فصل پنجم: حكم حكومتى چه حكمى است؟
تعاريف حكم حكومتى
به منظور يافتن پاسخى صحيح براى اين پرسش، مناسب است نخست اين اصطلاح، تعريف و
پارهاى از مصاديق آن آورده شود.
صاحب جواهر در مبحث قضا، هنگام توضيح فرق ميان حكم و فتوا، حكم را چنين تعريف
مىكند:
اما الحكم فهو انشاء انفاذ من الحاكم، لا منه تعالى، لحكم شرعى او وضعى او موضوعهما
فى شىء مخصوص؛(1)
حكم عبارت است از انشاى انفاذ حكم شرعى يا وضعى يا انفاذ موضوع اين دو در چيزى
مخصوص، از سوى حاكم.
البته مورد كلام وى در اين تعريف، حكمى است كه از ناحيه قاضى صادر مىشود، ولى با
توجه به اينكه به طور كلى در اين سخن، حكم در مقابل فتوا قرار داده شده ونيز با
عنايت به مثالهايى كه در سطرهاى بعد آوردهاست، مانند حكم به ثبوت هلال، و همچنين
با توجه به اينكه، قضا نيز از جمله شئون حاكم اسلامى است، مىتوان عبارت وى را
تعريفى از مطلق حاكم دانست، خواه اين حكم از يك قاضى معمولى صادر شود و خواه از
رهبر جامعه اسلامى به عنوان حكم حكومتى.
بر اساس اين تعريف مىتوان گفت، وظيفه و مسئوليت حاكم اسلامى، انفاذ و اجراى احكام
و موازين شرعى در جامعه اسلامى است و كليه دستوراتى كه به اين منظور از او صادر
مىشود، احكام حكومتى نام دارد.
متعلق انفاذ در عبارت جواهر، دو چيز قرار داده شدهاست: حكم و موضوع حكم. حكم نيز
به شرعى و وضعى تقسيم شدهاست، مقصود از احكام شرعى، امورى است كه از ناحيه خود
شارع مقرر شدهاست، مانند حدود پارهاى از بزهكارىها. و شايد مراد از احكام وضعى
-به لحاظ اينكه در مقابل احكام شرعى قرار داده شدهاست- مقررات و قوانينى باشد كه
از سوى حاكم اسلامى، براى اداره جامعه وضع مىشود، ولى با توجه به برخى از مثالها
كه در جملات بعدى وى يافت مىشود، بايد گفت مقصود از احكام وضعى صحّت و بطلان و
احكامى از اين قبيل است كه در مقابل احكام تكليفى قرار دارد، مثل اينكه حاكم، حكم
به صحت يا بطلان طلاق يا عقدى خاص نمايد، كه در اين صورت قرار دادن حكم وضعى در
مقابل حكم شرعى، درست به نظر نمىرسد؛ چرا كه حكم وضعى در مقابل حكم تكليفى است و
هر دو از اقسام حكم شرعى هستند.
منظور وى از انشاى انفاذ موضوع نيز، حكم به ثبوت هلال و مانند آن مىباشد.
به هر حال تعريف مزبور از اين جهت ناقص به نظر مىرسد كه بيشتر بيانگر حكمى است
كه از ناحيه قاضى صادر مىشود، و همه احكام صادره از سوى حاكم اسلامى را در بر
نمىگيرد، مانند احكامى كه در نصب و عزل فرماندهان نظامى و كارگزاران بخشهاى
مختلف جامعه از سوى حاكم اسلامى صادر مىشود و نيز حكم او به تعطيلى برخى واجبات،
مانند حج، در مواقعى كه مصلحت ايجاب كند.
يكى از فقهاى معاصر، در تبيين احكام حكومتى مىگويد:
ان الاحكام الولائية، احكام اجرائية و تنفيذية، لانه مقتضى طبيعة مسألة الولاية، و
انها دائماً ترجع الى تشخيص الصغريات و الموضوعات، و تطبيق احكام الشرع عليها، و
تطبيقها على احكام الشرع؛(2)
احكام ولايى -و حكومتى- احكام اجرايى و تنفيذى هستند؛ زيرا اين احكام به اقتضاى
مسئله ولايت است و بازگشت اين احكام، هميشه به تشخيص صغريات و موضوعات و تطبيق
احكام شرع بر آنها و تطبيق آنها بر احكام شرع مىباشد.
اين كه احكام ولايى و حكومتى، احكامى اجرايى و تنفيذى هستند، سخنى متين و قابل
تعميم به كليه دستوراتى است كه از ناحيه سرپرست جامعه اسلامى به عنوان اينكه حاكم
است، صادر مىشود، اما اين مطلب كه همه اين احكام، به تشخيص صغرويات و موضوعات و
تطبيق احكام شريعت بر آنها يا تطبيق آن صغريات و موضوعات بر احكام شرعى،
برمىگردد، جاى تأمل است؛ زيرا مىتوان پرسيد، چگونه اين ضابطه، بر احكام رهبر
اسلامى در عزل و نصب قضات، فرماندهان نظامى و ديگر كارگزاران جامعه، انطباق دارد؟
و همچنين مقررات راهنمايى و رانندگى و قوانين جمعآورى ماليات و عوارض كه از سوى
مديريت جامعه وضع مىشود و به مورد اجرا درمىآيد و مقرراتى از اين سنخ، چگونه با
اين ضابطه سازگار است؟ مگر اينكه به طور كلى بگوييم يكى از احكام شرعى، وجوب حفظ
نظام است و تمامى امور ياد شده، به تشخيص موضوعات اين حكم برمىگردد، كه چنين سخنى
نيز خالى از مسامحه نيست؛ چرا كه امور ياد شده، وسايل و مقدمات لازم براى عمل نمودن
به واجب مزبور است نه صغريات يا موضوعات آن.
به هر حال وجود نوعى ابهام يا مسامحه در اين تعريف قابل انكار نيست.
با توجه به آنچه گفتيم، شايد بتوان تعريف علامه طباطبائى در اين زمينه را بهترين
دانست. وى هنگام بحث از مرجعيت و روحانيت، درباره احكام حكومتى سخنى دارد كه فشرده
آن چنين است:
احكام حكومتى، تصميماتى است كه ولىامر، در سايه قوانين شريعت و رعايت موافقت آنها
به حسب مصلحت وقت گرفته، طبق آنها مقرراتى وضع نموده، به اجرا درمىآورد. مقررات
نامبرده لازم الاجرا و مانند شريعت داراى اعتبار مىباشند، با اين تفاوت كه قوانين
آسمانى، ثابت و غير قابل تغيير و مقررات وضعى، قابل تغيير و در ثبات و بقا، تابع
مصلحتى مىباشند كه آنها را به وجود آوردهاست و چون پيوسته، زندگى جامعه انسانى
در تحول و رو به تكامل است طبعاً اين مقررات تدريجاً تغيير و تبدل پيدا كرده، جاى
خود را به بهتر از خود خواهند داد. بنابراين مىتوان مقررات اسلامى را بر دو قسم
دانست؛ قسم نخست احكام آسمانى و قوانين شريعت كه مواردى ثابت و احكامى غير قابل
تغيير مىباشند و قسم دوم مقرراتى كه از كرسى ولايت سرچشمه گرفته، به حسب مصلحت وقت
وضع شده و اجرا مىشود.(3)
بعضى ديگر در سخنى مشابه گفتهاند:
حكم حكومتى، حكمى است كه ولى جامعه، بر مبناى ضوابط پيشبينى شده، طبق مصالح عمومى،
براى حفظ سلامت جامعه، تنظيم امور آن، برقرارى روابط صحيح بين سازمانهاى دولتى و
غير دولتى با مردم، سازمانها با يكديگر، افراد با يكديگر، درمورد مسائل فرهنگى،
تعليماتى، مالياتى، نظامى، جنگ و صلح، بهداشت، عمران و آبادى، طرق و شوارع، اوزان و
مقادير، ضرب سكه، تجارت داخلى و خارجى، امور ارزى، حقوقى، اقتصادى، سياسى، نظافت و
زيبايى شهرها و سرزمينها و ساير مسائل، مقرر داشتهاست.(4)
اين تعريف، از آن جهت كه به تبيين قلمرو احكام حكومتى مىپردازد و به طور مشخص
زمينهها و مجارى آن را ارائه مىدهد، مضبوطتر و دقيقتر به نظر مىرسد. البته بايد
اين توضيح را نيز افزود كه احكام حكومتى، گاهى به طور مستقيم و توسطشخص حاكم اسلامى
صادر مىشود و گاهى نيز اين كار به گونه غير مستقيم؛ يعنى توسط ابزار ولايى او،
مانند قواى سهگانه مقننه، قضائيه و مجريه انجام مىپذيرد.
