ايشان فرمودند:
ظهر روزى ازروزهاى گرم تابستان ،
((مرحوم
آقاجمال ))
عبا را به سرانداخته و به طرف وادى
السّلام مى رود:
آقايى از اهل فضل ، ايشان را مى بيند و به
همراه ايشان به راه مى افتد. از شهر كه
خارج مى شوند، احساس مى كند كه در عمودى
از هواى خنك و لطيف و معطر قرار گرفته
اند.
مرحوم آقا جمال ، برنامه اش اين بود كه
وقتى به ((وادى
السلام ))
مى رسيده ، سر قبر بزرگان علم و تقوا، از
جمله ((مرحوم
قاضى ))، مى
رفته وبعد مى آمده در مكانى كه هيچ اثرى
از قبرنبود، مى نشسته و فاتحه و دعا مى
خوانده است كه بعد
مقبره خود ايشان مى شود .
خلاصه ، از ((وادى
السلام ))
كه برمى گردند، باز همان هواى خنك و لطيف
با ايشان بوده تا اينكه به شهر مى رسند و
با شخصى برخورد مى كنند.
بعد از سلام و عليك و احوالپرسى بسيار
كوتاه و زودگذر، احساس مى كنند كه اثرى از
آن هواى خنك و لطيف نيست .
مرحوم آقا جمال رو مى كند به آن آقايى كه
همراهش بوده ، مى گويد: ديدى ، چگونه
تماسهاى نامناسب ، اثر خودش را مى گذارد،
بنا بر اين معاشرت و تماس افراد، براى شخص
سالك نقش مهمى دارد چه با خوبان باشد و چه
با بدان در استادى كه انتخاب مى كنيد دقيق
باشيد زيرا همنشين و رفيق غافل و مجالست
با فساق و فجار و اهل غفلت سريع اثر سوء
در او مى گذارد.
جناب آقاى ((حجة
الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى
اصفهانى ))
فرمودند: يكى از رفقا
((جناب آقاى سجادى
)) كه در
خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى
من تعريف كردند:
ما جهت طلاق دادن يك ((خانم
علويه )) كه
شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس
((حاج آقا
رحيم ارباب ))
رضوان اللّه تعالى
عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و
به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه
بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان
چيست ؟
وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم .
ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و
ما را راهنمايى كردند كه خدمت
((آية اللّه
شمس آبادى ))
رضوان اللّه تعالى عليه برويم .
وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان
فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم :
آقا! خانم جلوى در ايستاده .
تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند
كردند و گفتند:
خدايا از جانب من از ((حضرت
زهرا)) سلام
الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق
گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت
در سرما زير برف ايستاد.
مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و
از خدا خواست تا از ((حضرت
زهرا)) سلام
الله عليها حلاليت بگيرد.
((حضرت حاج
آقاى هاشم زاده ))
فرمودند:
يك پولى به مبلغ دو هزارتومان داشتم مى
خواستم خمس و سهم امامش را بدهم ، خمس را
به فاميل مادرم كه سيد بود دادم ، و سهم
امام را آوردم خدمت آقاى ارباب .
وقتى به منزلشان آمدم ، آقا منزل تشريف
نداشتند و گفتند آقا تشريف مى آورند. در
منزل آقا يك سكوئى بود نشستم تا ايشان
تشريف آوردند.
سلام كرده گفتم : آقا من دو هزار تومان
داشتم ، كه خمس آن رابه فاميل مادرم كه
سيد و بيچاره بود دادم و سهم امام را براى
شماآوردم .
يك وقت ديدم عصا را كنار گذاشت . سر اندر
پا سه مرتبه به من نگاه كرد و فرمود: شما
برويد اينها را هم به مستحقينش بدهيد قبول
من است ، قبول اينجانب است و شما وكيل
هستيد كه اينها را به مستحقينش بدهيد.
