فصل دوم: مصلحت نظام
غير از عنوان حفظ نظام، گاهى در نوشتهها و آثار فقهى، به عنوان ديگرى
برمىخوريم و آن عنوان «مصلحت نظام» است كه البته اين دو عنوان با هم تفاوت دارند؛
چرا كه «حفظ نظام» در مواردى مطرح مىشود كه در صورت بىاعتنايى به آن، جامعه
اسلامى دستخوش اختلال و هرج و مرج و فساد مىشود، مثالهايى هم كه آورديم، ناظر به
اين جهت بود، ولى عنوان «مصلحت نظام» در بسيارى موارد مرتبط به امورى است كه رعايت
و لحاظ آنها، به نفع و صلاح جامعه است، بىآنكه مراعات نكردن آنها موجب اختلال و
فساد در جامعه شود. صدور حكم بر طبق اينگونه مصالح، از جمله اختيارات حاكم اسلامى
است، و حوزه اين امور نيز بيشتر مواردى است كه حكم الزامى وجوب و يا حرمت روى
آنها نرفتهاست و در رديف امور مباح قرار دارند، ولى مصلحت اسلام و جامعه اسلامى
اقتضا مىكند آن امور از سوى حاكم اسلامى، ممنوع و يا لازمالاجرا گردند، مانند
ممنوعيت خروج و ورود برخى از كالاها، جلوگيرى از احتكار در غير موارد منصوص،
نرخگذارى كالاها، وضع قوانين راهنمايى و رانندگى و... در صورتى كه اينگونه امور
براى حفظ نظام، ضرورت و حتميت نداشتهباشند.
صاحب جواهر هنگام بحث از حكم مهادنه با كفار، سخنى دارد كه مىتواند ناظر به همين
فرق ميان حفظ نظام و مصلحت نظام باشد و آن اين است:
ربما فصّل بين الضرورة و المصلحة، فاوجبها فى الاول و جوّزها فى الثانى و لا بأس
به، فان دعوى الوجوب على كل حال كدعوى الجواز كذلك فى غاية البعد؛(1)
بعضىها ميان ضرورت و مصلحت فرق نهادهاند، به اين ترتيب كه مهادنه را در صورت
ضرورت واجب و در فرض مصلحت داشتن، جايز دانستهاند. اين سخن عيبى ندارد؛ زيرا ادعاى
وجوب مهادنه به طور مطلق، مانند ادعاى جواز مهادنه به طور مطلق، بسيار بعيداست.
به هر حال در متون فقهى، به مطالب فراوانى مرتبط با مراعات اينگونه مصلحت
برمىخوريم. از باب مثال شيخ مفيد در مبحث بيع به يكى از اختيارات حاكم اشاره
مىكند و مىنويسد:
و للسلطان ان يكره المحتكر على اخراج غلته و بيعها فى اسواق المسلمين... و له ان
يسعّرها على ما يراه من المصلحة؛(2)
حاكم مىتواند محتكر را به بيرون آوردن غلّه خود و فروش آن در بازار مسلمين وادار
نمايد... و مىتواند جنس او را آنگونه كه مصلحت مىداند نرخگذارى كند.
صاحب جواهر نيز در همين زمينه يادآور مىشود كه:
الخروج عن قاعدة عدم جبر المسلم... باقتضاء المصلحة العامة و السياسة ذلك فى كثير
من الازمنة و الامكنة؛(3)
در بسيارى از زمانها و مكانها، مصلحت عمومى و سياست اقتضا مىكند از قاعده «عدم
جبر مسلم» خارج شويم.
شيخ طوسى نيز هنگام بحث از اراضى مفتوح عنوة مىنويسد:
له التصرف فيه بحسب ما يراه من مصلحة المسلمين؛(4)
امام و حاكم اسلامى مىتواند آنگونه كه مصلحت مسلمين مىداند، در زمين مفتوح عنوة،
تصرف نمايد.
در كتاب جهاد نيز مىنويسد:
يجوز للامام و خليفته اذا دخل دار الحرب ان يجعل الجعايل على ما فيه مصلحة
المسلمين، فيقول: من دلّنا على قلعة كذا فله كذا، و كذلك على طريق غامض فله كذا، و
ما اشبه ذلك؛(5)
امام و جانشين او مىتوانند پس از ورود به دارالحرب بر اساس مصلحت مسلمين، با
افرادى قول و قرار بگذارند -از باب مثال- امام بگويد: هر كس ما را به فلان قلعه
دشمن يا فلان راه دشوار و يا... راهنمايى كند، فلان مقدار مال به او مىدهيم.
فقها در باب احياى اراضى مىگويند: اگر شخصى براى احياى زمين موات، سنگچينى كرد،
ولى اقدام به احياى آن ننمود، امام او را به يكى از دو كار اجبار مىكند: احياى
زمين يا دست برداشتن از آن و اگر نپذيرد، حكم به اخراج وى مىدهد تا زمين معطل
نماند.
صاحب جواهر پس از آنكه حكم مزبور را مورد اتفاق بزرگانى، چون شيخ طوسى، ابنحمزه،
علامه حلّى، فخر المحققين، شهيد اول، شهيد ثانى و گروهى ديگر مىداند در بيان وجه
آن از ديدگاه فقهاى مزبور مىنويسد:
معلّلين له بقبح تعطيل العمارة التى هى منفعة الاسلام.(6)
امام راحل نيز در بيان گوشهاى از اختيارات حاكم اسلامى مىنويسد:
للامام -عليهالسلام- و والى المسلمين ان يعمل ما هو صلاح للمسلمين من تثبيت سعر او
صنعة او حصر تجارة او غيرها، مما هو دخيل فى النظام و صلاح للجامعة؛(7)
امام -عليهالسلام- و والى مسلمين مىتواند هر امرى را كه به صلاح مسلمانان است
انجام دهد؛ امورى مانند تثبيت قيمت يا صنعت يا محدود كردن تجارت و يا...؛ يعنى هر
كارى كه در نظام و صلاح جامعه دخيل است.
گفتيم استعمال عنوان مصلحت نظام در بسيارى موارد، مرتبط با امورى است كه عدم رعايت
آنها، سبب بروز فساد و اختلال در نظام جامعه نمىشود، بله ممكن است در مواردى،
لحاظ و مراعات مصلحت، پيوستگى و ارتباط با مسئله حفظ نظام داشتهباشد كه در اين
صورت ترديدى در وجوب آن باقى نمىماند.
امام خمينى در اشاره به همين نكته، خطاب به مسئولان حكومتى نوشتهاست:
مصلحت نظام از امور مهمهاى است كه گاهى غفلت از آن موجب شكست اسلام عزيز مىگردد.
امروز جهان اسلام، نظام جمهورى اسلامى ايران را تابلوى تمام نماى حلّ معضلات خويش
مىدانند. مصلحت نظام و مردم از امور مهمّهاى است كه مقاومت در مقابل آن ممكن است
اسلام پابرهنگان زمين را، در زمانهاى دور و نزديك زير سؤال ببرد و اسلام آمريكايى
مستكبرين و متكبرين را، با پشتوانه ميلياردها دلار توسط ايادى داخل و خارج آنان
پيروز گرداند.(8)
مىتوان بر اساس آنچه گذشته و با توجه به توضيحى كه به زودى درباره معناى مصلحت
خواهد آمد، مصلحت نظام را از عناوين ثانويه شمرد و گفت برخى از امور، مانند
نرخگذارى كالاها، حكم اوليه آنها، اباحه است، ولى به علت انطباق عنوان مصلحت و
منفعت نظام بر آنها، و صدور حكم حاكم اسلامى بر اساس آنها، لازمالاجرا يا ممنوع
مىگردند. البته چنانكه در بخش نخست كتاب نيز اشاره نموديم، لحاظ عناوين ثانويه در
احكام صادره از سوى حاكم اسلامى، مستلزم اين نيست كه اين احكام را احكام ثابت به
معناى مصطلح آن كه يكى از دو قسم حكم شرعى است بدانيم، بلكه اينگونه احكام، احكام
حكومتى است كه در جعل و صدور آنها از عناوين ثانويه بهره گرفته شدهاست. شايد
كسانى كه «حفظ نظام» را از عناوين ثانويه شمردهاند نيز به همين نكته نظر
داشتهاند؛ يعنى آنچه در نظر آنها مطرح بوده، مصلحت حفظ نظام بودهاست كه بنابر
توضيح ما نيز از عناوين ثانويه است، گرچه خود حفظ نظام بنابر آنچه گذشت، از عناوين
اوليه خواهد بود.
حال كه «مصلحت نظام» از عناوين ثانويه است و با موضوع بحث ما كاملاً مرتبط است، جا
دارد تحقيق بيشترى در اين باب داشتهباشيم.
معناى مصلحت
ابنمنظور در اين زمينه به نحو اختصار، مىنويسد:
الاصلاح نقيض الافساد، و المصلحة: الصلاح؛(9)
اصلاح واژهاى است در مقابل اِفساد و مصلحت بهمعناى صلاح است.
جوهرى نيز مىگويد:
الصلاح ضدّ الفساد، تقول: صلح الشىء يصلح صلوحاً، مثل دخل يدخل دخولاً.(10)
صاحب اقرب الموارد به طور مفصّلتر و روشنتر مىنويسد:
المصلحة ما يترتب على الفعل و يبعث على الصلاح، يقال: رأى الامام المصلحة فى ذلك؛
اى هو ما يحمل على الصلاح و منه سمّى ما يتعاطاه الانسان من الاعمال الباعثة على
نفعه؛(11)
مصلحت عبارت است از آنچه بر عمل مترتب و موجب صلاح مىشود. از همين باب است اين
سخن كه: امام مصلحت را در اين ديد؛ يعنى اين چيزى است كه موجب صلاح مىشود و از
اينرو كارهايى كه انسان انجام مىدهد و موجب سود بردن او مىشود به اين نام
(مصلحت) نامگذارى مىگردد.