با توجه به همه آنچه گفتيم مىتوان گفت: احكام حكومتى عبارتاند از مجموعه دستورات
و مقرراتى كه بر اساس ضوابط شرعى و عقلايى، به طور مستقيم يا غيرمستقيم از سوى حاكم
اسلامى براى اجراى احكام و حدود الهى و به منظور اداره جامعه در ابعاد گوناگون آن،
و تنظيم روابط داخلى و خارجى آن صادرمىگردد.
مصاديق حكم حكومتى
در زير به منظور عينى شدن تعريف مزبور به پارهاى از مصاديق بارز تصميمات و احكام
حكومتى اشاره مىكنيم:
1 - انعقاد پيماننامه صلح حديبيه از سوى پيامبر اسلام -صلىالله عليه و آله-
بامشركان مكه در سال ششم هجرى كه به موجب آن به مدت دهسال، جنگى ميان مسلمانان و
مشركان انجام نگيرد و در اين سال مسلمانان نبايد به مكه داخل شوند، اما در سال
آينده، همين موقع، مردم شهر سه روز از مكه بيرون روند و شهر را براى مسلمانان خالى
خواهند گذاشت تا زيارت كنند و...
2 - دستور پيامبر به كشتن گروهى از يهود بنىقريظه كه پيمان شكنى كردند و در جنگ
احزاب با دشمنان اسلام متحد گرديدند.
3 - حكم پيامبر به كشتن عبدالله بنسعد بنابىسرح، حويرث بننفيل، ابنخطل، مقبس
بنصبابه هنگام فتح مكه.(5)
4 - حكم آن حضرت به مهدور الدم بودن و كشته شدن مردى از قبيله هذيل كه بهپيامبر
دشنام مىداد. در اين مورد مرحوم كلينى به سند صحيح از محمد بنمسلم نقلمىكند:
عن ابىجعفر -عليهالسلام- قال: ان رجلاً من هذيل كان يسبّ رسولالله -صلىالله
عليه و آله فبلغ ذلك النبىّ -صلىالله عليه و آله- فقال: من لهذا؟ فقام رجلان
منالانصار فقالا: نحن يا رسولالله فانطلقا حتى أتيا عربة فسألا عنه فاذا هو
يتلقىغنمه، فقال: من انتما و ما اسمكما؟ فقالا له: انت فلان بنفلان؟ قال: نعم،
فنزلا فضربا عنقه؛(6)
امام باقر -عليهالسلام- فرمود: مردى از قبيله هذيل به پيامبر دشنام مىداد، گزارش
كار او به پيامبر رسيد، حضرت فرمود: چه كسى كار او را مىسازد؟ دو نفر از انصار
برخاستند و گفتند: ما يا رسولالله. آن دو حركت نموده تا عربه در پى او برآمدند، در
آنجا او را ديدند كه به همراه گوسفندان خود بود، پس از گفتوگويى كه ميان آنها رد
و بدل شد و آن دو دانستند كه او همان است كه دنبالش هستند از مركب خود پايين آمده
او را گردن زدند.
5 - دستور آن حضرت به تبعيدِ حكم بنعاص (طريد رسولالله).(7)
6 - دستور آن حضرت به پيروى از فرماندهان نظامى، مانند آنچه كه در مورد سپاه
اسامه فرمان داد. امام خمينى در اشاره به چنين احكامى مىفرمايد:
اوامر رسول اكرم -صلىالله عليه و آله- آن است كه از خود آن حضرت صادر مىشود و امر
حكومتى مىباشد؛ مثلاً از سپاه اسامه پيروى كنيد، سرحدات را چگونه نگه داريد،
مالياتها را از كجا جمع كنيد....(8)
7 - حكم ميرزاى بزرگ شيرازى در قضيه تحريم تنباكو. امام راحل در اين باره نيز
مىفرمايد:
حكم ميرزاى شيرازى در حرمت تنباكو، چون حكم حكومتى بود، براى فقيه ديگر هم واجب
الاتباع بود....(9)
8 - حكم مرحوم ميرزا تقى شيرازى به جهاد بر عليه استعمارگران. در اين زمينه نيز سخن
امام چنين است:
مرحومميرزا محمدتقى شيرازىكه حكم جهاد دادهاند -البته اسم آن دفاع بود- و همه
علما تبعيت كردند، براى اين است كه حكم حكومتى بود.(10)
9 - جلوگيرى حكومت اسلامى ايران از حج و تعطيل آن به مدت سه سال به دنبال اعمال
ناشايست حكومت آلسعود.
10 - دستور پذيرش قطعنامه و آتشبس در جنگ تحميلى ميان ايران و عراق از سوى امام
خمينى در سال1367.
11 - حكم امام راحل در مورد اعدام سلمان رشدى كه در متن آن آمدهاست:
به اطلاع مسلمانان غيور سراسر جهان مىرسانم، مؤلف كتاب آيات شيطانى كه عليه اسلام
و پيامبر و قرآن تنظيم و چاپ و منتشر شدهاست، همچنين ناشرين مطلع از محتواى آن،
محكوم به اعدام مىباشند، از مسلمانان غيور مىخواهم تا در هر نقطه كه آنان را
يافتند سريعاً آنان را اعدام نمايند تا ديگر كسى جرأت نكند به مقدسات مسلمين توهين
نمايد، و هر كس در اين راه كشته شود شهيد است -انشاءالله- ضمناً اگر كسى دسترسى به
مؤلف كتاب دارد، ولى خود قدرت اعدام او را ندارد، او را به مردم معرفى نمايد تا به
جزاى اعمالش برسد.(11)
نظريهها در مورد سنخ حكم حكومتى
اكنون كه با تعاريف و مصاديق حكم حكومتى آشنا شديم، به بحث اصلى مىپردازيم كه حكم
حكومتى چگونه حكمى است؟ در اين زمينه، مىتوان از كلمات و آثار صاحبنظران، چهار
نظريه استخراج و مورد بررسى قرار داد:
نظريه نخست: احكام حكومتى، احكامى اوليه هستند
در يكى از سخنان امام خمينى جمله زير جلب نظر مىكند:
ولايت فقيه و حكم حكومتى، از احكام اوليه است.(12)
ظاهر اين جمله، بيانگر اولى بودن حكم حكومتى، از ديدگاه حضرت امام است. در اين
زمينه، بيان ديگرى با اين صراحت از ايشان سراغ نداريم.
بررسى
التزام به ظاهر اين سخن، از آن جهت مشكل مىنمايد كه احكام اوليه، آن چنان كه
مصطلح است و با توجه به تعريف و ضابطهاى كه براى شناخت آنها ارائه داديم، به
احكامِ ثابتِ امور، با توجه به عناوين اوليه آنها اطلاق مىشود و حال آنكه احكام
حكومتى، چنانكه دانستيم، براى اداره جامعه و تنظيم روابط آن صادر مىگردد و
طبيعتاً در آنها تغيير و دگرگونى راه دارد. افزون بر اين، بسيارى از احكام حكومتى،
احكامى جزئى و موضعى است، مانند آنچه كه درباره عزل و نصب قضات و فرماندهان و
كارگزاران صادر مىشود كه عدم اطلاق احكام اولى بر اينگونه تصميمات، از بديهيات
است.
ممكن است گمان شود منظور حضرت امام از احكام حكومتى در اين عبارت، احكامى است كه به
گونه قضاياى حقيقيه و به نحوى ثابت و كلى از سوى شارع درباره مسئله ولايت و امامت
جعل شدهاست، مانند احكام انعقاد و چگونگى احراز مقام امامت و رهبرى جامعه، رهبرى
جهاد و احكام آن، شرايط متصديان مقام امامت و.... ولى بايد گفت اينگونه احكام،
گرچه اولى هستند؛ زيرا بر عناوين اولى بار شدهاند، ولى مثالهايى كه از امام در
مورد احكام حكومتى نقل نموديم، اين گام را مردود مىسازد؛ زيرا در همه اين مثالها،
مصاديق احكام حكومتى، جزئى و همه تغيير پذير بودند، نه كلى و ثابت. مقررات كلى نيز
كه در اداره جامعه يافت مىشود، همه از سوى حكومت و دستگاههاى وابسته به آن وضع
مىشود، نه از سوى شارع، افزون بر اينكه اين مقررات نيز تابع نيازهاى زمان و مكان
و تغيير پذير هستند.
يكى از فقهاى معاصر در توضيح اولى بودن احكام حكومتى بيان مفصلى دارد كه فشرده آن
چنين است:
استوارى و آراستگى حكومت اسلامى بر اين است كه در رأس آن، ولى و امامى صالح وجود
دارد كه اداره امور تمام مردم به او واگذار و اختيارهاى گستردهاى براى وى قرار
داده شدهاست و تمامى تشكيلات حكومتى و سازمانى از او سرچشمه مىگيرد.