نقل كرده بودند:
يك روز در محله خود ((مرحوم
ارباب )) كه
يكى از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند: آقا
ما با سنگ نان ميپذيم و آن دو سنگ است كه
گذاشته ايم و آتش درست مى كنيم ، يكى از
آن سنگها گرم مى شود و ديگرى را هر كارى
مى كنيم با اينكه يك بيست و چهار ساعت آتش
روشن است ولى گرم نمى شود.
آقا مى فرمايند: برويد سنگ را برداريد
بياوريد، آن سنگ را كه سرد بود مى آورند.
آقا فرمايد: سنگ را بشكنيد، سنگ را كه مى
شكنند مى بينند وسط اين سنگ يك كرم است يك
ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد ميخورد.
آقا به گريه افتاده ، مى گويد: خداوند
متعال اين حيوان را وسط اين سنگ حفظش كرده
و آتش را بى اثر كرده كه اين حيوان نسوزد.
((حاج آقاى
هاشمى زاده ))
فرمودند:
((مرحوم
ارباب ))
فرمودند: ما يك مرغ داشتيم اين جوجه در
آورده بود يكى از جوجه ها توى تخم يك قدرى
مانده بود. من مى خواستم به اين حيوان كمك
كنم آمدم اين تخم را شكستم نمى دانم كه
اين حيوان مرده يامانده ،
نمى دانم فردا جواب خدا را چه بدهم ، كه
تو چه كاره بودى كه دست گذاشتى ، آن حيوان
خودش مى داند كه چه وقت آن تخم راسوراخ
كند.
((جناب حاج
آقاى ناجى در اصفهان ))
فرمودند:
مرحوم ((آيه
الله ارباب ))
دو سه سال آخرعمرش نابينا شد،ايشان مدارج
علميش خيلى بالابود ومتون را از حفظ بود.
يك روز از ايشان پرسيدند كه آقا شما پس
ازاين همه عمر آيا ادعايى هم داريد يانه ؟
اين مرد بزرگوار فرموده بودند: من در
مسائل علمى ادعايى ندارم ، ولى در مسائل
شخصى خودم فقط دو ادعا دارم . يكى اينكه
به عمرم غيبت نشنيدم و غيبت هم نگفتم .
دوم : درطول عمرم چشمم به نامحرم نيفتاد و
كسى را هم نديدم .
از ايشان گفته بودند كه ايشان فرموده
بودند:
برادرم باهمسرش چهل سال منزل ما بودند، در
اين چهل سال يك بار همسربرادرم را هم
نديدم .
ايشان فرمودند:
از حوزه درس مرحوم ((آيت
حق آخوند ملا محمد كاشى
)) معروف به آخوندكاشى نقل
مى كردند:
يك روز مرحوم آخوند قرار گذاشت كه
((تفسير
كشاف )) را
براى شاگردان درس بدهند، و بعد هم اعلام
كردند در فلان تاريخ مثلا سر هفته هركس كه
ميخواهد سردرس بيايد حتما بايد با خودش
كتاب بياورد.
مرحوم آخوند حرفشان لايتغير بود و حرفى كه
ميزد از حرفش روگردان نبود، روز موعود هم
ميرسد، طلبه ها حاضر مى شوند.
درميان طلبه ها،طلبه اى بودكه مشهوربه قدس
وتقوى بود كه خيلى تحويلش مى گرفتند.
اين طلبه اتفاقا آن روز كتاب را نياورده
بود، مرحوم آخوند درسشان را ميدهند، بعد
يك نگاهى مى كنند كه كى كتاب دارد و كى
ندارد، مى بينند اين طلبه معروف كتاب
ندارد مرحوم آخوند هم تندخو بودند
فرمودند: كتابت كو؟
گفت نياوردم . مرحوم آخوند هر چه ناسزا
بود به آن طلبه مى گويند كه تمام طلبه
هابه ايشان شك مى كنند، و ناراحت ومنزجر
مى روند.