حاصل گفتار وى اين است كه مصلحت، سود و فايدهاست كه در نتيجه انجام كارى عايد
انسان مىشود. مىتوان گفت مصلحت در كلمات فقها نيز به معناى منفعت -اعم از دنيوى و
اخروى- استعمال مىشود. صاحب جواهر در كتاب تجارت به مناسبتى مىنويسد:
يفهم من الاخبار و كلام الاصحاب، بل ظاهر الكتاب ان جميع المعاملات و غيرها انما
شرعت لمصالح الناس و فوائدهم الدنيوية و الاخروية مما تسمّى مصلحة و فائدة عرفا؛(12)
از اخبار و كلمات فقها، بلكه از ظاهر كتاب، اينطور فهميده مىشود كه همه معاملات و
غير معاملات، به منظور تأمين مصالح و فوايد دنيوى و اخروى مردم؛ يعنى هر آنچه كه
به نظر عرف، مصلحت و فايده نام دارد، تشريع شدهاند.
با توجه به آنچه گفتيم، مىتوان گفت مراعات مصلحت نظام؛ يعنى لحاظ هر امرى كه به
سود جامعه باشد و موجب انتفاعِ معنوى يا مادى، دنيوى يا اخروى آحاد آن گردد.
همانگونهكه اشارهشد كلمهمصلحت در فقه،اصطلاحىرايجاست و از آن به مناسبتهاى
گوناگون، سخن به ميان مىآيد. اين اصطلاح، به دليلى كه خواهيم گفت، در فقه اهلسنت،
از اهميت بيشترى برخوردار است. فقهاى ايشان در همين زمينه، بابى به نام «مصالح
مرسله» گشودهاند كه اينك به توضيح آن و سپس بيان جاىگاه مصلحت در فقه شيعه
مىپردازيم.
فقه اهلسنت و مصالح مرسله
از نظرگاه فقه عامه، مصالح مردم به لحاظ اعتبار و عدم اعتبار آنها در نظر شارع، به
سه قسم تقسيم مىشود:
1 - مصالحى كه شارع آنها را معتبر دانسته و جهت برآوردن آنها، احكامى تشريع
نمودهاست، مانند مصلحت حفظ نفس كه به منظور تأمين آن، قصاص را تشريع فرموده و
مصلحت حفظ مال كه حكم قطع دست سارق را در ارتباط با آن جعل نموده و مصلحت حفظ عقل
كه به اجراى حد بر نوشنده شراب، به همين منظور، حكم فرمودهاست.
2 - مصالحى كه شارع آنها را ملغا و غير معتبر دانسته؛ زيرا موجب تفويت مصالحى
مهمتر مىشوند، مانند تسليم شدن رزمنده در مقابل دشمن كه شارع آن را معتبر ندانسته
گرچه در اين كار، مصلحت حفظ جان رزمنده است، ولى مراعات اين مصلحت، سبب از ميان
رفتن مصلحتى بزرگتر؛ يعنى حفظ بلاد از استعمار دشمن و موجب از بين رفتن كرامت و
عزت مسلمانان مىشود. از اينرو شارع مقدس، جهاد و دفاع در مقابل دشمن را واجب
نمودهاست.
3 - مصالحى كه نه دليلى از شارع بر آنها داريم و نه دليلى از او بر الغاى آنها كه
به اين قسم از مصالح، «مصالح مرسله» مىگويند و مرسله در اينجا به معناى مطلقه و
رها از دليل اعتبار و عدم اعتبار است. گاهى نيز از چنين مصلحتى، به «مناسب مرسل»
تعبير مىشود.(13)
آنچه در مورد مصالح مرسله مورد اختلاف علماى عامه است، اعتبار و عدم اعتبار آنها
در صدور احكام شرعى است. غرناطى به اقوال چهارگانه ايشان در اين زمينه اشاره
مىكند:
1 - قاضى و گروهى ديگر، آنها را معتبر و حجت ندانستهاند؛
2 - مالك آنها را معتبر دانسته و به نحو اطلاق، احكام را بر آنها مبتنى
دانستهاست؛
3 - شافعى و معظم حنفىها، تمسك به چيزى كه مستند به اصل صحيحى نباشد را جايز
دانستهاند، ولى به شرطى كه به يكى از اصول ثابت، قرابت داشتهباشد؛
4 - غزالى در اين زمينه، قائل به تفصيل شده و گفتهاست: در صورتى كه مصلحت و مناسب،
در رتبه تحسين و تزيين باشد معتبر نيست، مگر اينكه اصل معينى بر اعتبار آن شهادت
دهد، ولى اگر مصلحت در رتبه ضرورى باشد، اعتبار آن قابل پذيرش است.(14)
ولى گروهى از نويسندگان معاصر اهلسنت، قول مخالف با اعتبار مصالح مرسله را قابل
اعتنا نمىدانند و جواز تشريع حكم بر طبق آنها را، به عموم علماى خود نسبت
مىدهند. يكى از ايشان پس از بيان معناى مصالح مرسله مىنويسد:
هل يجوز تشريع الحكم لتحقيق مثل هذا النوع من المصالح؟ قال جمهور العلماء بالايجاب،
فكل واقعة ليس فيها نص و لا اجماع و لا قياس و لا استحسان و فيها مصلحة للناس، يجوز
للمجتهد ايجاد الحكم المناسب لتحقيق هذه المصلحة للناس؛(15)
آيا تشريع حكم به منظور تحقق بخشيدن اين نوع از مصالح روا است؟ گروه بزرگى از علما
به اين پرسش، پاسخ مثبت مىدهند و مىگويند هر پديدهاى كه در آن نص و اجماع و قياس
و استحسانى يافت نشود، ولى مصلحت مردم در تحقق آن پديده باشد، مجتهد مىتواند حكمى
مناسب كه تحقق بخش آن مصلحت باشد، صادر نمايد.
ديگرى پس از بيان ديدگاه نجمالدين طوفى در معتبر بودن مصالح مرسله مىنويسد:
اگر طوفى بر اين قول و ديدگاه استوار بماند، هيچ شگفت نيست؛ زيرا همه علما همين
ديدگاه را دارند و آن را تثبيت مىكنند و اين امرى است روشن، مگر از نظر ظاهريه كه
مىگويند: احكام معلّل نيست. به نظر من آنچه اين گروه مىگويند، سخنى است نظرى كه
ادله، آن را يارى نمىكنند، بلكه با آن ناسازگارى دارند.(16)
به هر حال حوزه عمل به مصالح مرسله و صدور حكم بر اساس آن، از نظر كسانى كه قائل به
اعتبار و حجيت آن هستند، تنها معاملات و امور غير عبادى است و در مورد امور عبادى،
بايد به سراغ ادلهاى، مانند كتاب و سنت و قياس رفت. صاحب كتاب «الاجتهاد» در اين
باره، مىگويد:
و انما اعتبرنا المصالح فى المعاملات و نحوها دون العبادات و شبهها؛ لان العبادات
حق للشرع خاص به، و لا يمكن معرفة حقه كمّاً و كيفاً و زماناً و مكاناً الا من
جهته... و هذا بخلاف حقوق المكلفين فان احكامها سياسية شرعية وضعت لمصالحهم، فكانت
هى المعتبرة و على تحصيلها المعول...؛(17)
ما لحاظ مصالح را تنها در باب معاملات و مانند آنها، معتبر مىدانيم، نه در عبادات
و مانند آنها؛ زيرا عبادات حق اختصاصى شرع است و شناخت حق او از جهت كمّى و كيفى و
زمان و مكان، ممكن نيست، مگر از ناحيه خود او...، برخلاف حقوق مكلفان كه احكام
آنها، سياستى است شرعى و بر طبق مصالح آنان وضع شدهاست، از اينرو آنچه در اين
باب معتبر است و بر آن تكيه مىشود، همين مصالح است.
برخى از طرفداران حجيّت مصالح مرسله، افزون بر اينكه حجيت آنها را تنها در حوزه
معاملات و امور غير تعبدى مىدانند، دو شرط نيز براى آن در نظر مىگيرند كه بنا به
نوشته غرناطى چنين است:
1 - مصالح مزبور، بايد با اهداف و مقاصد شرع، سازگار باشد و با هيچ اصل و دليل شرعى
در تنافى نباشد؛
2 - در حقيقت مآل و مرجع مصالح مرسله، به حفظ امور ضرورى و رفع تكاليف حرجى
مىباشد.(18)
بد نيست جهت وقوف بيشتر نسبت به موضوع مورد بحث، به چند نمونه از احكام مبتنى بر
مصالح مرسله از نظر ايشان، توجه كنيم:
1 - در زمان پيامبر اكرم -صلىالله عليه و آله- سه طلاق به لفظ واحد و در مجلس
واحد، يك طلاق محسوب مىشود و پس از ايشان نيز، صحابه آن حضرت بر آن اجماع داشتند
تا زمان عمر كه وى اين حكم را تغيير داد و آن را سه طلاق مقرر داشت.
2 - بر طبق نصّ حديث و اجماع اصحاب، پرداخت صدقه به بنىهاشم جايز نبود، ولى
ابوحنيفه و غير او، مصلحت را در جواز صدقه به بنىهاشم دانستند و ايشان اين مصلحت
را بر نص و اجماع، مقدم داشتند.
3 - مقتضاى نص و اجماع اين است كه اگر شخصى محارب، پيش از دستگير شدن توبه كند و
خود را تسليم نمايد، توبه او پذيرفته مىشود، ولى عروة بنزبير (از فقهاى مدينه) به
خاطر مصلحت، فتوا به عدم پذيرش آن داد.
4 - معروف و مورد فتوا در ميان فقها و در رأس آنها مالك اين است كه، كشتن اسراى
مسلمان در صورتى كه دشمن آنان را سپر خود و در پيشاپيش نيروهاى خود قرار دهد تا
بدينوسيله بر مسلمانان پيروز گردد، جايز است، در حالى كه كشتن مسلمان بنا بر نص و
اجماع، از بزرگترين گناهان كبيره است.