دليلهاى بسيارى وجود دارد كه نشان مىدهد پيشواى مسلمانان (فردى كه استوارى و
آراستگى حكومت اسلامى و ديگر امور به وجود او بستگى دارد) بر امت اسلامى، ولايت
دارد و او سرپرست آنان است، مانند آيه «انما وليّكم الله و رسوله و الذين آمنوا
الذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون».(13)
لازمه اين كه شخصى، سرپرست ديگرى باشد، خواه اين ديگرى فرد باشد و خواه گروه، آن
است كه اداره امور آن شخص و يا گروه، به سرپرست او سپرده شود؛ زيرا اقتضاى سرپرستى
و ولايت چنين است و معناى ديگرى ندارد.
البته ناگفته نماند كه اگر تحت سرپرستى، يك شخص باشد، تمام امور او به سرپرست او
سپرده مىشود و با وجود سرپرست، او هيچ ارادهاى ندارد و بر سرپرست است كه
انديشهاش را به كار اندازد و با دقت بينديشد و آنچه را كه به حال اين شخص (مولى
عليه) سودمندتر است برگزيند و در امور او بدان عمل كند. وقتى سرپرست، درباره خود او
و يا مال او، نظريهاى صلاح بداند، اين نظريه به مقتضاى ولايت به اجرا گذارده
مىشود.
اما اگر تحت سرپرستى، امت و گروه باشند، اين امت و گروه دو جنبه دارند: گروهى و
فردى؛ زيرا گروه از اشخاص زيادى تشكيل يافتهاست و هر يك از اين اشخاص داراى اراده
و حق گزينشاند؛ چرا كه هر شخص به سبب اينكه يك شخص به شمار مىآيد، غير از گروه
است و مجموع اين اشخاص را گروه مىنامند.
سرپرستى كه براى امام و ولىامر مسلمانان ثابت است، به اعتبار اين است كه آنها يك
امت و يك گروه حساب مىشوند و رياست آنان به شخصى سپرده شده كه ولىامر آنان است.
بنابراين، تنها چيزى كه به اين ولىامر، به عنوان اينكه او رئيس دولت اسلامى است
واگذار شده، همانا اداره امر اين گروه مسلمان است، آن هم به اين اعتبار كه آنان يك
گروه و يك امت به شمار مىآيند. از اين روى، هر آنچه به منافع امت به اعتبار امت
بودن ايشان برمىگردد، به ولى آنان مربوط است و با وجود ولى، آنان هيچ ارادهاى
ندارند.
با توجه به مطالب ياد شده، مىگوييم: وقتى اداره امت اسلامى به يك سرپرست واگذار
شدهباشد، بر اين سرپرست بايسته است كه بينديشد و دقت كند تا بر آنچه به حال امت
سودمندتر است آگاهى يابد، لكن از آنجا كه كارهايى را كه وى بر انجام دادن آنها
اراده مىكند، به تك تك ملت ارتباط دارد، وقتى خداوند او را سرپرست اين امت قرار
دهد، ارادههاى وى در حقّ آنان روان و اراده و خشنودى وى حاكم بر آنان است و با
وجود سرپرست، آنان اراده و فرمانى ندارند، مثلاً هرگاه ولىامر صلاح بداند كه اگر
خيابانهاى شهرهاى اين امت گسترش يابند براى آنان سودمندتر خواهد بود -هر چند تنها
جنبه رفاهى داشتهباشد- و در مسير اين عمليات توسعه، ملكهاى شخصى از افراد همين
امت قرار داشتهباشد، در اين صورت، به كار بردن اين ملكها به سود همگان، به خشنودى
مالكان آنها بستگى ندارد؛ زيرا پيشتر گفته شد كه آنچه به مصلحت اشخاص برمىگردد،
به خود آنان واگذار شده و اما آنچه به مصلحت امت بازگشت مىكند، به ولىامر آنان
سپرده شدهاست. بنابراين، در به كارگيرى زمينهاى مردم به منظور گسترش گذرگاهها،
بهدست آوردن خشنودى آنان شرط نخواهد بود.
البته بايد يادآورى كرد كه مصلحت عموم، اقتضاى پرداخت نكردن بهاى ملكهاى اشخاص را
ندارد؛ زيرا مصلحت امت، تنها به كار گيرى اين ملكها براى اجراى پروژه توسعه ياد
شده را اقتضا دارد، اما اقتضاى اين را كه اين به كار گيرى رايگان و بدون جايگزين
باشد، ندارد.
چنين برمىآيد كه سخن بالا معناى آن چيزى است كه از استاد و امام فقيد راحل نقل
شدهاست و آن اينكه: «مقرر كردن ماليات بر مردم از گونه احكام ثانوى نيست». اين
ديدگاه از آنچه گفتيم روشن شد؛ زيرا دانستيد كه راضى بودن مالك مال، در صورتى كه
ولىامر به كار گرفتن مال او را به سود امت تشخيص دهد و تصميم به اجراى آن بگيرد،
شرط نيست، بلكه معيار در اينجا، اراده ولىامر است، ارادهاى كه از انديشه و دقت
سرچشمه گرفته و بدينجا كشيده شدهباشد كه استفاده از اين مال، به مصلحت امت است.
بنابراين اراده ولىامر بر اين استفاده، همپايه اراده مالك و جانشين او است.
پس همانگونه كه دست يازيدن ولى كودك در اموال او، حكم ثانوى نيست، بلكه در مورد
خودش حكم اولى است و اراده ولى، جانشين اراده كودك به شمار مىرود وبه راضى بودن و
اراده كودك اعتنا نمىشود، در اينجا نيز درست قضيه از همين قرار است.(14)
به نظر نگارنده، نتيجهاى كه بر تقرير و توضيح بالا، با وجود متانت و استوارى آن
مترتب مىشود، اولى بودن اصل ولايتفقيه و حكومت اسلامى است؛ زيرا همانگونه كه از
بيان ايشان نيز استفاده مىشود اين حكم همانند ديگر احكام اولى، ازسوى شارع جعل شده
و در اين جعل نيز هيچيك از عناوين ثانويه، ملحوظ نشدهاست، ولى بيان مزبور،
نتيجهبخش اوّليت احكام حكومتى نيست؛ زيرا افزون بر آنكه اين احكام به طور مستقيم
يا غير مستقيم از سوى حاكم اسلامى صادر مىشود نهازطرف شارع، تغيير و دگرگونى نيز
در آنها راه دارد كه اين دو ويژگى مانع از اطلاق حكم اولى به معناى مصطلح، بر
آنها است. تشبيه نمودن سرپرستى امت به ولايت بر كودك نيز موجب اين اطلاق نمىشود؛
زيرا در مورد ولايت بر كودك نيز گرچه اصل اين حكم، اوّلى است و از ناحيه شارع جعل
شدهاست، ولى اين معنا، مستلزم اولى بودن تصميمات و دستوراتى كه احياناً از سوى
ولىامر كودك در حوزه ولايتش صادر مىشود نيست. دست يازيدن ولى كودك در اموال او،
گرچه حكم ثانوى نيست، حكم اولى هم نيست، بلكه ناشى و مسبب از حكم اولى است.
همينطور در مورد ولايت امر بر مردم نيز مىگوييم اصل ولايت و حق حكومت، حكم اوّلى
است، ولى اين معنا مستلزم اولى بودن دستورات و احكام صادره از سوى حاكم اسلامى
نيست.
بعضى ديگر با استفاده از پارهاى از آثار و نوشتههاى امام، در توجيه اوّلى بودن
احكام حكومتى كه در كلمات معظم له آمدهاست، نوشتهاند:
اصولاً زمام امور اجتماعى، يكسره در دست ولىفقيه قرار دارد، اگر احكام و قوانينى
در اسلام براى امور اجتماعى وضع شدهاست، همه، وسيله و اسبابى هستند در دست
ولىفقيه براى اجراى عدالت و حاكميت اسلام. بنابراين اگر پرسيده شود: احكام اجتماعى
يا حكومتى اسلام كدام است؟ پاسخ صحيح آن اين نيست كه بگوييم: آن احكامى است كه در
كتب فقهى آمدهاست. (بر فرض چنين تدوينى) پاسخ صحيح اين است: احكام يا قوانين
اجتماعى اسلام، آن احكامى است كه از جانب ولايتفقيه و حكومت مشروع اسلامى، تنفيذ،
تصويب و القا شدهاست. ثمره مهم چنين نظرى اين است كه صرف استنباط احكام اجتماعى
اسلام از روى منابع فقه -هر چند بإ؛هه داشتن همه شرايط استنباط براى اينكه احكام
به دست آمده را احكام اجتماعى اسلام قلمداد كنيم- كافى نيست، مهر تأييد و تنفيذ
ولىفقيه هم لازم است. مطلوب بالعرض و وسيله بودن احكام اسلام، در كنار حكومت و
تشكيلات ولايت فقيه، چنين نتيجهاى دارد.