وقتى آخوند عصبانى مى شد، كسى جرئت نداشت
از ايشان سئوال كند، تا اينكه دو سه روز
از ماجرا گذاشت ، يك روز آخوند قليان مى
كشيد هروقت آخوند
قليان مى كشيد سرحال بود. يكى از
خِصيصين مرحوم آخوند كه ظاهراً مرحوم
خراسانى بوده اند مى گويد: آقااين طلبه را
شما چرا اينقدر اذيتش كرديد اين توى طلاب
مشهور به قدس و تقوى است ، خلاصه به استاد
ايراد مى گيرد،
مرحوم آخوند اين شعر را كه حافظ گفته مى
خواند. تومومى بينى من پيچش مو تو ابرو
بينى و من اشاره هاى ابرو. جوابى نمى دهد.
چيزى نمى گذرد كه آخوند مرحوم مى شود و
بعد از دو هفته مى بينند چيزهاى اين طلبه
راازتوى حجره مدرسه نيم آور دارند بيرون
مى ريزند كاشف به عمل مى آيد ايشان مُبّلغ
بابى ها وبهايى هاست و اين گرگى بصورت ميش
بوده ، توى اين مدت مرحوم آخوند با چشم
برزخى ديده بوده .
تازه مى گويند شاگردان مرحوم آخوند توبه
مى كنند.
((حضرت حجة
الاسلام والمسلمين آسيد محمد حسين مدرس
)) در
اصفهان فرمودند:
يك روز طلبه ها جشنى گرفته بودند از آخوند
كاشى هم دعوت مى كنند كه در آن جشن شركت
كنند،
ايشان هم تشريف مى آورند و تا دير وقت
مشغول بودند و براى نماز شب آقا خوابشان
مى برد، و براى صبح از خواب بيدار مى
شوند.
دوباره ((هفده
ربيع ))
طلبه ها جشن مى گيرند و آخوند را دعوت مى
كنند كه تشريف بياورند و اين بار هم ايشان
خوابشان مى برد.
شب در خواب ((حضرت
رسول )) صلى
اللّه عليه و آله را مى بينند و حضرت مى
فرمايند:
ما دفعه قبل ((نهم
ربيع )) را
به خاطر شادى قلب دخترم
((زهرا سلام الله عليها))
تو را بخشيديم كه نماز شبت ترك شد ولى
((هفدهم
ربيع )) چرا
خوابت برده بلند شو نماز شبت را بخوان .
مرحوم ((آخوند
گزى اصفهانى ))
كه يكى از علماى برجسته اصفهان بودند و
همزمان با ((مرحوم
آخوند كاشى ))
بودند فرمودند:
من يك شب در ((مدرسه
صدر اصفهان ))
ميهمان يكى از طلبه ها شدم ، در آن شب
احساس كردم ، در و ديوار و درختها دارند
ذكر مى گويند.
آمدم درب حجره آخوند، ديدم آخوند وقتى مى
خواسته نماز بخواند در را بسته تا كسى
نتواند وارد شود، چون با يك وضع مخصوصى
نماز مى خواند. و ايشان خيلى فوق العاده
بودند.
من احساس كردم درختها و در و ديوار همراه
آخوند ذكر مى خوانند.
((حضرت آية
اللّه حاج شيخ حيدر على محقق
)) فرمودند:
((حاج آقا
رحيم ارباب ))
يكى از شاگردان خوب مرحوم كاشى بوده ايشان
مى فرمودند:
يك روز من ((تخت
فولاد))
رفتم ، فرداى آن روز كه سر درس آخوند رفتم
مرحوم آخوند فرمودند: آقا رحيم ديروز سر
درس نيامدى كجا بودى ؟
من گفتم : بله آقا ديروز رفتم
((تخت فولاد))
زيارت قبور مؤ منين .