5 - در آغاز، نرخگذارى كالاها، به حكم نص حديث و اجماع صحابه جايز نبود، ولى گروهى
از تابعين مانند سعيد بنمسيّب و پيروانش، آن را روى برخى مصالح، جايز دانستند.
6 - به مقتضاى حديث «لاضمان على مؤتمن» سازندگان اشيا و كسانى كه بر انجام كارى
اجير مىشوند، ضامن اشياى زيردست خود نبودند، ولى به خاطر مصلحت، حكم به ضمان آنها
شد، و على -عليهالسلام- فرمود: «لا يصلح الناس الا ذاك؛ مردم را اصلاح نمىكند،
مگر اين حكم».(19)
جاىگاه مصلحت در فقه شيعه
فقهاى شيعه، در بسيارى از فتاوا و استنباطهاى خود، موضوع مصلحت را مورد توجه قرار
دادهاند. در مباحث پيشين با نمونههايى از آنها آشنا شديم. در زير به چند نمونه
ديگر آن اشاره مىكنيم. شيخ طوسى در مبحث جزيه مىنويسد:
جزيه، از مشركان به منظور گردن نهادن آنان به حاكميت مسلمانان، گرفته مىشود. از
اينرو روا نيست ما به آنان جزيه بدهيم، مگر اينكه به اين كار اضطرار باشد و
اضطرار به چند صورت است: يك صورت اين است كه شخص مسلمان در دست مشركان اسير باشد و
از سوى آنان، مورد تحقيق و استخدام و بردگى و كتك قرار گيرد. در اين مورد امام
مىتواند مالى بپردازد و آن مسلمان را از دست آنان نجات دهد؛ زيرا در اين كار مصلحت
است و آن عبارت است از نجات دادن يك شخص مسلمان از عذاب....(20)
همچنين در كتاب بيوع مىنويسد:
من ولّى مال اليتيم جاز له ان يتّجر فيه للصبى... و يستحب له بناء العقار لان فى
ذلك مصلحة؛(21)
كسى كه سرپرستى مال يتيم را عهدهدار باشد، مىتواند با آن مال براى كودك، تجارت
كند... و مستحب است براى آن كودك ملك و مستغلات بنا نهد؛ زيرا در اين كار مصلحت
هست.
محقق حلّى مىنويسد:
فرضه على الكفاية و لا يتعين الا ان يعينه الامام -عليهالسلام- لاقتضاء المصلحة؛(22)
جهاد، واجب كفايى است نه عينى، مگر اينكه امام -عليهالسلام- به اقتضاى مصلحت آن
را بر شخص يا اشخاصى متعين نمايد.
علامه حلّى در مبحث دين مىنويسد:
لو طالبه المقرض من غير شرط فى غير البلد او فيه مع شرط غيره، وجب الدفع مع مصلحة
المقترض ولو دفع فى غير بلد الاطلاق او الشرط، وجب القبول مع مصلحة المقرض؛(23)
اگر قرضدهنده از قرضگيرنده بخواهد بدهى خود را در غير از بلد قرض بدهد بىآنكه
در آغاز چنين شرطى شدهباشد، يا از او بخواهد، بدهىاش را در بلد قرض بپردازد، با
اينكه غير از آن را شرط كردهباشند، اين كار بر قرضكننده، واجب است در صورتى كه
مصلحت او در اين باشد و اگر قرض گيرنده، بدهى خود را در غير از بلد قرض كه مقتضاى
اطلاق است، يا در غير از بلدى كه شرط شدهاست، بپردازد، پذيرفتن آن بر قرضدهنده،
در صورتى كه مصلحت او اقتضا كند، واجب است.
صاحب جواهر نيز در مباحث فراوانى از اين كتاب، موضوع مصلحت را مورد توجه قرار
دادهاست. از جمله در كتاب سبق و رمايه مىگويد:
ولو بذله الامام من بيتالمال جاز بلا خلاف و لا اشكال لان فيه مصلحة للاسلام و
المسلمين؛(24)
اگر امام، جايزه را از بيتالمال بپردازد، اين كار بدون خلاف و بدون هيچ اشكالى
جايز است؛ زيرا در اين كار مصلحت اسلام و مسلمين نهفتهاست.
در كتاب قضاء نيز مىنويسد:
اذا اقتضت المصلحة تولية القضاء مثلاً من لم يستكمل الشرائط بان كان قاصراً فى
العلم و العدالة انعقدت ولايته فى احد الوجهين او القولين مراعاة للمصلحة فى نظر
الامام -عليهالسلام- كما اتفق لبعض القضاة فى زمن على -عليهالسلام- و هو شريح
المعلوم انتفاء بعض الشرائط فيه؛(25)
هرگاه مصلحت اقتضا كند، سرپرستى منصب قضا را به كسى سپرد كه داراى همه شرايط اين
كار نيست، مثل اينكه از دانش و عدالت كافى برخوردار نيست، بنابر يكى از دو احتمال،
يا يكى از دو قول، سرپرستى او صحيح است و اين به خاطر مصلحتى است كه امامعليه
السلام-، مراعات مىكند، همانگونه كه چنين وضعيتى در مورد برخى از قضات در زمان
علىعليه السلام-؛ يعنى شريح، پيش آمد.
تفاوت دو ديدگاه
بحث درباره اينكه آيا مصالح مرسله از نظرگاه علماى شيعه حجيت دارد و مىشود بر
اساس آنها، حكم فقهى صادر نمود يا نه؟ از حوصله اين كتاب خارج است و خود رسالهاى
مستقل مىطلبد.(26)
آنچه مسلم است و توضيحات قبلى ما نيز به خوبى بر آن گواهى مىدهد اين است كه فقهاى
فريقين به موضوع مصلحت توجه دارند و مسائل فراوانى در ابواب گوناگون فقه را به آن
مرتبط مىدانند. از اينرو بسيار مناسب مىنمايد مقايسهاى هرچند اجماعى ميان
ديدگاه اين دو گروه از فقها صورت گيرد و وجه تمايز و احياناً اشتراك آن دو روشن
گردد، مخصوصاً با عنايت به اين نكته در ميان فقهاى شيعه، غير از كتاب و سنت و عقل و
اجماع، مستند و مدرك ديگرى براى صدور احكام، معهود و مطرح نيست.
با مطالعه كلمات اهلسنّت درباره مصلحت و مصالح مرسله و بررسى احكامى كه بر اساس
آن، صادر نمودهاند و نيز كلمات فقهاى شيعه كه در آنها به نحوى سخن از مصلحت به
ميان آمدهاست، دستكم مىتوان يك تفاوت عمده ميان برداشت و تلقى آنها، در اين
زمينه به دست آورد كه اينك به توضيح آن مىپردازيم.
كسانى از اهلسنت كه مصالح مرسله را حجت و معتبر مىدانند، به آن به عنوان يكى از
مصادر و منابع مستقل احكام شرعى -هر چند درجه دوم- مىنگرند و در استنباطات خود به
آن استدلال مىكنند.
غرناطى در بيان ديدگاه مالك در مورد مصالح مرسله مىنويسد:
ذهب مالك الى اعتبار ذلك و بنى الاحكام عليه؛(27)
مالك، مصالح مرسله را معتبر دانسته و احكام را بر آن مبتنى نمودهاست.
صاحب فلسفة التشريع فى الاسلام نيز مىنويسد:
قد قال الامام مالك بجواز ذلك اى بجواز اتخاذ التعليل بالمصلحة دليلاً من الادلة
الشرعية و أسمى هذا الدليل الجديد بالمصالح المرسلة؛(28)
امام مالك، اين كار؛ يعنى گرفتن مصلحت را به عنوان يكى از دليلهاى شرعى، جايز
دانسته و نام اين دليل نو را مصالح مرسله نهادهاست.
دكتر عبدالكريم زيدان در اين باب مىگويد:
المصالح المرسلة مصدر فقهى دل على اعتباره استقراء نصوص الشريعة و احكامها فى
الكتاب و السنة و عمل فقهاء الصحابة، و هذا المصدر يتسع للاحداث الجديدة الوقائع
المتطورة و يجعل الفقه مرنا ناميا لا يقف عند حد و لا يتحجّر او يضيق امام مصلحة
حقيقة لم يأت الشارع بحكم لها، و قد اخذ الفقهاء بهذا المصدر و استنبطوا الاحكام
منه؛(29)
مصالح مرسله، مصدرى فقهى، كه بر معتبر بودن آن، استقراى نصوص و احكام شريعت در كتاب
و سنت و عمل فقهاى صحابه، دلالت دارد. اين مصدر، پديدههاى نو و وقايع دگرگونپذير
را در بر مىگيرد، و فقه را قابل انعطاف و پويا مىسازد به گونهاى كه
گرفتارمحدوديت و تحجر نشود و در مورد مصلحتى حقيقى كه شارع حكم آن را بيان نكرده،
دچار تنگنا نشود. فقها به اين مصدر فقهى استدلال نموده و احكام را از آن استنباط
كردهاند.
حتى نجمالدين طوفى حنبلى (متوفاى 716ق.) در مقام تعارض، آن را بر اجماع و ديگر
ادله شرعى مقدم داشته و گفتهاست:
ان دليل رعاية المصالح اقوى من ادلة الاجماع فلتقدم عليه و على غيره من ادلة الشرع
عند التعارض؛(30)
دليل رعايت مصالح، از دليلهاى اجماع نيرومندتر است، از اينرو دليل مزبور هنگام
تعارض بر اجماع و ديگر دليلهاى شرعى، مقدم مىشود.
البته احتمال مىرود مقصود طوفى در اين عبارت از مصالح، امورى باشد كه در نظر شارع
از اهميت ويژه برخوردار است و در مقام تزاحم با احكام شرعى بر آنها مقدم مىشود،
مانند مصلحت حفظ نظام و نگهدارى ازبيضهاسلام،گرچهعبارتوى مطلق است و مقتضاى
مثالهايى كه پيش از اين از ايشان آورديم نيز اطلاقاست.