بر اساس نكته فوق، اولى بودن احكام حكومتى، مىتواند چنين معنا بدهد كه اصولاً در
جنب اختيارات و تشخيص ولىفقيه الزامات و بايد و نبايدهايى كه جدا و بيرون از حكومت
و تشكيلات مشروع اسلامى ممكن است استنباط شود، ارزش محدودكنندگى و كنترل كنندگى
ندارد؛ زيرا چنين الزاماتى نمىتوانند شرعى و اسلامى باشند؛ به بيانى ديگر، موضوعات
احكام اجتماعى، براى ولىفقيه، خالى از حكم هستند. اين موضوعات حكم ندارد، مگر
آنكه ولىفقيه، از اين حيث كه حاكم و ولى است، تعيين مىكند. پس حكم اولى در
موضوعات اجتماعى، حكم ولىفقيه است كه از آن به حكم حكومتى تعبير مىكنيم.(15)
همانگونه كه اشاره شد، اين تحليل، چيزى است كه نويسنده آن از خود كلمات امام
برداشت نمودهاست و لزوماً ديدگاه خود وى نيست، به هر حال پذيرفتن اين سخن نيز اگر
ظاهر آن مقصود باشد دشوار مىنمايد؛ زيرا لازمه آن اين است كه اسلام و فقه اسلامى
را تنها زمانى داراى احكام اجتماعى بدانيم كه ولىفقيه نافذالحكمى، در رأس و مصدر
امور باشد تا احكام اجتماعى لازم را صادر نمايد يا اگر اينگونه احكام از سوى فقهاى
ديگر استنباط شود، از سوى او مهر تأييد و تنفيذ بخورد، در غير اين صورت احكام
اجتماعى اسلام، تحقق پيدا نخواهد كرد. معناى چنين برداشتى اين است كه اسلام در قرون
متمادى و در بيشتر دوران حيات خود -كه ولىفقيه جامعالشرايطى در رأس حكومتها
قرار نداشته- فاقد احكام اجتماعى مشروع بوده و تمام احكام اجتماعى كه در اين مدت به
وسيله فقها و كارشناسان دين استنباط گرديده، مانند احكام مربوط به جنگ و صلح و نظام
جامعه، همگى فاقد ارزش وامورى بيهوده و غير شرعى بودهاست و اين نتيجهاى است كه
هيچ كس به آن ملتزمنمىشود.
مگر اينكه بگوييم مقصود از احكام اجتماعى، تنها احكام اجتماعى حكومتى است يا
اينكه تمامى احكام اجتماعى را احكام حكومتى و نسبت ميان آن دو را تساوى بدانيم؛
زيرا در اين صورت مىتوان مشروعيت و لازمالاجرا بودن آنها را منوط به تنفيذ
ولىفقيه دانست كه البته اين خود نياز به مطالعه و بررسى دارد.
به هر حال پايه اين سخن چنانكه بدان تصريح شده، مطلوب بالعرض و وسيله بودن احكام
اسلام در كنار حكومت فقيه است، كه اين خود جاى تأمل فراوان است ولااقل از سوى
دستهاى از متكلمان اسلامى كه فلسفه امامت و حكومت را حفظ دين و حراست از احكام آن
و اقامه حدود الهى دانستهاند، قابل پذيرش نيست، حتى پارهاى از كلمات خود امام
راحل نيز در وجه اخير ظهور دارد.(16)
به نظر نگارنده، آنچه به صواب نزديكتر مىنمايد اين است كه بگوييم: مقصود امام
راحل از اوّلى بودن احكام حكومتى، اوّليت مصدر و منشأ صدور اين احكام؛ يعنى اصل
ولايتفقيه و مشروعيت حاكميت اسلامى است كه در جعل آن هيچيك از عناوين ثانويه لحاظ
نشدهاست.
نزديك به اين سخن است كلام بعضى كه اصل حاكميت شرعى را از احكام اوليه و احكام
حكومتى را از لوازم آن شمرده و نوشتهاند:
حاكم و حكومت اسلامى، در مواقعى كه براى تأمين مصالح امت نياز داشته و درآمدهاى
انفال و اموال عمومى كافى نباشد، مىتواند از طريق جعل ماليات، اين نياز را تأمين
كند و اين حكم حكومتى است، نه حكم مستقيم الهى. بدين ترتيب اگر اصل حكومت و حق
دخالت حاكم شرعى در امور امت و ايجاد محدوديتهايى براى آنان، از احكام اوليه باشد
كه هست، و در مسئله حكومت اسلامى و ولايتفقيه ثابت شده، جعل ماليات براى تأمين
مصالح عامه، چون ديگر مقررات و ضوابطى است كه به منظور تأمين مصالح عمومى تنظيم و
تصويب مىشود، و اگر نگوييم عين حق حاكميت است، از لوازم آن مىباشد.(17)
مىتوان برخى از نوشتهها و فرمودههاى خود امام راحل را نيز تأييدى بر اين برداشت
دانست، از جمله آنها اين عبارت است:
حكومت كه شعبهاى از ولايت مطلقه رسولالله -صلىالله عليه و آله- است، يكى از
احكام اوليه اسلام است و مقدم بر تمام احكام فرعيه، حتى نماز و روزه و حج است. حاكم
مىتواند مسجد و يا منزل را كه در مسير خيابان است، خراب كند و پول منزل را به
صاحبش رد كند، حاكم مىتواند مساجد را در مواقع لزوم تعطيل كند و...(18).
البته بيان اين نكته ضرورى است كه نفى اوّليت از حكم حكومتى مستلزم اثبات ثانويت آن
نيست، بلكه از نظر ما اين حكم، غير از حكم اولى و ثانوى است، بلكه غير از حكم شرعى
به معناى مصطلح آن مىباشد. توضيح بيشتر اين نكته، هنگام بيان نظريه چهارم مىآيد.
امام راحل نيز در نفى ثانويت از حكم حكومتى فرمودهاست:
احكام ثانويه ربطى به اعمال ولايت فقيه ندارد.(19)
نظريه دوم: احكام حكومتى، احكامى ثانويه هستند
عبارتها و گفتههاى برخى از صاحبنظران ظهور در اين نظريه دارد، از جمله شهيد
آيتالله صدر مىگويد:
به موجب نص قرآن كريم، حدود قلمرو آزادى (منطقة الفراغ) كه اختيارات دولت را مشخص
مىكند، هر عمل تشريعى است كه بالطبيعه، مباح باشد؛ يعنى ولىامر اجازه دارد هر
فعاليت و اقدامى كه حرمت يا وجوبش، صريحاً اعلام نشده را... به عنوان دستور ثانويه،
ممنوع و يا واجبالاجرا اعلام نمايد، از اين رو، هر گاه امر مباحى را ممنوع كند، آن
عمل مباح حرام مىگردد، و هرگاه اجرايش را توصيه نمايد، واجب مىشود. البته كارهايى
كه قانوناً مثل حرمت ربا تحريم شدهباشد، قابل تغيير نيست، چنانچه كارهايى كه
اجراى آنها، نظير انفاق زوجه، واجب شناخته شده را نيز ولىامر نمىتواند تغيير
دهد؛ زيرا فرمان ولىامر نبايد با فرمان خدا و احكام عمومى تعارض داشتهباشد.
بنابراين آزادى عمل ولىامر، منحصر به آن دسته از اقدامات و تصميماتى است كه
بالطبيعه مباح اعلام شدهباشد».(20)
يكى ديگر از صاحبان انديشه مىگويد:
بخشى از معارف اسلام، مقررات و قوانينى هستند كه در گذرگاه زمان، به جهت بروز مصالح
و يا مفاسدى، توسط ولىامر مسلمانان وضع مىگردد، اين دسته از احكام كه بدانها
احكام ثانويه مىگويند، تا هنگامى كه مصالح و موجبات و علل صدور آن باقى و پابرجا
باشد و يا مفاسد و موانع برطرف نگردد، ثابت و پابرجاست، و هر موقع اسباب آن برطرف
شد، حكم هم برطرف مىگردد، درست نظير تحريم تنباكو.(21)
و در ادامه مىگويد:
احكام ثانويه، مثل احكام اوليه، پيشرو نيست، بلكه تابع است، بدان معنا كه آگاهان و
خبرگان و متخصصان متعهد جامعه، اشخاص مورد اعتماد، كه از جريانات و موضوعات مختلفى
كه در جامعه مىگذرد، آگاه و مطلعاند و قضاياى مختلف را زير نظر دارند، تشخيص خود
را به حاكم و مقام ولايتفقيه منتقل مىكنند، به دنبال آن اگر حاكم نظر آنان را
صائب تشخيص داد، بر اساس آن حكم صادر مىكند.(22)
شايد بتوان برخى از عبارتهاى امام راحل را نيز ظاهر در اين نظريه دانست، آنجا كه
مىفرمايد:
حكم مرحوم ميرزاى شيرازى در تحريم تنباكو، چون حكم حكومتى بود براى فقيه ديگر هم
واجبالاتباع بود و همه علماى بزرگ ايران -جز چند نفر- از اين حكم متابعت كردند.
