نابود شده و مردم به سوى اسلام
گرويده اند. جهيل در جواب مى گويد: سنت اسلام را براى من توضيح بده ؟ و
پاسخ مى شنود كه ، بنام خدا و توفيق او عزم راه كن و در رفتن از سستى و
تنبلى بگريز. به راهى برو كه بهترين انسانها در آن راه هستند و به سوى
پيامبرى برو كه راستگو است .
جهيل مى گويد: چون اين سخنان غيبى را شنيدم . بت ها را به گوشه اى
انداخته و خارج شدم و به گروهى تازه وارد از قبيله همدان برخوردم كه
برگرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم جمع اند. خود را با رسول
خدا معرفى كرده و جريان را توضيح دادم . پيامبر مسرور شد و فرمود: اين
داستان را به مسلمانان بگو و سپس امر فرمود كه بت ها را بشكنم و بعد از
آن يمن برگشتم در حالى كه قلبم به نور اسلام روشن شده بود و در اين
باره به چنين سرودم : ((كيست كه به
بدفرجامان قوم ما، آنان كه در گوشه منازل خود غنوده اند و يا ظاهرند،
نداى ما را برساند و خبر دهد كه خداوند ما را به راه حق هدايت فرمود.
بعد از آن كه عده اى از ما يهودى و نصرانى شده بودند.
ما اكنون از يغوث و يعوق و سائر بت ها روى برگرفته ايم و از پيروان
توايم اى بهترين خلايق .(22)
شهادت بتها به پيامبرى
حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم
عباس بن مرداس مى گويد: روزى وارد بتخانه شده و به نزديك بت
ضمار رفتم . اطرافش را پاكيزه نموده و آن را بوسيدم . ناگهان صدايى
بلند شد و مرا مخاطب ساخت كه : ((اى سليم
به تمام قبايل بگو كه بت پرستى كه به آن انس گرفته بوديد، نابود گرديد
و اهل مسجد رستگار شدند. ضمار كه قبل از آمدن محمد صلى الله عليه و آله
و سلم و نزول قرآن مورد پرستش بود، هلاك باد.
آنكه بعد از عيسى وارث منصب نبوت است محمد بزرگ مرد قريش مى باشد كه
ره راست پيمود و به حقيقت گرائيده است . پس از اين واقعه عباس بن مرداس
با سيصد تن از قبيله خود به خدمت پيامبر اكرم آمد. تا چشمان حضرت به
صورت عباس افتاد فرمود: تو چگونه اسلام آوردى ؟ عباس داستان خود را
بازگو كرد. حضرت فرمودند: درست است بر حق و از اسلام آوردن ايشان و
يارانش شاد و مسرور شدند.(23)
سرانجام تمسخر
ابوزمعه و ياران او از روى تمسخر و استهزاء به پيامبر چشمك مى
زدند و استهزاء مى نمودند و نصايح و صحبت هاى پيامبر در آن تاءثيرى
نداشت . سرانجام پيامبر درباره آنها نفرين كرد. روزى ابوزمعه در سايه
درختى نشسته بود كه جبرئيل با برگ آن درخت و خارهاى آن بر صورت و چشم
او زد تا نابينا شد. همچنين پيامبر هنگامى كه راه مى رفت بدن مباركش به
جلو متمايل مى شد و حكم بن ابى العاص كيفيت راه رفتن آن حضرت را تقليد
مى كرد. پيغمبر متوجه عمل او شد و فرمود: چنين باش .
او از آن روز دچار ارتعاش شد و هرگز بهبود نيافت .(24)
سزاى دروغ به پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم
طبرى در كتاب تاريخ خود آورده است كه روزى پيامبر اسلام از حارث
بن ابى الحارثه ، دخترش جمره را خواستگارى فرمود. حارث گفت : دخترم به
يك نوع بيمارى بدن مبتلا است و من نمى توانم با اين ازدواج موافق باشم
.
و اين در حالى بود كه او دروغ مى گفت و دخترش به هيچ نوع بيمارى مبتلا
نبود. اما پس از اين كه به خانه مراجعت كرد، مشاهده كرد كه دخترش جمره
به بيمارى برص (سفيدى پوست ) مبتلا شده است .(25)
نفرين پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم
در كتاب الخصايص اكبرى ، از اسامه بن زيد روايت شده است كه روزى
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يكى از يارانش را به ماءموريتى
فرستاد. آن مرد در انجام ماءموريت سستى كرد و در جريان آن دروغ بر رسول
خدا بست .
پيامبر از اين كار مرد به شدت ناراحت شد و او از نفرين كردند. در نتيجه
او را در بيابانى به صورت مردار يافتند، در حالى كه شكم او شكافته شده
بود و زمين جنازه او را نپذيرفته بود.(26)
مرگ لهب
لهب بن ابى لهب روزى به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
آمد و به آن حضرت دشنام داد و ناسزا گفت . رسول خدا كه از اين كار
جاهلانه او ناراحت شده بود، فرمود: بار خدايا سگ خود را بر او مسلط
فرما.
ابولهب از شنيدن اين سخن پيامبر در رابطه با پسرش بسيار توحيد ترسيد به
طورى كه وقتى پسرش را به همراه كاروان مال التجاره به شام فرستاد.
به غلامان و وكلاى خود سفارش كه مراقب لهب باشند.
آنها به هر منزلى كه فرود مى آمدند، لهب را پهلوى ديوار مى خواباندند و
او را با لباس و اثاث مى پوشاندند.
مدتى در راه از او اين گونه مواظبت كردند. تا اين كه شبى حيوان درنده
اى به سراغ او آمد و او را به هلاكت رساند.(27)