به هر حال هيچ يك از فقها و علماى اصول شيعه، مصلحت را به عنوان مصدر فقهى مستقل و
منبع استنباط در عرض ديگر منابع، ملحوظ نكردهاست و مواردى هم كه در كلمات فقها
برخلاف اين مدعا، ظاهر مىشود به راحتى قابل توضيح و توجيه است؛ زيرا در برخى از
اين موارد، مطرح كردن مصلحت تنها به منظور تحكيم موضع و تقويت استدلال يا
استدلالاتى است كه ريشه در كتاب و سنت دارد، از باب مثال شيخ طوسى در كتاب سبق و
رمايه مىگويد:
فان كان الامام، نظرت فان أخرجه من ماله، جاز، لما روى «ان النبى -صلىالله عليه و
آله- سابق بين الخيل و جعل بينهما سَبَقا»... و ان اراد اخراجه من بيتالمال جاز
ايضاً للخبر، و لان فيه مصلحة المسلمين؛(31)
هرگاه دهنده جايزه مسابقه، امام و حاكم باشد، در صورتى كه آن را از مال خود
بپردازد، جايز است؛ زيرا پيامبر -صلىالله عليه و آله- برحسب آنچه روايت شده،
مسابقهاى اسبدوانى ترتيب داد و جايزهاى براى آن مقرر داشت... در صورتى هم كه
بخواهد آن را از بيتالمال بپردازد، جايز است؛ به دليل روايت مزبور و نيز به اين
خاطر كه در اين كار، مصلحت مسلمين است.
در واقع تكيه مرحوم شيخ در قسمت اخير اين عبارت، بيشتر روى روايت است و اگر هم
سخنى از مصلحت به ميان مىآورد، براى تثبيت بيشتر مطلب است، بلكه مىتوان گفت جمله
«لان فيه مصلحة للمسلمين» ذكر مصداق براى يكى از احكام كلى است كه در جاى خود، با
ادله محكم، مبرهن شده و نزد فقهاى فريقين، امرى مسلم است كه حاكم اسلامى مىتواند
براى برآوردن مصالح غير ضرورى جامعه نيز دستور دهد و تصميماتى اتخاذ نمايد كه بحث
آن گذشت.
مىتوان سخن زير از شيخ در كتاب قضا را بيان مصداق ديگرى براى حكم كلى مزبور دانست:
هرگاه چيزى از اموال پيدا شده پيش حاكم باشد، او مىتواند هرگونه كه مصلحت مىداند
انجام دهد. اگر مال، از چيزهايى باشد كه ترس تلف شدن آن مىرود، مانند گوسفند يا
چنين ترسى درباره آن نيست، ولى نگهدارى از آن هزينه برمىدارد، مىتواند آن را
بفروشد و قيمتش را نگهدارى نمايد.(32)
همچنين سخن زير از شيخ در تهذيب و استبصار در مورد كسى كه به كشتن يهودى و نصرانى
عادت نمودهاست:
فان من كان كذلك فللامام ان يلزمه دية المسلم كاملة تارة و تارة اربعة آلاف درهم،
بحسب ما يراه اصلح فى الحال و اردع لكى ينكل عن قتلهم.(33)
اگر شخص، چنين باشد، امام مىتواند او را به پرداخت ديه كامل مسلمان وادار نمايد،
همانگونه كه مىتواند او را به دادن چهار هزار درهم، الزام كند. اين امر بستگى به
نظر امام دارد كه كدام شيوه را اصلح و بازدارندهتر ببيند تا اينكه چنين شخصى، از
كشتن ايشان خوددارى نمايد.
در مورد هر يك از اين دو مقدار ديه، روايت داريم،(34)
ولى شيخ در مقام جمع ميان آنها، رعايت مصلحت از سوى حاكم اسلامى را مد نظر قرار
مىدهد.
علامه حلّى نيز با عنايت به اختيارات حاكم و با توجه به موضوع مصلحت، در يكى از
فروع مربوط به مبحث حجر، پس از اين سخن كه «يشترط فى الحجر التماس الغرماء من
الحاكم ذلك» مىنويسد:
لو لم يلتمس احد من الغرماء الحجر فالتمسه المفلّس فالأقرب عندى جواز الحجر عليه
لان فى الحجر مصلحة للمفلس كما فيه مصلحة للغرماء، و كما اجبنا الغرماء الى تحصيل
ملتمسهم حفظاً لحقوقهم كذا يجب ان يجاب المفلس تحصيلاً لحقه و هو حفظ اموال الغرماء
ليسلم من المطالبة و الاثم... و قد روى ان حجر النبى -صلىالله عليه و آله- على
معاذ كان بالتماس من معاذ دون طلب الغرماء؛(35)
اگر هيچ يك از طلبكاران، تقاضاى محجور كردن مفلّس را از حاكم نكرد، اما خود مفلس
اين تقاضا را نمود، قول اقرب به نظر من اين است كه مىتوان او را محجور كرد؛ زيرا
در اين كار، مصلحت مفلس و نيز مصلحت طلبكاران، نهفتهاست و همانگونه كه درخواست
طلبكاران را -با محجور كردن مفلّس- برآورده و حقوق آنان را حفظ مىكنيم، واجب است
درخواست مفلس را نيز برآورده و از حق او نگهدارى بنماييم، بدين ترتيب كه اموال
طلبكاران -كه اكنون در دست مفلس است- حفظ شود، تا مفلس گرفتار مطالبه وگناه
نگردد... و در روايت آمدهاست كه محجور شدن معاذ توسط پيامبر -صلى الله عليه و آله-
به تقاضاى خود معاذ بود، نه طلبكارهاى او.
مىبينيم علامه، در كنار روايت نبوى، سخن از مصلحت به ميان آورده كه در حقيقت منظور
از آن تسجيل و تبيين مشروعيت تصميم حاكم در فروض مسئله است. البته همانگونه كه
روشن است وى در اين عبارت، پا را از مصلحت فراتر نهاده و به نوعى قياس روى
آوردهاست. روايت نيز عامى و اعتبار آن مورد خدشه است. از اين رو صاحب جواهر به او
خرده مىگيرد و مىنويسد:
و فيه ان الخبر لم يثبت من طرقنا فليس حجة... و الاول اعتبار لا يصلح مدركاً لحكم
شرعى.(36)
اشكال سخن وى اين است كه خبر مزبور، از طريق ما شيعه، ثابت نشدهاست، و در نتيجه
حجت نيست... سخن نخست او نيز بىاعتبار است و نمىتواند مدرك حكم شرعى باشد.
برخى ديگر از عبارات فقهاى شيعه، ناظر به مصالحى است كه رعايت آنها، بر بعضى اشخاص
-غير از حاكم اسلامى- لازم شمرده شدهاست، از باب مثال محقق حلى مىنويسد:
يجوز لولى الطفل رهن ماله... مع مراعاة المصحلة.(37)
ولى طفل مىتواند مال او را به رهن بگذارد... با مراعات كردن مصلحت.
صاحب جواهر، پس از اين عبارت مىنويسد:
التى هى الاحسن الذى نهى الله عن القرب الى ماله بدونه.(38)
عبارت اين دو فقيه، اشاره به دليل كلى مسئله؛ يعنى آيه شريفه «و لاتقربوا مال
اليتيم الّا بالتى هى أحسن حتى يبلغ اشدّه»(39)
است، كه از آن لزوم مراعات مصلحت را در تصرفات در مال يتيم، استفاده نمودهاند.
از همين باب است سخن ديگرى از صاحب جواهر در كتاب عتق:
لو اعتقه عن نفسه بعد التقويم بمعنى ادخاله فى ملكه بقيمته لفرض مصلحته فى ذلك صحّ
بلاخلاف و لا اشكال لوجود المقتضى و عدم المانع؛
هرگاه ولى صغير، عبد او را قيمت كند؛ به اين معنا كه او را در ملك خود داخل نمايد،
سپساو را از سوى خود آزاد نمايد به خاطر اينكه مصلحت مولّى عليه در اين كار
است،چنين كارى صحيح است، خلاف و اشكالى در آن نيست؛ زيرا مقتضى موجود و مانع مفقود
است.(40)
همانگونه كه پيدا است استدلال اصلى صاحب جواهر در اين مسئله، جمله «لوجود المقتضى
و عدم المانع» است. البته مقصود او از مقتضى نيز چنانكه از كلمات پيشتر او ظاهر
مىشود، عموم يا اطلاق برخى آيات يا رواياتى است كه در باب عتق رسيدهاست و سخن
گفتن از مصلحت در اين زمينه تنها از اين رو است كه ولى بايد هنگام تصرف در مال
مولّى عليه، مصلحت او را مد نظر قرار دهد.
البته برخى از عبارات فقهاى شيعه، ظاهر در اين معنا است كه ايشان مصلحت را دليلى
مستقل، در كنار دليلهاى ديگر دانستهاند، مانند عبارت زير از شيخ در كتاب رهن:
اذا رهن نخلاً فاطلعت، فاراد الراهن تأبيرها لم يكن للمرتهن منعه لان فى ذلك مصلحة
لماله؛(41)
هرگاه درخت نخل خود را به رهن بگذارد و در مدت رهنگذارى، زمان تلقيح آن درخت فرا
رسد، و راهن تصميم بگيرد اين كار را انجام دهد، مرتهن حق جلوگيرى از كار او را
ندارد؛ زيرا مصلحت مال راهن در انجام اين كار است.