حكم قضاوتى نبود كه بين چند نفر سر موضوعى اختلاف شده باشد و ايشان روى تشخيص خود
قضاوت كرده باشند. روى مصالح مسلمين و به عنوان ثانوى اين حكم حكومتى را صادر
فرمودند و تا عنوان وجودداشت، اين حكم نيز بود و با رفتن عنوان حكم هم برداشتهشد.(23)
بررسى
سخن شهيد صدر از اين جهت مورد ملاحظه است كه چگونه مىتوان حدود قلمرو اختيارات
حكومت اسلامى را محدود به مباحات نمود؟ با اينكه مسئوليت عمده و اصلى حكومت، حفظ
كيان اسلامى و محافظت از نظام جامعه است و بسيار روشن است انجام اين مسئوليت خطير،
در پارهاى مواقع منوط به تعطيل نمودن برخى واجبات مىباشد، مانند حج و يا تجويز
بعضى از امورى است كه به عنوان اوّلى ممنوع مىباشند، مانند نرخگذارى اجناس و منع
از احتكار. روشن نيست در مورد تزاحم ميان رعايت مصالح كشور اسلامى و مراعات نمودن
واجبات و محرمات و به ديگر سخن در موارد دوران ميان اهم و مهم، نظر ايشان چيست؟
اشكال ديگرى كه متوجه كلام شهيد صدر و به طور كلى متوجه نظريه دوم مىشود اين است
كه نمىتوان احكام حكومتى را احكام ثانوى به معناى مصطلح آن شمرد، اگر چه حكومت
اسلامى مىتواند در اداره امور جامعه و حل معضلات آن، از احكام عناوين ثانويه، به
عنوان ابزار كار بهره گيرد.(24)
سخن امام درباره حكم ميرزاى شيرازى نيز به همين صورت قابل توجيه است؛ يعنى مىگوييم
آن مرحوم، در صدور حكم تحريم تنباكو، از برخى عناوين ثانويه كمك گرفتهاست؛ چرا كه
استعمال تنباكو به عنوان اولىاش مباح است، ولى مىتواند به عنوان ثانوى، مانند
مقدميت آن براى سلطه و نفوذ استعمارگران، حرام باشد.
يكى از فضلا، عبارت مزبور از امام را به گونه ديگرى توجيه نموده و گفتهاست:
صدور حكم از روى عنوان ثانوى، منافاتى با اولى بودن خود حكم ندارد. مرحوم ميرزاى
شيرازى، جداى از منصب و ولايت خود و تشخيص مصالح مسلمين در اين منصب، براى استفاده
از تنباكو، غير از اباحه و جواز چيز ديگرى نمىبيند، اما با عنايت به شرايط ويژه
زمان و مكان و در نظر گرفتن مصالح مسلمين، چنين استفادهاى را ممنوع تشخيص مىدهد،
تا اين مرحله كه مىتوان آن را مرحله تشخيص و استنباط فقيه نام نهاد، حكم اول را
مىتوان حكم اولى، و حكم دوم؛ يعنى ممنوعيت استفاده از تنباكو را حكم ثانوى قلمداد
كرد، اما هنگامى كه انشا و طلب فقيه در صحنه اجتماع در كنار حكم دوم قرار گرفت، آن
را قانون اجتماعى لازم الرعاية براى همه جامعه مىگرداند...
چنين اوّليتى كه با عنايت به حكم صادر شده از جانب ولىفقيه ابراز مىشود، منافاتى
با چنان ثانويتى كه پيش از تنفيذ و انشاى ولىفقيه لحاظ مىگردد ندارد. در گفتار
فوق نيز، امام خمينى حكم حكومتى را كه بالطبع با عنايت به تنفيذ و انشاى ولىفقيه،
لحاظ مىگردد، به ثانويت متصف نكردهاند، بلكه صدور آن را با عنايت به يك عنوان
ثانوى دانستهاند. بديهى است كه مرحله جعل و صدور حكم، غير از مرحله پس از آن، كه
همان مرحله تنفيذ و انشاى ولىفقيه است، مىباشد.(25)
اين سخن گرچه خالى از دقت نيست، ولى پذيرش آن دشوار است؛ زيرا چنين تمايز و تفكيكى
بين مرحله جعل و صدور و مرحله تنفيذ و انشا، در هيچ دورهاى از ادوار فقه -حتى در
دوران ما كه فقيهى جامعالشرايط در رأس امور قرار دارد- معهود و شناخته شده نبوده و
نيست. در هيچ زمانى ديده نشدهاست در يك مرحله، فقيهى، حكمى اجتماعى را جعل و صادر
نمايد، سپس خود او يا فقيهى ديگر آن را انشا و تنفيذ نمايد. اين عدم معهوديت، در
صورتى كه جاعل حكم يك فقيه و تنفيذ كننده آن فقيه ديگرى (حاكم اسلامى) باشد،
روشنتر است.
البته آنچه گفتيم، با توجه به مطلبى است كه از انتهاى اين كلام استفاده و استظهار
مىشود و گرنه مىتوان از قسمت آغازين آن استفاده كرد كه مراد، تفكيك ميان مرحله
تشخيص و نظر فقيه، از مرحله صدور و تنفيذ نظر تشخيص داده شده، است كه در اين صورت
اشكال بالا مندفع خواهد شد.
به هر حال چنانكه هنگام بررسى نظريه نخست گفتيم، اولى قلمداد كردن حكم حكومتى با
معنايى كه براى حكم اولى مصطلح و رايج است، سازگار نيست.
نظريه سوم: نسبت ميان احكام ثانويه و احكام حكومتى، عموم و خصوص من وجه
است
بعضى گفتهاند:
بين احكام ثانويه و احكام حكومتى، عموم و خصوص من وجه است، مواردى هست كه هم مصداق
احكام حكومتى و هم مصداق احكام ثانويه است. مواردى هم هست كه احكام ثانويه جدا
مىشود، اصلاً مصلحت در آن نيست، بلكه به خاطر مسائل حرج، ضرر، نظم و نظاير اينها
است. مواردى هم هست كه صرفاً مصلحت است.(26)
بررسى
اگر مقصود صاحب اين سخن از ماده اجتماع حكم حكومتى و حكم ثانوى آن باشد كه در
برخى موارد حاكم اسلامى براى اداره جامعه و حل مشكلات و معضلاتآن از احكام عناوين
ثانويه، مانند اضطرار و حرج، استفاده مىكند، چنينسخنى صحيح و منطبق با نظريهاى
است كه ما در اين مبحث، اختيار خواهيمنمود. ولى اگر مقصود اين باشد كه بر پارهاى
از دستورات و تصميمات ولىامر، هم حكم حكومتى و هم حكم ثانوى صدق مىكند، چنين
گفتارى با آنچه در حقيقت و تعريف حكم ثانوى بيان نموديم، سازگار نيست؛ چرا كه بر
اساس توضيحاتى كه در فصل دوم داديم، حكم ثانوى، همانند حكم اولى، مجعول شارع، واز
اقسام حكم شرعى است و حال آنكه بر اساس هيچ يك از تعاريفى كه براى حكم حكومتى
ارائه شده، نمىتوان اين حكم را، مجعول شارع و از اقسام حكم شرعى، بهمعناى مصطلح
آن دانست.(27)
در اين كلام، نقطه تمايز ميان حكم حكومتى و حكم ثانوى، در وجود و عدم وجود مصلحت
دانسته شدهاست كه به نظر مىآيد غير قابل قبول باشد؛ چرا كه حكم ثانوى نيز مانند
حكم اولى، مبتنى بر مصلحت يا در خود حكم يا در متعلق آن -باتوجه به اختلاف نظرى كه
در اين زمينه است- مىباشد، همچنانكه احكام حكومتى نيز بر اساس مصالح صادر
مىشوند.