تا اين را گفتم : آقا شروع كرد به گريه
كردن و فرمود: كدام مؤ من ، اينها دزدهاى
بازار بودند، رفتند تخت فولاد مومن شدند،
وقتى مُردند افراد با ايمان شدند، آنجا كه
عالم تكميل و تكامل نيست .
ايشان فرمودند:
يكى از شاگردان مرحوم
((آخوند كاشى
)) ((آية
الله آسيد محمدرضا خراسانى
)) بود كه فرمودند:
آخوند به من پول مى داد و مى فرمود: برو
نزديك مسجد نوى بازار دكان نانوايى ، دو
يا سه تا نان بگير.
كسى نمى توانست با ايشان زياد حرف بزند
چون زود عصبانى مى شدند.
يك روز كه سر حال بود گفتم : آقا توى همين
نزديك مدرسه هم دكان نانوايى هست ، چرا
شما مى فرمائيد من اين همه راه را بروم از
دكان نزديك ((مسجد
نو)) نان
بخرم ؟!
فرمودند: آن نانوايى ((مسجد
نوى )) را
نجاست كاريش را نديدم ، اما اين يكى را
نجاست كاريش را ديدم .
ايشان چشم باطن بين
داشتند
ايشان فرمودند:
مرحوم آخوند هميشه آخر مدرسه كه يك حوض
داشت وضو مى گرفت و هيچ وقت در حوض جلوى
مدرسه وضو نمى گرفت .
وقتى هم كه وضو مى گرفتند چند نفر اطراف
حوض مى ايستادند تا كسى نزديك حوض نشود،
يك دفعه يك آقاى لُرى مى آيد، آن دو سه
طلبه مى گويند: آقا مشغول وضو ساختن است ،
آقاى لُر هيچ اهميتى نمى دهد و سريع وضو
مى گيرد.
آخوند يك نگاهى به او مى كند و مى گويد:
اين وضو به درد كله ات مى خورد،
چون هنگام وضو
گرفتن جورابهايش را در نياورده بود تا
وقتى كه نوبت مسح پا برسد.
آقاى لُر به آخوند مى گويد: آقاى آخوند
شما سرتون توى كتاب و قرآن است مى دانيد
چه كار كنيد، وضوى خوب بگيريد، ما همين
اندازه كه مى گيريم بس است و به خدا مى
گوئيم كه خدايا ما ياد تو هستيم .
تا اين كلمه را لُر گفت . آخوند همانجا
سرش را گذاشت روى حوض و گريه شديدى كرد و
گفت : اين خدا را شناخت ما كه قابل نيستيم
.
((آيت الله
امينى ))
فرمودند:
((آسيد باقر
سدهى )) كه
استاد ما بود و ايشان هم شاگرد مرحوم
((آيت الله
آميرزا رحيم ارباب ))
بود فرمود كه ما سر درس مرحوم ارباب بوديم
و ايشان لمعه درس مى دادند يك روز در درس
لمعه فرمود:
يك شب من از اتاقم به قصد وضو به سوى صحن
مدرسه آمدم كه نماز شبم را بخوانم وقتى از
اتاق بيرون آمدم ديدم صداى همهمه اى مى
آيد هر چه نگاه كردم ديدم همه جا خاموش
است ، صدا از درخت و همه جا مى آيد مثل يك
ذكرى بود.
رفتم وضوخانه ديدم آنجا هم صدا مى آيد،
تعجب كردم اين صداى ذكر از كجاست . آمدم
توى ايوان نماز بخوانم ، اما همينطور توى
فكر بودم كه اين صدا از كجا مى آيد؟ قدرى
كه رفتم ديدم مرحوم آخوند كاشى مشغول نماز
شب هستند و توى قنوت وِتْرشان همينطور ذكر
مى خواند و گريه مى كند و در و ديوار هم
ذكر مى گويند.
من همينطور ايستادم و به او نگاه كردم ،
تا نماز صبح شد ديدم سر و صدا تمام شد.