ولى حق اين است كهمىتوان با تأمل،اينگونه فتاوا را نيز به نحوى به ادله قرآنى و
روايى، مستند نمود، مثلاً محتمل است وجه همين فتواى شيخ، عموم «الناس مسلطون على
اموالهم» باشد؛ به ديگر سخن مىتوان احتمال داد مقصود از مصلحت در اينگونه عبارات،
مصلحتى است كه دليل قطعى از ناحيه شرع بر اعتبار آن داريم و يا اينكه عقل به گونه
قطعى به آن حكم مىكند، هم چنانكه محقق قمى مىگويد:
المصالح اما معتبرة فى الشرع و بالحكم القطعى من العقل من جهة ادراك مصلحة خالية من
المفسدة كحفظ الدين و النفس و العقل و المال و النسل، فقد اعتبر الشارع صيانتها و
ترك ما يودّى الى فسادها؛(42)
در نظرگاه شرع و حكم قطعى عقل پارهاى از مصالح -از اين جهت كه عقل مىتواند مصلحتى
خالى از مفسده را درك نمايد- داراى اعتبار است، مانند مصلحت حفظ دين، جان، عقل، مال
و نسل؛ يعنى امورى كه شارع صيانت و پرهيز از سبب تباهى آنها را معتبر دانستهاست.
نتيجه آنكه در فقه شيعه، مصلحت به عنوان دليلى مستقل و در عرض ديگر ادله مطرح
نيست، و با آن معامله يك مصدر فقهى، مانند كتاب و سنت نمىشود، بلكه اين موضوع، از
مبانى مسلّم فقه شيعه محسوب مىشود، لذا چارهاى جز توجيه عباراتى ازفقها كه در غير
اين معنا ظهور دارد نيست. در صورتى هم كه عبارت توجيهناپذير باشد، نبايد احتمال
تأثيرپذيرى از انظار اهلسنت را بعيد دانست، مخصوصاً در آن ادوارى كه هنوز اصول فقه
شيعه به خوبى مدوّن و منقّح نشدهبود. چنانكه در اينگونه موارد، احتمال مماشات و
مشاكله با فقهاى اهلسنت روى برخى مصالح را نيز نبايد از نظر دور داشت.
البته اين سخن به هيچ وجه به معناى كم اهميت بودن موضوع مصلحت در فقهشيعه نيست؛
زيرا فقهاى شيعه نيز در مسائل غير تعبدى، به ويژه در احكام حكومتى و مسائل اجتماعى
و معيشتى، به جاىگاه ويژه آن اذعان دارند و در اين رابطه، فروع و احكام فراوانى
مطرح مىكنند كه آنچه در مباحث پيش گذشت، تنها بخشى از آنها بود.
اشتباه بزرگ برخى از روشنفكران در باب مصلحت
اظهار نظر نمودن در مسائل و موضوعات فقهى، جز براى كسانى كه ساليان متمادى در اين
رشته كار كرده و با اصول و مبانى و ريزهكارىهاى آن آشنايى همه جانبه دارند، صحيح
نيست. به مقتضاى حكم عقل و شرع، نبايد افراد غير متخصص، به صرف آشنايى اجمالى با
آياتى از قرآن و پارهاى از روايات، در مسائل فقهى، به ويژه مسائل غامض و پيچيده
آن، اجتهاد و اظهار نمايند.
متأسفانه برخى از روشنفكران معاصر، با ناديده گرفتن اين اصل، برخى از مبانى مسلّم
فقه را مورد انتقاد و هجمه قرار دادهاند. از جمله مهدى بازرگان در يكى از
نوشتههاى واپسين عمر خود، هدف دين را منحصر به آخرت و خدا دانسته و بر تفكيك رسالت
انبيا از سياست و اداره دنيا اصرار ورزيدهاست، سپس شعار «دين و دنيا با هم» را
مستلزم يك سرى زيانها و آفات، از جمله «تبديل توحيد به شرك» دانسته و با جسارت در
اين زمينه گفتهاست:
در جمهورى اسلامى خودمان نيز ديديم كه شعار «دين و دنيا به صورت ادغام دين و سياست»
و «سياست تابع روحانيت» كار را به جايى رساند كه گفتند حكومت و بقاى نظام -يا به
تعبير ديگر بقاى قدرت و حاكميت- از اولويت و اصالت برخوردار بوده، اگر مصالح دولت و
حفظ امت اقتضا نمايد مىتوان اصول و قوانين شريعت را فداى حاكميت نمود و تا تعطيل
پيش رفتند.(43)
ايشان تصور كردهاست، مصلحت امت و حفظ نظام، از شعارها و مقولههايى است كه جمهورى
اسلامى اختراع و براى حفظ خود مطرح نمودهاست، حال آنكه مباحث مختصر و در عين حال
مستند ما به خوبى نشان داد اين مبحث عمرى به درازاى عمر فقه اسلامى دارد و در كلمات
اكثر فقها مطرح شدهاست.
بايد به صاحبان اينگونه افكار خاطر نشان كرد كه بدون ترديد مسئله حفظ نظام، افزون
بر آنكه ريشه در كتاب و سنت دارد، از مصاديق بارز قانون اهم و مهم است، كه قانونى
است عقلى و وجدانى. هر عقل و وجدانى مىگويد اگر ملتى، در حيات اجتماعى، سياسى،
اقتصادى و ديگر شئون زندگى خود، به نظامى گردن نهاد و آن را پذيرفت، در مقام تزاحم
مصلحتها، حفظ اصل آن نظام، بر حفظ مصالح خردتر آن نظام، تقدم و اولويت دارد و از
آنجا كه حكم عقل تخصيصبردار نيست، نمىتوان اين مصلحت را فداى هيچ مصلحتى نمود.
علىرغم اين حكم بديهى عقل، شخص مزبور، نه تنها حفظ امت و نظام را امرى معقول و
مشروع ندانسته، بلكه آن را مساوق با تلاش جهت بقاى قدرت و حاكميت و از آن بدتر،
مستلزم تعطيل توحيد دانستهاست!
در اينگونه برداشتهاى سست نكتهاى روشن مورد غفلت قرار گرفته و آن اين است كه
مقصود از حفظ نظام در كلمات امام راحل و ديگر انديشمندان اسلامى، پاسدارى از نظام
و حاكميت اسلامى و اقتدار مسلمين است، نه حفظ هر نوع نظام و سيستم حكومتى. آنچه از
ديدگاه عقل و شريعت، مردود است آن است كه فروع و قوانين شرع فداى حاكميت غير
اسلامى، و دين توجيه كننده تصميمات آن شود و معلمان و مفسران دين؛ يعنى روحانيت در
خدمت قدرت و سيستم غير الهى قرارگيرند.
در اهميت حفظ نظام اسلامى، همين بس كه امام على -عليه السلام- بنا بر سخنى كه از آن
حضرت نقل شدهاست، فلسفه امامت و رهبرى را برقرارى نظم و انضباط در امت مىداند و
مىفرمايد:
فرضالله الايمان تطهيراً من الشرك... و الامامة نظاماً للأمة؛(44)
خداوند ايمان را به منظور پاك نمودن (جامعه و دلها) از شرك، مقرر داشت... و امامت
را براى برقرارى نظام امت، واجب نمود.
ابنابىالحديد در شرح و تبيين اين سخن، مىنويسد:
و فرضت الامامة للأمة و ذلك لان الخلق لايرتفع الهرج و العَسف و الظلم و الغصب و
السرقة عنهم الا بوازع قوى، و ليس يكفى فى امتناعهم قبح القبيح، و لا وعيد الآخرة
بل لابد لهم من سلطان قاهر ينظّم مصالحهم؛(45)
امامت و رهبرى براى امت بدين سبب واجب شد كه هرج و مرج، زورگويى، ستم، غصب و دزدى
از ميان مردم رخت برنمىبندد، مگر به وسيله حكمرانى نيرومند، و در خوددارى نمودن
مردم از اين امور، زشتىِ كار زشت و وعده عذاب اخروى كافى نيست، بلكه تأمين اين غرض،
حاكمى مقتدر مىطلبد كه به مصالح مردم نظم و نسق بخشد.
در سخن زيباى زير على -عليه السلام- نقش زمامدار اسلامى در حفظ نظام و امت را به
رشتهاى تشبيه مىكند كه مهرهها را گرد مىآورد و مانع از پراكندگى آنهامىگردد:
و مكان القيّم بالأمر مكان النظام من الخَرَز يجمعه و يضمّه فان انقطع النظام تفرّق
الخرز و ذهب، ثم لم يجتمع بحذافيره ابداً؛(46)
جاىگاه زمامدار، همانند جاىگاه رشته مهره است كه آنها را گرد مىآورد و به هم
پيوند مىدهد، پس اگر رشته بگسلد، مهرهها از هم جدا شده، پراكنده مىگردند و ديگر
هيچگاه گرد نمىآيند.
اشتباه بزرگ ديگر
يكى ديگر از روشنفكران معاصر كوشيدهاست با پيش كشيدن اين مطلب كه نظريه «ولايت
مطلقه فقيه» باعث عرفى شدن شريعت مىگردد، اين ادعاى بزرگ را بپروراند كه پذيرش
عنصر «مصلحت» در انديشه ولايت فقيه، مستلزم افتراق ساختارى ميان دو نهاد دين و دولت
(سكولاريزم) است.
در همين زمينه، مقالهاى زير عنوان «فرايند عرفى شدن فقه شيعى» در برخى نشريات، جلب
توجه مىكند كه فرازهاى اصلى آن در زير مىآيد:
پذيرش معناى مصلحت، به عنوان مهمترين ابزارى كه مىتواند دستگاه فقه قدسى را به
سرعت، عرفى كند، عنصر مهم ديگرى است كه به ابتكار حضرت امام وارد انديشه تشيع شد و
اساساً تأسيس دولتى مبتنى بر انديشه ولايت فقيه، بدون پذيرش عنصر «مصلحت» امكان
نداشت. به همين لحاظ بود كه امام مىفرمودند: «حفظ نظام، اوجب واجبات است»؛ يعنى
براى رعايت مصالح آن، مىتوان هر تحولى را در دستگاه شريعت پذيرا شد. مجمع تشخيص
مصلحت، كه در آن مصالح ملى بدون هيچ قيد و بندى (و به اصطلاح فقهى به صورت مرسله)
توسط عرف عقلاى قوم، تعيين مىشود، شكل عملى و نهادينه دخالت عنصر عرف در ساز و كار
دولت است كه داراى تأثيرات بنيادينى است.