نظريه چهارم: احكام حكومتى، نه از احكام اوليه هستند و نه از احكام
ثانويه (نظريهمختار)
گرچه اصل ولايت فقيه و حق حاكميت اسلامى، از احكام اوليه است، مقتضاى تحقيق در
اين مبحث اين است كه احكام حكومتى را نه از سنخ احكام اوليه بدانيم ونهاز نوع
احكام ثانويه. گفتار يكى از فقهاى معاصر نشانگر تمايل وى به اين نظريهاست:
...مقام ولايت از احكام اوليه است، و همانطور كه «النبى اولى ب(28)المؤمنين»(29)،
«اقيمواالصلاة»(30)
و «آتوا الزكاة»(31)
از عناوين اوليه هستند، جعل ولايت مطلقه براىرسولالله و بعد از ايشان براى ائمه
معصومين -عليهمالسلام- و بعد از آن به نصخبر احتجاج (واما الحوادث الواقعة
فارجعوا الى رواة حديثنا...) براى علما و فقها نيز احكام اوليه است... حكمى كه او
(ولىامر) انشا مىكند، ممكن است، نه حكم اولى الهى باشد ونهتحت عناوين ثانويه
قرار گيرد، مثلاً ولىامر مسلمين تشخيص مىدهد كه افراد جوان، در فلان سن، بايد
اجباراً به سربازى بروند، اين امر نه تحت عنوان حكماولى واقع مىشود و نه حكم
ثانوى. بنابراين از آنجا كه احكام ولايى حكومتى، حكم وضعى است كه خداى سبحان وضع
نموده و براى رسولالله -صلىالله عليه وآله- قرار دادهاست، لذا از اين حكم ولايى،
ممكن است حكم وضعى بعث و زجرهايى صادر شود كه اين بعث و زجرها، تحت هيچ يك از
عناوين اوليه يا عناوين ثانويه واقعنشوند.(32)
در كلمات بعضى ديگر نيز آمدهاست:
حكم حكومتى وراى حكم اولى و ثانوى است؛ به معناى ولايت است.... حكمحكومتى از اين
باب است كه كانّه اعمال ولايت است، در حالى كه حكم اولى وحكم ثانوى، مربوط به جعل
است، اما در حكم حكومتى جعل نيست، اعمال نظر و اعمال ولايت است.(33)
البته به نظر مىرسد، تفاوت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى در جعل و عدم جعل نيست؛
چرا كه حكم حكومتى نيز قابل جعل است، بلكه تفاوت آن دو در جاعل است. جاعل حكم
حكومتى، حاكم اسلامى و جاعل حكم اولى و ثانوى، شارع مقدس است كه اين معنا منافاتى
با انحصار حقّ تشريع و تقنين به خداوند ندارد؛ زيرا همانگونه كه در ادامه خواهيم
گفت، اصولاً حكم حكومتى از سنخ احكام شرعى نيست.
به هر حال اساس نظريه چهارم بر دو ركن مبتنى است:
1 - ولايت فقيه و حق حاكميت اسلامى، از احكام اوليه اسلام است؛
2 - احكام و دستورات حاكم اسلامى و قواى وابسته به او، نه از احكام اوليه است و نه
از احكام ثانويه.
آنچه براى اثبات ادعاى نخست مىتوان گفت اين است كه در جعل و تشريع اين حكم، هيچ
يك از عناوين ثانويه لحاظ نشدهاست، بلكه جعل اين حكم، همانندجعل ديگر احكام اوليه
است؛ يعنى همانگونه كه شارع مقدس، وجوب نماز را به لحاظ عنوان اولى آن جعل فرموده،
وجوب پيروى از حاكم جامعالشرايط را نيز با همين لحاظ جعل نمودهاست. نگاهى به
دليلهاى مشروعيت ولايت فقيه به خوبى روشنگر اين نكته است. از باب مثال در مقبوله
عمر بنحنظله از امام صادق -عليهالسلام- مىخوانيم:
من كان منكم ممن قدر روى حديثنا و نظر فى حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا به
حكماً فانّى قد جعلته عليكم حاكماً، فاذا حكم بحكمنا فلم يقبل منه، فانّما استخفّ
بحكمالله و علينا ردّ، و الرّادّ علينا الرّادّ على الله و هو على حدّ الشرك
باللّه...؛(34)
هر كس از شما كه حديث ما را روايت كند و نظر در حلال و حرام ما نمايد و احكام ما را
بشناسد، به حَكَم بودن او راضى شويد؛ زيرا من چنين شخصى را حاكم بر شما قرار دادم.
پس هرگاه به حكم ما حكم نمود، ولى حكمش پذيرفته نشد و رد گرديد، در حقيقت حكم الهى
سبك شمرده شده و رد متوجه ما گرديدهاست، و رد كننده ما، رد كننده خدا است و چنين
كارى در حد شرك ورزيدن به خدا است....
در توقيع مبارك صاحب الزمان -عجلالله تعالى فرجه- نيز آمدهاست:
و اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة حديثنا، فانّهم حجّتى و انا حجّةالله؛(35)
در پيشآمدهايى كه رخ مىدهد، به روايت كنندگان حديث ما رجوع كنيد؛ زيرا اينان حجت
من و من حجت خدا هستم.
همانگونه كه مىبينيم در هيچ يك از اين دو روايت، اشارهاى به عناوين ثانويه
نشدهاست و از آنجا كه احكام شرعى منحصر به دو قسم اولى و ثانوى است، با منتفى
بودن يكى، ثبوت ديگرى تعيّن مىيابد.
در اثبات ادعاى دوم نيز همين بس كه حكم حكومتى اصولاً از سنخ احكام شرعى نيست تا در
اولى يا ثانوى بودن آن بحث شود و چنين بحثى، سالبه به انتفاى موضوع است؛ زيرا تعريف
حكم شرعى بنا به آنچه معروف است، چنين است:
الحكم خطاب الشرع المتعلق بافعال المكلفين...؛(36)
حكم عبارت است از خطاب شرع كه به افعال مكلفين تعلق گرفتهاست.
نزديك به همين بيان است آنچه صاحب فصول در تعريف حكم شرعى گفتهاست:
الحكم الشرعى ما جعله الشارع فى الشريعة مما ليس بعمل؛(37)
حكم شرعى عبارت است از آنچه شارع در امور مربوط به شريعت جعل نمودهاست، از
چيزهايى كه عمل نيست.
همانگونه كه مىبينيم در تعريف وى، دو قيد «ما جعله الشارع» و «مما ليس بعمل» به
چشم مىخورد. وى سپس در بيان فايده اين دو قيد مىنويسد:
فخرج بقيد الشارع ما جعله غيره... و بالقيد الأخير مثل الصلاة و الصوم مما جعله
الشارع فى الشريعة و ليس بحكم؛(38)
با قيد شارع، آنچه را كه غير شارع جعل نمايد بيرون شد و با قيد اخير، امورى مانند
صلاة و صوم بيرون شد كه با اينكه آنها را شارع جعل نمودهاست، ولى حكم نيست.
البته شهيد آيتالله صدر به هيچ يك از دو تعريف مزبور راضى نشده و براى حكم شرعى،
تعريف سومى ارائه دادهاست:
الحكم الشرعى هو التشريع الصادر من الله تعالى لتنظيم حياة الانسان؛(39)
حكم شرعى عبارت است از تشريع و قانونگذارى از ناحيه خداوند تعالى به منظور تنظيم
زندگى انسان.
به هر حال بر اساس هيچ يك از اين تعاريف حكم شرعى، بر حكم حكومتى تطبيق نمىكند؛
زيرا در همه اين تعاريف، پاى شارع و جعل يا خطاب او در ميان است؛ يعنى همان چيزى كه
در تصميمات و احكام حكومتى، مطرح نيست.