فردا رفتم درس و گفتم : آقا من يك حاجتى
به شما دارم . فرمود: بفرمائيد؟! گفتم :
من چنين چيزى از شما ديدم و ذكر در و
ديوار.
آخوند فرمود: خودتان شنيديد؟ گفتم : بله .
فرمودند: خداوند به تو عنايتى كرده است كه
شنيده اى .
چون قرآن كريم مى
فرمايد: در و ديوار تسبيح خدا را مى كنند
اگر كسى درك كند و بفهمد ذكر موجودات را
معلوم است كه خداوند التفاتى به او كرده
است
ما
سميعيم و بصيريم و هُوشيم
|
از شما
نامحرمان ما خامُوشيم
|
((حجة
الاسلام والمسلمين آسيد محمد حسين مدرس
)) فرمودند:
يك روز زنى پيش آخوند آمد و آقا به ايشان
خيلى تند برخورد كرد و به او ناسزا هم
فرمودند.
گفتند: آقا در شأ ن شما نيست . كه با اين
چنين اشخاصى سخن بگوئيد.
فرمودند: آخه من چيز ديگرى مى بينم .
ايشان فرمودند:
((آيت الله
خراسانى ))
رضوان اللّه تعالى عليه مى فرمودند: يك
روز كه ((مرحوم
آخوند))
خيلى سر حال بودند.
پرسيدم : آقا شما چرا ازدواج نكرديد؟
فرمودند: براى دو جهت : يك جهت فقر و يك
جهت هم سوء خُلق ، من اخلاقم خوب نيست و
تند مى شوم براى چه يكى را اسير خودم كنم
براى دفع شهوت ، براى اينكه كسى را ناراحت
نكنم ازدواج نكردم .
راست مى گويد: چون مرحوم
((آقاى مدرس
)) كه از طريق همان
نمايندگى مجلس كه بدست رضا پهلوى ده سال
تبعيد شد و آخرش هم شهيدش كردند، در
حالاتش نوشته اند: گاهى وقتها يك ريال به
آخوند قرض مى دادم و گاهى هم نداشتم آخوند
به من يك ريال قرض مى داد و اينطورى
زندگيمان را مى گذرانيم .
جناب ((حجة
الاسلام والمسلمين سيد محمد حسين مدرس
مطلق )) مى
فرمودند: مرحوم ابوى ام مى فرمودند:
آخوند كاشى كه ازدواج نكردند، نه اين كه
مى خواستند ترك سنت ((رسول
الله صلى الله عليه و آله
)) را كرده باشند، يا
رهبانيت داشته باشند بلكه به علت فقرى كه
داشت و يك طلبه ساده اى بود كه سرمايه اى
نداشت و نمى توانست خودش را هم اداره كند،
چه رسد به كسى ديگر، لذا ازدواج نكردند و
وقتى كه سن ايشان از ازدواج گذشته بود و
اواخر عمر شريفشان بود.
يكى از بازاريها گفته بود كه من حاضرم
دخترم را به شما بدهم .
آخوند با تندى فرموده بود: برو گم شو.
دور و اطرافيان گفته بودند: آقا شما چرا
اينطورى برخورد كرديد؟
فرموده بودند: دورانى كه ما جوان بوديم و
نياز داشتيم كسى يك چنين پيشنهادى به ما
نكرد، حالا كه من يك مشهوريتى دارم و يك
مقدار اسمى پيدا كردم مى خواهد اين كار را
بكند.
ايشان فرمودند:
و يك نكته ديگر راجع به آخوند شنيدم اين
را يكى از علماء ((آقاى
شيخ الاسلامى ))
مى گفتند:
كه آخوند كاشى يك روز از مدرسه بيرون مى
آيد و يكى از شاگردانش ايشان را براى
افطار دعوت كرده بودند. و با اصرار زياد
سحر را هم نگه داشته بود،
آخوند فرموده بودند به شرطى كه با من كارى
نداشته باشيد و دنبال كار خود برويد.