ولىفقيه نسبت به دستگاه فقه، داراى ولايت مطلقه است؛ يعنى داراى كليه شئون پيامبر
و ائمه معصومين در امر تقنين و تشريع است و اساساً خود مصدر جعل و تشريع است، و
دستگاه فقه شيعى بايد آن را به عنوان يكى از منابع و ادله فقهى در كنار ادله اربعه
مرسوم، به رسميت بشناسد. اينكه مىگوييم در كنار ساير ادله، از باب مسامحه است و
الا بر مبناى روايات متواتر، ولايت ذروه سنام(47)
اركان دين و مقدم بر همه آنها است.
ولىفقيه در وجه يلى الربى،(48)
مشروعيت خود را از عامل قدس، مىگيرد، و منصوب (به نصب عام) از سوى معصوم است و
مطلقاً مىتواند در امور يلى الربى (دستگاه فقه) دخل و تصرف نمايد، و آن را به
مقتضاى مصالح و منافع ملى، عرفى كند.
به لحاظ نظرى، اساساً دين با امور ثابت و مفاهيم قدسى سروكار دارد و دولت با امور
دائم التغيير، كه بايد بتواند با حربه مصلحت و منفعت ملى، آنها را رتق و فتق كند.
همين امر، زمينه اصلى افتراق ميان دو نهاد متولى دين و دولت را تشكيل مىدهد. طى
فرايند افتراق، فقه ناظر بر مقولات ثابت كه نوعاً مناسك هستند (فقه العباده) عرصه
تخصصى نهاد دين شده و ساير ابواب فقه كه عموماً ناظر بر مفاهيمى قراردادى هستند، به
حقوق عرفى بدل شده و دولت، ضامن اصلى آن مىشود.
فرايند مذكور، در سنوات اخير و به دنبال فوت مراجع طراز اول، شتاب روز افزونى به
خود گرفتهاست و نهاد دين و حوزههاى علميه كه گمان مىكنند در اثر اختلاط بيش از
حد با نهاد دولت، بسيارى از سرمايههاى قدسى را فداى مصالح جاريه كردهاند، دامن
خود را در مىچينند. نهاد دولت نيز، به تحديد اختيارات خود پرداخته و در عمل بخشى
از ارباب عمائم را به عنوان كارگزاران خود، استخدام خواهد كرد و بخشى ديگر ترجيح
خواهند داد به تمشيت امور معادى عباد بپردازند.
و فى الواقع فقه شيعه از اول آداب اجتهاد و تقليد تا اول باب «رؤيت هلال»، تحتتكفل
نهاد دينباقىمانده و الباقى دولتى و عرفى خواهد شد.
شايد در زمانه ما اين خبر سكونى از امام صادق -عليهالسلام- بيشتر قابل درك باشد
كه فرمود:
«قال رسولالله -صلىالله عليه و آله-: الفقهاء امناء الرسل ما لم يدخلوا فى
الدنيا، قيل يا رسولالله و ما دخولهم فى الدنيا؟ قال: اتباع السلطان، فاذا فعلوا
ذلك فاحذروهم على دينكم».(49)
در روايت مزبور، دليلى ندارد سلطان را «سلطان جور» (آنگونه كه محدثين معنا
كردهاند) بدانيم، بلكه به نظر مىرسد سلطان، مطلق قدرت دولتى است و با اين حساب،
هر نوع دخول در دنيا كه ملازمه تام با نهاد دولت دارد، مىتواند سرمايههاى قدسى
نهاد دين را ذوب و ناكار سازد.(50)
بررسى
در مورد نكات ياد شده از اين مقاله، دستكم مناقشات زير، قابل طرح است:
1 - در سرتاسر اين مقاله، مصلحت، مرادف با «يوتيليتى»(51)
گرفته شدهاست و بر اساس همين يكى انگارى، نظرات غربيانى، مانند دوركيم، بر وضعيت
اسلام و فقه اسلامى تطبيق شدهاست، حال آنكه تمايز و افتراق مصلحتگرايى اسلامى با
«يوتيليتاريانيسم»؛(52)
يعنى فلسفه انتفاعى يا سودجويى، چيزى نيست كه بر صاحبان انديشه مخفى باشد.
اين فلسفه تمام خيرها و نيكىها را در ترازوى مفيد بودن مىسنجد و مىگويد هر رفتار
و عمل آدمى اخلاقاً در صورتى نيك است كه تابع اصل زير باشد: «حداكثر خوبى و فايده
براى حداكثر تعداد اشخاص» در صورتى كه:
اولاً: مقصود طرفداران اين انديشه از مصلحت و سود، تنها سود و بهره دنيوى است، حال
آنكه مصالح مورد نظر شارع مقدس اسلام، منحصر در منافع و لذايذ محدود دنيوى نيست؛
زيرا مصلحت و سودى كه بر انجام حكم شرعى مترتب مىشود، صبغهاى الهى دارد و هر دو
عرصه دنيا و آخرت را در بر مىگيرد، بلكه جهتگيرى اصلى آن تأمين سعادت اخروى از
راه تربيت دينى و به كمال رساندن نوع انسانى است.
ثانياً: سود و منافع شناخته شده، محطّ نظر اين فلسفه است، در حالى كه اسلام، انسان
را به پيروى از دستورات و احكام خود فرا مىخواند، هر چند كه در بسيارى موارد، به
ويژه در فقه العباده، شخص عامل به اين احكام، از مصالح دنيوى و اخروى آن آگاه
نباشد.
ثالثاً: نيل به سود و منفعت مادى و دنيوى، در فلسفه مزبور، هدف و مقصد اصلى است،
ولى در اسلام، رسيدن به چنين سودى -در صورتى كه مشروع و عقلايى باشد- اثر و نتيجه
است؛ زيرا مقصود نهايى شريعت اسلام، چيزى جز كمال و قرب الهى انسان نيست.
2 - بنابر آنچه در اين مقاله آمده، عنصر مصلحت، امرى بىسابقه، و به ابتكار امام
خمينى وارد حوزه فكرى تشيع شدهاست، حال آنكه توجه به اين عنصر، تقريباً در همه
ادوار و ابواب فقه، مشهود است. كلماتى كه پيش از اين از فقهاى سلف نقل نموديم به
خوبى گوياى اين نكته بود، بلكه اين عنصر، ريشهاى محكم در مصادر فقه دارد.
در بيانى رسا از امام رضا -عليهالسلام-، آمدهاست كه به شخصى فرمود:
جاءنى كتابك تذكر ان بعض اهل القبلة يزعم انالله تبارك و تعالى لم يحلّ شيئاً و لم
يحرّمه لعلة اكثر من التعبد لعباده بذلك. قد ضلّ من قال ذلك ضلالاً بعيداً و خسر
خسراناً مبيناً لانه لو كان كذلك، لكان جائزاً ان يستعبدهم بتحليل ما حرّم و تحريم
ما احلّ حتى يستعبدهم بترك الصلاة و الصيام، و اعمال البرّ كلها، اذ العلة فى
التحليل و التحريم التعبد لا غيره. اعلم رحمكالله انالله تبارك و تعالى لم يبح
اكلاً و لا شرباً الا ما فيه المنفعة و الصلاح و لم يحرّم الا ما فيه الضرر و التلف
و الفساد؛
نامهات به من رسيد، در آن يادآور شده بودى كه برخى از مسلمانان بر اين گماناند كه
خداى تبارك و تعالى چيزى را حلال و حرام نكردهاست، مگر به منظور متعبد شدن بندگانش
به آن. هر كس چنين گويد، بىترديد گمراه شده و به زيانى آشكار افتاده؛ زيرا اگر
چنين ادعايى درست بود، روا بود خداوند به حلال كردن حرام و حرام كردن حلال (نيز)
بندگان را متعبد سازد، حتى به ترك نمودن نماز و روزه و تمامى كارهاى نيك؛ زيرا (فرض
اين است كه) علت در حلال و حرام نمودن، چيزى جز تعبد نيست.
خدا رحمتت كناد. بدان، خداوند تبارك و تعالى هيچ خوردن و آشاميدنى را مباح نفرمود،
مگر به خاطر منفعت و مصلحتى كه در آن است، و كارى را حرام نفرمود، مگر به دليل زيان
و تلف و فسادى كه در آن يافت مىشود.(53)
در روايتى ديگر مىخوانيم:
قلت لابىجعفر -عليهالسلام-: لم حرّمالله الميتة و الدم و لحم الخنزير و الخمر؟
فقال: انالله تبارك و تعالى لم يحرّم ذلك على عباده و احلّ لهم ما سوى ذلك من رغبة
فيما احلّ لهم و لا زهداً فيما حرّم عليهم، و لكنه عزوجل خلق الخلق و علم ما تقوم
به ابدانهم وما يصلحها فاحلّه لهم و أباحه و علم ما يضرّهم فنهاهم و حرّمه عليهم؛
راوى مىگويد به امام باقر -عليهالسلام- عرض كردم: از چه روى خداوند، مردار، خون،
گوشت خوك و شراب را حرام نمودهاست؟ حضرت فرمود: سبب اينكه خداوند، اينها را بر
بندگانش حرام و غير اينها را بر آنان حلال فرمود، علاقه و رغبت او به امور حلال و
دورى نمودن او از امور حرام نبود (خداوند به خاطر سود و زيان خود اين احكام را
تشريع نفرمود)، بلكه خداوند مردم را آفريد با علم به اينكه بدنهاى آنها به چه
چيزى وابسته است و چه چيزى آنها را به صلاح رهنمون مىشود، پس همان چيز را براى
آنها حلال و مباح فرمود، و با علم به اينكه چه چيزى براى ايشان زيانبار است، پس
آن را بر آنان حرام كرد.(54)
3 - گرچه از ديدگاه فقها، از جمله امام خمينى حفظ نظام، اوجب واجبات است، ولى
هيچگاه اين مهم، به معناى پذيرش هر تحولى در دستگاه شريعت، به منظور رعايت مصالح
نظام نيست؛ زيرا تغيير و تحول در دستگاه شريعت؛ يعنى جعل و نسخ احكام شرعى، تنها از
شئون شارع مقدس است، و همانگونه كه در بخش نخست كتاب گفتيم، صدور احكام حكومتى نيز
به معناى جعل احكام شرعى نيست، ولىّامر اسلامى مىتواند روى مصالح نظام اسلامى و
بر اساس قانون عقلى و شرعى اهم و مهم، اجراى برخى احكام را تعطيل كند، ولى اين امر
هيچگاه مساوق با دگرگونى و تحول در دستگاه شريعت نيست.