دو نكته
در پايان اين بحث تذكر دو نكته ضرورى مىنمايد: يكى اينكه عدم انطباق تعريف
حكم شرعى بر حكم حكومتى به هيچ وجه به معناى عدم مشروعيت آن نيست؛ چرا كه تمامى
تصميمات و دستورات حاكم اسلامى، با مشروعيت اصل ولايت و حكومت اسلامى، مشروع و واجب
الاتباع است، بلكه در مقام تزاحم ميان حكم حكومتى و احكام فرعى اولى و ثانوى، حكم
حكومتى مقدم مىشود. البته اين مقال، خود بحثى دامنهدار مىطلبد كه شايسته است در
موضع خود به نحوى بايسته مورد مطالعه و بررسى قرار گيرد. در اينجا تنها به نقل
گفتارى معروف از امام راحل بسنده مىكنيم:
اگر اختيارات حكومت، در چارچوب احكام فرعيه الهيه است، بايد عرض كنم حكومت الهيه و
ولايت مطلقه مفوضه به نبى اسلام -صلىالله عليه و آله- يك پديده بىمعنا و محتوا
خواهد بود. اشاره مىكنم به پىآمدهاى آن كه هيچ كس نمىتواند ملتزم به آنها باشد،
مثلاً خيابانكشىها كه مستلزم تصرف در منزلى است يا حريم آن است، در چارچوب احكام
فرعيه نيست، نظام وظيفه و اعزام الزامى به جبههها و جلوگيرى از ورود و خروج ارز و
جلوگيرى از ورود و يا خروج هر نوع كالا و منع احتكار در غير دو سه مورد و گمركات و
ماليات و جلوگيرى از گرانفروشى، قيمتگذارى و جلوگيرى از پخش مواد مخدر و منع
اعتياد به هر نحو غير از مشروبات الكلى، حمل اسلحه به هر نوع كه باشد و صدها امثال
آن كه از اختيارات دولت است....(40)
نكته دوم اينكه با وجود ثانوى نبودن احكام حكومتى، حاكم اسلامى مىتواند در اداره
امور مختلف كشور اسلامى و حل مسائل و معضلات نوپيداى آن، از احكام و قواعد ثانوى به
عنوان ابزار كار استفاده نمايد، مثلاً مىتواند از باب مقدميت دانستن براى حفظ نظام
و جلوگيرى از هرج و مرج، اقدام به نرخگذارى كالاها و اجناس نمايد، كارى كه به حسب
عنوان اولى آن، جايز نيست و حكمى كه در چنين فرضى ازسوى حاكم صادر مىشود، حكم
حكومتى خواهد بود نه حكم ثانوى؛ زيراهمانگونه كه پيشتر نيز اشاره شد، حكم ثانوى،
قسيم حكم اولى بوده و همانندآن، مجعول شارع است و جعل آن بيرون از حيطه شئون و
اختيارات حاكم اسلامى است.
امامخمينى در اشارهبه نكتهدومخطاببهنمايندگان مجلسشوراىاسلامى فرمودهاست:
آنچه در حفظ نظام جمهورى اسلامى دخالت دارد كه فعل يا ترك آن، موجب اختلال نظام
مىشود و آنچه ضرورت دارد كه ترك يا فعل آن مستلزم فساد است و آنچه فعل يا ترك آن
مستلزم حرج است، پس از تشخيص موضوع به وسيله اكثريت وكلاى مجلس شوراى اسلامى، با
تصريح به موقت بودن آن، مادام كه موضوع، محقق است و از پس رفع موضوع، خود به خود
لغو مىشود، مجازند در تصويب و اجراى آن.(41)
فصل ششم: مجرى حكم ثانوى
به طور كلى مىتوان براى احكام ثانويه، مراحل سهگانه انشا، تشخيص و اجرا
را در نظر گرفت. مرحله نخست كه از شئون شارع است و به دستگاه تشريع، مربوط مىشود،
زمانى است كه مصلحت و مقتضى براى صدور حكم، موجود و مانع از آن مفقود باشد. حكمى كه
در اين موقعيت از ناحيه شارع صادر مىشود، كلى و خطاب او به مكلفين به گونه قانونى
است نه شخصى، مانند اينكه مىفرمايد: «ما جعل عليكم فى الدين من حرج»(41).
مرحله دوم كه مىتوان آن را مرتبه تطبيق نيز ناميد، زمانى است مابين جعل حكم ثانوى
و عمل به آن. در اين مرحله، شخص واقعه مورد ابتلا را مورد مطالعه قرار مىدهد تا
معلوم شود آن واقعه، مصداق كدام عنوان است. اين كار در پارهاى موارد توسط مكلف
معمولى (مقلّد) انجام مىگيرد، مثلاً چنين فردى در شرايطى ويژه خود را نسبت به
استفاده از گوشت خوك يا گوشت حيوانى كه ذبح شرعى نشده، مضطر مىبيند، يا در ماه
رمضان، روزه گرفتن را براى سلامتى خود مضرّ تشخيص مىدهد.
در برخى موارد نيز تشخيص و تطبيق، از سوى حاكم اسلامى يا ابزار ولايى او، مانند قوه
مقننه انجام مىگيرد و آن زمانى است كه حكومت، در حل معضلات اجتماعى و مشكلات جامعه
نيازمند بهرهگيرى از احكام عناوين ثانويه شود.
از باب مثال، ممكن است حاكم يا كارگزاران او تشخيص دهند آزاد بودن قيمتها و عدم
نرخگذارى، در شرايطى ويژه، موجب هرج و مرج و اختلال نظام مىشود و بدين ترتيب
نرخگذارى، از باب مقدميت داشتن براى حفظ نظام، لازم مىشود. گاهى نيز اينكار،
توسط فقيه و مفتى ديگر غير از حاكم انجام مىپذيرد و آن زمانى است كه فتواى او بر
اساس عناوين ثانويه باشد، مثلاً صاحب جواهر در تعليل اين حكم كه «جهت حل و فصل
خصومات، تحصيل مرتبه اجتهاد، واجب است» مىنويسد: «لتوقف النظام عليها».(42)
هم چنين در مبحث «حرمة التكسب بما يجب على الانسان فعله» عبارتى دارد كه حاصل آن
چنين است:
مانع ندارد انسان بر انجام دادن واجبهاى كفايى، مانند صنايع، اجرت بگيرد؛ چرا كه
بديهى است نظام جامعه بر آن توقف دارد.(43)
يا مثلاً صاحب مفتاح الكرامه، هنگام بحث از اراضى موات، يكى از موارد قاعده نفى حرج
را مورد اشاره قرار داده و مىنويسد:
و الميت منها اى الاراضى يملك بالاحياء باجماع الامة اذا خلت عن الموانع... و لان
الحاجة تدعو الى ذلك و تشتد الضرورة اليه، لان الانسان ليس كالبهائم، بل هو مدنى
بالطبع لابد له من مسكن يأوى اليه و موضع يختص به، فلو لم يشرع لزم الحرج العظيم؛(44)
زمينهاى موات به اجماع امت، به وسيله احيا به ملكيت احيا كننده در مىآيد، به شرط
اينكه موانعى در كار نباشد... و براى اينكه احياى موات مورد نياز واقع مىشود و
به آن ضرورت شديد پيدا مىشود؛ زيرا انسان مانند چهارپايان نيست، بلكه مدنى الطبع و
نيازمند مسكن و مكان اختصاصى است، بنابراين اگر احياى موات مشروع نباشد، حرج بزرگ
پيش مىآيد.
البته روشن است كه استنباط خود احكام ثانويه و استخراج آنها از ادله نقلى و عقلى
نيز كار مجتهد است، همانگونه كه استنباط احكام اوليه و بحث در فروع اين احكام، از
شئون او است؛ منتها آن دسته از احكام ثانوى كه جنبه جزئى و موردى دارد و تنها در يك
يا دو باب فقه، مطرح مىشود، در همان باب به صورت فروع فقهى مورد بررسى قرار
مىگيرد، مانند بحث در مورد حرمت استفاده از گوشت حيوانى كه نجاستخوار شدهاست،
ولى آن دسته از احكام ثانوى كه در بيشتر يا همه ابواب فقه جريان مىيابد، به عنوان
قواعد فقهى مورد بررسى واقع مىشود، مانند لاضرر و لاحرج. كار فقيه اين است كه
قواعد مزبور را از جهت مستند و دليل مشروعيت، مورد مطالعه قرار دهد و حدود و ثغور
آنها را تبيين نمايد.
در مورد مرحله سوم؛ يعنى مقام اجرا، به طور كلى مىتوان گفت: مسئوليت اجراى احكام
ثانويه، بر عهده «مكلفين» است و از اين حيث، تفاوتى ميان احكام اوليه و ثانويه
نيست. آنچه در اينجا در خور توجه مىباشد اين است كه مقصود از مكلفين، برخلاف
آنچه به ذهن پيشى مىگيرد، تنها آحاد معمولى جامعه نيست؛ زيرا همانگونه كه در فصل
سوم گذشت، بسيارى از احكام ثانويه، ارتباطى تنگاتنگ با مسائل اجتماعى و كلى جامعه
دارد و روشن است كه اهتمام به اين مسائل در وهله نخست، وظيفه حكومت اسلامى است. از
اينرو مناسب است اجراى احكام ثانوى را در دو قسمت مورد توجه قرار دهيم:
الف - احكام ثانوى فردى:
مانند وجوب وفا به نذر، عهد، قسم، شرط در ضمن عقد و جواز ارتكاب پارهاى از محرمات
در هنگام اضطرار و اكراه.