ولى من هى براى پذيرايى پيش آقا مى رفتم
كه ببينم چه كار مى كند، ملتفت اين قضيه
شدم كه ايشان از افطار تا سحر مشغول عبادت
بودند و در نماز وتر در قنوتش تمام
((دعاى
ابوحمزه ثمالى ))
را با صوت حزين و گريه مى خواندند.
((جناب حاج
آقاى ناجى ))
در اصفهان فرمودند:
يك روز صبح زود خادم آخوندبه حمام مى رود
و مى بيند آخوند در حمام قديم توى خزينه
است ، جلو مى رود و سلام مى كند.
آخوند مى گويد: سلام و زهر مار فلان فلان
شده . كى گفته تو اينجا بيايى و شروع به
ناسزا گفتن ميكند.
خادم تعجب مى كند و مبهوت مى ماند. صبح
اول صبحى ما مگر چكار كرده بوديم كه باما
اوقات تلخى كرد و ناسزا گفت .
خلاصه دل چركين مى شود ولى چيزى نمى گويد.
تا اينكه چند روز از اين ماجرا ميگذرد و
مرحوم آخوند قليان مى كشيد، سر قليان را
براى مرحوم آخوند چاق مى كند و ميآيد خدمت
آخوند و مى گويد: آقا چند روز پيش صبح
آمدم حمام ، آخر چه قصورى از ما سرزده بود
كه على الطلوع اينهمه چيز به ما بار
كرديد؟
مرحوم آخوند مى گويد: خوب شد گفتى . من مى
خواستم از تو معذرت خواهى كنم .
آقا چه معذرت خواهى اينهه به ما چيز
باركردى ، بعد معذرت خواهى ميكنى ؟
آخوند مى گويد: من صبح داشتم مدرسه مى
رفتم توى خيابان وكوچه يك سرى حيواناتى
راديدم كه درب مغازه هارابازمى كنند و
بعضى حيوانات طرف من مى آمدند، از بس
ترسيده بودم دويدم توى حمام كه تو آمدى ،
مى دانستم تو آدم خوبى هستى ، گفتم بگذار
يك مقدار ناسزا بگويم كه حجاب شود، من
مردم رابه شكل حيوانات گوناگون نبينم . و
از حمام مى خواهم به مدرسه بروم ديگر
نترسم . چون خيلى ترسيده بودم و خُب حجاب
رفع شد، خلاصه ما را ببخش .
ايشان فرمودند:
يك روز بعد از درس و بحث يكى از طلاب
ميآيد خدمت مرحوم آخوند، گويا مرحوم آخوند
پيش ((جهانگير
خان قشقايى ))
نشسته بود.
مى گويد: آقا شما ديشب سبوح قدوس مى
گفتيد؟
آخوند ميگويد: چطور مگر؟!
مى گويد: ديشب اشجار و خلاصه
((مدرسه صدر))
گويا داشتند سبوح قدوس مى گفتند.
آقا سرى تكان مى دهند و مى گويند: همين
طور است .
طلبه ميرود. مرحوم آخوند رو ميكنند به آقا
جهانگير خان و مى گويد: آن مهم نيست من در
تعجبم اين چطور شنيده .
ظاهراً آن طلبه به
وجناتش نمى آمده .
مى گويند:
وقتى مرحوم آخوند توى حجره نماز مى خوانده
و به ((اياك
نعبد و اياك نستعين ))
ميرسيده در و ديوار با او
((اياك نعبد و اياك نستعين
)) مى
گفتند.
مرحوم آيت الله شهيد دستغيب رضوان الله
تعالى عليه فرمودند:
مى گويند: يك روز مرحوم آخوند ميآيد وسط
مدرسه صدر كنار حوض وضو بگيرد، مى بيند
يك خرسى دارد طرفش مى آيد، دوان دوان خودش
را به حجره اش مى رساند و در حجره رامى
بندد و غش مى كند.