اين را هم بايد در نظر داشت كه در اصطلاح فقهى و اصولى، مرسله بودن مصالح، به معناى
بى قيد و بند بودن آنها نيست، بلكه مقصود از اين ارسال، رها بودن از هرگونه دليل
اعتبار و عدم اعتبار است، و اين اصطلاح در مورد مصالح و منافعى، كاربرد دارد كه در
مصادر فقهى، دليلى بر اعتبار و عدم اعتبار آنها، يافت نشود، نه مصالحى كه از همه
قيود، آزاد باشد.
4 - هيچ يك از انديشمندان و فقهايى كه از ديرباز تاكنون به نحوى درباره ولايتفقيه
بحث نموده و از آن سخن به ميان آوردهاند، ولىفقيه را مصدر تشريع ندانستهاند، حتى
بر اساس نظرى تحقيقى، چنين شأنى، براى پيامبر و ائمه معصومين -عليهمالسلام-، نيز
ثابت نيست.(55)
اينگونه مطالب، برخاسته از خلط ميان احكام شرعى و احكام حكومتى و عدم تميز ميان
اين دو سنخ از احكام است، حال آنكه حكم حكومتى، نه حكم شرعى اولى است و نه حكم
شرعى ثانوى، كه توضيح آن گذشت.
بر فرض محال هم كه ولىفقيه را داراى حق تشريع بدانيم، نمىتوان به صرفاينكه وى
مشروعيت خود را از عالم قدس مىگيرد و منصوب از سوى معصوم -عليهالسلام- است، وى را
به مقتضاى مصالح و منافع ملى، داراى حق دخل و تصرف در دستگاه فقه، آن هم به گونه
مطلق دانست.
نويسنده مزبور، در تفسير اصطلاح «مطلقه» نيز همانند تفسر كلمه «مرسله» دچار خطا شده
و هر دو را به معناى رها از هرگونه قيد و بند دانستهاست كه هيچ صاحبنظر و كارشناس
فقهى، قائل به آن نيست.
5 - بر اساس اين مقاله، قلمرو دين، امور ثابت و مفاهيم قدسى است و دولت با امور
دائم التغيير و ناپايدار كه با حربه مصلحت ملى، قابل رتق و فتق است، سروكار دارد، و
همين امر، زمينهساز افتراق نهاد متولى دين از دولت است. بر اساس اين افتراق،
مقولات ثابت كه نوعاً مناسك و فقه العباده هستند، حوزه تخصصى دين و ديگر ابواب فقه
كه عموماً ناظر بر مفاهيمى قراردادى هستند، قلمرو اختصاصى دولت، تلقى مىشود.
پرسش ما اين است كه چنين مدعاى بزرگى را با كدامين برهان ثابت مىكنيد؟! و اصولاً
چه كسى به ما حق اين تقسيم قلمرو را داده و منصب تعيين سهم دو نهاد دين و دولت را
تفويض نمودهاست؟ آيا قياس مع الفارق اسلام و مسلمين بر مسيحيت و جامعه غربى و
تعميم شعار «سهم خدا به خدا واگذار و سهم قيصر را به قيصر» و تطبيق نادرست آنچه
دوركيم و پارسونز و ديگر غربيان در باب تفكيك دين از دنيا و كليسا از حكومت،
گفتهاند، مجوز اين تقسيم و مرزبندى شدهاست؟!
فرضاً فقه العباده و امور ثابت، حوزه اختصاصى نهاد دين باشد، با آن دسته از نصوص
دينى، كه ناظر بر مفاهيمى قراردادى و امور ناپايدار هستند و تصادفاً حجم قابل توجهى
از نصوص را نيز تشكيل مىدهند، چه معاملهاى مىكنيد؟ بىترديد پارهاى از قواعد
مسلم قرآنى و روايى، مانند قاعدههاى نفى حرج و نفى ضرر، با امور متغير و غير ثابت
و با امور غير عبادى سروكار دارند، تكليف اينها چه مىشود؟
6 - صاحب اين مقاله، با بيگانه جلوه دادن احكام عبادى و مناسك با عنصر مصلحت،
پيشبينى كردهاست كه بخش عبادى فقه شيعه (به تعبير نادرست او از اول آداب اجتهاد و
تقليد تا اول باب رؤيت هلال) تحت تكفل نهاد دين باقى مانده و الباقى كه لابد از نظر
او ابواب تجارت، اجاره، صلح، شركت، مضاربه، مزارعه، مساقات، صيد و ذباحه، شفعه،
وديعه، عاريه و ابواب ديگرى از فقه مىباشد، دولتى و عرفى خواهد شد.
بايد گفت احكام و فقه مربوط به مناسك و عبادات و ديگر احكام از جمله آنچه مربوط به
حقوق خصوصى، بلكه حقوق بينالمللى مىشود به يك ميزان با عنصر مصلحت سروكار دارند؛
به اين معنا كه احكام صادر شده از سوى شارع در تمامى اين عرصهها، منبعث از مصالح و
مفاسدى است كه در متعلقات اين احكام وجود دارد.
صد در صد عرفى دانستن حقوق بينالملل اسلامى به هر يك از دو معناى عرفيت كه مورد
نظر نويسنده باشد،(56)
نيز با توجه به آنچه گفتيم، ناتمام و خطا مىنمايد؛ زيرا اين حقوق، به هيچ وجه از
نطاق شريعت و دين و حوزه فقه، بيرون نيست، از باب مثال احكامى كه فقه اسلامى در باب
مرزبندىهاى دارالاسلام و دارالكفر، پناهندگى مسلمان به دارالكفر، و پناه آوردن
كافر به دارالاسلام، رواديد، جنگ، صلح، روابط سياسى، اقتصادى، تجارى و... با ديگر
ممالك دارد، همگى مبتنى بر ادله و مبانى فقهى است و همانند احكام فقه العباده، جنبه
و صبغه دينى و شرعى دارد، و اشتياق نويسنده مقاله، در غير دينى كردن احكام مربوط به
حقوق بينالمللى، كاملاً بىنتيجه است.
7 - حوزه علميه، نه تنها با همكارى خود با حكومت اسلامى و تبيين مبانى و تأمين
نيازهاى عقيدتى و فقهى آن، سرمايههاى قدسى خود را فداى مصالح جاريه نكردهاست،
بلكه نهادى را يارى نموده كه از متن خود او جوشيده و ريشه در سرچشمه فكر و انديشه
او دارد. در حقيقت روحانيان با پذيرش مسئوليت در حكومت مشروع اسلامى، به سخن زير كه
از امام صادق -عليهالسلام-، نقل شده، عمل مىكنند:
فوجه الحلال من الولاية ولاية الوالى العادل الذى امرالله بمعرفته و ولايته و العمل
له فى ولايته، و ولاية ولاته و ولاة ولاته... فاذا صار الوالى والى عدل بهذه الجهة
فالولاية له و العمل معه و معونته فى ولايته و تقويته حلال محلّل، و حلال الكسب
معهم. و ذلك ان فى ولاية والى العدل و ولاته، احياء كل حق و كل عدل، و اماتة كل ظلم
و جور و فساد، فلذلك كان الساعى فى تقوية سلطانه، و المعين له على ولايته ساعياً
الى طاعةالله مقوياً لدينه؛
وجه حلال از ولايت، ولايت حكمران عادل است كه خداوند امر به شناخت و ولايت او
نموده و كار كردن در دستگاه حكمرانى او و نيز واليان او و واليانِ واليان او را
درخواست كردهاست... به اين ترتيب هرگاه حكمران، شخصى عادل باشد، قبول ولايت براى
او و كار كردن با او و يارى نمودن و تقويت او، حلال و جايز است و مىتوان از اين
راه كسب و ارتزاق نمود. اين امور بدين جهت است كه در حكمرانى والى عدل پيشه و در
سرپرستى واليان او، زنده كردن هر حق و هر عدل و ميراندن هرگونه ظلم و ستم و فساد
است. به همين دليل هر آن كس كه در تقويت نمودن سلطان عادل مىكوشد، و او را يارى
مىدهد، در فرمانبرى از خدا كوشيده و دين او را تقويت نمودهاست.(57)
8 - آنچه در اين مقاله در مورد خبر سكونى آمده نيز، تفسيرى نادرست بيش نيست كه
پذيرش آن مستلزم چشمپوشى از نصوص فراوان ديگرى است كه در همين زمينه آمدهاست.
چگونه پيامبرى كه خود اولين پايهگذار حكومت اسلامى است و در تأسيس آن متحمل انواع
رنجها و مرارتها شده، علما و رهبران فكرى مردم را از تبعيت از حاكم عادل، برحذر
مىدارد؟! اگر معناى روايت همان باشد كه در مقاله آمده، پس حساب «اطيعوا الله و
اطيعوا الرسول و اولىالامر منكم» چه مىشود؟!
مطالعه آيات و روايات فراوان مرتبط با ولايت و حكومت، ترديدى باقى نمىگذارد كه
مقصود از سلطان در روايت سكونى، -بر فرض اعتبار آن از لحاظ سند- مطلق قدرت دولتى
نيست، بلكه چنانكه محدثان نيز فهميدهاند منظور از آن سلطان جائر است. روايت تحف
العقول كه متن آن گذشت، نمونه روشنى از اين نصوص است.