اجراى اين دسته از احكام، از جمله تكاليف افراد مكلف است و به طور مستقيم هيچ مساس
و ارتباطى با حاكم و مديريت جامعه ندارد. البته بسيار روشن است كه اينگونه احكام
تنها در حق كسانى جريان دارد كه مشمول عناوين ثانويه باشند. از اينرو آيتالله خوئى
در ضمن مباحث نكاح مىگويد:
ان هذه العناوين انما ترفع الحكم فيمن يتحقق فيه ذلك العنوان اما غيره فلا و لذا لا
يعقل الحكم بجواز النظر الى المرأة لو أكرهت على رفع سترها و ابداء زينتها، و أوضح
من ذلك ما لو أكرهت على الزنا و نحوه أفهل يحتمل الحكم بالجواز للرجل ايضاً نظراً
الى انها مكرهة؟؛(45)
عناوين ثانويه تنها حكم اولى را از كسانى برمىدارد كه اين عناوين در مورد آنها
تحقق بيابد. از اينرو اگر زنى به خاطر اكراه، ناچار به برداشتن حجاب و نماياندن
زينت خود شود، حكم به جواز نگاه كردن به او، معقول نيست. از اين روشنتر اينكه،
اگر زنى به زنا و مانند آن مجبور شود، آيا مىتوان جواز عمل زنا، براى مرد
اكراهكننده احتمال داد به اين دليل كه زن، مورد اكراه واقع شده و تن دادن به آن
عمل، برايش جايز است؟.
همچنين پس از اين سخن صاحب عروه: «يستثنى من عدم جواز النظر من الاجنبى و الاجنبية
مواضع: منها مقام المعالجة و ما يتوقف عليه من معرفة نبض العروق و الكسر و الجرح و
الفصد و الحجامة و نحو ذلك اذا لم يمكن بالمماثل»(46)
مىگويد:
نمىتوان براى اثبات حكم جواز نگاه كردن پزشك به بدن زن بيمار، به قاعده نفى ضرر يا
حديث «ليس شىء مما حرّم الله» و «قد احلّه لمن اضطرّ اليه»(47)
تمسك نمود؛ زيرا روشن است كه اين دو دليل، خود پزشك را در بر نمىگيرد، اين دو دليل
تنها رفع حكم از كسى مىكند كه در نتيجه آن حكم، ضررى متوجه او شود، پس تنها بر
نماياندن زن بيمار بدن خود را بر پزشك دلالت مىكند نه بر جواز نظر نمودن پزشك به
آن زن. چون خود پزشك به اين نگاه كردن، اضطرار ندارد. بله اگر اين تصور باشد كه در
صورت عدم معالجه بيمار، ضررى متوجه پزشك شود، در اثبات جواز نگاه كردن او نيز
مىتوان به دو دليل مزبور، تمسك نمود.(48)
ب - احكام اجتماعى:
همانگونه كه تشخيص احكام ثانوى اجتماعى، مربوط به حاكم و ولىامر است، اعمال و
اجراى آنها نيز در وهله نخست به او و ابزار ولايى او مربوط مىشود، دليل اين امر
هم روشن است و آن اينكه اگر افراد خود سرانه اين احكام را اِعمال كنند، اختلال
نظام و هرج و مرج اجتماعى لازم مىآيد. مثلاً نرخگذارى كالاها و كنترل قيمتها،
جلوگيرى از احتكار يا واردات و صادرات برخى كالاها، اعلان صلح يا جنگ، تعطيل نمودن
حج و زيارت عتبات عاليات و... در صورت توقف داشتن نظام جامعه و مصلحت اسلام بر
آنها از جمله وظايف حكومت اسلامى است و كسى حق ندارد خودسرانه به اين امور اقدام
كند.
على -عليهالسلام- در عهدنامه خود به مالك اشتر، جلوگيرى از احتكار و نظارت بر
قيمتها را از جمله وظايف او دانسته و مىفرمايد:
...فامنع من الاحتكار، فان رسولالله -صلىالله عليه و آله- منع منه و ليكن البيع
بيعاً سمحاً بموازين عدل، أسعار لاتُجحِف بالفريقين من البائع و المبتاع، فمن قارف
حكرةً بعد نهيك ايّاه فنكِّلْ به و عاقبه فى غير اسراف؛(49)
پس، از احتكار جلوگيرى نما، چرا كه رسولالله -صلىالله عليه و آله از آن جلوگيرى
نمود و بايد معامله، آسان و بر اساس موازين عدالت باشد و نرخ كالاها به گونهاى
باشد كه به هيچ كدام از فروشنده و مشترى اجحاف نشود. و اگر كسى پس از اينكه او را
از احتكار منع نمودى، به آن مبادرت ورزيد، بدون زيادهروى، كيفر و مؤاخذه نما.
پىنوشتها:
1 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج40، ص100.
2 . ناصر مكارم شيرازى، انوار الفقاهه، ج1، ص551.
3 . سيدمحمدحسين طباطبايى، بحثى درباره مرجعيت و روحانيت، مقاله
«ولايت و زعامت»، ص83 - 85.
4 . مجموعه آثار كنگره بررسى مبانى فقهى حضرت امام خمينى، ج7،
ص317، به نقل از: ابوالقاسم گرجى، مقالات حقوقى انتشارات دانشگاه تهران، ج2،
ص287.
5 . فضل طبرسى، مجمع البيان، ج9 - 10، ص557.
6 . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج18، ابواب حد القذف، باب25، ح3.
7 . عباس قمى، سفينة البحار، ج1، ص292.
8 . امام خمينى، ولايت فقيه، ص97.
9 . همان، ص149.
10 . همان، ص172.
11 . صحيفه نور، ج21، ص86.
12 . همان، ج20، ص170.
13 . مائده (5) آيه55.
14 . محمد مؤمن قمى، «تزاحم كارهاى حكومت اسلامى و حقوق اشخاص»،
مجله فقه اهلبيت، سالدوم، شماره5و6، ص77 به بعد.
15 . سيفالله صرامى، «مبانى احكام حكومتى از ديدگاه امام
خمينى»، مجموعه آثار كنگره بررسى مبانى فقهى حضرت امام خمينى، ج7، ص341.
16 . ر.ك: امام خمينى، البيع، ج2، ص472.
17 . محمد يزدى، «وجوهات و ماليات»، مجله نور علم، سال64،
شماره9، ص88 - 89.
18 . امام خمينى، صحيفه نور، ج20، ص170.
19 . همان، ج17، ص202.
20 . سيدمحمدباقر صدر، اقتصادنا، ترجمه ع. اسپهبدى، ج2، ص332.
21 . سيدمحمدباقر صدر، اقتصادنا، ترجمه ع. اسپهبدى، ج2، ص332.
22 و . محمدتقى جعفرى، «جايگاه تعقل و تعبد در معارف اسلامى»،
مجله حوزه، شماره49، ص89.
23 . امام خمينى، ولايتفقيه، ص150.
24 . توضيح مطلب هنگام بحث از نظريه چهارم خواهد آمد.
25 . سيفالله صرامى، همان، ص342 - 343.
26 . عباسعلى عميد زنجانى، «مصاحبه درباره احكام و منابع فقهى و
تحولات زمانى و مكانى» مجموعه آثار كنگره بررسى مبانى فقهى حضرت امام خمينى، ج14،
ص220.
27 . توضيح بيشتر در اين باره خواهد آمد.
28 . احزاب (33) آيه6.
29 . بقره (2) آيه43؛ نساء (4) آيه77 و....
30 . بقره (2) آيه83 و....
31 . محمدمحمدىگيلانى، «مقايسهبين احكام حكومتى و احكام
ثانويه»، مجله رهنمون، شماره2، ص63.
32 . سيدمحمدعلى علوى گرگانى، «قلمرو نقش زمان و مكان در احكام»،
مجموعه آثار كنگره بررسى مبانى فقهى حضرت امام خمينى، ج14، ص214.
33 . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج18، ابواب صفات القاضى، باب11،
ح1.
34 . همان، ح9.
35 . مقداد بنعبدالله سيورى، نضد القواعد الفقهية، ج1، ص9.
36 . مقداد بنعبدالله سيورى، نضد القواعد الفقهية، ج1، ص9.
37 و . محمدحسين، فصول، ص336.
38 . سيدمحمدباقر صدر، دروس فى علم الاصول، ج1، ص61.
39 . امام خمينى، صحيفه نور، ج20، ص170.
40 . همان، ج15، ص188.
41 . حج (22) آيه28.
42 . محمدحسن نجفى، جواهر الكلام، ج21، ص404.
43 . همان، ج22، ص119.
44 . محمدجواد حسينى عاملى، مفتاح الكرامه، ج7، ص3.
45 . سيدابوالقاسم خوئى، مبانى العروه، ج1، كتاب النكاح، ص79.
46 . سيدمحمدكاظم طباطبائى يزدى، العروة الوثقى، ج2، ص636.
47 . حر عاملى، وسائل الشيعه، ج4، ابواب القيام، باب1، ح6و7.
48 . سيدابوالقاسم خوئى، مبانى العروه، ج 1، كتاب النكاح، ص 79 .
49 . نهج البلاغه، تحقيق صبحى صالح، ص43، نامه53.