چند روز از اين ماجرا مى گذرد، يكى رحمت
خدا مى رود و ختمى برايش مى گيرند،
علمابه مَراسِمَش مى روند، اتفاقا مرحوم
آخوند هم به آن مجلس مى رود، يكى ازحاجى
هاى بازار ميآيد خدمت آخوند و ميگويد:باشه
حاج آقا حالا مراكه مى بينيد فرار مى
كنيد.
مرحوم آخوند،آن وقت متوجه مى شوند كه آن
خرس اين حاجى بازارى بوده
((حضرت حاج
آقاى ناجى ))
فرمودند:
از ((مرحوم
شيخ اسدالله قمشه اى ))
كه خودش جزء والهين بوده كه در سن سى و دو
سالگى رحمت خدا رفته بود كه خود آن
حالاتشان يك بحثى دارد.
مرحوم همايى در
رياضيات شاگرد ايشان بوده و خيلى عجيب بود
و اشعارى هم دارد. كه تخلصش ديوانه است
، نقل ميكنند:
((شيخ
اسدالله قمشه اى ))
در اطفار سلوكيه بوده يك شب نيمه شبى براى
تهجد بلند مى شود احساس مى كند كه همه
عالم فانى مى شود باز همه عالم به وجود مى
آيد، اصلا يك حالت
عجيب و غريبى اين راحالت فنا و بقا مى
گويند و چيز عجيب وغريبى در سلوك هست .
يك مقدار خودش را در اين حالت باقى و مى
بيند خيلى مطلب بالاست . بعد ميگويد: خوب
است ببينم كدام يك از اساتيد، اين حرف را
مى فهمد.
همان نيمه شب بلندمى شود يك سَرى به مدارس
ميزند كه ببيند كى اين مطلب دستش است ومى
فهمد.
بذهنش مى رسد يك سَرى به حجره آخوندبرود.
آن وقت مدرسه صدر
چهار باغ بوده راه مى افتد مى بيند
در كل راه اين فنا و بقا ادامه دارد، بعد
درحجره آخوند مى آيد، مى بيند، مرحوم
آخوند مى گويد: لا اِلَّهَ تمام موجودات
فانى مى شوند، تا مى گويد: اِلا اللّه
موجودات بقاء بااللّه پيدا مى كنند، مى
بيند خود مرحوم آخوند است كه فنا و بقا را
دارد ايجاد مى كند، ايشان تازه توقع داشته
ببيند آخوند مى فهمد يانمى فهمد.
تازه مى فهمد ذكرايشان است كه منشا
اينچنين اثرى شده وايشان اذكارش اذكار
عجيبى بوده .
ايشان فرمودند:
يك عده از شاگردان مرحوم آخوند قصد مى
كنند كه يك مقدار سر بسر آخوند بگذارند.
خُب مرحوم آخوند يك آدم فوق العاده و خيلى
مرتب ومنظم و دقيق و مقرراتى بود. كسى هم
حق تصرف در امور ايشان را نداشت و اجازه
هم نمى داد كسى مداخله كند.
شاگردها قصد مى كنند كه ايشان را اذيت
كنند. يك روز پنج شنبه بعد از ظهربه ايشان
مى گويند: استاد مى خواهيد برويم تخت
فولاد؟
مى گويد: اشكالى ندارد،
((تخت فولاد قديم اطاق اطاق
و حجره حجره بود و يك عده عصر پنج شنبه تا
عصر جمعه اقامت مى كردند در آنجا مى
خوابيدند .
مرحوم آخوند رسمش اين بود كه بعد از نماز
مغرب و عشاء مى خوابيد كه نصف شب بيدار
شود. در آن روز مرحوم آخوند به اين نكته
الطفات نداشت . كه ((مرحوم
آشيخ مرتضى ريزى ))
كه دراصفهان مشهوربوده درآن موقعها
((دعاى كميل
)) مى
خوانده ، و در اصفهان بين پيرمردها معروف
بود كه ايشان هر وقت در
((تخت فولاد))
((دعاى كميل
)) مى خواند
و به الهى العفو، مى رسيد همه باهم دسته
جمعى ((الهى
العفو و يانور و يا قدوس
)) مى گفتند. صدايشان تا
اصفهان مى رسيد و شنيده مى شد، جمعيّت
عجيب وغريبى شركت مى كردند.