روايت صحيحه زراره نمونه بسيار روشن ديگرى است كه سند و متن آن چنين است:
محمد بنيعقوب الكلينى عن على بنابراهيم عن ابيه و عبدالله بنالصلت جميعاً عن
حماد بنعيسى عن حريز بنعبدالله عن زرارة عن ابىجعفر -عليهالسلام- قال: بنى
الاسلام على خمسة اشياء: على الصلاة و الزكاة و الحج و الصوم و الولاية. قال زرارة:
فقلت: و أىّ شىء من ذلك أفضل؟ فقال: الولاية افضل، لانها مفتاحهنّ، و الوالى هو
الدليل عليهنّ... ثم قال: ذروة الامر و سنامه و مفتاحه و باب الاشياء و رضا الرحمان
الطاعة للامام بعد معرفته...؛
امام باقر -عليهالسلام- فرمود: دين اسلام بر پنج چيز بنا نهاده شدهاست: نماز،
زكات، حج، روزه و ولايت. زراره پرسيد: در ميان اين پنج چيز كدامين برتر است؟ حضرت
فرمود: ولايت برتر است؛ زيرا اين يكى كليد بقيه و والى راهنماى آنها محسوب
مىشود... سپس حضرت فرمود: نقطه اوج و قلّه وكليد و مدخل همه امور و رضاى خداى
رحمان پس از شناخت او اطاعت و فرمانبرى از امام است.(58)
پىنوشتها:
1 . شيخ مفيد، المقنعة، ص616.
2 . شيخ مفيد، المقنعة، ص616.
3 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج22، ص458.
4 . شيخ طوسى، المبسوط، ج1، ص235.
5 . همان، ج2، ص27.
6 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج38، ص59.
7 . امام خمينى، تحرير الوسيلة، ج2، ص626.
8 . همان، صحيفه نور، ج20، ص176.
9 . ابنمنظور، لسان العرب، ماده صلح.
10 . اسماعيل بنحمّاد جوهرى، الصحاح، ماده صلح.
11 . سعيد خورى شرتونى، اقرب الموارد، ماده صلح.
12 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج22، ص344.
13 . ر.ك: سيفالدين آمدى، الاحكام فى اصول الاحكام، جزء چهارم،
ص139 - 140 و عبدالكريم زيدان، المدخل لدراسة الشريعة الاسلامية، ص220.
14 . ابراهيم بنموسى الغرناطى، الاعتصام، ج2، ص111 - 112.
در توضيح قول غزالى بيان اين نكته لازم است كه مصالح از ديدگاه وى و برخى ديگر از
علماى عامه، برسه قسماند: 1- ضروريات، و آن مصالحى است كه مقصود از آنها، محافظت
از دين و جان و عقل و نسل و مال است؛ 2- حاجيات، و آن مصالحى است كه انسان در صلاح
معيشتى خود به آنها نياز دارد؛ 3-كماليات، و آن مصالحى است كه جنبه تزيين و كمال
دارند و ضرورى و مورد حاجت نيستند (ر.ك: صبحى محمصانى، فلسفة التشريع فى الاسلام،
ص194 - 196).
15 . عبدالكريم زيدان، المدخل لدراسة الشريعة الاسلامية، ص221.
16 . عبدالمنعم النمر، الاجتهاد، ص110 و ر.ك: صبحى محمصانى،
همان، ص194.
17 . عبدالمنعم النمر، همان، ص108.
نويسنده ديگرى نيز مىنويسد:
«اتفق الائمة فى المذاهب المختلفة على ان الاصل فى قسم العبادات من الشريعة
الاسلامية هو التعبد بما امر به الشرع، و ان احكام العبادات معروفة بأدلة الشرع، و
موضوع العبادات على كل حال خارج عن بحثنا، و كذلك اتفق الائمة ما عدا داود الظاهرى
على ان قسم المعاملات من الشريعة معقول المعنى و انه مبنى على مصالح الناس و
منافعهم» (صبحى محمصانى، فلسفة التشريع فى الاسلام، ص194).
18 . ابراهيم بنموسى الغرناطى، الاعتصام، ص129 - 133.
19 . ر.ك: عبدالمنعم النمر، الاجتهاد، ص110 - 111؛ عبدالكريم
زيدان، المدخل لدراسة الشريعة الاسلامية، ص220 و سيفالدين آمدى، الاحكام فى اصول
الاحكام، جزء چهارم، ص140.
20 . شيخ طوسى، المبسوط، ج2، ص52.
21 . همان، ص162.
در كتاب رهن نيز مىنويسد: «اذا رهن نخلاً فاطلعت فاراد الراهن تأبيرها لم يكن
للمرتهن منعه لان فى ذلك مصلحة لماله، و لا مضرة على المرتهن» (همان، ص240).
22 . محقق حلى، شرائع الاسلام، ج1، ص278.
23 . علامه حلى، قواعد الاحكام، ج1، كتاب الدين، ص157.
البته چنانكه صاحب جواهر گفتهاست مىتوان اين فتوا را با عموم «المؤمنون عند
شروطهم» منافى دانست، مگر اينكه گفته شود عدم لزوم مراعات شرط در مفروض مسئله، به
اين جهت است كه اين شرط، در ضمن عقد قرض است و قرض از عقود جايز است، ولى به هر حال
فتواى وجوب دفع و وجوب قبول در اين مسئله خالى از دليل روشن است، شايد با توجه به
همين نكته، شهيد اول در كتاب دروس گفتهاست:
«ولو دفع اليه فى غير مكانه على الاطلاق او فى غير المكان المشروط، لم يجب القبول و
ان كان الصلاح للقابض و لا ضرر على المقترض، ولو طالبه فى غيرهما لم يجب الدفع و ان
كان الصلاح للدافع» (الدروس الشرعية، ج3، ص320).
محقق كركى در مبحث شركت مىنويسد:
«لا تجوز مكاتبة عبد الشركة و لا اعتاقه على مال و لا تزويجه و لا المحاباة بمال
الشركة و لا اقراضه ولاالمضاربة و نحوه؛ لان ذلك كله ليس من توابع التجارة الغالبة
اى المنزل عليها الاطلاق. نعم لو اقتضت المصلحة شيئاً من ذلك و لم يتيسّر استئذان
الشريك جاز فعله» (جامع المقاصد، ج8، ص22).
24 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج28، ص225.
25 . همان، ج40، ص68.
26 . ر.ك: ميرزا ابوالقاسم جيلانى قمى، قوانين الاصول، ج2،
ص92؛ محمدتقىحكيم، الاصول العامه، ص387 به بعد و محمدرضا مظفر، اصول الفقه، ج2،
ص205.
27 . ابراهيم بنموسى الغرناطى، الاعتصام، ج2، ص111.
28 . صبحى محمصانى، فلسفة التشريع فى الاسلام، ص194.
29 . عبدالكريم زيدان، المدخل لدراسة الشريعة الاسلامية، ص203.
30 . عبدالمنعم النمر، الاجتهاد، ص108.
31 . شيخ طوسى، المبسوط، ج2، ص212.
32 . همان، ج8، ص96.
33 . همان، تهذيب الاحكام، ج10، ص187 و همان، الاستبصار، ج4،
ص269.
34 . ر.ك: حر عاملى، وسائل الشيعة، ج19، ابواب ديات النفس،
باب14، ح2، 3 و 4.
35 . علامه حلى، تذكرة الفقهاء، ج2، كتاب الحجر.
36 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج25، ص281.
37 . محقق حلى، شرائع الاسلام، ج2، ص69.
38 . محمدحسن نجفى، همان، ص160.
39 . انعام (6) آيه152.
40 . محمدحسن نجفى، همان، ج34، ص115.
41 . شيخ طوسى، المبسوط، ج2، ص240.
42 . ميرزا ابوالقاسم جيلانى قمى، قوانين الاصول، ج2، ص92.
43 . مهدى بازرگان، «آخرت و خدا هدف بعثت انبيا»، مجله كيان،
شماره28.
44 . نهجالبلاغه، ترجمه فيضالاسلام، ص1197، حكمت244.
45 . ابنابىالحديد، شرح نهجالبلاغه، ج19، ص90.
46 . نهجالبلاغه، ترجمه فيضالاسلام، خطبه146، ص433.
47 . ذروه سنام: قله بلند.
48 . در وجه يلى الربى: از اين جهت كه از سوى پروردگار، ولايت
دارد.
49 . پيامبر خدا -صلىالله عليه و آله- فرمود: فقها تا آن هنگام
كه در امور دنيوى داخل نشوند، امين پيامبران هستند. از آن حضرت پرسيده شد: اى
پيامبر خدا! مقصود از داخل شدن آنان در امور دنيا چيست؟
پاسخ فرمود: پيروى نمودن از سلطان، كه هرگاه چنين كردند، به خاطر دين خود از آنان
دورى نماييد (محمد بنيعقوب كلينى، اصول كافى، ج1، ص46، ح5).
50 . جهانگير صالحپور، «فرايند عرفى شدن فقه شيعى»، مجله كيان،
شماره24.
51 .
52 .
53 . شيخ صدوق، علل الشرائع، ص592.
54 . همان، ص484.
55 . نويسنده محترم كتاب مفاهيم القرآن به تفصيل
به تبيين و اثبات اين مطلب پرداخته كه تقنين و تشريع، حق ويژه
خداوند است و كسى غير از او چنين منصبى ندارد و اين همان است كه از
آن تعبير به توحيد در تشريع مىشود (جعفر سبحانى، مفاهيم القرآن،
ج1، ص588 - 531).
56 . بنابر آنچه در اين مقاله آمده، «عرفى شدن»
در دو معنا استعمال مىشود: معناى اول آن، دنيوى شدن، و به قول
عربها علمانيت است (از ريشه عالَم).
در اين معنا، عرفى شدن عبارت است از عبور مفاهيم و مقولات از ساحت
قدسى به ساحت ناسوتى و معناى دوم آن، افتراق ساختارى ميان ساخت
سياسى از نهاد دين (state differntiation - Church) مىباشد.
57 . ابنشعبه حرّانى، تحف العقول، ص246.
58 . محمد بنيعقوب كلينى، اصول كافى، ج2، ص19
- 18.