شاگردها، آخوند را مى برند آنجايى كه سر و
صدا زياد بود، توى اطاق مى گذارند و مى
روند و مى گويند: آخر شب آخوند از خواب
بيدار مى شود، ((مرحوم
حاج شيخ مرتضى ))
هم طبق روال هميشه شروع مى كند به مناجات
كردن و الهى العفو گفتن .
صبح كه مى شود شاگردهابر مى گردند كه براى
مرحوم آخوند بساط صبحانه راه بيندازند و
براى جناب آخوند چاى بريزند
حالاشاگردها مى
دانستند آخوند ديشب نخوابيده ودعاى كميل
آشيخ مرتضى طول مى كشيده وروال آخوند را
هم بهم زده اند
مى گويند: استاد ديشب خوب خوابيديد يانه ؟
مرحوم آخوند هم دوسه تا فحش وافاضات
ملكوتى نثارشان مى كند و مى گويد: اين
فلان فلان شده هم خلاصه با اين الهى
العفوها و يا نور و يا قدوسش بلا خره ما
را هم سرحال آورد.
ايشان فرمودند:
حضرت ((آقا
سيد جعفر ميردامادى ))
از قول پدرش نقل مى كرد، كه پدرش شاگرد
مرحوم خان و ((آخوند
كاشى ))
بوده ((مرحوم
خان قشقايى ))
زودتر از مرحوم كاشى به رحمت خدا مى روند،
در وقتى كه مرحوم خان رحمت خدا مى رود مى
گويند:
مرحوم آخوند خيلى حالش بد بوده بقدرى مريض
بوده كه نمى توانسته راه برود، مرحوم
آخوند خيلى مضطرب و ناراحت بود آخه رفيق
صميمى او بوده .
جنازه مرحوم خان را توى
((مدرسه صدر))
آوردند كه براو نماز بخوانند، تا جنازه را
به مدرسه آوردند كه دور حياط مدرسه
بگردانند بى تابى ميكرده و نمى توانسته
قدم از قدم بردارد.
خُب ايشان زعيم وبزرگ حوزه هم بود، ايشان
به شاگردانش اشاره ميكند كه زير بغل هايم
را بگيريد. گفتند: آقا شما نمى توانيد راه
برويد نمى خواهيد بيائيد. بفرمائيد؟
مرحوم آخوند مى فرمايند: خير من بايد بروم
خلاصه زيربغلهاى آخوند را مى گيرند و
ايشان چند قدمى به مشايعت جنازه مرحوم خان
مى روند و بيشتر از آن نتوانستند قدم
جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشايعت مى
كنند و بر مى گردند و بعد جنازه را از
مدرسه بيرون مى برند، مسئله تمام مى شود.
سه شب از اين ماجرا نگذشته بود كه من
مرحوم خان را خواب ديدم . مرحوم خان به من
فرمود: فلانى برو از آخوند تشكر كن .
من گفتم : براى چه تشكر كنم ؟!
گفت : آخه تو كه نمى دانى . گفتم چرا مى
دانم ايشان چند قدمى كه بيشتر به مشايعت
شما نيامد من در آنجا بودم اين چيزى نبود.
فرمود: آخه تو نمى فهمى مرحوم آخوند كه
چندقدم آمد يك سِرى اذكارى رادنبال جنازه
ام گفت .كه اين اذكارسبب شد من از برزخ
نجات پيدا كنم وكُليّه كارمان رتق وفتق
گردد و تو برو از او تشكر كن و به او
بگوالحق كه حق رفاقت رابجاآوردى